🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هفتاد_وشش بودم...که اعلام کردن هواپیما آماده پروازه چون از دو نصف شب که می رسیدیم حسام یک راست باید می رفت ماموریت به اصرار من کل راهو تو هواپیما خوابید منم سعی میکردم با ذکر گفتن تسکین دهنده ی قلب بی قرارم باشم تقریبا بعد از دوساعت…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هفتاد_وهفت
بعد از اینکه ماشین حسام کاملا ازم دور شد ، برگشتم سمت حیاط و درو بستم .😢
به خونه نگاه کردم برقا خاموش بود فقط نور کمرنگی از اتاقم سوسو میزد، وارد خونه شدم و آروم در اتاقو باز کردمو بعدش هم با احتیاط بستمش تا سر و صدایی ایجاد نشه ...
خیلی خسته بودم و چشمام به خاطر اشکایی که ریخته بودم میسوخت😞
لباسامو عوض کردمو رو تختم خوابیدم🛌
نمی دونم چقد تو فکر و خیال بودم تا بلاخره خوابم برد 😴
صبح با نور نسبتا مستقیمی که تو چشمام میتابید ، یکی از چشمامو نصفه باز کردم، مامانو دیدم که داشت پرده اتاقو کنار میزد، پتو رو کشیدم رو سرم . تو خواب و بیداری بودم😪 یهو پتوم رفت کنار ...
طی یه حرکت رو تخت نشستمو چشم بسته گفتم : مامان فقط یه ذره دیگه ....( منظورم خواب بود ) 😫
_ به جون تو اصلا راه نداره ...درحالیکه خمیازه میکشیدم سمت صدا برگشتم ، بابا بود 👨🏻
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو کامل باز کردم ... مامان سمت چپم و بابا سمت راستم رو لبه های تخت نشسته بودن ...
دسته ای از موهامو که رو صورتم ریخته بودو انداختم پشت گوشمو با لبخند گفتم : السلام علیکم ...😃
مامان و بابا با هم : و علیکم سلام ...😉
اول رفتم تو آغوش گرم مامانمو و بوسیدمش
_رسیدن بخیر دختر امام رضایی😍
_ ممنون . جاتون خعلی خالی بود
بعد بابامو محکم بغل کردمو باهاش روبوسی کردم ...😚
با همون لحن دلنشینش گفت : زیارتت قبول بابا جان ...💚
_ قربونت برم. جای شما هم حسابی خالی بود .🙁
بعد یکم صحبت رفتن آشپزخونه منم دست و رومو شستمو رفتم سمتشون .یه صندلی عقب کشیدمو نشستم همونطور که مشغول شیرین کردن چاییم بودم صدای مامانم منو از افکارم جدا کرد : فاطمه ماموریت حسام کجاست ؟🤔
سرمو بالا گرفتم ، انگار که داغ دلم تازه شده باشه قلبم تیر کشید و بعد به تپش افتاد.
مکث کردمو با نگاه غم آلودم گفتم : به من هیچی نگفت ...😔
باباسرشو آروم تکون داد و مشغول گرفتن لقمه شد . به نظرم بابا می دونست حسام کجاست ...
ملتمسانه بهش گفتم
_ بابا؟ شما میدونی کجاست؟😢
_ منم دقیق اطلاع ندارم باباجان
_ بابا راستشو بگو دیگه ... لاقل باعث میشه ازین سردرگمی دربیام...😢
_ من تا این حد می دونم که ماموریتش لبه مرزه ... اونجور که آقای طباطبایی میگفت ماموریتشون سریه...🤔
نفسمو با صدا دادم بیرون و به زور لقممو قورت دادم .سرمو انداختم پایین اشتهام کور شده بود .از جام که بلند شدم یه لحظه چشام سیاهی رفت، دستمو رو سرم گذاشتم صدای مامان باعث شد به سمتش برگردم
_ فاطمه ؟ خوبی دخترم ؟
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هفتاد_وهفت
بعد از اینکه ماشین حسام کاملا ازم دور شد ، برگشتم سمت حیاط و درو بستم .😢
به خونه نگاه کردم برقا خاموش بود فقط نور کمرنگی از اتاقم سوسو میزد، وارد خونه شدم و آروم در اتاقو باز کردمو بعدش هم با احتیاط بستمش تا سر و صدایی ایجاد نشه ...
خیلی خسته بودم و چشمام به خاطر اشکایی که ریخته بودم میسوخت😞
لباسامو عوض کردمو رو تختم خوابیدم🛌
نمی دونم چقد تو فکر و خیال بودم تا بلاخره خوابم برد 😴
صبح با نور نسبتا مستقیمی که تو چشمام میتابید ، یکی از چشمامو نصفه باز کردم، مامانو دیدم که داشت پرده اتاقو کنار میزد، پتو رو کشیدم رو سرم . تو خواب و بیداری بودم😪 یهو پتوم رفت کنار ...
طی یه حرکت رو تخت نشستمو چشم بسته گفتم : مامان فقط یه ذره دیگه ....( منظورم خواب بود ) 😫
_ به جون تو اصلا راه نداره ...درحالیکه خمیازه میکشیدم سمت صدا برگشتم ، بابا بود 👨🏻
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو کامل باز کردم ... مامان سمت چپم و بابا سمت راستم رو لبه های تخت نشسته بودن ...
دسته ای از موهامو که رو صورتم ریخته بودو انداختم پشت گوشمو با لبخند گفتم : السلام علیکم ...😃
مامان و بابا با هم : و علیکم سلام ...😉
اول رفتم تو آغوش گرم مامانمو و بوسیدمش
_رسیدن بخیر دختر امام رضایی😍
_ ممنون . جاتون خعلی خالی بود
بعد بابامو محکم بغل کردمو باهاش روبوسی کردم ...😚
با همون لحن دلنشینش گفت : زیارتت قبول بابا جان ...💚
_ قربونت برم. جای شما هم حسابی خالی بود .🙁
بعد یکم صحبت رفتن آشپزخونه منم دست و رومو شستمو رفتم سمتشون .یه صندلی عقب کشیدمو نشستم همونطور که مشغول شیرین کردن چاییم بودم صدای مامانم منو از افکارم جدا کرد : فاطمه ماموریت حسام کجاست ؟🤔
سرمو بالا گرفتم ، انگار که داغ دلم تازه شده باشه قلبم تیر کشید و بعد به تپش افتاد.
مکث کردمو با نگاه غم آلودم گفتم : به من هیچی نگفت ...😔
باباسرشو آروم تکون داد و مشغول گرفتن لقمه شد . به نظرم بابا می دونست حسام کجاست ...
ملتمسانه بهش گفتم
_ بابا؟ شما میدونی کجاست؟😢
_ منم دقیق اطلاع ندارم باباجان
_ بابا راستشو بگو دیگه ... لاقل باعث میشه ازین سردرگمی دربیام...😢
_ من تا این حد می دونم که ماموریتش لبه مرزه ... اونجور که آقای طباطبایی میگفت ماموریتشون سریه...🤔
نفسمو با صدا دادم بیرون و به زور لقممو قورت دادم .سرمو انداختم پایین اشتهام کور شده بود .از جام که بلند شدم یه لحظه چشام سیاهی رفت، دستمو رو سرم گذاشتم صدای مامان باعث شد به سمتش برگردم
_ فاطمه ؟ خوبی دخترم ؟
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هفتاد_وهفت بعد از اینکه ماشین حسام کاملا ازم دور شد ، برگشتم سمت حیاط و درو بستم .😢 به خونه نگاه کردم برقا خاموش بود فقط نور کمرنگی از اتاقم سوسو میزد، وارد خونه شدم و آروم در اتاقو باز کردمو بعدش هم با احتیاط بستمش تا سر و صدایی…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هفتاد_وهشت
سرمو به علامت مثبت تکون دادم پشت بندش بابا گفت :چرا صبحونتو نخوردی باباجان ؟ 🙁
_ میل ندارم ،وارد اتاقم شدم .🚶🏻 گوشیمو برداشتم و رو صندلیم نشستم .رفتم تو گالریمو به عکسمون نگاه کردم رو لبخند دلبرانه حسام زوم کردمو با حسرت نگاهش کردم .😍
بی هدف تو برنامه های گوشیم گشت میزدم تابالاخره یه فکری به ذهنم خطور کرد . شماره سپیده رو گرفتم.
با صدای خواب الودش گفت:
_الو؟😫
از زنگ زدنم پشیمون شدم ، با صدای تحلیل رفته گفتم : ببخشید . خواب بودی؟؟؟😢
بعد این حرفم انگار که تازه منو شناخته باشه لحنش عوض شد و با صدای جیغ جیغوش گفت : وای فاطی تویی؟ دلم اندازه مژه کوچیکه چشم راست شپش واست تنگ شده بود .😍
از لحن حرف زدنش خندم گرفت .
_راستی سلاااام . زیارت قبول
_ سلام ... جات خالی بود . ممنون💚
_ چرا صدات گرفته ؟ اشکال نداره اشکان ما ام رفت ... ☹️
چشم رو هم بذاری برمیگردن . بعد با شیطنت خاصی گفت : نذار کسی اشکتو ببینه #گل_من😁
اصلا دل و دماغ خندیدن نداشتم با این حال گفتم : سپیده تو نمیدونی کی برمیگردن ؟؟؟😓
_ راستش به ما همیشه میگه ۴۸ ساعته ، دو سال بعد میاد ...😣
قلبم به تپش افتاد ، با صدای لرزون گفتم : بگو به جان من؟😰
_وای چت شد خواهرم، نگران نباش سقفش یه ماهه دیگه ...حالا ازینا که بگذریم سوغاتی موغاتی که یادت نرفته ؟🤔
_ نه خیالت راحت . میگم امروز میای بریم عکاسی؟🤔
_اوهوم منکه پایه ام حالا کجا بریم ؟
_نمیدونم یه جا که خارج از شهر باشه ... یکم ازتهران دور باشه ☹️
#آخر_بدون_تو
#با_غم_انگیزترین_حالت_تهران_چه_کنم؟😭
_اوم ... باشه ... ساعت چند؟🤔
_ من ساعت چهار جلوی درتونم . فقط نشونیتونو واسم بفرس ...☺️
_باشد خواهر . کاری نداری؟
_نه ، قربانت ، خداحافظ✋🏻
_فدات،یاعلی 💚
تلفونو قطع کردم . با کلافگی به موهام چنگی زدمو رفتم پست پنجره ایستادم . هعی ! با اینکه کمتر از ۲۴ ساعت از رفتن حسام میگذشت ولی عجیب حال بدی داشتم انگار ۲۴ سال ازش دور بودم .😭 شاید عکاسی می تونست حالمو بهتر کنه ...
