🌷کانال عهدباشهدا🌷
@shahidegomnamm
🌸زندگینامه شهید محمدرضا شفیعی(قسمت هفتم)🌸
✨نذر مادر✨
درخانه تلفن ☎️نداشتند.محمد رضا به خانه همسایه زنگ میزند از مادرش میخواهد📞 گوشی را به خواهرش بدهد به او میگوید:من زخمی شده ام ودر🏥بیمارستان گلپایگانی قم هستم مادر را به دیدنم بیاورید.وقتی وارد بیمارستان شدیم مادر دستپاچه از جوانی که روی یک 💺ویلچر نشسته بود پرسید محمدرضا شفیعی را میشناسی؟ جوان گفت پس مادر! چطور مرا نشناختی؟! مادر گریه اش😢 گرفت و بغلش کرد.خیلی ضعیف شده بودوصورتش لاغر و خون زیادی از او رفته بود، سر وصورتش سیاه شده بود.
گفت مادر چیزی نیست یک تیغ کوچک به پایم رفته، دکترها شلوغش می کنند.
بعدها مادرش فهمید یک ترکش بزرگ از سر پوتین وارد شده پایش را شکافته و از انتهای پوتین خارج شده بود.
ارتباط عميق و توسل روحاني – معنوي عجيبي به ✨امام زمان عجلالله فرجه✨ داشت. پايش را، خود ✨امام زمان عليه السلام✨ شفايش داد. چهار عمل روي پايش انجام دادند اما دكترها گفته بودند، اصلاً فايدهاي نكرده است، بايد ۵ يا ۶كيلو وزنش را كمتر كند.
وقتي به مادر گفت، او خيلي ناراحت😔 شد، بعد هم هزار تا صلوات نذر کرد. از مال دنيا هم دو تا قاليچه بيشتر نداشت که يکي را نذر خوب شدن پاي محمدرضا کرد. محمدرضا رفت جمكران آمد، گفت: مادر، غصه نخور!
رفته بود پيش پزشك براي ويزيت مجدد، که دکتر گفته بود اين پاي ديروزي نيست.
✨✨✨✨✨✨
#شهید_محمد_رضا_شفیعی
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXesPLahuOSdckQ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
@shahidegomnamm
🌸زندگینامه شهید محمدرضا شفیعی(قسمت هفتم)🌸
✨نذر مادر✨
درخانه تلفن ☎️نداشتند.محمد رضا به خانه همسایه زنگ میزند از مادرش میخواهد📞 گوشی را به خواهرش بدهد به او میگوید:من زخمی شده ام ودر🏥بیمارستان گلپایگانی قم هستم مادر را به دیدنم بیاورید.وقتی وارد بیمارستان شدیم مادر دستپاچه از جوانی که روی یک 💺ویلچر نشسته بود پرسید محمدرضا شفیعی را میشناسی؟ جوان گفت پس مادر! چطور مرا نشناختی؟! مادر گریه اش😢 گرفت و بغلش کرد.خیلی ضعیف شده بودوصورتش لاغر و خون زیادی از او رفته بود، سر وصورتش سیاه شده بود.
گفت مادر چیزی نیست یک تیغ کوچک به پایم رفته، دکترها شلوغش می کنند.
بعدها مادرش فهمید یک ترکش بزرگ از سر پوتین وارد شده پایش را شکافته و از انتهای پوتین خارج شده بود.
ارتباط عميق و توسل روحاني – معنوي عجيبي به ✨امام زمان عجلالله فرجه✨ داشت. پايش را، خود ✨امام زمان عليه السلام✨ شفايش داد. چهار عمل روي پايش انجام دادند اما دكترها گفته بودند، اصلاً فايدهاي نكرده است، بايد ۵ يا ۶كيلو وزنش را كمتر كند.
وقتي به مادر گفت، او خيلي ناراحت😔 شد، بعد هم هزار تا صلوات نذر کرد. از مال دنيا هم دو تا قاليچه بيشتر نداشت که يکي را نذر خوب شدن پاي محمدرضا کرد. محمدرضا رفت جمكران آمد، گفت: مادر، غصه نخور!
رفته بود پيش پزشك براي ويزيت مجدد، که دکتر گفته بود اين پاي ديروزي نيست.
