🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_وهفتم
#خاطرات

🔶خاطره ای از زبان برادر شهید؛

#تلفنم دارد زنگ می‌خورد. جواب می‌دهم. #محمودرضا است. می‌پرسد کجا هستم. می‌گویم تهرانم کارم تمام شده، ترمینالم، دارم بر می‌گردم تبریز. می‌گوید کی وقت داری؟… حرف مهمی دارم. می‌گویم الان، بگو. می‌گوید می‌توانی بیایی خانه؟ می‌گویم من فردا باید تبریز باشم، تلفنی بگو.
می‌گوید من دوباره #عازمم اما قبل از رفتن #حرف‌هایی هست که باید به تو بزنم. می‌گویم مثلا؟ می‌گوید اگر من #شهید شدم می‌ترسم #پدر نتواند تحمل نکند؛ پدر را داشته باش. می‌گویم خداحافظ! من تا یکساعت دیگر خانه شما هستم. می‌گوید مگر تبریز نمی‌روی؟ می‌گویم نه، امشب می‌مانم. و راه می‌افتم سمت اسلامشهر،خانه محمودرضا.
همه چیز در خانه عادی است. پذیرایی همسرش، بازی دختر دو ساله‌اش، شام روی گاز، تلویزیون روشن، و خود محمودرضا، چهره همیشه آرامش،هیچ #علامتی از #خبرخاصی به چشم نمی‌خورد. می‌نشینیم. #منتظر می‌مانم تا سر #صحبت را باز کند ولی حرفی نمی‌زند اما حرف‌هایمان کاملا #عادی پیش می‌روند. سعی می‌کنم #صبور باشم تا سر صحبت را باز کند ولی او حاضر نیست چیزی به زبان بیاورد. بالاخره صبرم تمام می‌شود و می‌گویم بگو! می‌گوید من #شهید شدم بنظر تو #محل_دفنم #تبریز باشد یا #تهران؟! می‌گویم این حرفها را بگذار کنار و مثل همیشه بلند شو برو #مأموریتت را انجام بده، شهید شدی، من یک فکری برایت می‌کنم! بدون اینکه تغییری در #چهره‌اش ایجاد بشود با آرامش شروع می‌کند به توضیح دادن در مورد اینکه اگر تبریز دفن بشود چطور میشود و اگر تهران دفن بشود چطور؟ عین #کلوخ مقابلش پخش می‌شوم وقتی دارد اینطور #عادی درباره #دفن شدنش حرف می‌زند. جدی نمی‌گیرم. هر چند همیشه در مأموریت‌هایش #احتمال_شهادت روی شاخش است. تلاشش برای جواب گرفتن از من درباره انتخاب محل دفنش و فهماندن قضیه به من که شهادتش در این سفر قطعی است نتیجه نمی‌دهد..

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوچهل_سوم ساک دستی مشکیمو برداشتم و با عجله بردم تو حیاط و چپوندم تو صندوق عقب . حسام با لبخند نزدیکم شد و گفت : بریم؟ چشمکی نثارش کردمو گفتم : بزن بریم . 🍀دو ساعت بعد جاده کم کم سبز شد . طبیعتش محشر بود . حسام با سرعت رانندگی…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوچهل_چهارم

🍀حسام سکوت کرد ... پیشدستی کردمو گفتم : آقا تقصیر من بود ! به بزرگی خودتون ببخشید دیگه تکرار نمیشه ... پلیسه نیم نگاهی بهمون انداخت . دوباره گفتم : بفرمایید کتلت ...
_ خانوم رشوه میدی ؟
با تعجب گفتم : نه آقا رشوه چیه ؟ گفتم شاید دلتون بخواد ...
پلیس از ماشین فاصله گرفت و گفت : چون اومدید ماه عسل این یه دفعه اشکالی نداره ... بفرمایید !

🍀حسام تشکر کرد وماشینو روشن کرد . ترافیک سبک تر شده بود ؟ نیم ساعت رسیدیم به هتلی که قبلا رزرو کرده بودیم . ساک و وسایلو از ماشین بیرون آوردیم و بردیم داخل خونه .یه خونه کوچیکی بود با نمای اجری...که دیواراش با خزه های سبز رنگی تزیین شده بودن...یه اشپزخونه نقلی داشت...که چندان وسایلی نداشت به ساعت نگاه کردم از یک گذشته بود...

🍀خواستم از حسام سوالی بپرسم که با دیدنش سوالم برطرف شد مشغول انداختن سجاده اش بود... وسایلارو گذاشتم زمین و وضو گرفتم...حسام با صوت زیبایی مشغول اقامه خوندن بود که پشت سرش سجادمو انداختم میخواست قامت ببنده که برگشت بهم نگاه کرد...لباش با لبخنده زیبایی شکفتن...

🍀بعد از نماز درحالی که داشتم سجادمو جمع می کردم با کنجکوی از حسام پرسیدم : نمی خوای منو به صرف ماهی قزل الا دعوت کنی ... سرشو بالا گرفت و یکی از دستاشو با احترام گذاشت رو چشمش و گفت: بروی چشم ... تا شما حاظر شی منم تو حیاط منتظرتم ... از جا بلند شدم ... و مانتو و چادرمو برداشتم ... جلوی اینه کوچیکی که بهدیوار نصب شده بود روسریمو تنظیم کردم ... از خونه خارج شدم ...

🍀 حسام جلوی در دست به سینه منتظرم بود ... پیراهن سورمه ای با شلوار کتان مشکی پوشیده بود و با کفشاش رو زمین ضربه می زد ... با هم از حیاط بیرون اومدیم و حسام درو قفل کرد ... و سوار ماشین شد ... یه ربع بعد جلوی یه رستوران نگه داشت .... پیاده شدم و نگاهی به داخل انداختم ... شلوغ بود!

🍀قبل از اینکه چیزی بگم حسام پیش دستی کرد و گفت : غذاهای اینجا خیلی معروفه ... به خاطر همین همیشه شلوغه ... وارد شدیم ... تقریبا همه ی صندلیا پر بود ... بعد از چند لحظه معطل شدن گارسون میز و صندلی رو گوشه رستوران اماده کرد... صندلی چرم قهوه ای رنگو عقب کشیدم و نشستم یه گلدون کوچیک رو میز بود که یه گل قرمز توش خودنمایی میکرد...

🍀حسام بعد از اینکه غذارو سفارش داد اومد و روبروم رو صندلی. نشست.. دستاشو بهم ققل کرده برد و نگاهش رو انگشترش متوقف شده بود.. لب باز کرد و گفت: خواستم یه حرفیو بزنم میدونم شاید الان جاش نباشه...

🍀اما پس فردا #عازمم فردا باید برگردیم میترسم دیر بشه و نتونم دیگه حرفمو بزنم... راستش این انگشتر خیلی برام عزیزه...

💠ادامه دارد....

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️

منبع👇🏻

instagram:basij_shahid_hemat


🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm