#داستان 📚
#فرمانده_من
#قسمت_بیست_و_دوم
حسابی از حرفم پشیمون شده بودم، واقعا از دهنم پرید😔
دل به دریا زدمو به آقاے سعادت ک روشو برگردونده بود تا بره گفتم : آقاے سعادتـــ ؟
سرجاش ایستاد ولی برنگشت با تردید گفتم : راستش، راستش من دوربینم گم شده اما وقتی شما رو از اون حس و حالتون بیرون آوردم از گفتن حرفم پشیمون شدم😔
فکر کردم شاید واستون مهم نباشه دوربینم گم شده وگرنه فقط واسه پیدا کردن اون ازتون درخواست کمک کردم آخه تمام عکسایی ک از دوکوهه تا اینجا انداخته بودم توی اون بود ...
بدون اون واقعا نمیدونم باید چیکار کنم😢
بعد اتمام جمله ام ب سمتم برگشتو گفت : که این طور، خیلی خب حالا دوربینتونو کجا گم کردید ؟
همون طور ک به بندای کفشش خیره شده بودم گفتم : من جلوی تابلوی " با وضو وارد شوید " چادرم گیر کرد به یه چیزی... دوربینو گذاشتم زمین تا چادرمو درست کنم و فراموش کردم بردارمش باشه من میرم دنبالش بگردم ...
شما خیالتون راحت ،با این سر و وضع گلی لازم نیس شما هم بیای 10 دقیقه دیگه ماشین حرکت میکنه، شما برو تو ماشین بشین سلانه سلانه به سمت ماشین حرکت کردمو رفتم کنار سپیده نشستم .🚶🏻
شروع کردم ب ذکر گفتن و دعا کردن ساعت هفت شده بود اما خبری از آقا حسام نبود همه اومده بودن و ماشین میخواست حرکت کنه توی دلم آشوب به پا بود وضعیتم درست مثل یه نجار بود ک چوباش سوخته😭
ابزار کارمو از دست داده بودم راننده سوار شد و ماشینو روشن کرد یهو چشمم ب برادر حسام افتاد ک با یه حرکت دیدنی و سرعت باورنکردنی خودشو رسوند ب اتوبوس نفس نفس زنان اومدو دو تا صندلی جلوتر از ما کنار برادر اشکان نشست، تو دستاش هیچی نبود😭
بی اختیار قلبم شروع ب تپیدن کرد روم نمیشد برم پیشش و ازش بپرسم پس دوربینم چی شد ؟
صدای برادر اشکانو شنیدم ک گفت : حسام نیم ثانیه دیگه دیر اومده بودی باید عین اسب تا پادگان میدوییدی😆
سپیده : فاطمممه !!! چرا رنگت عین گچ شده ؟😳
مگ دوربین پیدا نشد ؟با صدایی ک حالا لرزون شده بود گفتم : نه سپیده ! یعنی قرار بود این آقاهه پیدا کنه ولی تو دستاش هیچی نیس...😔 کدوم آقاهه ؟
- برادر حسام دیگه ...
-فاطمه مطمئن باش پیداش کرده کار سپردی به کاربلدش خیالت راحت😌
با این حرف سپیده یکم دلگرم شدم وقتی به پادگان رسیدیم با سرعت از اتوبوس پایین اومدمو یه راست رفتم پیش برادر حسام که داشت چمدونشو زمین میذاشت، بدون معطلی خودمو بهش رسوندمو و پرسیدم : آقای سعادت ؟ چی شد ؟ پیداش کردین ؟😰
سرشو بالا آورد و پرسید، چی فرمودین ؟🤔
با کلافگی گفتم : عه ؟؟ آقای سعادتــــــ😩
#ادامه_در_بخش_بعد
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_بیست_و_دوم
حسابی از حرفم پشیمون شده بودم، واقعا از دهنم پرید😔
دل به دریا زدمو به آقاے سعادت ک روشو برگردونده بود تا بره گفتم : آقاے سعادتـــ ؟
سرجاش ایستاد ولی برنگشت با تردید گفتم : راستش، راستش من دوربینم گم شده اما وقتی شما رو از اون حس و حالتون بیرون آوردم از گفتن حرفم پشیمون شدم😔
فکر کردم شاید واستون مهم نباشه دوربینم گم شده وگرنه فقط واسه پیدا کردن اون ازتون درخواست کمک کردم آخه تمام عکسایی ک از دوکوهه تا اینجا انداخته بودم توی اون بود ...