شال آبی کاربنیمو رو سرم مرتب کردمو چادرمو انداختم رو سرم . کیف دوربینمو برداشتم و بعد خداحافظی از مامان و بابا از خونه خارج و سوار ماشین شدم . تو خیابونا طبق آدرسی که سپیده فرستاده بود میرفتم تا بالاخره با چهره سپیده مواجه شدم که جلوی یه ساختمون وایستاده بود و داشت به ساعتش نگاه میکرد .😐
ماشینو جلوش نگه داشتم . از صدای جیغ لاستیکای ماشین سپیده سرشو بالا آورد و لبخند رو لباش نشست ...🙂
از ماشین پیاده شدمو تو آغوش کشیدمش ، از هم که جدا شدیم سپیده قبل از گفتن زیارت قبول و سلام و اینا گفت : جوووون چ ماشینی😍
خندیدمو گفتم: سلامتو خوردی ...
درحالیکه با دقت دور ماشین چرخ میزد و نگاش میکرد گفت : راس میگیا، هلو مای فرند، اهلا و سهلا ، هارا گدک!؟؟؟؟
(این جمله آخر ترکیه یعنی کجا بریم ؟؟؟؟)
_ اولا سلام دوما فارسی را پاس بداریم. سوما هر جا تو بگی ...😋
_ خیلی خب، سوار شو بریم یه جای توپ .
به مقصد که رسیدیم یه نگاه تحسین آمیز به اطرافم انداختمو پیاده شدم .... چ جای قشنگی ... رو به سپیده که جلوتر از من پیاده شده بود گفتم : اینجا رو از کجا پیدا کردی؟ 😍
جای خلوت و دنجی بود و البته سرسبزی و صفاشو نمیشد نادیده گرفت .
_ دیگه دیگه ... تو عکستو بنداز
خم شد و گلبرگای گلی رو نوازش کرد . روبه روش نشستمو گفتم : من واسه عکاسیم سوژه میخوام ...😌
_ در خدمتیم .ازمن بهتر هیچ جا پیدا نمیکنی
به دور و برش نگاهی کردو گفت : میخوای درختا رو نگاه کنم شاید کوالا پیدا کردم واسه سوژت. ها؟😁
خندیدمو پشت سرش حرکت کردم .
_ میدونستی اگه یه کوالا تو شبانه روز کمتر از ۱۸ ساعت بخوابه میمیره ؟😂
_ احتمالا از این نظر باهاشون نسبت داری ...
_ ههه اره ... به یه درخت اشاره کردو گفت : فاطی بیا از همینجا شروع کن عکساتو بنداز دیگه ...🙄
دوربینو گرفتم سمتش و رو چهرش تنظیم کردم
_ یک ، دو ، سه
به عکس نگاه کردم و گفتم : عالی شد👌🏻
#دلتنگ
#عاشق
#فراق
#درد_جدایی
#هعی_روزگار
#فاطمه_دلتنگ_است
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هفتاد_وهشت
سرمو به علامت مثبت تکون دادم پشت بندش بابا گفت :چرا صبحونتو نخوردی باباجان ؟ 🙁
_ میل ندارم ،وارد اتاقم شدم .🚶🏻 گوشیمو برداشتم و رو صندلیم نشستم .رفتم تو گالریمو به عکسمون نگاه کردم رو لبخند دلبرانه حسام زوم کردمو با حسرت نگاهش کردم .😍
بی هدف تو برنامه های گوشیم گشت میزدم تابالاخره یه فکری به ذهنم خطور کرد . شماره سپیده رو گرفتم.
با صدای خواب الودش گفت:
_الو؟😫
از زنگ زدنم پشیمون شدم ، با صدای تحلیل رفته گفتم : ببخشید . خواب بودی؟؟؟😢
بعد این حرفم انگار که تازه منو شناخته باشه لحنش عوض شد و با صدای جیغ جیغوش گفت : وای فاطی تویی؟ دلم اندازه مژه کوچیکه چشم راست شپش واست تنگ شده بود .😍
از لحن حرف زدنش خندم گرفت .
_راستی سلاااام . زیارت قبول
_ سلام ... جات خالی بود . ممنون💚
_ چرا صدات گرفته ؟ اشکال نداره اشکان ما ام رفت ... ☹️
چشم رو هم بذاری برمیگردن . بعد با شیطنت خاصی گفت : نذار کسی اشکتو ببینه #گل_من😁
اصلا دل و دماغ خندیدن نداشتم با این حال گفتم : سپیده تو نمیدونی کی برمیگردن ؟؟؟😓
_ راستش به ما همیشه میگه ۴۸ ساعته ، دو سال بعد میاد ...😣
قلبم به تپش افتاد ، با صدای لرزون گفتم : بگو به جان من؟😰
_وای چت شد خواهرم، نگران نباش سقفش یه ماهه دیگه ...حالا ازینا که بگذریم سوغاتی موغاتی که یادت نرفته ؟🤔
_ نه خیالت راحت . میگم امروز میای بریم عکاسی؟🤔
_اوهوم منکه پایه ام حالا کجا بریم ؟
_نمیدونم یه جا که خارج از شهر باشه ... یکم ازتهران دور باشه ☹️
#آخر_بدون_تو
#با_غم_انگیزترین_حالت_تهران_چه_کنم؟😭
_اوم ... باشه ... ساعت چند؟🤔
_ من ساعت چهار جلوی درتونم . فقط نشونیتونو واسم بفرس ...☺️
_باشد خواهر . کاری نداری؟
_نه ، قربانت ، خداحافظ✋🏻
_فدات،یاعلی 💚
تلفونو قطع کردم . با کلافگی به موهام چنگی زدمو رفتم پست پنجره ایستادم . هعی ! با اینکه کمتر از ۲۴ ساعت از رفتن حسام میگذشت ولی عجیب حال بدی داشتم انگار ۲۴ سال ازش دور بودم .😭 شاید عکاسی می تونست حالمو بهتر کنه ...
شال آبی کاربنیمو رو سرم مرتب کردمو چادرمو انداختم رو سرم . کیف دوربینمو برداشتم و بعد خداحافظی از مامان و بابا از خونه خارج و سوار ماشین شدم . تو خیابونا طبق آدرسی که سپیده فرستاده بود میرفتم تا بالاخره با چهره سپیده مواجه شدم که جلوی یه ساختمون وایستاده بود و داشت به ساعتش نگاه میکرد .😐
ماشینو جلوش نگه داشتم . از صدای جیغ لاستیکای ماشین سپیده سرشو بالا آورد و لبخند رو لباش نشست ...🙂
از ماشین پیاده شدمو تو آغوش کشیدمش ، از هم که جدا شدیم سپیده قبل از گفتن زیارت قبول و سلام و اینا گفت : جوووون چ ماشینی😍
خندیدمو گفتم: سلامتو خوردی ...
درحالیکه با دقت دور ماشین چرخ میزد و نگاش میکرد گفت : راس میگیا، هلو مای فرند، اهلا و سهلا ، هارا گدک!؟؟؟؟
(این جمله آخر ترکیه یعنی کجا بریم ؟؟؟؟)
_ اولا سلام دوما فارسی را پاس بداریم. سوما هر جا تو بگی ...😋
_ خیلی خب، سوار شو بریم یه جای توپ .
به مقصد که رسیدیم یه نگاه تحسین آمیز به اطرافم انداختمو پیاده شدم .... چ جای قشنگی ... رو به سپیده که جلوتر از من پیاده شده بود گفتم : اینجا رو از کجا پیدا کردی؟ 😍
جای خلوت و دنجی بود و البته سرسبزی و صفاشو نمیشد نادیده گرفت .
_ دیگه دیگه ... تو عکستو بنداز
خم شد و گلبرگای گلی رو نوازش کرد . روبه روش نشستمو گفتم : من واسه عکاسیم سوژه میخوام ...😌
_ در خدمتیم .ازمن بهتر هیچ جا پیدا نمیکنی
به دور و برش نگاهی کردو گفت : میخوای درختا رو نگاه کنم شاید کوالا پیدا کردم واسه سوژت. ها؟😁
خندیدمو پشت سرش حرکت کردم .
_ میدونستی اگه یه کوالا تو شبانه روز کمتر از ۱۸ ساعت بخوابه میمیره ؟😂
_ احتمالا از این نظر باهاشون نسبت داری ...
