Forwarded from عکس نگار
🔷 @shahidegomnamm🔷
مأموريت هاي طولاني اصغر باعث شده بود هر بار که به خانه برمي گردد از ديدن زهرا تعجب کند....
بعد از اولين مأموريتش پس از تولد زهرا که برگشت با تعجب گفت:"چقدر بزرگ شده!! إ... پس موهايش کو؟؟"
اصغر بزرگ شدن بچه را نمي ديد و به نظرش خيلي جالب بود...
دندان درآوردنش، چهار دست و پا رفتنش، روروئک سوار شدنش، راه افتادن و حرف زدنش....
زهرا زود بزرگ شد اما نه براي من که هميشه تنها بودم و نگران اصغر.
تا اصغر چشم به هم مي زد، يک ساله شد و يک سال و نيمه.
يک سال و نيم مأموريت هاي طولاني او و چشم انتظاري، امانم را بُريد.
شهيد اصغر قجاوند
نيمه پنهان ماه، ص39-40
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
🔷 @shahidegomnamm🔷
مأموريت هاي طولاني اصغر باعث شده بود هر بار که به خانه برمي گردد از ديدن زهرا تعجب کند....
بعد از اولين مأموريتش پس از تولد زهرا که برگشت با تعجب گفت:"چقدر بزرگ شده!! إ... پس موهايش کو؟؟"
اصغر بزرگ شدن بچه را نمي ديد و به نظرش خيلي جالب بود...
دندان درآوردنش، چهار دست و پا رفتنش، روروئک سوار شدنش، راه افتادن و حرف زدنش....
زهرا زود بزرگ شد اما نه براي من که هميشه تنها بودم و نگران اصغر.
تا اصغر چشم به هم مي زد، يک ساله شد و يک سال و نيمه.
يک سال و نيم مأموريت هاي طولاني او و چشم انتظاري، امانم را بُريد.
شهيد اصغر قجاوند
نيمه پنهان ماه، ص39-40
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
🔷 @shahidegomnamm🔷
Forwarded from عکس نگار
🔷 @shahidegomnamm🔷
برای من خواستگارهای متعددی می آمدند که افراد مؤمن و گاه متمکنی هم بودند ولی من همه را رد کردم.😏
یک روز پدرم که اهل استدلال ومنطق بود و در رفتارشان جنبه تحکم وآمریت نبود😇 به من گفت دخترم 👩این که نمیشود شما همه کسانی راکه آمده اند رد کرده ای و در میان آنها انسانهای خوبی😊 هم بوده اند پس سلیقه شما چیست؟🤔🙄
وقتی گفتم اولاً من میخواهم درس بخوانم 🤓وبه دانشگاه بروم ایشان به شدت استقبال کردند🤗 .
گفتند آفرین بردخترم که میخواهد تحصیلاتش را ادامه بدهد. 👌👌
ودر نهایت گفتم من به کسی اهمیت میدهم که بشود دو کلمه ای در زندگی بااو حرف حساب زد و تفاهم کرد.🙂🙃
پرسیدند حالا ازچه قشری ؟🤔
گفتم معمولاً این افراد ازقشر فرهنگی هستند تااینکه به آقای اژه ای که طلبه جوان ومعلم بود 👳جواب مثبت دادم .
ایشان هم سختی های زندگی طلبگی را برای من بازگو کردند ومن همه آن شرایط را پذیرفتم .
کتاب سیره شهید دکتر بهشتی، ص79
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
🔷 @shahidegomnamm🔷
برای من خواستگارهای متعددی می آمدند که افراد مؤمن و گاه متمکنی هم بودند ولی من همه را رد کردم.😏
یک روز پدرم که اهل استدلال ومنطق بود و در رفتارشان جنبه تحکم وآمریت نبود😇 به من گفت دخترم 👩این که نمیشود شما همه کسانی راکه آمده اند رد کرده ای و در میان آنها انسانهای خوبی😊 هم بوده اند پس سلیقه شما چیست؟🤔🙄
وقتی گفتم اولاً من میخواهم درس بخوانم 🤓وبه دانشگاه بروم ایشان به شدت استقبال کردند🤗 .