بدون اون واقعا نمیدونم باید چیکار کنم😢
بعد اتمام جمله ام ب سمتم برگشتو گفت : که این طور، خیلی خب حالا دوربینتونو کجا گم کردید ؟
همون طور ک به بندای کفشش خیره شده بودم گفتم : من جلوی تابلوی " با وضو وارد شوید " چادرم گیر کرد به یه چیزی... دوربینو گذاشتم زمین تا چادرمو درست کنم و فراموش کردم بردارمش باشه من میرم دنبالش بگردم ...
شما خیالتون راحت ،با این سر و وضع گلی لازم نیس شما هم بیای 10 دقیقه دیگه ماشین حرکت میکنه، شما برو تو ماشین بشین سلانه سلانه به سمت ماشین حرکت کردمو رفتم کنار سپیده نشستم .🚶🏻
شروع کردم ب ذکر گفتن و دعا کردن ساعت هفت شده بود اما خبری از آقا حسام نبود همه اومده بودن و ماشین میخواست حرکت کنه توی دلم آشوب به پا بود وضعیتم درست مثل یه نجار بود ک چوباش سوخته😭
ابزار کارمو از دست داده بودم راننده سوار شد و ماشینو روشن کرد یهو چشمم ب برادر حسام افتاد ک با یه حرکت دیدنی و سرعت باورنکردنی خودشو رسوند ب اتوبوس نفس نفس زنان اومدو دو تا صندلی جلوتر از ما کنار برادر اشکان نشست، تو دستاش هیچی نبود😭
بی اختیار قلبم شروع ب تپیدن کرد روم نمیشد برم پیشش و ازش بپرسم پس دوربینم چی شد ؟
صدای برادر اشکانو شنیدم ک گفت : حسام نیم ثانیه دیگه دیر اومده بودی باید عین اسب تا پادگان میدوییدی😆
سپیده : فاطمممه !!! چرا رنگت عین گچ شده ؟😳
مگ دوربین پیدا نشد ؟با صدایی ک حالا لرزون شده بود گفتم : نه سپیده ! یعنی قرار بود این آقاهه پیدا کنه ولی تو دستاش هیچی نیس...😔 کدوم آقاهه ؟
- برادر حسام دیگه ...
-فاطمه مطمئن باش پیداش کرده کار سپردی به کاربلدش خیالت راحت😌
با این حرف سپیده یکم دلگرم شدم وقتی به پادگان رسیدیم با سرعت از اتوبوس پایین اومدمو یه راست رفتم پیش برادر حسام که داشت چمدونشو زمین میذاشت، بدون معطلی خودمو بهش رسوندمو و پرسیدم : آقای سعادت ؟ چی شد ؟ پیداش کردین ؟😰
سرشو بالا آورد و پرسید، چی فرمودین ؟🤔
با کلافگی گفتم : عه ؟؟ آقای سعادتــــــ😩
#ادامه_در_بخش_بعد
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚
#فرمانده_من
#قسمت_بیست_و_سوم
چیڪار میتونستم بکنم ؟؟؟ جز اینکه به خادما بسپرم اگه یه دوربین پیدا کردن با شمارم تماس بگیرن ؟🤔
جملش مثه یه پتک کوبیده شد تو سرم .🔨😓 بدجوری وارفتم، چند ثانیه تو اون حالت بودم ولی با صدای نگران برادر حسام ب خودم اومدمو بدون توجه ب ابراز نگرانیش برگشتمو راهمو کشیدم ب داخل #پادگان_شهید_باکری .💚
پرده ی اشکی ک جلوی دیدمو میگرفت با کلافگی کنار زدم، بدون توجه به سپیده ک هوار هوار میزد بیا چمدونتو بردار از در پادگان رفتم تو ...
از شانس من اینجا اصلا تخت نداشت، یه گوشه ای نشستمو سرمو گذاشتم رو زانوهام.
از شدت ناراحتی جواب سپیده رو نمیدادم ک هی صدام میکرد، آخر سر با یه صدای گرفته و با تشر گفتم : چیه ؟؟ چرا هی داد و هوار میکنی ؟؟ نمیتونی ببینی یه دقه واسه خودم خلوت کردم ؟😭
بیچاره در طول غر زدنای من هیچی نگفت . فقط سرشو خیلی مظلوم پاایین انداختو گفت : فقط میخواستم بگم برادر حسام زحمت آوردن چمدونتو کشید، گذاشتش جلوی در.