✨✨✨✨✨✨
#شهید_محمد_رضا_شفیعی
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXesPLahuOSdckQ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
Forwarded from عکس نگار
🌷کانال عهدباشهدا🌷
@shahidegomnamm
🌸زندگینامه شهید محمدرضا شفیعی ( قسمت هشتم)🌸
دفعه ی آخری که راهی جبهه بود نوزده سالش بود، اوائل ماه ربيع بود 6 عدد جعبه شيريني🍰 خريده بود، عطر و 📿تسبيح و مهر و جانماز خلاصه خيلي آماده و مهيا بود،مادرش به او گفت: «مادر تو كه پول زيادي نداري، از اين خرجها مي كني! فردا زن مي خواهي»، خانه🏚 مي خواهي،گفته بود:مادر خانه من یک متر جاست که آماده هست نه آهن میخواهد نه سفید کاری. بعد با آرامش و لبخند شيرين جوابش را با اين يك بيت شعر داده بود:
🍁«شما با خانمان خود بمانيدكه ما بي خانمان بوديم و رفتيم»🍁
بعد گفت: «در منطقه قرار است جشن ميلاد ✨پيغمبر اكرم (ص) ✨را داشته باشيم و به خاطر مراسم جشن اين وسايل را خريده ام. حالات عجيبي داشت، خلاصه خداحافظي كرد و حرف آخر را به مادر زد كه 🍃«مادر به خدا مي سپارمت».🍃
🌸🌹🌼🌸🌹🌼🌹
#شهید_محمد_رضا_شفیعی
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXesPLahuOSdckQ
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀
@shahidegomnamm
🌸زندگینامه شهید محمدرضا شفیعی ( قسمت هشتم)🌸
دفعه ی آخری که راهی جبهه بود نوزده سالش بود، اوائل ماه ربيع بود 6 عدد جعبه شيريني🍰 خريده بود، عطر و 📿تسبيح و مهر و جانماز خلاصه خيلي آماده و مهيا بود،مادرش به او گفت: «مادر تو كه پول زيادي نداري، از اين خرجها مي كني! فردا زن مي خواهي»، خانه🏚 مي خواهي،گفته بود:مادر خانه من یک متر جاست که آماده هست نه آهن میخواهد نه سفید کاری. بعد با آرامش و لبخند شيرين جوابش را با اين يك بيت شعر داده بود:
🍁«شما با خانمان خود بمانيدكه ما بي خانمان بوديم و رفتيم»🍁
بعد گفت: «در منطقه قرار است جشن ميلاد ✨پيغمبر اكرم (ص) ✨را داشته باشيم و به خاطر مراسم جشن اين وسايل را خريده ام. حالات عجيبي داشت، خلاصه خداحافظي كرد و حرف آخر را به مادر زد كه 🍃«مادر به خدا مي سپارمت».🍃
🌸🌹🌼🌸🌹🌼🌹
#شهید_محمد_رضا_شفیعی
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXesPLahuOSdckQ
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀
Forwarded from عکس نگار
🌷کانال عهدباشهدا🌷
@shahidegomnamm
🌸زندگینامه شهید محمدرضا شفیعی ( قسمت نهم)🌸
🌹شهادت🌹
محمدرضا از نيروهاي واحد تخريب لشکر علي ابن ابيطالب عليه السلام بود. 💥عمليات کربلاي ۴ آخرين عمليات او بود. بعد از ۵ سال حماسه آفريني در جبهههاي حق عليه باطل در عمليات كربلاي ۴ مجروح و سپس اسير شد. ۱۱ روز شكنجه سربازان دشمن را تحمل كرد تا عاقبت در تاريخ ۱۴دي ماه ۱۳۶۵ به شهادت 🌹رسيد.
دوستانش ميگفتند به سختي مجروح شد و پيکرش جا ماند. اينطوري بود که محمدرضا شفيعي به جرگه شهداي گمنام پيوست. برخي ميگفتند او اسير شده چون دوستاني که در کنار او بودند همگي اسير شدند، اما خانواده اش چشم انتظار 😔او بودند…
به آنها اطلاع دادند كه محمدرضا در ارودگاه شهر موصل، بعد از ۱۰ روز اسارت به شهادت رسيده و جنازه🔲 او را در قبرستان الكخ مابين دو شهر سامرا و كاظمين دفن كردهاند…😢
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#شهید_محمد_رضا_شفیعی
🌷کانال عهدباشهدا 🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXesPLahuOSdckQ
🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
@shahidegomnamm
🌸زندگینامه شهید محمدرضا شفیعی ( قسمت نهم)🌸
🌹شهادت🌹
محمدرضا از نيروهاي واحد تخريب لشکر علي ابن ابيطالب عليه السلام بود. 💥عمليات کربلاي ۴ آخرين عمليات او بود. بعد از ۵ سال حماسه آفريني در جبهههاي حق عليه باطل در عمليات كربلاي ۴ مجروح و سپس اسير شد. ۱۱ روز شكنجه سربازان دشمن را تحمل كرد تا عاقبت در تاريخ ۱۴دي ماه ۱۳۶۵ به شهادت 🌹رسيد.
دوستانش ميگفتند به سختي مجروح شد و پيکرش جا ماند. اينطوري بود که محمدرضا شفيعي به جرگه شهداي گمنام پيوست. برخي ميگفتند او اسير شده چون دوستاني که در کنار او بودند همگي اسير شدند، اما خانواده اش چشم انتظار 😔او بودند…
به آنها اطلاع دادند كه محمدرضا در ارودگاه شهر موصل، بعد از ۱۰ روز اسارت به شهادت رسيده و جنازه🔲 او را در قبرستان الكخ مابين دو شهر سامرا و كاظمين دفن كردهاند…😢
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#شهید_محمد_رضا_شفیعی
🌷کانال عهدباشهدا 🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXesPLahuOSdckQ
🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
Forwarded from عکس نگار
🌷کانال عهدباشهدا🌷
@shahidegomnamm
#زندگینامه شهید محمدرضا شفیعی ( قسمت دهم)🌸
🍂چشم به راه من نباشيد🍂
چند روز بيشتر از وداع😔 محمدرضا نگذشته بود كه شب🌙 در عالم خواب مادرش او را ديد…
در خواب💭 مادر، محمدرضا از در خانه داخل آمده بود. يك لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در كه آمد يك شاخه گل سبز🍀 در دستش بود ولي جلوي مادركه آمد يك بقچه سبز كوچك شد. سه مرتبه گفت: مادر برايت هديه🎁 آوردم.
مادرش گفت: چطوري پسرم؟ اين بار چرا اينقدر زود آمدي؟!
گفت: مادر عجله دارم، فقط آمدم بگويم ديگر چشم به راه من نباشيد!