_ ههه اره ... به یه درخت اشاره کردو گفت : فاطی بیا از همینجا شروع کن عکساتو بنداز دیگه ...🙄
دوربینو گرفتم سمتش و رو چهرش تنظیم کردم
_ یک ، دو ، سه
به عکس نگاه کردم و گفتم : عالی شد👌🏻
#دلتنگ
#عاشق
#فراق
#درد_جدایی
#هعی_روزگار
#فاطمه_دلتنگ_است
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هفتاد_وهشت سرمو به علامت مثبت تکون دادم پشت بندش بابا گفت :چرا صبحونتو نخوردی باباجان ؟ 🙁 _ میل ندارم ،وارد اتاقم شدم .🚶🏻 گوشیمو برداشتم و رو صندلیم نشستم .رفتم تو گالریمو به عکسمون نگاه کردم رو لبخند دلبرانه حسام زوم کردمو با حسرت…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هفتاد_ونه
برگشتم تا دورو اطرافمو نگاه کنم یه تک درخت سرو🌲
یکم اونطرف تر توجهمو جلب کرد که دورشو گلهای شقایق قاب گرفته بودن🌺
ناخوداگاه به اون سمت کشیده شدم
چند تا عکس از زوایای مختلف از اون قسمت انداختم📸
خیلی فضای متفاوتی داشت
خواستم سپیده رو صدا بزنم که یهو تو همون حالتی که بود شد سوژه ی عکاسیم📷
پشتش به من بود و سرشو به طرف اسمون بالا گرفته بود و دستاشو باز کرده بود
طبیعت اطرافش به عکسش جلوه ی خیلی بهتری می دادند اطرافشو گلهای شقایق پر کرده بودن که با رنگ سیاه چادرش تضاد خیلی قشنگیو ایجاد کرده بودن
رو زانوم نشستم و ازش عکس انداختم☺️
رفتم نزدیکش و گفتم: سپیده ببین چه عکسی ازت انداختم🤓
برگشت سمتم و گفت: ببینم چه کردی؟؟؟🤔
دوربینو گرفتم طرفش خیلی خوشش اومده بود😍
سپیده: فاطمه میگم تو عکاسی خوندی؟؟؟؟🤔
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادمو گفتم: نه برای دل خودم عکس می اندازم رشته ی تحصیلیم ریاضی فیزیکه😇
_اهان خب خانم مهندس شدی الان؟🙄
_نه هنوز یه ترم از دانشگاه مونده که همین یه ماهه دیگه شروع میشه
_اها...اخه واسم واقعا سوال شده بود
یه لبخند بهش زدمو جوابی ندادم😇
زیر تک درخت نشستم و زانوهامو گرفتم تو بغلم باز تو افکارم غرق شدم یعنی الان حسام کجاست؟؟؟چیکار میکنه؟حالش خوبه؟؟؟🙁
پرسشگرانه رو کردم به سپیده و گفتم: میگم سپیده شما اگه بخواید با اشکان صحبت کنید چیکار میکنید؟؟🤔
_خب تقریبا هیچی چون اصلا شماره ای به ما نمیده هر موقع که موقعیتشون جور باشه خودشون زنگ میزنن معلوم نیست گاهی اوقاتم اصلا زنگ نمی زنن😕
اخمامو کشیدم تو هم و گفتم: یعنی چی؟؟؟چرا یه شغل انقدر ادمو محدود میکنه؟؟؟؟😠
_ خواهرمن تماساشون شنود میشه فکرشو بکن اونا با چه سختی این همه راهو میرن عملیات از خانوادشون دور میشن تو اون سختی تشویش اضطراب اونوقت با یه زنگ زدن ممکنه کله عملیاتشون لو بره
حرفش منطقی بود واقعا حرفی نداشتم که بزنم😔
با یاداوری نیمه شعبان که فردا بود از جام بلند شدم و گفتم: اوه سپیده ما فردا جشن داریم یعنی جشن ک نه ایستگاه صلواتی تو حیاطمون داریم من الان باید برم کمک مامانم دست تنهاس😮
سپیده ام از جاش بلند شد و بدون هیچ مخالفتی سوار ماشین شد🚶 حین رانندگی کردن خطاب به سپیده گفتم: میگم راستی خودتو مامانتم بیاید خوشحال میشیم😉
_منو دعوتم نمی کردی میومدم😆 دوست به این گلی داری اونوقت میخوای جشنتون نباشه؟؟🤔
لبخندی زدمو گفتم: قدمتون روی چشم🙂
بعد از اینکه سپیده رو رسوندم خونشون خودمم رفتم خونه
#ادامه_دارد...
🌹کانال عهدباشهدا🌹
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هفتاد_ونه
برگشتم تا دورو اطرافمو نگاه کنم یه تک درخت سرو🌲
یکم اونطرف تر توجهمو جلب کرد که دورشو گلهای شقایق قاب گرفته بودن🌺
ناخوداگاه به اون سمت کشیده شدم
چند تا عکس از زوایای مختلف از اون قسمت انداختم📸
خیلی فضای متفاوتی داشت
خواستم سپیده رو صدا بزنم که یهو تو همون حالتی که بود شد سوژه ی عکاسیم📷
پشتش به من بود و سرشو به طرف اسمون بالا گرفته بود و دستاشو باز کرده بود
طبیعت اطرافش به عکسش جلوه ی خیلی بهتری می دادند اطرافشو گلهای شقایق پر کرده بودن که با رنگ سیاه چادرش تضاد خیلی قشنگیو ایجاد کرده بودن
رو زانوم نشستم و ازش عکس انداختم☺️
رفتم نزدیکش و گفتم: سپیده ببین چه عکسی ازت انداختم🤓
برگشت سمتم و گفت: ببینم چه کردی؟؟؟🤔
دوربینو گرفتم طرفش خیلی خوشش اومده بود😍
سپیده: فاطمه میگم تو عکاسی خوندی؟؟؟؟🤔
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادمو گفتم: نه برای دل خودم عکس می اندازم رشته ی تحصیلیم ریاضی فیزیکه😇
_اهان خب خانم مهندس شدی الان؟🙄
_نه هنوز یه ترم از دانشگاه مونده که همین یه ماهه دیگه شروع میشه
_اها...اخه واسم واقعا سوال شده بود
یه لبخند بهش زدمو جوابی ندادم😇
زیر تک درخت نشستم و زانوهامو گرفتم تو بغلم باز تو افکارم غرق شدم یعنی الان حسام کجاست؟؟؟چیکار میکنه؟حالش خوبه؟؟؟🙁
پرسشگرانه رو کردم به سپیده و گفتم: میگم سپیده شما اگه بخواید با اشکان صحبت کنید چیکار میکنید؟؟🤔
_خب تقریبا هیچی چون اصلا شماره ای به ما نمیده هر موقع که موقعیتشون جور باشه خودشون زنگ میزنن معلوم نیست گاهی اوقاتم اصلا زنگ نمی زنن😕
اخمامو کشیدم تو هم و گفتم: یعنی چی؟؟؟چرا یه شغل انقدر ادمو محدود میکنه؟؟؟؟😠
_ خواهرمن تماساشون شنود میشه فکرشو بکن اونا با چه سختی این همه راهو میرن عملیات از خانوادشون دور میشن تو اون سختی تشویش اضطراب اونوقت با یه زنگ زدن ممکنه کله عملیاتشون لو بره
حرفش منطقی بود واقعا حرفی نداشتم که بزنم😔
با یاداوری نیمه شعبان که فردا بود از جام بلند شدم و گفتم: اوه سپیده ما فردا جشن داریم یعنی جشن ک نه ایستگاه صلواتی تو حیاطمون داریم من الان باید برم کمک مامانم دست تنهاس😮
سپیده ام از جاش بلند شد و بدون هیچ مخالفتی سوار ماشین شد🚶 حین رانندگی کردن خطاب به سپیده گفتم: میگم راستی خودتو مامانتم بیاید خوشحال میشیم😉
_منو دعوتم نمی کردی میومدم😆 دوست به این گلی داری اونوقت میخوای جشنتون نباشه؟؟🤔
لبخندی زدمو گفتم: قدمتون روی چشم🙂
بعد از اینکه سپیده رو رسوندم خونشون خودمم رفتم خونه
#ادامه_دارد...
🌹کانال عهدباشهدا🌹
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هفتاد_ونه برگشتم تا دورو اطرافمو نگاه کنم یه تک درخت سرو🌲 یکم اونطرف تر توجهمو جلب کرد که دورشو گلهای شقایق قاب گرفته بودن🌺 ناخوداگاه به اون سمت کشیده شدم چند تا عکس از زوایای مختلف از اون قسمت انداختم📸 خیلی فضای متفاوتی داشت خواستم…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد
خودمم رفتم خونه...🏚
مثل اینکه مامان بابام برای خرید وسایلای نیمه شعبان خونه نبودن اخه همه ی چراغا خاموش بود خونه خیلی سوت و کور بود و این حالمو بدتر میکرد...😶😣
ناچار تو حیاط نشستمو به روبروم زل زدم به همونجایی که ازم خداحافظی کرد...😑✋
اشکی از گوشه ی چشمم چکید...😢
یاد حرفاش که میوفتدم قلبم فشرده میشد...
با اینکه دو روز از رفتنش می گذره ولی من عجیب دلتنگشم.... ❤️
نمی دونم چجوری باید این یک ماهو تحمل کنم... 😞
صدای اذان مغرب که از مسجد محلمون بلند شد توجهمو جلب کردو یه یاعلی گفتمو رفتم تا وضو بگیرم...💦
سر سجاده ی سفیدم نشسته بودم...📿💛
دعای هر لحظه ام سلامتیه رزمنده هایی بود که از خانواده هاشون دور بودن...
به قول حـــســ❤️ـــام: واقعا سخته دل کندن از جیگر گوشه ات...
از عشقت ...
از خانواده ات....😔
صبح با صدای مولودی خوانی که از حیاطمون پخش می شد بیدار شدم...😍☺️
نمیدونم چقدر خوابیده بودم یه نگاه به ساعت کردم ساعت نه صبح بود...🕘
پتومو کنار زدم و بعد از شستن دست و روم چادر سر کردم و رفتم تو حیاط...🚶
کله حیاطمون چراغونی بود ریسه های رنگی دو تادور حیاط زده شده بودن و چراغای رنگاو وارنگ به درختا وصل شده بودن...
🎈🎊🎉🎊🎉🎊
بوی اسفند و صدای صلوات همه جارو پر کرده بود.... 😍
واقعا حس و حال عجیبی داشت تولد امام و مهتدات بود...تولد کسی بود که با تمام وجود دوستش داری💚
بساط شیرینی و شربت به راه بود و مردم که چشمشون به خونمون میوفتاد نزدیک میومدن و پذیرایی می شدن...😋
چند تا از دوستای نظامی بابام گوشه ی حیاط وایستاده بودن و مشغول خوش و بش با بابا بودن...
خالمو ومامانم در تکاپو بودن و شربت اماده می کردن به مهمونا خوش امد میگفتن... ☺️
رفتم جلو مامانم که متوجه حضورم شد گفت: عه بیدار شدی دخترم؟؟ برو کمک عمت تو اشپزخونه شیرینی هارو بیارید
چشمی گفتم و وارد اشپز خونه شدم... کلا خانواده ی پر جمعیتی نبودیم و از دار دنیا یه عمه و خاله داشتم با این حساب خیلی برام عزیز بودن....💞
چون اختلاف سنیه عمم باهام زیاد نبود باهاش راحت تر بودم رو میز ناهارخوری نشسته بود و داشت شیرینی هارو میچید تو ظرف... 🍩
رفتم جلو و بهش سلام دادم عمه مریم بر گشت سمتم و باهام احوال پرسیه گرمی کرد... به چهره ی مهربون و بشاش لبخندی زدمو گفتم: عمه بده من شیرینی هارو بچینم😎
_نه عمه جان به تازه عروس که کار نمیگن...👰
_ وا یعنی چی؟ این قانونو دیگه کی تصویب کرده؟؟؟
_برادر حسام😉
با چشمای گرد بهش خیره شدم😮
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد
خودمم رفتم خونه...🏚
مثل اینکه مامان بابام برای خرید وسایلای نیمه شعبان خونه نبودن اخه همه ی چراغا خاموش بود خونه خیلی سوت و کور بود و این حالمو بدتر میکرد...😶😣
ناچار تو حیاط نشستمو به روبروم زل زدم به همونجایی که ازم خداحافظی کرد...😑✋
اشکی از گوشه ی چشمم چکید...😢
یاد حرفاش که میوفتدم قلبم فشرده میشد...