بعدشم بی هیچ حرفی با ناراحتی از کنارم بلند شد و رفت ...
از حرکت تندم خعلی پشیمون شدم عصبانیت غیر قابل تحملی داشتم ک هیچ جوره نمیتونستم خودمو خالی کنم ، بخاطر همین با وجود پشیمونی فعلا قصد نداشتم معذرت خواهی کنم .
با اخمی ک هنوز تو صورتم بود رفتم چمدونمو آوردم و یه جا واسه خودم اختیار کردم و بعد از تعویض لباسای گلیم دراز کشیدم .
به وضوح مشخص بود سپیده خیلی ازم ناراحته ولی من الان شرایط درستی نداشتم تا ازش معذرت خواهی کنم تازه میخواستم غرغر کنم ک کجای این آقا کار بلده .😤
از دست برادر حسامم فوق العاده عصبی بودم ...
اصلا از همه عصبی بودم تو ذهنم داشتم با همه دعوا میکردم یکی از خانوما گفت : خانمی ، یکم وسایلاتو جمع و جور تر کن دور و بریات راحت تر بخوابن با همون سگرمه ی تو هم رفته وسایلمو جمع و جور کردم ، بیچاره با دیدن قیافم دیگه حرفی نزد .
یه دفعه ای خاموشی زدنو همه جا تاریک شد ... زیر پتو کلی با خدا درد و دل کردم وقتی دیدم اصلا خوابم نمیبره بلند شدم رفتم وضو گرفتم و اومدم نماز شب خوندم ...
خیلی حالم بهتر شد ...
عجب چیزیه این # نماز_شب ... 😍
اما هنوز اون کلافگی و بغض و عصبانیت باهام بود ...
چند بار به سرم زد یواشکی برم بیرون تا طلائیه پیاده برم و دوربینمو پیدا کنم اما بعدش ب فکر مسخره و غیر ممکنم پوزخند زدم ...😏
وقتی هوا روشن و موقع حرکت ماشین شد وسایلامو برداشتم و با بی محلی تمام به سپیده رفتم تو ماشین نشستم . کم مونده بود به در و دیوار هم چشم غره برم ...
ولی سپیده برعکس من خیلی شاد و مهربون باهام برخورد میکرد همین اخلاقش دوس داشتنی ترش میکرد .❤️
#ادامه_در_بخش_بعد
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_بیست_و_سوم
چیڪار میتونستم بکنم ؟؟؟ جز اینکه به خادما بسپرم اگه یه دوربین پیدا کردن با شمارم تماس بگیرن ؟🤔
جملش مثه یه پتک کوبیده شد تو سرم .🔨😓 بدجوری وارفتم، چند ثانیه تو اون حالت بودم ولی با صدای نگران برادر حسام ب خودم اومدمو بدون توجه ب ابراز نگرانیش برگشتمو راهمو کشیدم ب داخل #پادگان_شهید_باکری .💚
پرده ی اشکی ک جلوی دیدمو میگرفت با کلافگی کنار زدم، بدون توجه به سپیده ک هوار هوار میزد بیا چمدونتو بردار از در پادگان رفتم تو ...
از شانس من اینجا اصلا تخت نداشت، یه گوشه ای نشستمو سرمو گذاشتم رو زانوهام.
از شدت ناراحتی جواب سپیده رو نمیدادم ک هی صدام میکرد، آخر سر با یه صدای گرفته و با تشر گفتم : چیه ؟؟ چرا هی داد و هوار میکنی ؟؟ نمیتونی ببینی یه دقه واسه خودم خلوت کردم ؟😭
بیچاره در طول غر زدنای من هیچی نگفت . فقط سرشو خیلی مظلوم پاایین انداختو گفت : فقط میخواستم بگم برادر حسام زحمت آوردن چمدونتو کشید، گذاشتش جلوی در.
بعدشم بی هیچ حرفی با ناراحتی از کنارم بلند شد و رفت ...
از حرکت تندم خعلی پشیمون شدم عصبانیت غیر قابل تحملی داشتم ک هیچ جوره نمیتونستم خودمو خالی کنم ، بخاطر همین با وجود پشیمونی فعلا قصد نداشتم معذرت خواهی کنم .
با اخمی ک هنوز تو صورتم بود رفتم چمدونمو آوردم و یه جا واسه خودم اختیار کردم و بعد از تعویض لباسای گلیم دراز کشیدم .