صبح كه مادر بيدار شد از خودش پرسيد چه اتفاقي افتاده است؟ شايد ديشب حمله و💥 عمليات بوده است. با دامادش تماس ☎️گرفت و قصه را گفت.
دامادش 💭خواب را خيلي تاييد نكرد. دوباره شب 🌙بعد مادر همين خواب را ديد. محمدرضا گفت: ديگر چشم به راه من نباشيد! وقتي براي بار دوم به دامادش گفت، رفت سپاه و پرس و جو كرد ولي خبري نبود. از آنها خواستند يك عكس و فتوكپي شناسنامه را پست كنند براي صليب سرخ🔴، كه آنها هم همين كار را كردند.بعدها متوجه شدند که محمدرضا در شب 💥عملیات 4 مجروح و اسیر شده است.یازده روز در اسارت زنده بوده ودرنهایت بخاطر جراحتتش زیر شکنجه ی بعثی ها به 🌹شهادت رسیده...😔
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#شهید_محمد_رضا_شفیعی
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXesPLahuOSdckQ
🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂
@shahidegomnamm
#زندگینامه شهید محمدرضا شفیعی ( قسمت دهم)🌸
🍂چشم به راه من نباشيد🍂
چند روز بيشتر از وداع😔 محمدرضا نگذشته بود كه شب🌙 در عالم خواب مادرش او را ديد…
در خواب💭 مادر، محمدرضا از در خانه داخل آمده بود. يك لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در كه آمد يك شاخه گل سبز🍀 در دستش بود ولي جلوي مادركه آمد يك بقچه سبز كوچك شد. سه مرتبه گفت: مادر برايت هديه🎁 آوردم.
مادرش گفت: چطوري پسرم؟ اين بار چرا اينقدر زود آمدي؟!
گفت: مادر عجله دارم، فقط آمدم بگويم ديگر چشم به راه من نباشيد!
صبح كه مادر بيدار شد از خودش پرسيد چه اتفاقي افتاده است؟ شايد ديشب حمله و💥 عمليات بوده است. با دامادش تماس ☎️گرفت و قصه را گفت.
دامادش 💭خواب را خيلي تاييد نكرد. دوباره شب 🌙بعد مادر همين خواب را ديد. محمدرضا گفت: ديگر چشم به راه من نباشيد! وقتي براي بار دوم به دامادش گفت، رفت سپاه و پرس و جو كرد ولي خبري نبود. از آنها خواستند يك عكس و فتوكپي شناسنامه را پست كنند براي صليب سرخ🔴، كه آنها هم همين كار را كردند.بعدها متوجه شدند که محمدرضا در شب 💥عملیات 4 مجروح و اسیر شده است.یازده روز در اسارت زنده بوده ودرنهایت بخاطر جراحتتش زیر شکنجه ی بعثی ها به 🌹شهادت رسیده...😔
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#شهید_محمد_رضا_شفیعی
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXesPLahuOSdckQ
🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂
Forwarded from عکس نگار
🌷کانال عهدباشهدا🌷
@shahidegomnamm
#زندگینامه شهید محمدرضا شفیعی ( قسمت یازدهم)🌸
💠نحوه شهادت محمد رضا شفیعی از زبان حسین محمدی مفرد از غواصان لشکر 5 نصر واحد تخریب در دوران دفاع مقدس :
💥عملیات کربلای 4 در منطقه عملیاتی شلمچه در تاریخ 1365/10/03 آغاز گردید محمدرضا ترکش توی شکمش خورده بود، زخمی داخل کانال افتاده بودیم قرار بودبعد از چندساعت ما را به عقب منتقل کنند ولی عراقیها رسیدند و ما را👐 اسیر کردند ما را به اردوگاه شهر موصل منتقل کردند هردو حالمان وخیم بود، در روزهای اول از او خواسته بودند به امام خمینی فحش و ناسزا بدهد ولی محمد رضا در مقابل همه درجه داران و افسران عراقی به صدام فحش و ناسزا گفته بود بعد زده بودند توی دهنش که یکی از دندانهایش شکسته بود. به همراه تعدادی از اسرای ایرانی به بیمارستان 🏥نظامی در شهر بصره منتقل شدیم. در طول این مدت نیز اذیت و آزارهای دشمن توان جسمی ام را ضعیف کرده بود در ساعات اولیه حضور در بیمارستان را هیچ به خاطر ندارم ولی اولین چیزهایی را که به یاد دارم شهید بزرگوار شفیعی بود که در 🛌تخت سمت چپ من بود، بعد از به هوش آمدنم تنها صدایی که شنیدم صدای ایشان بود که در حال صحبت با هم اتاقی هایمان بود.
ساعت حدود 4 الی 5 بعد از ظهر بود که یک سرباز عراقی وارد اتاق شد و مستقیم به سمت محمد رضا رفت و محمد رضا با این سرباز بسیار خودمانی شروع به صحبت کرد با زبان اشاره به این سرباز می گفت عکس روی دیوار که در بالای درب ورودی بود را بردارد (عکس صدام) وسرباز عراقی با کلام اشاره می گفت نه نه این حرفها را نزن که سرت را می برند و سر من را هم می برند.
ولی محمد رضا با لحن جدی و با چاشنی به شوخی می گفت نه عکس را بده تا من زیر پایم بشکنم و بلند بلند🗣 به صدام مرگ می گفت و درود بر خمینی را می گفت و سرباز را هم مجبور می کرد که بگوید.