با اینکه دو روز از رفتنش می گذره ولی من عجیب دلتنگشم.... ❤️
نمی دونم چجوری باید این یک ماهو تحمل کنم... 😞
صدای اذان مغرب که از مسجد محلمون بلند شد توجهمو جلب کردو یه یاعلی گفتمو رفتم تا وضو بگیرم...💦
سر سجاده ی سفیدم نشسته بودم...📿💛
دعای هر لحظه ام سلامتیه رزمنده هایی بود که از خانواده هاشون دور بودن...
به قول حـــســ❤️ـــام: واقعا سخته دل کندن از جیگر گوشه ات...
از عشقت ...
از خانواده ات....😔
صبح با صدای مولودی خوانی که از حیاطمون پخش می شد بیدار شدم...😍☺️
نمیدونم چقدر خوابیده بودم یه نگاه به ساعت کردم ساعت نه صبح بود...🕘
پتومو کنار زدم و بعد از شستن دست و روم چادر سر کردم و رفتم تو حیاط...🚶
کله حیاطمون چراغونی بود ریسه های رنگی دو تادور حیاط زده شده بودن و چراغای رنگاو وارنگ به درختا وصل شده بودن...
🎈🎊🎉🎊🎉🎊
بوی اسفند و صدای صلوات همه جارو پر کرده بود.... 😍
واقعا حس و حال عجیبی داشت تولد امام و مهتدات بود...تولد کسی بود که با تمام وجود دوستش داری💚
بساط شیرینی و شربت به راه بود و مردم که چشمشون به خونمون میوفتاد نزدیک میومدن و پذیرایی می شدن...😋
چند تا از دوستای نظامی بابام گوشه ی حیاط وایستاده بودن و مشغول خوش و بش با بابا بودن...
خالمو ومامانم در تکاپو بودن و شربت اماده می کردن به مهمونا خوش امد میگفتن... ☺️
رفتم جلو مامانم که متوجه حضورم شد گفت: عه بیدار شدی دخترم؟؟ برو کمک عمت تو اشپزخونه شیرینی هارو بیارید
چشمی گفتم و وارد اشپز خونه شدم... کلا خانواده ی پر جمعیتی نبودیم و از دار دنیا یه عمه و خاله داشتم با این حساب خیلی برام عزیز بودن....💞
چون اختلاف سنیه عمم باهام زیاد نبود باهاش راحت تر بودم رو میز ناهارخوری نشسته بود و داشت شیرینی هارو میچید تو ظرف... 🍩
رفتم جلو و بهش سلام دادم عمه مریم بر گشت سمتم و باهام احوال پرسیه گرمی کرد... به چهره ی مهربون و بشاش لبخندی زدمو گفتم: عمه بده من شیرینی هارو بچینم😎
_نه عمه جان به تازه عروس که کار نمیگن...👰
_ وا یعنی چی؟ این قانونو دیگه کی تصویب کرده؟؟؟
_برادر حسام😉
با چشمای گرد بهش خیره شدم😮
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد خودمم رفتم خونه...🏚 مثل اینکه مامان بابام برای خرید وسایلای نیمه شعبان خونه نبودن اخه همه ی چراغا خاموش بود خونه خیلی سوت و کور بود و این حالمو بدتر میکرد...😶😣 ناچار تو حیاط نشستمو به روبروم زل زدم به همونجایی که ازم خداحافظی…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_ویک
با چشمای گرد بهش خیره شدم،همون لحظه بابا وارد آشپزخانه شد ، مثل اینکه حرفامونو میشنید😰
رو به عمه خندید و گفت: عه مریم سربه سرش نذار...
عمه مریم نگاهی بهم کرد و گفت: وای فاطمه نبودی، همسر جانت همچین درباره ی حقوق زن ها صحبت میکرد همه کفشون بریده بود...😃
چشمام از خوشحالی برقی زد و گفتم : مگه اومده؟؟؟
نیم خیز شدم برم سمت حیاط که عمه زد رو زانوم و گفت: نههههههههههههههههه اینارو تو عقد میگفت...😬
بابا کنارمون نشست و گفت: با این سرعت پیش برید به هیچ جا نمیرسیدا...🤔
پوفی کشیدمو ظرفه شیرینی هارو گرفتم تو دستم و رفتم سمت حیاط... با عجله شیرینی های تو ظرفو دادم به مامانم و خودم رفتم کنار درخت بید مجنون وبه تنش تکیه دادم...🚶🏻🌳
سرمو انداختم پایین،این نذری بدون حسام هیچ لطفی نداشت، کاش اونم الان اینجا بود...
همون جور که با خودم دردو دل میکردم یهو یه صدای اشنا تو گوشم زنگ زد،صداش خیلی شبیهه حسام بود😰
دستپاچه شدم، انگار خودش بود😥
ولی اون که نمی تونست بلند شه بیاد تهران که...
چند بار تو صورتم زدم که شاید خیالاتی شدم اما اون صدا همچنان میومد و مشغول احوالپرسی با مامان و بابام بود...
بی پروا و شگفت زده جلو رفتم که چشمام تو یه جفت چشم عسلی گره خورد...😳
اما چشمای حسام مشکی بود، کاملا دیوونه شدم به خودم که اومدم دیدم مامان بابای حسام اومدن...
یه لحظه دلم شکست چون واقعا حس کردم حسام اومده نباید خودمو ناراحت جلوه میدادم چهره ی خندونی به خودم گرفتم و گرم باهاشون احوالپرسی کردم....🙂
مامان حسام مثل اینکه خیلی با دیدن من خوشحال شده بود، دستمو تو دستش گرفت و گفت: اوضاع چطوره؟؟حالت ک خوبه دخترم؟؟؟❤️
بیش از حد رفتارش مثل حسام مهربون بود...با مهربونیاش دل گرم میشدم سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادمو گفتم: خوبه خداروشکر،فعلا چاره ای جز صبر ندارم...😓
دست کشید رو سرم و گفت: فردا حتما بیا خونه ی ما...
خیلی خوشحال میشیم،حالا که حسام نیست خانمش رو جفت چشمای ما جاداره...
_لطف دارید...☺️
_انقدر رسمی با من حرف نزن که،راحت بگو مامان رعنا...😉
سرمو انداختم زیر و گفتم: چشم مامان رعنا...😅
اونروز با اومدن مامان بابای حسام واقعا حالم بهتر شده بود...
شب رو تختم نشسته بودم که چشمم به چمدونم افتاد که هنوز باز نشده بود.
با خودم گفتم من نباید خودمو انقدر ضعیف نشون بدم...
مسلما حسامم راضی نیست،پس به سمته چمدونم رفتم و سوغاتی مامان بابامو از توش در اوردم بدون معطلی رفتم تو پذیرایی بابام سر سجادش نشسته بود و داشت ذکر میگفت رفتم کنارش نشستم و سوغاتیشو گذاشتم بغل سجادشو و گفتم: قابل شما رو نداره... ببخشید ک کمه...😌
دستت از ذکر گفتن کشید وگفت:چرا زحمت کشیدید بابا جان...ما که چیزی نمی خواستیم
_ببخشید کمه...می خواستم با حسام بهتون بدم که نشد...☹️
صدام میخواست بلرزه اما به زور جلوشو گرفتم از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه سوغاتیه مامانمو هم دادم بهش خواستم از اشپزخونه برم بیرون که صدای مامانم مانع رفتنم شد...😢
مامان: فاطمه جان فردا حتما بروخونه ی حسام اینا...مامانش به من گفت ...
_باش حتما میرم...به خودمم گفت...🙁
از اشپزخونه بیرون اومدم و رفتم تو اتاقم....
صبح بعد از خوردن صبحونه رفتم تو اتاقم تا لباسامو بپوشم، سوییچو از رو میز برداشتم... وبعد از خداحافظی کردن سوار ماشین شدم وحرکت کردم.
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_ویک
با چشمای گرد بهش خیره شدم،همون لحظه بابا وارد آشپزخانه شد ، مثل اینکه حرفامونو میشنید😰
رو به عمه خندید و گفت: عه مریم سربه سرش نذار...
عمه مریم نگاهی بهم کرد و گفت: وای فاطمه نبودی، همسر جانت همچین درباره ی حقوق زن ها صحبت میکرد همه کفشون بریده بود...😃
چشمام از خوشحالی برقی زد و گفتم : مگه اومده؟؟؟
نیم خیز شدم برم سمت حیاط که عمه زد رو زانوم و گفت: نههههههههههههههههه اینارو تو عقد میگفت...😬
بابا کنارمون نشست و گفت: با این سرعت پیش برید به هیچ جا نمیرسیدا...🤔
پوفی کشیدمو ظرفه شیرینی هارو گرفتم تو دستم و رفتم سمت حیاط... با عجله شیرینی های تو ظرفو دادم به مامانم و خودم رفتم کنار درخت بید مجنون وبه تنش تکیه دادم...🚶🏻🌳
سرمو انداختم پایین،این نذری بدون حسام هیچ لطفی نداشت، کاش اونم الان اینجا بود...
همون جور که با خودم دردو دل میکردم یهو یه صدای اشنا تو گوشم زنگ زد،صداش خیلی شبیهه حسام بود😰
دستپاچه شدم، انگار خودش بود😥
ولی اون که نمی تونست بلند شه بیاد تهران که...
چند بار تو صورتم زدم که شاید خیالاتی شدم اما اون صدا همچنان میومد و مشغول احوالپرسی با مامان و بابام بود...
بی پروا و شگفت زده جلو رفتم که چشمام تو یه جفت چشم عسلی گره خورد...😳
اما چشمای حسام مشکی بود، کاملا دیوونه شدم به خودم که اومدم دیدم مامان بابای حسام اومدن...
یه لحظه دلم شکست چون واقعا حس کردم حسام اومده نباید خودمو ناراحت جلوه میدادم چهره ی خندونی به خودم گرفتم و گرم باهاشون احوالپرسی کردم....🙂
مامان حسام مثل اینکه خیلی با دیدن من خوشحال شده بود، دستمو تو دستش گرفت و گفت: اوضاع چطوره؟؟حالت ک خوبه دخترم؟؟؟❤️
بیش از حد رفتارش مثل حسام مهربون بود...با مهربونیاش دل گرم میشدم سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادمو گفتم: خوبه خداروشکر،فعلا چاره ای جز صبر ندارم...😓
دست کشید رو سرم و گفت: فردا حتما بیا خونه ی ما...