به وضوح مشخص بود سپیده خیلی ازم ناراحته ولی من الان شرایط درستی نداشتم تا ازش معذرت خواهی کنم تازه میخواستم غرغر کنم ک کجای این آقا کار بلده .😤
از دست برادر حسامم فوق العاده عصبی بودم ...
اصلا از همه عصبی بودم تو ذهنم داشتم با همه دعوا میکردم یکی از خانوما گفت : خانمی ، یکم وسایلاتو جمع و جور تر کن دور و بریات راحت تر بخوابن با همون سگرمه ی تو هم رفته وسایلمو جمع و جور کردم ، بیچاره با دیدن قیافم دیگه حرفی نزد .
یه دفعه ای خاموشی زدنو همه جا تاریک شد ... زیر پتو کلی با خدا درد و دل کردم وقتی دیدم اصلا خوابم نمیبره بلند شدم رفتم وضو گرفتم و اومدم نماز شب خوندم ...
خیلی حالم بهتر شد ...
عجب چیزیه این # نماز_شب ... 😍
اما هنوز اون کلافگی و بغض و عصبانیت باهام بود ...
چند بار به سرم زد یواشکی برم بیرون تا طلائیه پیاده برم و دوربینمو پیدا کنم اما بعدش ب فکر مسخره و غیر ممکنم پوزخند زدم ...😏
وقتی هوا روشن و موقع حرکت ماشین شد وسایلامو برداشتم و با بی محلی تمام به سپیده رفتم تو ماشین نشستم . کم مونده بود به در و دیوار هم چشم غره برم ...
ولی سپیده برعکس من خیلی شاد و مهربون باهام برخورد میکرد همین اخلاقش دوس داشتنی ترش میکرد .❤️
#ادامه_در_بخش_بعد
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_بیست_و_پنجم
قبل اینکه بیام راهیان نور همیشه فکر میکردم شلمچه به همه جای این منطقه گفته میشه اما وقتی اومدم دیدم نــــــــــه خیــــــــــر...
چقدر از دنیا عقبم😞
اصلا چقد از زندگی عقبم واقعا تازه می فهمم کسی که اینجارو نبینه انگار هیچ زندگی نکرده اخه شلمچه خوده زندگیه😭
شلمچه همونجایی بود که وقتی به عکساش نگاه میکردم چشمام گنبده فیروزه ای رنگشو قاب می کرد.😍
همیشه ارزو داشتم داخل این گنبد فیروزه ایو ببینم، خیلی جالب بود اینجا خیلی شبیه طلائیه اس.💛
دوربینمو که دیگه از گردنم آویزون کرده بودمو گرفتم تو دستم و از گنبد فیروزهای رنگ #شلمچه عکس انداختم...📸
چند قدم که جلوتر رفتم چشمم به بخشی افتاد که انگار کتاب می فروختن با دو خودمو رسوندم به اون قسمت موشکافانه دنبال کتابی گشتم که آرزو داشتم بخونمش کتابه #یازهرا(س) زندگینامه و خاطرات #شهید_تورجی_زاده 💚
چشمم که به جلد سبز رگنش افتاد شیرجه زدم طـرفش و خیلی سریع برشداشتمش.
انقد سروصدا ایجاد کرده بودم که وقتی به دوروبرم نگاه انداختم دیدم همه با تعجب بهم زل زدن حتما پیشه خودشون گفتن دختر به این خنگی نوبره😑
یه خنده ی مصلحتی کردمو گفتم:خب...اِهِم...چیزه...کتاب می خواستم...🙂
با این حرفم همه دوباره مشغول کاره خودشون شدن اومدم برگردم تا از اون فضای خفه خارج بشم که چشمم به فلش کارتای اون سمته نمایشگاه افتاد اینبار با وقارحرکت می کردم و به بخش فلش کارتا رسیدم...🚶🏻
انقدر ذوق زده شده بودم که هرلحظه ممکن بود جیغ بزنم 👻
باچشمم یکی یکی روی فلش کارتا رو میخوندم که یدفعه چشمم به فلش کارته خاطرات رهبری تو دوران دفاع مقدس افتاد..ِ«ازنگاه مهر»....تا اونموقع که موضع خودمو حفظ کرده بودم دوباره شیرجه زدم رو فلش کارته که همزمان یه دسته دیگه ای هم همراه من اومد رو فلش کارته از ترسم سریع یه طرفه فلش کارترو محکم نگه داشتم😏
با اخم سرمو که گرفتم بالا نگاهم با نگاهه خشمگینه برادر اشکان گره خورد...😩
با عصبانیت گفتم:اول من برشداشتم پس لطفا ولش کنید...😶
_ایندفعه دیگه کوتاه نمیام سری پیشم فلش کارته به من نرسید...😎
یه پوزخند غلیظ زدمو گفتم:پسرو چه به فلش کارت؟😏
_جاداره بگم دخترو چه به فلش کارته اقا؟؟؟🤔
اقا رو با غیض گفت سریع جبهه گیری کردمو گفتم: هِی من رو اقا غیرتــــــ دارما....😡
_اولا که جونم فدا اقا سید علی اقا دومندش اصلا تو میدونی اقارو با چه «ق» ای مینویسن؟؟😒
این رفتاره داداشه سپیده برام عجیب بود معلوم بود ماله فلش کارتا نیست تا حالا ازش چنین رفتاری ندیده بودم.🙁
همونجور که با تعجب به لباسش چشم دوخته بودم...