....🌷🍁🌷🍁🌷🍁🌷🍁🌷🍁
#شهید_محمد_رضا_شفیعی
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXesPLahuOSdckQ
🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
@shahidegomnamm
#زندگینامه شهید محمدرضا شفیعی ( قسمت یازدهم)🌸
💠نحوه شهادت محمد رضا شفیعی از زبان حسین محمدی مفرد از غواصان لشکر 5 نصر واحد تخریب در دوران دفاع مقدس :
💥عملیات کربلای 4 در منطقه عملیاتی شلمچه در تاریخ 1365/10/03 آغاز گردید محمدرضا ترکش توی شکمش خورده بود، زخمی داخل کانال افتاده بودیم قرار بودبعد از چندساعت ما را به عقب منتقل کنند ولی عراقیها رسیدند و ما را👐 اسیر کردند ما را به اردوگاه شهر موصل منتقل کردند هردو حالمان وخیم بود، در روزهای اول از او خواسته بودند به امام خمینی فحش و ناسزا بدهد ولی محمد رضا در مقابل همه درجه داران و افسران عراقی به صدام فحش و ناسزا گفته بود بعد زده بودند توی دهنش که یکی از دندانهایش شکسته بود. به همراه تعدادی از اسرای ایرانی به بیمارستان 🏥نظامی در شهر بصره منتقل شدیم. در طول این مدت نیز اذیت و آزارهای دشمن توان جسمی ام را ضعیف کرده بود در ساعات اولیه حضور در بیمارستان را هیچ به خاطر ندارم ولی اولین چیزهایی را که به یاد دارم شهید بزرگوار شفیعی بود که در 🛌تخت سمت چپ من بود، بعد از به هوش آمدنم تنها صدایی که شنیدم صدای ایشان بود که در حال صحبت با هم اتاقی هایمان بود.
ساعت حدود 4 الی 5 بعد از ظهر بود که یک سرباز عراقی وارد اتاق شد و مستقیم به سمت محمد رضا رفت و محمد رضا با این سرباز بسیار خودمانی شروع به صحبت کرد با زبان اشاره به این سرباز می گفت عکس روی دیوار که در بالای درب ورودی بود را بردارد (عکس صدام) وسرباز عراقی با کلام اشاره می گفت نه نه این حرفها را نزن که سرت را می برند و سر من را هم می برند.
ولی محمد رضا با لحن جدی و با چاشنی به شوخی می گفت نه عکس را بده تا من زیر پایم بشکنم و بلند بلند🗣 به صدام مرگ می گفت و درود بر خمینی را می گفت و سرباز را هم مجبور می کرد که بگوید.
....🌷🍁🌷🍁🌷🍁🌷🍁🌷🍁
#شهید_محمد_رضا_شفیعی
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXesPLahuOSdckQ
🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
Forwarded from عکس نگار
🌷کانال عهدباشهدا🌷
@shahidegomnamm
#زندگینامه شهید محمدرضا شفیعی ( قسمت دوازدهم)🌸
من از صحبتهای محمد رضا و سرباز عراقی در تعجب بودم که این چه رفتاری است وقتی سرباز عراقی از اتاق خارج شد به محمد رضا گفتم مگر این سرباز را می شناسی که اینقدر راحت با او حرف می زدی گفت نه، گفتم پس با چه جراتی اینگونه صحبت می کردی گفت من از هیچ کس ترسی ندارم من به عراقی ها گفته ام که پاسدار هستم این عراقی ها هستند که باید از من بترسند.
آنها اسیر ما هستند نه ما اسیر اینها همنیطور که این شهید عزیز صحبت می کرد من با خودم گفتم، گفته بودن موجی ولی ندیده بودم این موج با این اسیر ایرانی چه کرده است.
با توجه به داروهای که خورده بودم به خواب رفتم نمی دانم چه مقدار زمان بود که ناله های محمد رضا از خواب بیدارم کرد و سئوال کردم چه شده؟ گفت: درد دارم و بر روی تخت نشسته بود و از درد به خودش می پیچید و عراقی ها را صدا می کرد که کمکش کنند و پرستار آمد و آمپولی به او زد و رفت. من از محمد رضا اسمش را تازه پرسیدم و سعی کردم او را بیشتر بشناسم که او به من گفت اسمت چیست؟ گفتم: حسین. گفت: حسین من زنده نمی مانم جراحت من بسیار زیاد است من را فراموش نکن من محمد رضا پاسدار و بچه شهر قم هستم که اجازه ندادم حرفش تمام شود و صورتم را برگرداندم و گفتم لطفا بگیر بخواب...
چشمانم را اشک گرفته بود. آن زمان من فقط 14 سال داشتم درد جراحتم را فراموش کردم و اشک می ریختم به حال تنهایی وغربت گریه می کردم
ساعتهای 3 صبح بود که با ناله های محمد رضا از خواب بیدار شدم.
گفتم: محمد چیه هنوز که نخوابیدی؟
گفت: من که گفتم درد دارم....
🌷🍁🌷🍁🌷🍁🌷🍁🌷🍁
#شهید_محمد_رضا_شفیعی
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXesPLahuOSdckQ
🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
@shahidegomnamm
#زندگینامه شهید محمدرضا شفیعی ( قسمت دوازدهم)🌸
من از صحبتهای محمد رضا و سرباز عراقی در تعجب بودم که این چه رفتاری است وقتی سرباز عراقی از اتاق خارج شد به محمد رضا گفتم مگر این سرباز را می شناسی که اینقدر راحت با او حرف می زدی گفت نه، گفتم پس با چه جراتی اینگونه صحبت می کردی گفت من از هیچ کس ترسی ندارم من به عراقی ها گفته ام که پاسدار هستم این عراقی ها هستند که باید از من بترسند.
