🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
#السلام_علیڪ_یااباعبدالله

زایرت نشدم آقا..😔😔😔

ازدور...سلام😭

#دلتنگ_کربلا
#مجنون_الحسین
کانال عهدباشهدا😔
💐🌸 @shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من قسمت_صدوپنجم نزدیک اذان صبح بود...حسام اومد داخل خونه و درحالیکه حواسش به من نبود مشغول پوشیدن لباسای مشکیش شد... از پشتش زو شونه اش زدمو گفتم: حسام کجا میری؟؟؟ حسام یه لحظه جا خورد و متعجب به سمتم برگشت و گفت: فاطمه کی بیدار شدی؟ _بیدار…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوشش

هر لحظه شگفتــ زده تر میشدم، با علاقه لنز دوربینو ثابت کردم روش و عکس انداختم ...
ناخودآگاه به سمتش می رفتم مداح ناله میزد : او می برید و من می بریدم ...او از حسین سر ... من از حسین دل...😭

جمعیت از ته دل زار میزد، دنباله رو حسام بودم ولی نمیخواستم متوجه حضورم بشه و حس و حالش از بین بره... به همین خاطر با فاصله از مردا راه میرفتم و عکس برداری میکردم...

نزدیکیای یه امام زاده بودیم دسته برای ادای احترام توقف کرد ... 💚
از فرصتــ استفاده کردمودوباره رفتم سمت حسام ... یه کم که دقت کردم دیدم اشکان هم پشت سر حسام ایستاده... سربند و لباساش درست مثل حسام بود انگار برادر بودن ...👬
سوژه ی فوق العاده ای بود دوربین سمتشون گرفتم و عکس انداختم ...
فکر کنم بهترین عکسم شد، وقتی از کنارم رد شدن دیدم تنها تفاوتشون باهم اینه که پشت پیراهن اشکان نوشته شده بود : #مجنون_الحسین ... حتی از پشت سرشون هم عکس انداختم .
چقدر حسو حالشون ، افکارشون ، عقایدشون ، حزنشون بهم نزدیک بود
آقایون علم ها رو خم کردن و به امام زاده سلام دادن ...
شکوه و شوکت قشنگی داشت،دسته رو به اتمام بود و جمعیت گروه گروه متفرق شده بودن...
بلاخره خودمو به حسام رسوندمو با مهربونی صداش زدم : خادم الحسین ؟؟؟💚
متعجب برگشت و درحالیکه یه ابروشو بالا انداخته بود دنبال صدا گشت ... منو که دید گل از گلش شکفت و گفت : سلام، جانان دلم واست تنگ شده بود ...🙁
_سلام فرمانده ... ما بیشتر ...☹️
_ شرمندتم عزیزم ... تا الان تنها بودی؟
لبخندی زدمو گفتم : با خدا و بین الحرمین خلوت کرده بودم...دوباره سر تا پاشو برنداز کردمو گفتم :حسامم؟😍
_جان دلم؟💚
_چرا اینقد قشنگ شدی ؟ ها ؟ داری واسه کی دلبری میکنی ؟ واسه مادر حسین؟ 😌
سرشو انداخت پایین جوابی نداد .... دوست نداشت وقتی عبادتی میکنه مورد ستایش واقع بشه .... دوست داشت اجرشو از ارباب بگیره...😓
ولی ... هیچ وقت اینجور مواقع بغض نمیکرد ... چرا الان بغضی بود؟ چه اندوه بزرگی رو داشت از من پنهان میکرد؟ کدوم غصه داشت وجودشو ذره ذره آب میکرد...سرشو بالا گرفت ... سوییچو گرفت سمتم و گفت
فاطمه جان ... خوب نیس اینجا وایسی برو تو ماشین بشین ...
از بچه ها خداحافظی کنم بیام، ناچار سوییچو گرفتم و رفتم کمی اونور تر سمت ماشین ...
سوارش شدم از روی بی حوصلگی داشتم همه چیو بررسی میکردم ...🙄 چشمم به یه کاغذ کوچیک لای قرآن ماشین افتاد ...با احتیاط برش داشتم ... خط حسام بود ... نوشته بود ...
ارباب کنارت واسه یه دلخسته جا نیست؟ 😔
همون لحظه حسامو دیدم که داشت سمت ماشین میومد ... با دستپاچگی کاغذو گذاشتم سرجاش ... درو باز کردو سوار شد ...


#منتظر_اتفاقای_جدید_باشید

ادامه دارد. ...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