#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هفتم
_نگران اونش نباشید،مرخصی میگیرم.
تازه از عملیات اومدم فکر کنم بهمون مرخصی بدن😃
عصر روز بعد با اشکانو علی ومرتضی برای ثبت نام رهیان نور وارد حیاط بسیج شدیم،وارد اتاق مخصوص شدیم اقای حمدی ستوانیکم سپاه بود وتو پایگاه بسیج شهید فهمیده کار میکرد اسمامونو واسه اردوی راهیان نور نوشتیم.
هنوزم بعد ۱۰سال که تو ۱۶ سالگی رفته بودم اونجا نتونسته بودم روحمو با خودم برگردونم امابعد اینکه وارد نیروی انتظامی شدم دیگه نتونستم برم اما الان مثل اینکه شهدا طلبیدن.
بعد از ثبت نام با بچه ها رفتیم پارک اشکان:
_حسااام چته تو،چرا انقد تو خودتی؟
_فکر فکه و دوکوهه و طلائیه و... یه لحظه از ذهنم بیرون نمیره...
علی:داداشه مارو باش حسام جمع کن خودتووو ۲۶ سالته
_علی نگو این حرفارو شلمچه که سن نمیشناسه،اونجا همونجاییه که از نوجوون ۱۳ مثل شهید بهنام محمدی تا پیرمرد ۸۸ ساله مثل حاج عبدالحسین کارگر جونشونو بخاطر منو تو دادن از تو که یه نظامی هستی بعیده این حرفا من روحم با اونجا گره خورده.
_اشکان:یه جوری حرف میزنی ادم فکر میکنه شهید زنده جلوش نشسته.😇
مرتضی یه تک خنده ای کردو گفت:از دست شماها،اخرشم خودم شهید میشم همتون ضایع میشید😎
با این حرف مرتضی سه تامون باهم برگشتیم طرفش وبا یه نگاه طلبکارانه گفتیم:استغفرالله اخوی دیگه این حرفو نزنیا😠
اشکان:زبونتو گاز بگیر😕
علی:ب من ابــ طلا بدید فشارم افتاد
مرتضی:وا مگه چی گفتم،بد میگم بگید بد میگی😶
_ د اخه بد میگی دیگه برادر من مارو که از قافله کلا خط زدی...😡
#ادامه_دارد
#یا_حیدر
#وای_داره_ژذابــ_میشه🔫😍
کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هفتم
_نگران اونش نباشید،مرخصی میگیرم.
تازه از عملیات اومدم فکر کنم بهمون مرخصی بدن😃
عصر روز بعد با اشکانو علی ومرتضی برای ثبت نام رهیان نور وارد حیاط بسیج شدیم،وارد اتاق مخصوص شدیم اقای حمدی ستوانیکم سپاه بود وتو پایگاه بسیج شهید فهمیده کار میکرد اسمامونو واسه اردوی راهیان نور نوشتیم.
هنوزم بعد ۱۰سال که تو ۱۶ سالگی رفته بودم اونجا نتونسته بودم روحمو با خودم برگردونم امابعد اینکه وارد نیروی انتظامی شدم دیگه نتونستم برم اما الان مثل اینکه شهدا طلبیدن.
بعد از ثبت نام با بچه ها رفتیم پارک اشکان:
_حسااام چته تو،چرا انقد تو خودتی؟
_فکر فکه و دوکوهه و طلائیه و... یه لحظه از ذهنم بیرون نمیره...
علی:داداشه مارو باش حسام جمع کن خودتووو ۲۶ سالته
_علی نگو این حرفارو شلمچه که سن نمیشناسه،اونجا همونجاییه که از نوجوون ۱۳ مثل شهید بهنام محمدی تا پیرمرد ۸۸ ساله مثل حاج عبدالحسین کارگر جونشونو بخاطر منو تو دادن از تو که یه نظامی هستی بعیده این حرفا من روحم با اونجا گره خورده.
_اشکان:یه جوری حرف میزنی ادم فکر میکنه شهید زنده جلوش نشسته.😇
مرتضی یه تک خنده ای کردو گفت:از دست شماها،اخرشم خودم شهید میشم همتون ضایع میشید😎
با این حرف مرتضی سه تامون باهم برگشتیم طرفش وبا یه نگاه طلبکارانه گفتیم:استغفرالله اخوی دیگه این حرفو نزنیا😠
اشکان:زبونتو گاز بگیر😕
علی:ب من ابــ طلا بدید فشارم افتاد
مرتضی:وا مگه چی گفتم،بد میگم بگید بد میگی😶
_ د اخه بد میگی دیگه برادر من مارو که از قافله کلا خط زدی...😡
#ادامه_دارد
#یا_حیدر
#وای_داره_ژذابــ_میشه🔫😍
کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