آنها اسیر ما هستند نه ما اسیر اینها همنیطور که این شهید عزیز صحبت می کرد من با خودم گفتم، گفته بودن موجی ولی ندیده بودم این موج با این اسیر ایرانی چه کرده است.
با توجه به داروهای که خورده بودم به خواب رفتم نمی دانم چه مقدار زمان بود که ناله های محمد رضا از خواب بیدارم کرد و سئوال کردم چه شده؟ گفت: درد دارم و بر روی تخت نشسته بود و از درد به خودش می پیچید و عراقی ها را صدا می کرد که کمکش کنند و پرستار آمد و آمپولی به او زد و رفت. من از محمد رضا اسمش را تازه پرسیدم و سعی کردم او را بیشتر بشناسم که او به من گفت اسمت چیست؟ گفتم: حسین. گفت: حسین من زنده نمی مانم جراحت من بسیار زیاد است من را فراموش نکن من محمد رضا پاسدار و بچه شهر قم هستم که اجازه ندادم حرفش تمام شود و صورتم را برگرداندم و گفتم لطفا بگیر بخواب...
چشمانم را اشک گرفته بود. آن زمان من فقط 14 سال داشتم درد جراحتم را فراموش کردم و اشک می ریختم به حال تنهایی وغربت گریه می کردم
ساعتهای 3 صبح بود که با ناله های محمد رضا از خواب بیدار شدم.
گفتم: محمد چیه هنوز که نخوابیدی؟
گفت: من که گفتم درد دارم....
🌷🍁🌷🍁🌷🍁🌷🍁🌷🍁
#شهید_محمد_رضا_شفیعی
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXesPLahuOSdckQ
🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
Forwarded from عکس نگار
🌷کانال عهدباشهدا🌷
@shahidegomnamm
#زندگینامه شهید محمدرضا شفیعی ( قسمت سیزدهم)🌸
من کاری از دستم ساخته نبود و فقط🙁 نگاه به او می کردم که درد می کشد پرستار مجدد آمد و مسکن زد 💉و رفت بعد برای آرامش خودم با محمد رضا شروع به صحبت کردن کردم البته چیز زیادی از آن حرفها یادم نمی آید ولی مهمترین حرفها این بود که چرا اینقدر راحت حرف می زنی چرا فکر می کنی گفتن این حرفها به عراقی ها شجاعت است؟ فکر نمی کنی کمی با احتیاط رفتار کنی بهتر است؟!
گفت: چرا حق با تو است اما من با همه فرق دارم من بزرگ نشدم که بترسم بزرگ نشدم که اسیر باشم من اگر پاهایم توان راه رفتن داشت همین سرباز عراقی را مجبور می کردم تا من را فراری دهد ومن در اسارت یا می میرم یا فرار می کنم و از تو هم میخواهم که تا توان پاهایت هست در اسارت نمان و فرار کن من واقعا نمی ترسم ! من بازیگر نیستم من از دشمن ترس ندارم من اسیر نیستم و چند بار این کلمه را گفت که تا پاهایت توان حرکت دارد فرار کن و اینجا نمان.
فردا صبح ☀️ما را توسط یک اتوبوس (آمبولانس) 🚑به زندانی در یک پادگان نزدیک شهر بغداد بردن که فکر میکنم پادگان نیروی هوایی ✈️بود چون دائما صدای بلند شدن و فرود هواپیماهای جنگی 🛩می آمد. همان شب اول محمد رضا از درد بی تاب شده بود، من و هم سلولی هایمان با داد و فریاد سرباز عراقی را صدا می کردیم تا کمک کنند و بعد از کلی داد و فریاد یک سرباز که روپوش سفید در دستش بود آمد و از پشت همان میله ها یک مسکن زد💉 ورفت محمدر ضا لباس به تن نداشت و تمام شکمش رد بخیه داشت فکر میکنم که تمام معده و روده هایش به هم پیچیده بود... باز هم در زندان حرف های قبلی را تکرار کرد و داشت مشخصات خودش را می گفت که من اجازه ندام حرف بزند و خواهش کردم که تمامش کند.
با خودم گفتم در داخل شکم محمد رضا همه چیز جابجا شده است ولی سعی کردم فکر نکنم و خوابیدم.
ساعت 10 شب بود که محمد رضا دیگر کاملا بی حال شده بود و دیگر توان ناله کردن هم نداشت به من نگاه کرد و گفت حسین یادت نرود که من بچه قم بودم و چگونه جان دادم (شهید شدم) و بعد گفت خواهش میکنم کمی به من آب 💧بده که خیلی تشنه هستم. و من به چشمان محمد که می گفت آخرین لحظات زندگیم هست نگاه می کردم صدای محمد خیلی آهسته شده بود او خیلی صدایش رسا و بلند بود ولی دیگر خبری از آن صدا نبود دستم را به سمت قابلمه هایی که در آن اب بود بردم و بلند کردم و به سمت محمد بردم.....