گفتند آفرین بردخترم که میخواهد تحصیلاتش را ادامه بدهد. 👌👌
ودر نهایت گفتم من به کسی اهمیت میدهم که بشود دو کلمه ای در زندگی بااو حرف حساب زد و تفاهم کرد.🙂🙃
پرسیدند حالا ازچه قشری ؟🤔
گفتم معمولاً این افراد ازقشر فرهنگی هستند تااینکه به آقای اژه ای که طلبه جوان ومعلم بود 👳جواب مثبت دادم .
ایشان هم سختی های زندگی طلبگی را برای من بازگو کردند ومن همه آن شرایط را پذیرفتم .
کتاب سیره شهید دکتر بهشتی، ص79
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
🔷 @shahidegomnamm🔷
Forwarded from عکس نگار
🔷 @shahidegomnamm🔷
کمک در خانه
خانه که مي آمد به من مهلت تکان خوردن نمي داد.
همه کارها را خودش انجام مي داد، اما نگاهش که مي کردم مي ديدم خسته است. از او مي خواستم استراحت کند ...
ولي مي گفت:
"وقتي نيستم تو خيلي سختي مي کِشي، اما حالا که آمدم ديگه سختي ها تموم شد. شما امر کن، ما انجام مي ديم."
#شهيدولي_الله_چراغچي
📚نيمه پنهان ماه
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
🔷 @shahidegomnamm🔷
کمک در خانه
خانه که مي آمد به من مهلت تکان خوردن نمي داد.
همه کارها را خودش انجام مي داد، اما نگاهش که مي کردم مي ديدم خسته است. از او مي خواستم استراحت کند ...
ولي مي گفت:
"وقتي نيستم تو خيلي سختي مي کِشي، اما حالا که آمدم ديگه سختي ها تموم شد. شما امر کن، ما انجام مي ديم."
#شهيدولي_الله_چراغچي
📚نيمه پنهان ماه
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
🔷 @shahidegomnamm🔷
Forwarded from عکس نگار
🔷 @shahidegomnamm🔷
قهر به روش خودمان
گاهي هم حرفمان مي شد. مثل همه آدم ها. قهر هم مي کرديم اما هيچ کدام از هيچ چيز کم نمي گذاشتيم. فقط حرف نمي زديم.
يک روز که قهر بوديم، لباس پوشيده بودم بروم مدرسه که آمد. ظهر بود، ناهارش را کشيدم و کنارش نشستم تا بخورد.
غذايش که تمام شد، وقت گذشته بود. برايش نوشتم:"بايد بروم کلاس، من را مي بري يا خودم بروم؟" و گذاشتم روي ميز.
او هم مداد را برداشت و زير جمله من نوشت:"من فقط به خاطر بردن تو آمده ام خانه."
بعد با هم سوار ماشين شديم رفتيم مدرسه؛ بي يک کلمه حرف. وقتي برگشتم، قهر تمام شده بود...
شهيد حسن آبشناسان
📚نيمه پنهان ماه
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
🔷 @shahidegomnamm🔷
قهر به روش خودمان
گاهي هم حرفمان مي شد. مثل همه آدم ها. قهر هم مي کرديم اما هيچ کدام از هيچ چيز کم نمي گذاشتيم. فقط حرف نمي زديم.
يک روز که قهر بوديم، لباس پوشيده بودم بروم مدرسه که آمد. ظهر بود، ناهارش را کشيدم و کنارش نشستم تا بخورد.
غذايش که تمام شد، وقت گذشته بود. برايش نوشتم:"بايد بروم کلاس، من را مي بري يا خودم بروم؟" و گذاشتم روي ميز.
او هم مداد را برداشت و زير جمله من نوشت:"من فقط به خاطر بردن تو آمده ام خانه."