خیلی خوشحال میشیم،حالا که حسام نیست خانمش رو جفت چشمای ما جاداره...
_لطف دارید...☺️
_انقدر رسمی با من حرف نزن که،راحت بگو مامان رعنا...😉
سرمو انداختم زیر و گفتم: چشم مامان رعنا...😅
اونروز با اومدن مامان بابای حسام واقعا حالم بهتر شده بود...
شب رو تختم نشسته بودم که چشمم به چمدونم افتاد که هنوز باز نشده بود.
با خودم گفتم من نباید خودمو انقدر ضعیف نشون بدم...
مسلما حسامم راضی نیست،پس به سمته چمدونم رفتم و سوغاتی مامان بابامو از توش در اوردم بدون معطلی رفتم تو پذیرایی بابام سر سجادش نشسته بود و داشت ذکر میگفت رفتم کنارش نشستم و سوغاتیشو گذاشتم بغل سجادشو و گفتم: قابل شما رو نداره... ببخشید ک کمه...😌
دستت از ذکر گفتن کشید وگفت:چرا زحمت کشیدید بابا جان...ما که چیزی نمی خواستیم
_ببخشید کمه...می خواستم با حسام بهتون بدم که نشد...☹️
صدام میخواست بلرزه اما به زور جلوشو گرفتم از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه سوغاتیه مامانمو هم دادم بهش خواستم از اشپزخونه برم بیرون که صدای مامانم مانع رفتنم شد...😢
مامان: فاطمه جان فردا حتما بروخونه ی حسام اینا...مامانش به من گفت ...
_باش حتما میرم...به خودمم گفت...🙁
از اشپزخونه بیرون اومدم و رفتم تو اتاقم....
صبح بعد از خوردن صبحونه رفتم تو اتاقم تا لباسامو بپوشم، سوییچو از رو میز برداشتم... وبعد از خداحافظی کردن سوار ماشین شدم وحرکت کردم.
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_ویک با چشمای گرد بهش خیره شدم،همون لحظه بابا وارد آشپزخانه شد ، مثل اینکه حرفامونو میشنید😰 رو به عمه خندید و گفت: عه مریم سربه سرش نذار... عمه مریم نگاهی بهم کرد و گفت: وای فاطمه نبودی، همسر جانت همچین درباره ی حقوق زن ها…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_ودو
از وقتی که رفته ،🚶🏻
انگار یه غمه خیلی بزرگ رو دلم❤️ مونده
تا به حال تااین حد به کسی وابسته نبودم😔 و دوستش نداشتم....
اون با اومدنش تمام روح جسمه منو به خودش در گیر کرده .....
ماموریت یه چیزه عادی😕 تو شغل حسامه
ولی انگار برای من خیلی غیره منتظره اس😞....
همش استرس😣 داشتم و کلافه بودم 😒…
سر میز ناهار نمی تونستم چیزی بخورم نگران بودم😔 یه وقت نکنه غذای خوب نخوره🍝…
فردای روزه🌄 نیمه شعبان به اصرار مامانم و دعوت مامان حسام برای اولین بار تنهایی🙍🏻 رفتم خونه حسامینا…
سوار ماشین 🚘بابا شدم،
سر راه یه جعبه شیرینی 🍰خریدم و با توجه به ادرسی که مادر حسام به مامانم داده بود
خونشونو پیدا کردم یه خونه نسبتا قدیمی بود اروم در زدم بعد از مدتی محمد👦🏻 داداش حسام درو باز کرد …
پسر خوبی🤔 به نظر میومد با احترام بهم سلام کرد منم با خوشرویی😊 جوابشو دادم
رفت کنار و وارد حیاط شدم حیاطشون مثل ما خیلی با صفا و بزرگ😇 بود فقط واسه ما یکم همه چیزش مصنوعی بود😐 اما واسه اینا خیلی دوست داشتنی تر بود
یه حوض لاجوردی وسط حیاط بود و درختای سیب🍎 و زرد الو و البالو 🍒فضا رو پر کرده بودن اینجا بجای چمن کاریه حیاط ما گلای رز🌹 و نرگس داشت و بجای درخت بید مجنون درختای سرسبز گردو فضارو پر کرده بود... با اشتیاق رفتم😌 سمت خونه، مادر حسام باچادر اومد بیرون یه لبخند😊 دندون نما روی لبش بود..
اومد نزدیکم و مهربون باهام احوالپرسی کرد و اروم منو کشید تو اغوشش.😍..
و گفت:
_ به به نونوار کردی... خونمونو عروس😇 گلم.. زیارت قبولل....بفرمایید خونه ی خودتونه
_ متشکرمم....ان شاالله قسمته شما هم بشه🙂
کمی عقب تر ازش وارد خونشون شدم...خونه ی بزرگی بود ولی نه😐 به بزرگی خونه ی ما... همه چیز ساده و دوست داشتنی بود خیلی زندگیشون به دلم نشسته🙂 بود...چشم👀 چرخوندم که با لبخند پدرانه👨🏻 ی بابای حسام مواجه شدم...
_ به به دختر گلم... دلمون تنگ شده بود...
رفتم جلو و باهاش روبوسی کردم
_زیارتت قبول باشه
_ممنون..ان شاالله با هم
_با اشاره ی دست گفت بشینم...
با اینکه اولین بارم اومده بودم ولی اصلا احساس خجالت و رودروایستی نداشتم😐
خیلی ساده و صمیمی بودن...🙂😊
چادرمو از سرم در اوردم...حواسم بود داداشش هست و لباس پوشیده ای تنم بود...
بعد از چند دقیقه مامان حسام با چایی☕️ و میوه
🍎🍏
اومد کنارم نشست ...
چون نمی تونستم با حسام حرف بزنم😞
و
چیزی از عملیاتشون نمیدونستم 🤔😐بی صبرانه منتظربودم تا از مادرش سوالامو بپرسم...
🙂
رو کردم بهش و گفتم: بببخشید شما می دونید حسام کی برمیگرده🙁؟؟؟اصلا کجاست؟
چی میخوره؟
کجا میخوابه؟
جاش خوبه؟؟؟
بعد از حرفم شروع کرد به جواب دادن:
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_ودو
از وقتی که رفته ،🚶🏻
انگار یه غمه خیلی بزرگ رو دلم❤️ مونده
تا به حال تااین حد به کسی وابسته نبودم😔 و دوستش نداشتم....
اون با اومدنش تمام روح جسمه منو به خودش در گیر کرده .....
ماموریت یه چیزه عادی😕 تو شغل حسامه
ولی انگار برای من خیلی غیره منتظره اس😞....
همش استرس😣 داشتم و کلافه بودم 😒…
سر میز ناهار نمی تونستم چیزی بخورم نگران بودم😔 یه وقت نکنه غذای خوب نخوره🍝…
فردای روزه🌄 نیمه شعبان به اصرار مامانم و دعوت مامان حسام برای اولین بار تنهایی🙍🏻 رفتم خونه حسامینا…
سوار ماشین 🚘بابا شدم،
سر راه یه جعبه شیرینی 🍰خریدم و با توجه به ادرسی که مادر حسام به مامانم داده بود
خونشونو پیدا کردم یه خونه نسبتا قدیمی بود اروم در زدم بعد از مدتی محمد👦🏻 داداش حسام درو باز کرد …
پسر خوبی🤔 به نظر میومد با احترام بهم سلام کرد منم با خوشرویی😊 جوابشو دادم
رفت کنار و وارد حیاط شدم حیاطشون مثل ما خیلی با صفا و بزرگ😇 بود فقط واسه ما یکم همه چیزش مصنوعی بود😐 اما واسه اینا خیلی دوست داشتنی تر بود
یه حوض لاجوردی وسط حیاط بود و درختای سیب🍎 و زرد الو و البالو 🍒فضا رو پر کرده بودن اینجا بجای چمن کاریه حیاط ما گلای رز🌹 و نرگس داشت و بجای درخت بید مجنون درختای سرسبز گردو فضارو پر کرده بود... با اشتیاق رفتم😌 سمت خونه، مادر حسام باچادر اومد بیرون یه لبخند😊 دندون نما روی لبش بود..
اومد نزدیکم و مهربون باهام احوالپرسی کرد و اروم منو کشید تو اغوشش.😍..
و گفت:
_ به به نونوار کردی... خونمونو عروس😇 گلم.. زیارت قبولل....بفرمایید خونه ی خودتونه
_ متشکرمم....ان شاالله قسمته شما هم بشه🙂
کمی عقب تر ازش وارد خونشون شدم...خونه ی بزرگی بود ولی نه😐 به بزرگی خونه ی ما... همه چیز ساده و دوست داشتنی بود خیلی زندگیشون به دلم نشسته🙂 بود...چشم👀 چرخوندم که با لبخند پدرانه👨🏻 ی بابای حسام مواجه شدم...
_ به به دختر گلم... دلمون تنگ شده بود...
رفتم جلو و باهاش روبوسی کردم
_زیارتت قبول باشه
_ممنون..ان شاالله با هم
_با اشاره ی دست گفت بشینم...
با اینکه اولین بارم اومده بودم ولی اصلا احساس خجالت و رودروایستی نداشتم😐
خیلی ساده و صمیمی بودن...🙂😊
چادرمو از سرم در اوردم...حواسم بود داداشش هست و لباس پوشیده ای تنم بود...
بعد از چند دقیقه مامان حسام با چایی☕️ و میوه
🍎🍏
اومد کنارم نشست ...
چون نمی تونستم با حسام حرف بزنم😞
و
چیزی از عملیاتشون نمیدونستم 🤔😐بی صبرانه منتظربودم تا از مادرش سوالامو بپرسم...
🙂
رو کردم بهش و گفتم: بببخشید شما می دونید حسام کی برمیگرده🙁؟؟؟اصلا کجاست؟
چی میخوره؟
کجا میخوابه؟
جاش خوبه؟؟؟
بعد از حرفم شروع کرد به جواب دادن:
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_ودو از وقتی که رفته ،🚶🏻 انگار یه غمه خیلی بزرگ رو دلم❤️ مونده تا به حال تااین حد به کسی وابسته نبودم😔 و دوستش نداشتم.... اون با اومدنش تمام روح جسمه منو به خودش در گیر کرده ..... ماموریت یه چیزه عادی😕 تو شغل حسامه ولی…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وسه
اولا من ببخشید نیستم و مادرشم،دوما تو که از من نگران تری دختر خوش به حال حسام انقدر شیفته داره...