🌷🍁🌷🍁🌷🍁🌷🍁🌷🍁
#شهید_محمد_رضا_شفیعی
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXesPLahuOSdckQ
🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
@shahidegomnamm
#زندگینامه شهید محمدرضا شفیعی ( قسمت سیزدهم)🌸
من کاری از دستم ساخته نبود و فقط🙁 نگاه به او می کردم که درد می کشد پرستار مجدد آمد و مسکن زد 💉و رفت بعد برای آرامش خودم با محمد رضا شروع به صحبت کردن کردم البته چیز زیادی از آن حرفها یادم نمی آید ولی مهمترین حرفها این بود که چرا اینقدر راحت حرف می زنی چرا فکر می کنی گفتن این حرفها به عراقی ها شجاعت است؟ فکر نمی کنی کمی با احتیاط رفتار کنی بهتر است؟!
گفت: چرا حق با تو است اما من با همه فرق دارم من بزرگ نشدم که بترسم بزرگ نشدم که اسیر باشم من اگر پاهایم توان راه رفتن داشت همین سرباز عراقی را مجبور می کردم تا من را فراری دهد ومن در اسارت یا می میرم یا فرار می کنم و از تو هم میخواهم که تا توان پاهایت هست در اسارت نمان و فرار کن من واقعا نمی ترسم ! من بازیگر نیستم من از دشمن ترس ندارم من اسیر نیستم و چند بار این کلمه را گفت که تا پاهایت توان حرکت دارد فرار کن و اینجا نمان.
فردا صبح ☀️ما را توسط یک اتوبوس (آمبولانس) 🚑به زندانی در یک پادگان نزدیک شهر بغداد بردن که فکر میکنم پادگان نیروی هوایی ✈️بود چون دائما صدای بلند شدن و فرود هواپیماهای جنگی 🛩می آمد. همان شب اول محمد رضا از درد بی تاب شده بود، من و هم سلولی هایمان با داد و فریاد سرباز عراقی را صدا می کردیم تا کمک کنند و بعد از کلی داد و فریاد یک سرباز که روپوش سفید در دستش بود آمد و از پشت همان میله ها یک مسکن زد💉 ورفت محمدر ضا لباس به تن نداشت و تمام شکمش رد بخیه داشت فکر میکنم که تمام معده و روده هایش به هم پیچیده بود... باز هم در زندان حرف های قبلی را تکرار کرد و داشت مشخصات خودش را می گفت که من اجازه ندام حرف بزند و خواهش کردم که تمامش کند.
با خودم گفتم در داخل شکم محمد رضا همه چیز جابجا شده است ولی سعی کردم فکر نکنم و خوابیدم.
ساعت 10 شب بود که محمد رضا دیگر کاملا بی حال شده بود و دیگر توان ناله کردن هم نداشت به من نگاه کرد و گفت حسین یادت نرود که من بچه قم بودم و چگونه جان دادم (شهید شدم) و بعد گفت خواهش میکنم کمی به من آب 💧بده که خیلی تشنه هستم. و من به چشمان محمد که می گفت آخرین لحظات زندگیم هست نگاه می کردم صدای محمد خیلی آهسته شده بود او خیلی صدایش رسا و بلند بود ولی دیگر خبری از آن صدا نبود دستم را به سمت قابلمه هایی که در آن اب بود بردم و بلند کردم و به سمت محمد بردم.....
🌷🍁🌷🍁🌷🍁🌷🍁🌷🍁
#شهید_محمد_رضا_شفیعی
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXesPLahuOSdckQ
🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
🌷کانال عهدباشهدا🌷
@shahidegomnamm
#زندگینامه شهید محمدرضا شفیعی ( قسمت چهاردهم)🌸
همه کسانی که در سلول بودن بیدار بودند و با نگرانی 😟به محمد رضا نگاه می کردند و هیچ کس حرفی نمی زد یک جورایی همه به این نتیجه رسیده بودند که محمد رضا دیگر زنده نخواهد ماند. ظرف آب 💧را تا نزدیکی او بردم او خودش را جلو کشید تا آب را از من بگیرد و دستش را بر لبه قابلمه گذاشت و دهانش را باز کرد تا آب بنوشد اما یکی از بچه ها ظرف آب را کنار زد و گفت: نه اجازه ندهید آب بخورد او جراحاتش زیاد است و برای زخمهایش خوب نیست.
همه بچه ها این را حس کرده بودند که محمد لحظات آخر عمرش است.
با صدای بلند 🗣گفتند: نه... نه...! رها کن و اجازه بده تا آب را بنوشد.
هیچ وقت این صحنه را فراموش نمی کنم که یک دست محمد رضا به قابلمه محکم چسبیده بود و به سمت دهانش می کشید و آن برادر اسیر که بچه فریدونکنار بود و اسمش را به خاطر ندارم سمت دیگر قابلمه را.
تا او آب نخورد! فکر می کنم این حالت ها شاید 50 ثانیه زمان هم طول نکشید که دست محمد از قابلمه جدا شد و پیکرش بر زمین افتاد و به 🌹شهادت رسید با نارحتی 😟به آن برادر گفتم خوب شد آب ندادی و او شهید شد. او در جواب گفت من قصد اذیت نداشتم آب برای جراحات او خوب نبود. آن برادر از ما بزرگتر بود و تجربه بیشتری داشت می دانست که خوردن آب برای جراحات خوب نیست. ولی ما بر اساس احساساتمان می خواستیم عمل کنیم نه بر اساس تجربه وعقل، البته حق با ایشان بود و کارش درست بود... به هر حال محمد لب تشنه 🌹شهید شد و تا صبح پیکر مطهرش در کنار ما بود و صبح او را بردند ولی آن 🌙شب، شب غمگینی بود...