#ادامه_در_بخش_بعد
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_بیست_و_پنجم
قبل اینکه بیام راهیان نور همیشه فکر میکردم شلمچه به همه جای این منطقه گفته میشه اما وقتی اومدم دیدم نــــــــــه خیــــــــــر...
چقدر از دنیا عقبم😞
اصلا چقد از زندگی عقبم واقعا تازه می فهمم کسی که اینجارو نبینه انگار هیچ زندگی نکرده اخه شلمچه خوده زندگیه😭
شلمچه همونجایی بود که وقتی به عکساش نگاه میکردم چشمام گنبده فیروزه ای رنگشو قاب می کرد.😍
همیشه ارزو داشتم داخل این گنبد فیروزه ایو ببینم، خیلی جالب بود اینجا خیلی شبیه طلائیه اس.💛
دوربینمو که دیگه از گردنم آویزون کرده بودمو گرفتم تو دستم و از گنبد فیروزهای رنگ #شلمچه عکس انداختم...📸
چند قدم که جلوتر رفتم چشمم به بخشی افتاد که انگار کتاب می فروختن با دو خودمو رسوندم به اون قسمت موشکافانه دنبال کتابی گشتم که آرزو داشتم بخونمش کتابه #یازهرا(س) زندگینامه و خاطرات #شهید_تورجی_زاده 💚
چشمم که به جلد سبز رگنش افتاد شیرجه زدم طـرفش و خیلی سریع برشداشتمش.
انقد سروصدا ایجاد کرده بودم که وقتی به دوروبرم نگاه انداختم دیدم همه با تعجب بهم زل زدن حتما پیشه خودشون گفتن دختر به این خنگی نوبره😑
یه خنده ی مصلحتی کردمو گفتم:خب...اِهِم...چیزه...کتاب می خواستم...🙂
با این حرفم همه دوباره مشغول کاره خودشون شدن اومدم برگردم تا از اون فضای خفه خارج بشم که چشمم به فلش کارتای اون سمته نمایشگاه افتاد اینبار با وقارحرکت می کردم و به بخش فلش کارتا رسیدم...🚶🏻
انقدر ذوق زده شده بودم که هرلحظه ممکن بود جیغ بزنم 👻
باچشمم یکی یکی روی فلش کارتا رو میخوندم که یدفعه چشمم به فلش کارته خاطرات رهبری تو دوران دفاع مقدس افتاد..ِ«ازنگاه مهر»....تا اونموقع که موضع خودمو حفظ کرده بودم دوباره شیرجه زدم رو فلش کارته که همزمان یه دسته دیگه ای هم همراه من اومد رو فلش کارته از ترسم سریع یه طرفه فلش کارترو محکم نگه داشتم😏
با اخم سرمو که گرفتم بالا نگاهم با نگاهه خشمگینه برادر اشکان گره خورد...😩
با عصبانیت گفتم:اول من برشداشتم پس لطفا ولش کنید...😶
_ایندفعه دیگه کوتاه نمیام سری پیشم فلش کارته به من نرسید...😎
یه پوزخند غلیظ زدمو گفتم:پسرو چه به فلش کارت؟😏
_جاداره بگم دخترو چه به فلش کارته اقا؟؟؟🤔
اقا رو با غیض گفت سریع جبهه گیری کردمو گفتم: هِی من رو اقا غیرتــــــ دارما....😡
_اولا که جونم فدا اقا سید علی اقا دومندش اصلا تو میدونی اقارو با چه «ق» ای مینویسن؟؟😒
این رفتاره داداشه سپیده برام عجیب بود معلوم بود ماله فلش کارتا نیست تا حالا ازش چنین رفتاری ندیده بودم.🙁
همونجور که با تعجب به لباسش چشم دوخته بودم...