بعد با هم سوار ماشين شديم رفتيم مدرسه؛ بي يک کلمه حرف. وقتي برگشتم، قهر تمام شده بود...
شهيد حسن آبشناسان
📚نيمه پنهان ماه
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
🔷 @shahidegomnamm🔷
Forwarded from عکس نگار
🔷 @shahidegomnamm🔷
نزديک کارون يک تابلوي نهضت سواد آموزي ديده بودم. تصميم گرفته بودم درس بخوانم.
آن سال اصغر کتاب ها را برايم گرفت. به خاطر بچه ها نمي توانستم سر کلاس بروم. اصغر خودش شد معلمم. شب ها آخر وقت به من درس مي داد.
معلم خوبي بود؛ آرام و با حوصله. يک بار هم آرام گفت:"فکر نکني من دارم بهت درس مي دهم، ادعايي دارم. فقط دوست دارم براي خودت کسي باشي."
من زود خسته مي شدم. اين مواقع مي گفت:"خب دوست نداري، هيچي نمي گويم."
يک بار آن قدر کلافه شدم که گفتم:"خب نمي خواهم بخوانم. تو حتما زن باسواد مي خواي!؟؟"
نگاهم کرد و گفت:"نه... من اگر زن باسواد بگيرم، از اول هم بود. پيشنهاد هم شده بود بهم. چرا فکر بد مي کني؟ من براي خودت مي گويم. حالا نمي خواهي هيچ مسئله اي نيست." و کتاب ها را جمع کرد گذاشت کنار.
روز بعدش خودم دوباره نشستم سر درس.
کارنامه ام را گرفته بود، با يک جعبه شيريني آمد خانه و گفت:"امروز بايد بري کارنامه بگيري."
گفتم:"ولش کن. ميدونم قبول نشدم. بهتره اصلا دنبالش نرم."
گفت:"نه بابا! بلند شو بريم. هم يک دوري مي زنيم هم کارنامه ات رو مي گيريم."
گفتم:"نه. رد شده ام."
خنديد و گفت:"نخير. کارنامه ات رو گرفتم. شيرينيم خوردي. قبول شدي. مي دونستم همين جوري نمي ري جواب امتحاناتت رو بگيري، چه برسه با دو تا بچه..."
#شهيداصغرقجاوند
📚نيمه پنهان ماه، صص78-80
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
🔷 @shahidegomnamm🔷
نزديک کارون يک تابلوي نهضت سواد آموزي ديده بودم. تصميم گرفته بودم درس بخوانم.
آن سال اصغر کتاب ها را برايم گرفت. به خاطر بچه ها نمي توانستم سر کلاس بروم. اصغر خودش شد معلمم. شب ها آخر وقت به من درس مي داد.
معلم خوبي بود؛ آرام و با حوصله. يک بار هم آرام گفت:"فکر نکني من دارم بهت درس مي دهم، ادعايي دارم. فقط دوست دارم براي خودت کسي باشي."
من زود خسته مي شدم. اين مواقع مي گفت:"خب دوست نداري، هيچي نمي گويم."
يک بار آن قدر کلافه شدم که گفتم:"خب نمي خواهم بخوانم. تو حتما زن باسواد مي خواي!؟؟"
نگاهم کرد و گفت:"نه... من اگر زن باسواد بگيرم، از اول هم بود. پيشنهاد هم شده بود بهم. چرا فکر بد مي کني؟ من براي خودت مي گويم. حالا نمي خواهي هيچ مسئله اي نيست." و کتاب ها را جمع کرد گذاشت کنار.
روز بعدش خودم دوباره نشستم سر درس.
کارنامه ام را گرفته بود، با يک جعبه شيريني آمد خانه و گفت:"امروز بايد بري کارنامه بگيري."
گفتم:"ولش کن. ميدونم قبول نشدم. بهتره اصلا دنبالش نرم."