از شرم سرمو انداختم زیر😓
مثل حسام حرف میزد.
دوباره ادامه داد: مثل اینکه رفتن طرفای مرز کارشونم خیلی مهم و سری بوده که از مشهد کشوندنش خیالت راحت حسام از خودش می تونه مراقبت کنه...💚
بعدش فرمانده هم هست سعی میکنه اول رفاه نیروهاشو تامین کنه بعد خودش مطمئن باش هر قدر حاله نیروهاش خوب باشه اونم حالش خوبه... من بهش ایمان دارم...🙏🏻
حرفاش دلگرم کننده بود سرمو گرفتم بالا و تشکر کردم...😌
_خواهش می کنم عزیزم، چاییتو بخور سرد میشه منم برم به فکر شام باشم🏃🏻
معطل نکردمو گفتم: کمک خواستین حتما صدام بزنین...
_مهمون که کمک نمی کنه شما راحت باش...
_اختیار دارید....
چشم دوختم به گلای فرششون تو فکر بودم از جام بلند شدم و رفتم طرف اتاقی که حدس میزدم ماله محمد باشه...
در زدم که برام بازش کرد، پس حدسم درست بود🤔
با خوشرویی ازش پرسیدم: محمد جان اتاق حسام کدومه؟؟؟؟
_ همین بغلیه...
_ممنون🙏🏻
با کنجکاوی رفتم طرف اتاقش، اروم دستگیره ی درو فشردم و بازش کردم... یه اتاق نسبتا بزرگ بود که یه طرفش تخت گذاشته بودن و یه طرف دیگش کمدش بود...
وارد اتاق شدم رو دیوار اتاقش عکس اقا خودنمایی میکرد،کنار میز تحریرش ایستادم که چشمم به خطاطیای رو میزش افتاد،فکر نمی کردم انقدر دست خطش عالی باشه☺️
سر چرخوندم که چشمام رو قاب عکسی خیره موند،همون عکسی بود که من ازش گرفته بودم رفتم سمت عکس و از رو دیوار برش داشتم...🚶🏻
چشمم که به تصویرش افتاد یهو دلم براش تنگ شد😔
با علاقه و دقت رو صورتش خیره شدم اشکام شروع به باریدن کرد...
عکسو گذاشتم رو قلبم و باهاش حرف زدم،رفتم سمت کمد لباساش.
خیلی مرتب بود و این منو واقعا به وجد اورده بود...
یکی از پیراهن هایی که تو کمد بودو برداشتم و محکم بغلش کردم بوی حسامو میداد،رو تختش نشستم...
اینجا خیلی حس دلتنگیمو تشدید می کرد انگار حسام اینجا بود اما نبود...😔 چشمای اشکیمو با دستم پاک کردم که یدفعه چشمم افتاد به قیافه ی مامان حسا اونم چشماش اشکی بود😭
جلو تر اومد و دستمو گرفت تو دستش خواست حرفی بزنه که بغضش مانعش شد...😭
دستشو اروم فشردمو و سرم و گذاشتم رو شونش دست ازادشو کشید رو سرم و صداش افکارمو پس زدن: اوایل با کارش مخالف بودم چون همش ماموریت می رفت و بعضی اوقات می شد که حتی یک سال نمی دیدیمش،بی تابی های منو که میدید خیلی زجر می کشید ولی خب کارشو دوست داشت می خواست به ارزوی ابدیش برسه... 😔
به اینجای حرفش که رسید دوباره بغضش سدحرف زدنش شد😥
بعد از چند ثانیه دوباره ادامه داد: دختر ندارم ولی تو بجای دختر نداشتمی کسی هستی که پسرم دوستش داره پس جگر گوشه ی منم هستی😍
بهت تبریک میگم بابت این انتخابت و خیلی برای جفتتون خوشحالم...
حرفاش خیلی روم تاثیر مثبتی داشت اصلا یه حاله دیگه ای شدم😊
از جاش بلند شد و بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.
دوباره عکسه حسامو رو به روی صورتم گرفتم و گفتم : فرمانده زود برگرد...💚
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وسه
اولا من ببخشید نیستم و مادرشم،دوما تو که از من نگران تری دختر خوش به حال حسام انقدر شیفته داره...
از شرم سرمو انداختم زیر😓
مثل حسام حرف میزد.
دوباره ادامه داد: مثل اینکه رفتن طرفای مرز کارشونم خیلی مهم و سری بوده که از مشهد کشوندنش خیالت راحت حسام از خودش می تونه مراقبت کنه...💚
بعدش فرمانده هم هست سعی میکنه اول رفاه نیروهاشو تامین کنه بعد خودش مطمئن باش هر قدر حاله نیروهاش خوب باشه اونم حالش خوبه... من بهش ایمان دارم...🙏🏻
حرفاش دلگرم کننده بود سرمو گرفتم بالا و تشکر کردم...😌
_خواهش می کنم عزیزم، چاییتو بخور سرد میشه منم برم به فکر شام باشم🏃🏻
معطل نکردمو گفتم: کمک خواستین حتما صدام بزنین...
_مهمون که کمک نمی کنه شما راحت باش...
_اختیار دارید....
چشم دوختم به گلای فرششون تو فکر بودم از جام بلند شدم و رفتم طرف اتاقی که حدس میزدم ماله محمد باشه...
در زدم که برام بازش کرد، پس حدسم درست بود🤔
با خوشرویی ازش پرسیدم: محمد جان اتاق حسام کدومه؟؟؟؟
_ همین بغلیه...
_ممنون🙏🏻
با کنجکاوی رفتم طرف اتاقش، اروم دستگیره ی درو فشردم و بازش کردم... یه اتاق نسبتا بزرگ بود که یه طرفش تخت گذاشته بودن و یه طرف دیگش کمدش بود...
وارد اتاق شدم رو دیوار اتاقش عکس اقا خودنمایی میکرد،کنار میز تحریرش ایستادم که چشمم به خطاطیای رو میزش افتاد،فکر نمی کردم انقدر دست خطش عالی باشه☺️
سر چرخوندم که چشمام رو قاب عکسی خیره موند،همون عکسی بود که من ازش گرفته بودم رفتم سمت عکس و از رو دیوار برش داشتم...🚶🏻
چشمم که به تصویرش افتاد یهو دلم براش تنگ شد😔
با علاقه و دقت رو صورتش خیره شدم اشکام شروع به باریدن کرد...
عکسو گذاشتم رو قلبم و باهاش حرف زدم،رفتم سمت کمد لباساش.
خیلی مرتب بود و این منو واقعا به وجد اورده بود...
یکی از پیراهن هایی که تو کمد بودو برداشتم و محکم بغلش کردم بوی حسامو میداد،رو تختش نشستم...
اینجا خیلی حس دلتنگیمو تشدید می کرد انگار حسام اینجا بود اما نبود...😔 چشمای اشکیمو با دستم پاک کردم که یدفعه چشمم افتاد به قیافه ی مامان حسا اونم چشماش اشکی بود😭
جلو تر اومد و دستمو گرفت تو دستش خواست حرفی بزنه که بغضش مانعش شد...😭
دستشو اروم فشردمو و سرم و گذاشتم رو شونش دست ازادشو کشید رو سرم و صداش افکارمو پس زدن: اوایل با کارش مخالف بودم چون همش ماموریت می رفت و بعضی اوقات می شد که حتی یک سال نمی دیدیمش،بی تابی های منو که میدید خیلی زجر می کشید ولی خب کارشو دوست داشت می خواست به ارزوی ابدیش برسه... 😔
به اینجای حرفش که رسید دوباره بغضش سدحرف زدنش شد😥
بعد از چند ثانیه دوباره ادامه داد: دختر ندارم ولی تو بجای دختر نداشتمی کسی هستی که پسرم دوستش داره پس جگر گوشه ی منم هستی😍
بهت تبریک میگم بابت این انتخابت و خیلی برای جفتتون خوشحالم...
حرفاش خیلی روم تاثیر مثبتی داشت اصلا یه حاله دیگه ای شدم😊
از جاش بلند شد و بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.
دوباره عکسه حسامو رو به روی صورتم گرفتم و گفتم : فرمانده زود برگرد...💚
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_وسه اولا من ببخشید نیستم و مادرشم،دوما تو که از من نگران تری دختر خوش به حال حسام انقدر شیفته داره... از شرم سرمو انداختم زیر😓 مثل حسام حرف میزد. دوباره ادامه داد: مثل اینکه رفتن طرفای مرز کارشونم خیلی مهم و سری بوده که از…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وچهار
به پیشنهاد مادر حسام برای خوردن عصرونه رفتم توی حیاط رو تخت چوبی کنار حوض نشستم...
عصر بود و آواز گنجشکا حیاطو پرکرده بود...🐤
چند دقیقه بعد مامان با یه سینی چای و بابا هم با یه سینی بزرگ که توش خیار و گوجه و پنیر و ریحون و نون بود... 😋
اومدن و نشستن (منظورم از مامان و بابا،پدر و مادر حسامه خخخخخ)😌🙈
مشغول خوردن بودیم ومامان و بابای حسام از هر دری حرف میزدن به خاطر رفتار صمیمیشون مجذوبشون شده بودم..😍
سرمو که بالا آوردم دیدم محمد با یه لبخند دندون نما داره میاد سمتمون..🚶😬
اومدوکنارمون نشست یه برگه ی تا شده ای رو از جیبش دراورد و بازش کرد بعد با گوشیی که همراهش بود از رو برگه شماره گرفت.📱🗒
آروم انگشت اشارشو گذاشت روبینیش و گفت:هیسسس!!!!😶
دارم به حسام زنگ میزنم اگه قطع و وصل شد ساکت باشید تا کلمه " حـسـ❤️ـام" رو شنیدم ناخوداگاه تپش قلب شدیدی اومد سراغم... 😣
نگاه به پدر و مادرش کردم که خیلی مطیع آروم منتظر شنیدن صدای جگرگوششون بودن بعد چهار تا بوق گوشیو برداشت محمد بی مقدمه گفت : از کتلت به اسنک... 😄
_ اسنک اسنک به گوشم😎
این حرف محمد همانا واندازه نلبعکی شدن چشمای ما هم همانا... 😮😳
محمد زد زیر خنده ولی خیلی سریع خندشو خورد و گفت : بادمجون چطوره؟🍆😆
_ (مکث) بادمجووون؟؟؟؟(صدای خنده حسام) آفت نداره کتلت جان... 😅
محمد رو به ما لبخونی کرد:میگه حالش خوبه... 🙂
و به حرف زدن با حسام ادامه داد : اسنک جان ماهی هارواز آب گرفتید ؟؟؟ 🤔
_ الو؟؟؟؟صداتو ندارم
محمد( با صدای بلند)🗣 : مااااهیی هااااا روووو از آب گرفتید ؟؟؟
_اهان!آره بابا،تازه تازه😉
از حرف زدنشون خندم گرفته بود اینا دیگه کین... ☹️
صدا هی قطعووصل میشد
_ کتلت کتلت اسنک😎
محمد سریع جواب داد: اسنک اسنک بگوشم...🤓
_ کلااغا پنیرا رو بیارن برمیگردیم لونه
_ ان شاءالله یه لحظه گوشی...