#ادامه_در_بخش_بعد
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_سی_ام
جلوی در سپاه که رسیدیم چشمامو که از اشک خیس و متورم بود وپاک کردم،دلم واسه شهدا خیلی تنگ میشه میدونم خیلی شیک ومجلسی یک ماه افسردگی میگیرم...😓
حالم خیلی گرفته بود چقدر زود تموم شد خیلی گرفته و عنق از اتوبوس پیاده شدم اصلا حواسم نبود که نزدیک ۱۵ دقیقه همونجور به روبه روم زل زدم با تکونایی که به دستم وارد شد سرمو برگردوندم...🙄
سپیده: حاج خانم چرا نمیری خونتون؟؟؟ 😁
تو هپروت بودم که با سوال سپیده به خودم اومدم: هااا؟؟چی؟؟؟😟
سپیده:چی؟؟؟خواهره من باز دوباره رفتی تو هپروت؟؟ میگم با کی میری خونتون،ما خونمون نزدیکه ها😎
_ هااااا؟؟؟؟😟
سپیده: کوفت...گوشیت شارژداره؟؟؟😶
_هااا؟؟؟😟
سپیده: ای مرگ،کیفتو باز کن ببینم😕
اصلا توجهی به حرفش نکردم...😣
سپیده:دختر مگه تو نمی شنوی؟؟؟ واااا...😥
وفتی دید حرکتی نمی کنم خودش کیفمو باز کرد و گوشیمو از توش در اورد...😣
سپیده:به خشکی شانس،گوشیه توام که شارژ تموم کرده...ماله منو اشکانو برادر حسامم خاموشه...🤔
_برادر حسام چی؟؟؟😌
+هیچی...خوب نطقت باز میشه اسمش میادا...نیم ساعت عین خبرنگار دارم ازت سوال میپرسم صدات در نمیاد😡
اشکان:سپیده نمیای؟؟؟😐
سپیده:چرا چرا...الاااان میام بذار تکلیفه فاطمه رو روشن کنم....🤔
سپیده:میگم فاطی بیا بریم خونه ی ما از اونجا به بابات خبر میدیم...🙂
_نه خودم با تاکسی میرم دستت درد نکنه توبرو داداشت منتظره...
سپیده:نمیشه که تنهاییی🙁
_وا مگه چیه؟؟ ۲۲ سالمه ها.
سپیده:گفتم نه...😡
_بیخدی اصرار نکن.. من با تو نمیام...خودم میرم..🚶🏻
چمدونمو از رو زمین برداشتم و رفتم سمت خیابون تاکسی بگیرم سپیده با یه اخم وحشتناکی که رو صورتش بود نگام میکرد،حسابی شاکی بود... 😤
چشمم که به برادر حسام افتاد سرمو انداختم پایین و دیگه به سپیده ام نگام نکردم و به دسته ی چمدونم چشم دوختم...😞
همونجور که منتظر تاکسی بودم صدای برادر حسام رشته افکارمو پاره کرد: خواهر ایران نژاد ما وسیله داریم تشریف بیارید ما میرسونیمتون...😶
_اخه....🙁
_دیگه اخه نداره که ساعت ۵:۳۰ صبحه امنیت نداره...😑
تحکم حرف برادر حسام اجازه ی تعارف و اصرارو بهم نداد سرمو انداختم پایین ومثه جوجه اردکایی که دنبال مامانشون راه میوفتن پشت سرش رفتم پیش سپیده وایستادم...لبخند پیروزمندانه ای رو لباش بود🤗
سپیده:مگه این برادر حسام یه حرکتی بکنه تو شما رضایت بدی...
یه لبخند ملیح زدمو گفتم: عه؟؟😅
سرمو چند بار چرخوندم به جز یه ماشین پلیس ماشینه دیگه ای نبود،با تعجب رو به سپیده کردمو گفتم : سپی..