گفت:"نه بابا! بلند شو بريم. هم يک دوري مي زنيم هم کارنامه ات رو مي گيريم."
گفتم:"نه. رد شده ام."
خنديد و گفت:"نخير. کارنامه ات رو گرفتم. شيرينيم خوردي. قبول شدي. مي دونستم همين جوري نمي ري جواب امتحاناتت رو بگيري، چه برسه با دو تا بچه..."
#شهيداصغرقجاوند
📚نيمه پنهان ماه، صص78-80
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
🔷 @shahidegomnamm🔷
Forwarded from عکس نگار
🔷 @shahidegomnamm🔷
هر وقت مي خواست برود، يک مطلبي مثلا حديث، آيه، جمله هايي از وصيت نامه شهدا را با ماژيک مي نوشت و مي زد به ديوار اتاق.
مي گفت:"دفعه بعد که آمدم، اينو حفظ کرده باشي..."
نمي خواست در تنهايي فکرهاي الکي کنم.
شهيد مهدي زين الدين
📚نيمه پنهان ماه، ص22
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
🔷 @shahidegomnamm🔷
هر وقت مي خواست برود، يک مطلبي مثلا حديث، آيه، جمله هايي از وصيت نامه شهدا را با ماژيک مي نوشت و مي زد به ديوار اتاق.
مي گفت:"دفعه بعد که آمدم، اينو حفظ کرده باشي..."
نمي خواست در تنهايي فکرهاي الکي کنم.
شهيد مهدي زين الدين
📚نيمه پنهان ماه، ص22
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
🔷 @shahidegomnamm🔷
Forwarded from عکس نگار
🔷 @shahidegomnamm🔷
بعد از عقد با ماشيني که از دوستانش گرفته بود رفتيم گلستان شهدا.
من سرم پايين بود و خجالت مي کشيدم.
پرسيد:"اين قدر سخت بود انتخاب من؟ خيلي دير بله دادي!!!"
آرام گفتم:"ببخشيد، مي خواستم فکر کنم."
گفت:"ولي من انتخابم رو کرده بودم. خدا رو هم شکر مي کنم که خواسته ام رو برآورده کرد."
پرسيدم:"مگه خواسته شما چي بود؟"
گفت:"زني به اين خوبي."
انگار ته دلم جا گرفته بود.
گفتم:"خواهش ميکنم. خوبي از خودتونه."
بابايم اعتقاد داشت اگر کسي ايمان داشته باشد، اخلاقهم دارد و زندگي کُن است و رضا همين طور بود.
شهيد حاج رضا کريمي
📚هزار از بيست، ص25
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
#خاطره
🔷 @shahidegomnamm🔷
بعد از عقد با ماشيني که از دوستانش گرفته بود رفتيم گلستان شهدا.
من سرم پايين بود و خجالت مي کشيدم.
پرسيد:"اين قدر سخت بود انتخاب من؟ خيلي دير بله دادي!!!"
آرام گفتم:"ببخشيد، مي خواستم فکر کنم."
گفت:"ولي من انتخابم رو کرده بودم. خدا رو هم شکر مي کنم که خواسته ام رو برآورده کرد."
پرسيدم:"مگه خواسته شما چي بود؟"
گفت:"زني به اين خوبي."
انگار ته دلم جا گرفته بود.
گفتم:"خواهش ميکنم. خوبي از خودتونه."
بابايم اعتقاد داشت اگر کسي ايمان داشته باشد، اخلاقهم دارد و زندگي کُن است و رضا همين طور بود.
شهيد حاج رضا کريمي
📚هزار از بيست، ص25
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
#خاطره
🔷 @shahidegomnamm🔷
Forwarded from عکس نگار
🌻🌻
🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻
کمي قبل از تولد پسرمان آمد بيمارستان. گفتم:"واي حميد! بچه مان آن قدر زشت است، با تو مو نمي زند!!!"
اين چيزها را که مي گفتم، مي خنديد. توي ذوق آدم نمي زد.