گوشیو گرفت سمتم و آروم (طوریکه حسام نشنوه گفت) : زنداداش بیا باهاش حرف بزن روحیه بگیره.. 💞
با تردید گوشیو ازش گرفتم ،حسام هی اونور خط میگفت : کتلت کتلت ، اسنک
با صدایی که از ته چاه میومد گفتم : اسنک اسنک بگوشم ... 😇
به محمد که نگاه کردم دیدم داره باایما و اشاره میگه بلند حرف بزنم واسه همون بلند تر گفتم:اسنک اسنک بگوشم ...
تا چند لحظه صدایی از اونور خط نیومد اوپ اوپ قلبم داشت دیوونم میکرد بلاخره حسام جواب داد :جانان شمایی ؟؟؟😍
نمی تونستم حرف بزنم می ترسیدم به اسم صداش کنم(چون احتمال داشت خط ها کنترل بشه ) میدونستم اونم از قصد به اسم صدام نمیکنه... 😓
بنابراین در جوابش گفتم :
#ادامه_دارد...
🌹کانال عهدباشهدا🌹
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وچهار
به پیشنهاد مادر حسام برای خوردن عصرونه رفتم توی حیاط رو تخت چوبی کنار حوض نشستم...
عصر بود و آواز گنجشکا حیاطو پرکرده بود...🐤
چند دقیقه بعد مامان با یه سینی چای و بابا هم با یه سینی بزرگ که توش خیار و گوجه و پنیر و ریحون و نون بود... 😋
اومدن و نشستن (منظورم از مامان و بابا،پدر و مادر حسامه خخخخخ)😌🙈
مشغول خوردن بودیم ومامان و بابای حسام از هر دری حرف میزدن به خاطر رفتار صمیمیشون مجذوبشون شده بودم..😍
سرمو که بالا آوردم دیدم محمد با یه لبخند دندون نما داره میاد سمتمون..🚶😬
اومدوکنارمون نشست یه برگه ی تا شده ای رو از جیبش دراورد و بازش کرد بعد با گوشیی که همراهش بود از رو برگه شماره گرفت.📱🗒
آروم انگشت اشارشو گذاشت روبینیش و گفت:هیسسس!!!!😶
دارم به حسام زنگ میزنم اگه قطع و وصل شد ساکت باشید تا کلمه " حـسـ❤️ـام" رو شنیدم ناخوداگاه تپش قلب شدیدی اومد سراغم... 😣
نگاه به پدر و مادرش کردم که خیلی مطیع آروم منتظر شنیدن صدای جگرگوششون بودن بعد چهار تا بوق گوشیو برداشت محمد بی مقدمه گفت : از کتلت به اسنک... 😄
_ اسنک اسنک به گوشم😎
این حرف محمد همانا واندازه نلبعکی شدن چشمای ما هم همانا... 😮😳
محمد زد زیر خنده ولی خیلی سریع خندشو خورد و گفت : بادمجون چطوره؟🍆😆
_ (مکث) بادمجووون؟؟؟؟(صدای خنده حسام) آفت نداره کتلت جان... 😅
محمد رو به ما لبخونی کرد:میگه حالش خوبه... 🙂
و به حرف زدن با حسام ادامه داد : اسنک جان ماهی هارواز آب گرفتید ؟؟؟ 🤔
_ الو؟؟؟؟صداتو ندارم
محمد( با صدای بلند)🗣 : مااااهیی هااااا روووو از آب گرفتید ؟؟؟
_اهان!آره بابا،تازه تازه😉
از حرف زدنشون خندم گرفته بود اینا دیگه کین... ☹️
صدا هی قطعووصل میشد
_ کتلت کتلت اسنک😎
محمد سریع جواب داد: اسنک اسنک بگوشم...🤓
_ کلااغا پنیرا رو بیارن برمیگردیم لونه
_ ان شاءالله یه لحظه گوشی...
گوشیو گرفت سمتم و آروم (طوریکه حسام نشنوه گفت) : زنداداش بیا باهاش حرف بزن روحیه بگیره.. 💞
با تردید گوشیو ازش گرفتم ،حسام هی اونور خط میگفت : کتلت کتلت ، اسنک
با صدایی که از ته چاه میومد گفتم : اسنک اسنک بگوشم ... 😇
به محمد که نگاه کردم دیدم داره باایما و اشاره میگه بلند حرف بزنم واسه همون بلند تر گفتم:اسنک اسنک بگوشم ...
تا چند لحظه صدایی از اونور خط نیومد اوپ اوپ قلبم داشت دیوونم میکرد بلاخره حسام جواب داد :جانان شمایی ؟؟؟😍
نمی تونستم حرف بزنم می ترسیدم به اسم صداش کنم(چون احتمال داشت خط ها کنترل بشه ) میدونستم اونم از قصد به اسم صدام نمیکنه... 😓
بنابراین در جوابش گفتم :
#ادامه_دارد...
🌹کانال عهدباشهدا🌹
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_وچهار به پیشنهاد مادر حسام برای خوردن عصرونه رفتم توی حیاط رو تخت چوبی کنار حوض نشستم... عصر بود و آواز گنجشکا حیاطو پرکرده بود...🐤 چند دقیقه بعد مامان با یه سینی چای و بابا هم با یه سینی بزرگ که توش خیار و گوجه و پنیر و…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وپنج
اگه خدا قبول کنه!
خندید 😄... با خنده ش حس کردم قلبم ❤️ از جا ایستاد. نفسمو برای چند ثانیه حبس کردم. همه وجودم گوش👂شده بود... عجیب دلتنگش شدم ... اگه هیشکی نبود بهش میگفتم که چقدر دلتنگشم 💔، بهش میگفتم زود برگرده، شاید ... بهش میگفتم عجیب عاشقش شدم❤️❤️!!!
- خانومی ؟؟؟ حالت خوبه ؟؟؟
حدس میزدم گونه هام سرخ شده باشه ☺️. بیچاره حسام نمی دونست گوشی رو بلندگو 🎧ست 😬.
- آره ... همه خوبن.
- عه! نشد دیگه 😉. من دارم حال "تو" رو می پرسم.
رو به جمع یه لبخند مصلحتی 🙃 زدمو گفتم:
- منم خوبم. کی برمیگردی؟؟؟ 🤔
- از کتلت بپرس بهت میگه ...
خیلی خندم گرفت 😄. ریز خندیدم! در جوابم گفت:
- دلم واسه خنده هات تنگ شده بود ...
یا ابوالفضل😳! سرم رو انداختم پایین. خیلی خجالت کشیدم جلوی خانوادش ☺️. واسه اینکه یجوری بحث رو تموم کنم مکثی کردمو گفتم:
- مواظب خودت باش ....!
- چششششم، شما هم همینطور ... یا حیدر ✋
- خداحافظ ✋
نفس عمیقی کشیدمو گوشی رو دادم به محمد. اونقدر تو افکارم غرق شدم که دیگه صداهای اطرافمو نمیشنیدم. به خودم که اومدم دیدم مامان حسام داره محمد رو سوال پیچ میکنه. محمد هم در جوابشش میخندید. مثل "حسام".
- د! مادر من صبر کن دیگه. گفت حالش خوبه عملیاتشون هم خوب پیش رفته، یکم نیروی تازه نفس میخوان تا انشاءالله کارشون رو تموم کنن. این "یا حیدری" که به زنداداش گفت یعنی خیالتون راحت✌️.
بعد تفسیرای محمد، کمک کردم وسایلو بردیم آشپزخونه. به اصرار مامان و بابای حسام قرار شد شام🍛هم بمونم. یکم که گذشت به سمت کیفم رفتمو سوغاتیها رو برداشتم. رو به مامان حسام گفتم:
- مامان جان بفرمایید. ناقابله، سوغات مشهده.🎁
با لبخند دلنشینش گونم رو بوسید و گفت:
- دستت درد نکنه عروس گلم، زحمت کشیدی.
در جوابش به لبخندی اکتفا کردمو سوغاتیه بابارو هم دادم.
- بفرمایید بابا جان، اینم برای شماست. 🎁
- به! دستت درد نکنه دخترم.
در آخر هم هدیه محمد رو دادم. چشماش از دیدن ساعت⌚️برقی⚡️زد و تشکر کرد. شام رو که خوردیم بعد کلی تعارف و اصرار که بمونم، بلاخره خداحافظی کردمو اومدم بیرون. تا جلوی در همراهیم کردن. شب بود و مهتاب🌕همه جا رو روشن کرده بود. سوار ماشین 🚗شدم و به سمت خونه حرکت کردم.
***************
از اون روز دو هفته میگذشتو من هر روز دلتنگتر میشدم 😔. هر چه قدر رو تختم 🛌 غلت زدم خوابم نبرد. از رو تختم بلند شدمو عدد روی تخته رو پاک کردم و نوشتم: "هفت روز مانده".
ساعت ⏰ سه و نیم بود و خوابم نمیبرد. چیزی به ماه رمضون نمونده بود. وضو گرفتمو نماز شب خوندم. پشت بندش اذان دادنو نماز صبحم رو هم خوندم. روی تختم 🛌 دراز کیشدم.
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وپنج
اگه خدا قبول کنه!
خندید 😄... با خنده ش حس کردم قلبم ❤️ از جا ایستاد. نفسمو برای چند ثانیه حبس کردم. همه وجودم گوش👂شده بود... عجیب دلتنگش شدم ... اگه هیشکی نبود بهش میگفتم که چقدر دلتنگشم 💔، بهش میگفتم زود برگرده، شاید ... بهش میگفتم عجیب عاشقش شدم❤️❤️!!!
- خانومی ؟؟؟ حالت خوبه ؟؟؟
حدس میزدم گونه هام سرخ شده باشه ☺️. بیچاره حسام نمی دونست گوشی رو بلندگو 🎧ست 😬.
- آره ... همه خوبن.