با این ماشین پلیسه میریم؟؟؟🚔
_ اولا که سپی عمته دوما مگه ماشینه دیگه ایم میبینی؟؟؟🤔
چشمامو درشت کردمو گفتم: جدیییی؟؟؟😌
_اوهوم 😊
چه باحال ... میگم این سربازا همیشه پشت فرمونن؟؟😢
_ ایهیم،در صورتی که ما فوقشونو بخوان ببرن سرکار
_خنده داره ها نا مافوقشون زنگ میزنه خودشونو سریع میرسونن.😆
سپیده:خدا نکشتت فاطی،خب وظیفشونه....تازه فک نکنم اینجوری باشه اخه اشکان وبرادر حسام میخوان برن سرکار مارو رسوندن...😜
سرمو اروم تکون دادمو گفتم: صحیح
از بچگی ارزو داشتم توی ماشین پلیسو از نزدیک ببینم...😋
حسام: خواهرا سوار شید...😐
عین بچه ها ذوق داشتم مثه جت خودمو پرت کردم تو ماشین سپیده ام نشست کنارم...دیدم برادر حسامواشکان همونجور اونجا وایستادن....
سپیده: بنظرت چرا سوار نمیشن؟؟؟
_ چبدونم مگه من فوضولم؟؟...وااای سپیده اینجا چقد خوشگله...
_بروبابا ببین از کیم میپرسم... واای فاطی یه دقیقه اونجارو...
_چیه؟کجارو؟؟؟
_خواهر خنگول چمدونامونو گذاشتیم اونجا مونده ادم از ما بیخیال تر؟؟
_ خب یادت رفته دیگه...😶
_ حرف نزن برادر حسام داره برامون میاره...
_برامون؟؟؟؟ مگه ماله منم هست؟؟؟😒
_پوف.... 😩
#ادامه_در_بخش_بعد
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_سی_ام
جلوی در سپاه که رسیدیم چشمامو که از اشک خیس و متورم بود وپاک کردم،دلم واسه شهدا خیلی تنگ میشه میدونم خیلی شیک ومجلسی یک ماه افسردگی میگیرم...😓
حالم خیلی گرفته بود چقدر زود تموم شد خیلی گرفته و عنق از اتوبوس پیاده شدم اصلا حواسم نبود که نزدیک ۱۵ دقیقه همونجور به روبه روم زل زدم با تکونایی که به دستم وارد شد سرمو برگردوندم...🙄
سپیده: حاج خانم چرا نمیری خونتون؟؟؟ 😁
تو هپروت بودم که با سوال سپیده به خودم اومدم: هااا؟؟چی؟؟؟😟
سپیده:چی؟؟؟خواهره من باز دوباره رفتی تو هپروت؟؟ میگم با کی میری خونتون،ما خونمون نزدیکه ها😎
_ هااااا؟؟؟؟😟
سپیده: کوفت...گوشیت شارژداره؟؟؟😶
_هااا؟؟؟😟
سپیده: ای مرگ،کیفتو باز کن ببینم😕
اصلا توجهی به حرفش نکردم...😣
سپیده:دختر مگه تو نمی شنوی؟؟؟ واااا...😥
وفتی دید حرکتی نمی کنم خودش کیفمو باز کرد و گوشیمو از توش در اورد...😣
سپیده:به خشکی شانس،گوشیه توام که شارژ تموم کرده...ماله منو اشکانو برادر حسامم خاموشه...🤔
_برادر حسام چی؟؟؟😌
+هیچی...خوب نطقت باز میشه اسمش میادا...نیم ساعت عین خبرنگار دارم ازت سوال میپرسم صدات در نمیاد😡
اشکان:سپیده نمیای؟؟؟😐
سپیده:چرا چرا...الاااان میام بذار تکلیفه فاطمه رو روشن کنم....🤔
سپیده:میگم فاطی بیا بریم خونه ی ما از اونجا به بابات خبر میدیم...🙂
_نه خودم با تاکسی میرم دستت درد نکنه توبرو داداشت منتظره...
سپیده:نمیشه که تنهاییی🙁
_وا مگه چیه؟؟ ۲۲ سالمه ها.
سپیده:گفتم نه...😡
_بیخدی اصرار نکن.. من با تو نمیام...خودم میرم..🚶🏻
چمدونمو از رو زمین برداشتم و رفتم سمت خیابون تاکسی بگیرم سپیده با یه اخم وحشتناکی که رو صورتش بود نگام میکرد،حسابی شاکی بود... 😤
چشمم که به برادر حسام افتاد سرمو انداختم پایین و دیگه به سپیده ام نگام نکردم و به دسته ی چمدونم چشم دوختم...😞
همونجور که منتظر تاکسی بودم صدای برادر حسام رشته افکارمو پاره کرد: خواهر ایران نژاد ما وسیله داریم تشریف بیارید ما میرسونیمتون...😶
_اخه....🙁
_دیگه اخه نداره که ساعت ۵:۳۰ صبحه امنیت نداره...😑
تحکم حرف برادر حسام اجازه ی تعارف و اصرارو بهم نداد سرمو انداختم پایین ومثه جوجه اردکایی که دنبال مامانشون راه میوفتن پشت سرش رفتم پیش سپیده وایستادم...لبخند پیروزمندانه ای رو لباش بود🤗
سپیده:مگه این برادر حسام یه حرکتی بکنه تو شما رضایت بدی...