😢😔😢😔😢😔😢😔😢😔
#شهید_محمد_رضا_شفیعی
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXesPLahuOSdckQ
🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
@shahidegomnamm
#زندگینامه شهید محمدرضا شفیعی ( قسمت چهاردهم)🌸
همه کسانی که در سلول بودن بیدار بودند و با نگرانی 😟به محمد رضا نگاه می کردند و هیچ کس حرفی نمی زد یک جورایی همه به این نتیجه رسیده بودند که محمد رضا دیگر زنده نخواهد ماند. ظرف آب 💧را تا نزدیکی او بردم او خودش را جلو کشید تا آب را از من بگیرد و دستش را بر لبه قابلمه گذاشت و دهانش را باز کرد تا آب بنوشد اما یکی از بچه ها ظرف آب را کنار زد و گفت: نه اجازه ندهید آب بخورد او جراحاتش زیاد است و برای زخمهایش خوب نیست.
همه بچه ها این را حس کرده بودند که محمد لحظات آخر عمرش است.
با صدای بلند 🗣گفتند: نه... نه...! رها کن و اجازه بده تا آب را بنوشد.
هیچ وقت این صحنه را فراموش نمی کنم که یک دست محمد رضا به قابلمه محکم چسبیده بود و به سمت دهانش می کشید و آن برادر اسیر که بچه فریدونکنار بود و اسمش را به خاطر ندارم سمت دیگر قابلمه را.
تا او آب نخورد! فکر می کنم این حالت ها شاید 50 ثانیه زمان هم طول نکشید که دست محمد از قابلمه جدا شد و پیکرش بر زمین افتاد و به 🌹شهادت رسید با نارحتی 😟به آن برادر گفتم خوب شد آب ندادی و او شهید شد. او در جواب گفت من قصد اذیت نداشتم آب برای جراحات او خوب نبود. آن برادر از ما بزرگتر بود و تجربه بیشتری داشت می دانست که خوردن آب برای جراحات خوب نیست. ولی ما بر اساس احساساتمان می خواستیم عمل کنیم نه بر اساس تجربه وعقل، البته حق با ایشان بود و کارش درست بود... به هر حال محمد لب تشنه 🌹شهید شد و تا صبح پیکر مطهرش در کنار ما بود و صبح او را بردند ولی آن 🌙شب، شب غمگینی بود...
😢😔😢😔😢😔😢😔😢😔
#شهید_محمد_رضا_شفیعی
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXesPLahuOSdckQ
🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
Forwarded from عکس نگار
🌷کانال عهدباشهدا🌷
@shahidegomnamm
#زندگینامه شهید محمدرضا شفیعی ( قسمت پانزدهم)🌸
تابوت خالي 🔲و تشييع يك مزار خالي🔳 در همين اثنا به لطف خدا و عنایت اهل بیت صليب سرخ 🔴هم به آنجا ميرسد و متوجه 🌹شهادت محمدرضا ميشوند، آنها دستور ميدهند كه شهيد بايد در كاظمين دفن شود. براي همين محمدرضا را در كاظمين دفن ميكنند. مادرش می گوید ما هم تا ۸ ماه بعد از شهادتش هيچ اطلاعي نداشتيم. تا اينكه از طرف سپاه يك روز يك آلبوم عكس آوردند كه عكس اسرا در آن بود. ديدم همه چشمها بسته 😔و دستها زخمي بودند. برگه آخر آلبوم را كه ورق زدم متوجه محمدرضا شدم. گفتند اگر مطمئن هستيد كه اين شهيد فرزند شماست فردا ساعت ۲ بعد از ظهر بياييد، ايشان مفقودالجسد هستند، بياييد تا ما تشييع نماييم و قبري به شما بدهيم. فردا ساعت ۲بعد از ظهر بود كه ما رفتيم، تابوت خالي🔳 را كه گل 🌹🌹🌹در آن بود، تشييع كرديم، به سمت يك قبر خالي. تشييع تمام شد همه رفتند. من به محمد رضام گفتم، پسرم كاش ميدانستم كه تو كجا هستي، كجا خاك شدهاي تا ميآمدم پيشت. بعد هم رفتيم خانه.
در خانه🏚 همانطور كه استراحت ميكردم در عالم خواب💭 و بيداري ديدم كه رفتم گلزار، محمدرضا در بالاي پشتبام بلندي است. به او گفتم: مادر جان كجايي تا من بيايم پيشت؟ من دارم پي تو ميگردم! پسرم همان قبر خالي🔲 را نشان داد و گفت: هر وقت ميخواهي من را ببيني بيا اينجا. چهار جوان قد و نيم قد هم كنارش ايستاده بودند، پرسيدم مادر جان اينها كه هستند؟ گفت: ✨«امام حسن(ع)، امام حسين (ع)، علي اكبر(ع)، علي اصغر(ع)»✨، يكباره چشمهايم را باز كردم ديدم در خانه هستم. بلند شدم رفتم سر مزارش.
💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#شهید_محمد_رضا_شفیعی
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXesPLahuOSdckQ
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
@shahidegomnamm
#زندگینامه شهید محمدرضا شفیعی ( قسمت پانزدهم)🌸
تابوت خالي 🔲و تشييع يك مزار خالي🔳 در همين اثنا به لطف خدا و عنایت اهل بیت صليب سرخ 🔴هم به آنجا ميرسد و متوجه 🌹شهادت محمدرضا ميشوند، آنها دستور ميدهند كه شهيد بايد در كاظمين دفن شود. براي همين محمدرضا را در كاظمين دفن ميكنند. مادرش می گوید ما هم تا ۸ ماه بعد از شهادتش هيچ اطلاعي نداشتيم. تا اينكه از طرف سپاه يك روز يك آلبوم عكس آوردند كه عكس اسرا در آن بود. ديدم همه چشمها بسته 😔و دستها زخمي بودند. برگه آخر آلبوم را كه ورق زدم متوجه محمدرضا شدم. گفتند اگر مطمئن هستيد كه اين شهيد فرزند شماست فردا ساعت ۲ بعد از ظهر بياييد، ايشان مفقودالجسد هستند، بياييد تا ما تشييع نماييم و قبري به شما بدهيم. فردا ساعت ۲بعد از ظهر بود كه ما رفتيم، تابوت خالي🔳 را كه گل 🌹🌹🌹در آن بود، تشييع كرديم، به سمت يك قبر خالي. تشييع تمام شد همه رفتند. من به محمد رضام گفتم، پسرم كاش ميدانستم كه تو كجا هستي، كجا خاك شدهاي تا ميآمدم پيشت. بعد هم رفتيم خانه.
در خانه🏚 همانطور كه استراحت ميكردم در عالم خواب💭 و بيداري ديدم كه رفتم گلزار، محمدرضا در بالاي پشتبام بلندي است. به او گفتم: مادر جان كجايي تا من بيايم پيشت؟ من دارم پي تو ميگردم! پسرم همان قبر خالي🔲 را نشان داد و گفت: هر وقت ميخواهي من را ببيني بيا اينجا. چهار جوان قد و نيم قد هم كنارش ايستاده بودند، پرسيدم مادر جان اينها كه هستند؟ گفت: ✨«امام حسن(ع)، امام حسين (ع)، علي اكبر(ع)، علي اصغر(ع)»✨، يكباره چشمهايم را باز كردم ديدم در خانه هستم. بلند شدم رفتم سر مزارش.
💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#شهید_محمد_رضا_شفیعی
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXesPLahuOSdckQ
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
Forwarded from عکس نگار
🌷کانال عهدباشهدا🌷
@shahidegomnamm
#زندگینامه شهید محمدرضا شفیعی ( قسمت شانزدهم)🌸
✨رفتن مادر برای زیارت عتبات و دستیابی به قبر شهیدش✨
سه سال پیش توفیق شد که به زیارت🚩 عتبات مشرف شوم. عکس و شماره قبر محمدرضا را برداشتم و با توکل به خدا راهی شدم. وقتی رسیدم به هر کسی التماس کردم از مأمورین تا بگذارند حتی یک ساعت بر سر قبر 🔳محمدرضا بروم، قبول نمی کردند. مرا منع می کردند و می ترسیدند خبر به استخبارات برسد. پسر برادرم دنبالم بود، او کمی عربی بلد بود، با یکی از رانندگان صحبت کردیم و 20 هزار تومان پول نقد به او دادیم، ما را به قبرستان الکخ رساند و رفت. عکسهای شهدا را نزده بودند ولی طبق آدرسی که داشتم قبر را پیدا کردم، ردیف 18، شماره 128. لحظه به یاد ماندنی بود، بی تاب بودم😔 و خودم را بر روی مزارش انداختم. به محمدرضا گفتم شب اول خواب دیدم گلزار بودی، دلم می خواهد پیش من بیایی، خلاصه خیلی التماس کردم و بعد از آن در 🚩کربلا آقا✨سیدالشهداء ✨را به جوان رعنایش ✨علی اکبر ✨قسم دادم تا فرزندم را به من برگرداند.
🚩✨🚩✨🚩✨🚩✨🚩✨
#شهید_محمد_رضا_شفیعی
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXesPLahuOSdckQ
🌴🚩🌴🚩🌴🚩🌴🚩🌴🚩
@shahidegomnamm
#زندگینامه شهید محمدرضا شفیعی ( قسمت شانزدهم)🌸
✨رفتن مادر برای زیارت عتبات و دستیابی به قبر شهیدش✨
سه سال پیش توفیق شد که به زیارت🚩 عتبات مشرف شوم. عکس و شماره قبر محمدرضا را برداشتم و با توکل به خدا راهی شدم. وقتی رسیدم به هر کسی التماس کردم از مأمورین تا بگذارند حتی یک ساعت بر سر قبر 🔳محمدرضا بروم، قبول نمی کردند. مرا منع می کردند و می ترسیدند خبر به استخبارات برسد. پسر برادرم دنبالم بود، او کمی عربی بلد بود، با یکی از رانندگان صحبت کردیم و 20 هزار تومان پول نقد به او دادیم، ما را به قبرستان الکخ رساند و رفت. عکسهای شهدا را نزده بودند ولی طبق آدرسی که داشتم قبر را پیدا کردم، ردیف 18، شماره 128. لحظه به یاد ماندنی بود، بی تاب بودم😔 و خودم را بر روی مزارش انداختم. به محمدرضا گفتم شب اول خواب دیدم گلزار بودی، دلم می خواهد پیش من بیایی، خلاصه خیلی التماس کردم و بعد از آن در 🚩کربلا آقا✨سیدالشهداء ✨را به جوان رعنایش ✨علی اکبر ✨قسم دادم تا فرزندم را به من برگرداند.
🚩✨🚩✨🚩✨🚩✨🚩✨
#شهید_محمد_رضا_شفیعی
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXesPLahuOSdckQ
🌴🚩🌴🚩🌴🚩🌴🚩🌴🚩