- عه! نشد دیگه 😉. من دارم حال "تو" رو می پرسم.
رو به جمع یه لبخند مصلحتی 🙃 زدمو گفتم:
- منم خوبم. کی برمیگردی؟؟؟ 🤔
- از کتلت بپرس بهت میگه ...
خیلی خندم گرفت 😄. ریز خندیدم! در جوابم گفت:
- دلم واسه خنده هات تنگ شده بود ...
یا ابوالفضل😳! سرم رو انداختم پایین. خیلی خجالت کشیدم جلوی خانوادش ☺️. واسه اینکه یجوری بحث رو تموم کنم مکثی کردمو گفتم:
- مواظب خودت باش ....!
- چششششم، شما هم همینطور ... یا حیدر ✋
- خداحافظ ✋
نفس عمیقی کشیدمو گوشی رو دادم به محمد. اونقدر تو افکارم غرق شدم که دیگه صداهای اطرافمو نمیشنیدم. به خودم که اومدم دیدم مامان حسام داره محمد رو سوال پیچ میکنه. محمد هم در جوابشش میخندید. مثل "حسام".
- د! مادر من صبر کن دیگه. گفت حالش خوبه عملیاتشون هم خوب پیش رفته، یکم نیروی تازه نفس میخوان تا انشاءالله کارشون رو تموم کنن. این "یا حیدری" که به زنداداش گفت یعنی خیالتون راحت✌️.
بعد تفسیرای محمد، کمک کردم وسایلو بردیم آشپزخونه. به اصرار مامان و بابای حسام قرار شد شام🍛هم بمونم. یکم که گذشت به سمت کیفم رفتمو سوغاتیها رو برداشتم. رو به مامان حسام گفتم:
- مامان جان بفرمایید. ناقابله، سوغات مشهده.🎁
با لبخند دلنشینش گونم رو بوسید و گفت:
- دستت درد نکنه عروس گلم، زحمت کشیدی.
در جوابش به لبخندی اکتفا کردمو سوغاتیه بابارو هم دادم.
- بفرمایید بابا جان، اینم برای شماست. 🎁
- به! دستت درد نکنه دخترم.
در آخر هم هدیه محمد رو دادم. چشماش از دیدن ساعت⌚️برقی⚡️زد و تشکر کرد. شام رو که خوردیم بعد کلی تعارف و اصرار که بمونم، بلاخره خداحافظی کردمو اومدم بیرون. تا جلوی در همراهیم کردن. شب بود و مهتاب🌕همه جا رو روشن کرده بود. سوار ماشین 🚗شدم و به سمت خونه حرکت کردم.
***************
از اون روز دو هفته میگذشتو من هر روز دلتنگتر میشدم 😔. هر چه قدر رو تختم 🛌 غلت زدم خوابم نبرد. از رو تختم بلند شدمو عدد روی تخته رو پاک کردم و نوشتم: "هفت روز مانده".
ساعت ⏰ سه و نیم بود و خوابم نمیبرد. چیزی به ماه رمضون نمونده بود. وضو گرفتمو نماز شب خوندم. پشت بندش اذان دادنو نماز صبحم رو هم خوندم. روی تختم 🛌 دراز کیشدم.
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_وشش وقتی فکر و خیالام به بن بست میخورد به خواب التماس میکردم منو پیش معشوقم ببره😓 آرزو داشتم توی خواب هم که شده باهاش صحبت کنم ...به سقف زل زده بودم .... انگار بهم فشار می آورد😣 .به نظرم ما با همه عاشقا فرق داریم همه شون…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وهفت
امروز روز اول ماه رمضون بود و البته روزی که قرار بود حسام برگرده.😍
حال دلم خیلی خوب بود😇
لباسامو پوشیدمو با مامان سوار ماشین شدیم 🚗
جلوی گل فروشی پیاده شدم و یه دسته گل خوشگل از رزای سرخ خریدم🌹
به سمت خونه ی حسامینا حرکت کردیم تا باهم بریم فرودگاه🛬
جلوی در که رسیدیم ، بعد از وارسی خودم تو آیینه ماشین با مامان پیاده شدیم.
مامان در زد.
منم پشت سرش ایستاده بودم ...
چند لحظه بعد محمد درو باز کرد.؛ اما خوشحال نبود ... تلخ بود ....😐🙁
میخواستم همه تو خوشحالیم سهیم باشن . با خوشرویی به محمد گفتم : آقا محمد خان !!!! میخای ما رو جلوی در نگه داری ؟؟؟🤔
مامان : پسرم چرا حاضر نشدی پس ؟؟؟🤔
_ بفرمایید تو ...
من :ن محمد جان شوخی کردم .ما همین جا میمونیم زود حاضر شین بیاید😊
_ حالا یه دقیقه بیاید ...
دلم یجوری شد،با نگرانی پرسیدم : محمد ... چیزی شده؟؟؟😢😥
سرش پایین بود ...
_ نه، بفرمایید تو...بهتون میگم ...
از جلوی در رفت کنار ناچار وارد حیاط شدیم .
مامان که بار اولش بود میومد اینجا، با علاقه به گل و گیاهای اطراف نگاه میکرد 😍 هدایتش کردم به سمت تخت چوبی
پنج دقیقه بعد مامان و بابا ی حسام اومدن تو حیاط به احترامشون بلند شدیم .
بابای حسام : خواهش میکنم بفرمایید ...
رو لبه حوض نشستن ... هنوز امیدمو از دست نداده بودم .😕
بعد سلام و احوال پرسی گفتم : خب چرا حاضر نیستید ... بریم دیگه 🙃🙂
بابای حسام نفس عمیقی کشیدو گفت : فاطمه جان،حسام نمیاد ...😔
جمله اش عین پتک تو سرم کوبیده شد .🔨😢
_ یعنی چی ،حسام،نمیاد ؟!😥
به علامت مثبت سرشو تکون داد ...
مامان حسام : امروز مافوقش تماس گرفت گفت منتظر نباشید، ماموریتشون طول میکشه ...🔫
نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم
حالم خوب نبود 💔
حتی نمی خواستم یه سوال دیگه بپرسم 🤐
انگار واسه همشون عادی بود ،واسه من نه.
بغض راه گلومو بسته بود 😑
به دسته گلم که تو دستم بود نگاه کردم ...
ازدستم سر خورد و افتاد...
آروم تو گوش مامان زمزمه کردم : مامان بریم ؟؟؟؟
یکم که صحبت کردن بلاخره مامان رضایت دادو بطرف خونه حرکت کردیم ...🚗
شبای قدر بود و خبری از حسام نبود ....😞
عین یه مرده متحرک شده بودم ....
با خدا رازو نیاز کردن فقط ارومم میکرد...
قرآن به سر میگرفتمو استغفار میکردم ...📖
با کوله باری از غم از خدا میخواستم واسم سرنوشت خوبیو رقم بزنه🙏
چقد خودمو ضعیف نشون داده بودم ...😣
چقدر گناه کرده بودم ....
توبه شکسته بودم ...
و دلم هم شکسته بود ....💔
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وهفت
امروز روز اول ماه رمضون بود و البته روزی که قرار بود حسام برگرده.😍
حال دلم خیلی خوب بود😇
لباسامو پوشیدمو با مامان سوار ماشین شدیم 🚗
جلوی گل فروشی پیاده شدم و یه دسته گل خوشگل از رزای سرخ خریدم🌹
به سمت خونه ی حسامینا حرکت کردیم تا باهم بریم فرودگاه🛬
جلوی در که رسیدیم ، بعد از وارسی خودم تو آیینه ماشین با مامان پیاده شدیم.
مامان در زد.
منم پشت سرش ایستاده بودم ...
چند لحظه بعد محمد درو باز کرد.؛ اما خوشحال نبود ... تلخ بود ....😐🙁
میخواستم همه تو خوشحالیم سهیم باشن . با خوشرویی به محمد گفتم : آقا محمد خان !!!! میخای ما رو جلوی در نگه داری ؟؟؟🤔
مامان : پسرم چرا حاضر نشدی پس ؟؟؟🤔
_ بفرمایید تو ...
من :ن محمد جان شوخی کردم .ما همین جا میمونیم زود حاضر شین بیاید😊
_ حالا یه دقیقه بیاید ...
دلم یجوری شد،با نگرانی پرسیدم : محمد ... چیزی شده؟؟؟😢😥
سرش پایین بود ...
_ نه، بفرمایید تو...بهتون میگم ...
از جلوی در رفت کنار ناچار وارد حیاط شدیم .
مامان که بار اولش بود میومد اینجا، با علاقه به گل و گیاهای اطراف نگاه میکرد 😍 هدایتش کردم به سمت تخت چوبی
پنج دقیقه بعد مامان و بابا ی حسام اومدن تو حیاط به احترامشون بلند شدیم .
بابای حسام : خواهش میکنم بفرمایید ...
رو لبه حوض نشستن ... هنوز امیدمو از دست نداده بودم .😕
بعد سلام و احوال پرسی گفتم : خب چرا حاضر نیستید ... بریم دیگه 🙃🙂
بابای حسام نفس عمیقی کشیدو گفت : فاطمه جان،حسام نمیاد ...😔
جمله اش عین پتک تو سرم کوبیده شد .🔨😢
_ یعنی چی ،حسام،نمیاد ؟!😥
به علامت مثبت سرشو تکون داد ...
مامان حسام : امروز مافوقش تماس گرفت گفت منتظر نباشید، ماموریتشون طول میکشه ...🔫
نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم
حالم خوب نبود 💔
حتی نمی خواستم یه سوال دیگه بپرسم 🤐
انگار واسه همشون عادی بود ،واسه من نه.
بغض راه گلومو بسته بود 😑
به دسته گلم که تو دستم بود نگاه کردم ...
ازدستم سر خورد و افتاد...
آروم تو گوش مامان زمزمه کردم : مامان بریم ؟؟؟؟
یکم که صحبت کردن بلاخره مامان رضایت دادو بطرف خونه حرکت کردیم ...🚗
شبای قدر بود و خبری از حسام نبود ....😞
عین یه مرده متحرک شده بودم ....
با خدا رازو نیاز کردن فقط ارومم میکرد...
قرآن به سر میگرفتمو استغفار میکردم ...📖
با کوله باری از غم از خدا میخواستم واسم سرنوشت خوبیو رقم بزنه🙏
چقد خودمو ضعیف نشون داده بودم ...😣
چقدر گناه کرده بودم ....
توبه شکسته بودم ...
و دلم هم شکسته بود ....💔
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