تا حرف ديگران به ميان مي آمد مي گفت:"برو بند ب! حرف ديگه اي بزن!"
من دوست داشتم اين حساسيت هايش را که نشان از سالم بودن روحش داشت...
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه،ص26
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
#خاطره
🔷 @shahidegomnamm🔷
🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻
کمي قبل از تولد پسرمان آمد بيمارستان. گفتم:"واي حميد! بچه مان آن قدر زشت است، با تو مو نمي زند!!!"
اين چيزها را که مي گفتم، مي خنديد. توي ذوق آدم نمي زد.
تا حرف ديگران به ميان مي آمد مي گفت:"برو بند ب! حرف ديگه اي بزن!"
من دوست داشتم اين حساسيت هايش را که نشان از سالم بودن روحش داشت...
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه،ص26
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
#خاطره
🔷 @shahidegomnamm🔷
Forwarded from عکس نگار
🔷 @shahidegomnamm🔷
مي گفت:"حديث داريم اسم بچه را قبل از اينکه به دنيا بيايد انتخاب کنيد."
بعد گفت:"دخترها فاطمه و زهرا، پسرها محمّد و علي."
در آن چند روزي که پيشم بود چند بار دستش را گذاشت روي شکمم و با اطمينان صدا ميزد:"فاطمه! فاطمه!"
و دخترمان سال64 به دنيا آمد. فاطمه....
#شهيدحاج_رضاکريمي
📚هزار از بيست، ص39
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
#خاطره
🔷 @shahidegomnamm🔷
مي گفت:"حديث داريم اسم بچه را قبل از اينکه به دنيا بيايد انتخاب کنيد."
بعد گفت:"دخترها فاطمه و زهرا، پسرها محمّد و علي."
در آن چند روزي که پيشم بود چند بار دستش را گذاشت روي شکمم و با اطمينان صدا ميزد:"فاطمه! فاطمه!"
و دخترمان سال64 به دنيا آمد. فاطمه....
#شهيدحاج_رضاکريمي
📚هزار از بيست، ص39
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
#خاطره
🔷 @shahidegomnamm🔷
Forwarded from عکس نگار
🔷 @shahidegomnamm🔷
توصيه هاي پدرانه
افشين که رفت سربازي، دائم سفارش مي کرد که "سعي کن دو برابر نگهباني بگيري. نگهباني، فرصت فوق العاده اي است که براي خودت کار کني. اگر توي ساختمان، پاس داشتي کتاب بخوان. چيز ياد بگير. اگر بيرون بودي، نايست... کلاغ پر برو. تفنگت را بگذار روي شانه ات و کلاغ پر برو."
دو سه ماه بعد که آمد، مي گفت:"آن جا کمتر از همه اذيت مي شوم. بابا از بچگي يادمان داده که مثلا زير باران چطور بدويم که راحت تر باشيم، يا بالا رفتن از کوه، راه پيمايي هاي طولاني..."
شهيد حسن آبشناسان
📚نيمه پنهان ماه
#خاطره
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
🔷 @shahidegomnamm🔷
توصيه هاي پدرانه
افشين که رفت سربازي، دائم سفارش مي کرد که "سعي کن دو برابر نگهباني بگيري. نگهباني، فرصت فوق العاده اي است که براي خودت کار کني. اگر توي ساختمان، پاس داشتي کتاب بخوان. چيز ياد بگير. اگر بيرون بودي، نايست... کلاغ پر برو. تفنگت را بگذار روي شانه ات و کلاغ پر برو."
دو سه ماه بعد که آمد، مي گفت:"آن جا کمتر از همه اذيت مي شوم. بابا از بچگي يادمان داده که مثلا زير باران چطور بدويم که راحت تر باشيم، يا بالا رفتن از کوه، راه پيمايي هاي طولاني..."
شهيد حسن آبشناسان
📚نيمه پنهان ماه
#خاطره
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
🔷 @shahidegomnamm🔷