🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_هشتم

بعد از اینکه از بچه ها جداشدم شبــ شده بود،حالا که میخواستم برم شلمچه دلم میخواستــ برم مزار شهدای گمنام میخواستم باهاشون تجدید پیمان کنم.
پام که به مزار رسید یه عطر خوش اشنا به مشامم خورد اینجا تیکه ای از بهشته.😍💚

به فانوسای روشن سر مزار هرشهید چشم دوختم فضای خیلی قشنگیرو درستــ کرده بودن.😇

خیلی حالم بهتر شده بود این شهدای گمنام در عین گمنامی آشناترین دوستای من هستن،باز هم اومدم.
میدونم که بازم ردم نمیکنید اومدم به آشناترینای زندگیم نذرمو بگم.
همینطور که تو دلم باهاشون حرف میزدم فاتحه ای زیر لب زمزمه کردم،
بعد از اینکه احساس سبکی بهم دست داد از جام پاشدم برگشتم اروم قدم بر میداشتم که سیاهی چادره خانمی جلوی چشمام ظاهر شد سرمو انداختم پایین و اروم از کنارش رد شدم اما
بلافاصله صداش تو گوشم زنگ زد که منو پسرم خطاب کرد.😌
ایستادم،تعجب کرده بودم!
برگشتم تا جواب بدم اما هیچکس نبود. چند بار پلک زدم،اما من خرافاتی نشده بودم مطمئنم یکی منو صدا زد.
اما هیچکس نبود غیر ممکن بود،من تو هوشیاری کامل بودم.😥
تو مسیر خونه فکرم دائما مشغول مزار شهدا بود،اما هر چی فکر میکردم بد تر افکارم مغشوش تر میشد.
تو رخت خواب دائما غلت میزدم و خوابم نمی برد،نزدیکای ساعت دو بامداد بود که خوابم برد😴

بازم تو مزار شهدا بودم اما اینبار هراسون دنبال یه چیزی می گشتم انگار گمشده ای داشتم از بین مزار شهدا می دوییدم و کلمه ی ``مادر`` و بلند صدا میزدم😭
حرکاتم دست خودم نبود عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود لباسای نظامیم تنم بود،هر از چند گاهی خسته میشدم وسرجام می ایستادم اما بعدش باز دنبال شخصی در تکاپو بودم،از نفس افتاده بودم نفسم بالا نمیومد بازم مثل اونموقع تو عملیات تنگی نفس گرفته بودم.
باصدای تحلیل رفته ای که به زور شنیده میشد با اخرین رمقی که که تو تنم بود فریاد زدم مااادر...
بعد از چند دقیقه بوی عطر خوش گل نرگس پیچید تو فضا درد و خستگیامو به یک باره فراموش کردم.
از جام برخاستم نسیم خنکی می وزید ویه نور درخشان فضای مزارو روشن کرده بود قدم برداشتم سمت نور خیره کننده ای که رو به روم بود،صدای همون خانم تو مزار پیچید تو گوشم«نذرت قبول پسرم»💞

خواستم حرفی بزنم که از خواب پریدم،عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود و تمام بدنم میلرزید والتهاب داشت،نمی تونستم حالت عادیه خودمو بدست بیارم،خواب خیلی عجیبی بود.
عجیب بود درست موقعی که قراره فردا برم شلمچه.

#قسمت_هفت_شخصیت_اصلی_داستان_وارد_میشه😍💜

#ادامه_دارد
#یا_حیدر 💚

کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