یه لبخند ملیح زدمو گفتم: عه؟؟😅
سرمو چند بار چرخوندم به جز یه ماشین پلیس ماشینه دیگه ای نبود،با تعجب رو به سپیده کردمو گفتم : سپی..
با این ماشین پلیسه میریم؟؟؟🚔
_ اولا که سپی عمته دوما مگه ماشینه دیگه ایم میبینی؟؟؟🤔
چشمامو درشت کردمو گفتم: جدیییی؟؟؟😌
_اوهوم 😊
چه باحال ... میگم این سربازا همیشه پشت فرمونن؟؟😢
_ ایهیم،در صورتی که ما فوقشونو بخوان ببرن سرکار
_خنده داره ها نا مافوقشون زنگ میزنه خودشونو سریع میرسونن.😆
سپیده:خدا نکشتت فاطی،خب وظیفشونه....تازه فک نکنم اینجوری باشه اخه اشکان وبرادر حسام میخوان برن سرکار مارو رسوندن...😜
سرمو اروم تکون دادمو گفتم: صحیح
از بچگی ارزو داشتم توی ماشین پلیسو از نزدیک ببینم...😋
حسام: خواهرا سوار شید...😐
عین بچه ها ذوق داشتم مثه جت خودمو پرت کردم تو ماشین سپیده ام نشست کنارم...دیدم برادر حسامواشکان همونجور اونجا وایستادن....
سپیده: بنظرت چرا سوار نمیشن؟؟؟
_ چبدونم مگه من فوضولم؟؟...وااای سپیده اینجا چقد خوشگله...
_بروبابا ببین از کیم میپرسم... واای فاطی یه دقیقه اونجارو...
_چیه؟کجارو؟؟؟
_خواهر خنگول چمدونامونو گذاشتیم اونجا مونده ادم از ما بیخیال تر؟؟
_ خب یادت رفته دیگه...😶
_ حرف نزن برادر حسام داره برامون میاره...
_برامون؟؟؟؟ مگه ماله منم هست؟؟؟😒
_پوف.... 😩
#ادامه_در_بخش_بعد
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_سی_و_پنج
سپیده: چجوری میخوای جا و مجوزشو جور کنی؟🤔
_خب...بابام اشنا داره اینجور جاها می تونه کارای اداریشو سریع انجام بده😉
فقط اطلاع رسانیش به عهده ی ما می مونه...
سپیده همونجور که داشت میوه میخورد با دهن پر گفت: اوووووم...م...ن... که پایه ام... بزن قدش✋🏻
یه لبخند پیروزمندانه زدم و محکم دستامونو به هم زدیم..😃✋🏻
قبل از ظهر بود که اشکان اومد دنبال سپیده هرچی اصرار کردم که ناهار بمونه قبول نکرد
بعد از شام بود که با مامان و بابام رو کاناپه نشسته بودیم مامانم داشت سریال مورد علاقشو تماشا میکرد 🖥
بابامم طبق معمول سرش تو پرونده های قضایی گرم بود 📚📑
قصد داشتم موضوع نمایشگاهو باهاشون درمیون بزارم فقط می ترسیدم که یه وقت مخالفت کنن و بگن تو دیگه خیلی افراط و تفریط داری، ارتباط با شهدا هم حدی داره و☹️
ولی اخرش دلو زدم به دریا و بابامو صدا زدم😥
باشنیدن صدام توجهشو از پرونده ها گرفت و به من چشم دوخت و گفت: جانم دخترم...؟؟؟🤗
با لحن مهربونی که داشت دلگرمم میکرد دیگه ترسمم رفع شده بود تا حدودی
_ بابا جونم،میشه یه درخواسته کوچولو ازت بکنم؟😍🙈
اروم عینک مطالعشو از رو چشماش برداشت و گفت: سرو پا گوشم😊
مامانمم با شنیدن حرفامون یه نیم نگاهی انداخت و دوباره مشغول تلویزیون دیدن شد...
می دونستم خیلی دقیق داره گوش میکنه...😄
شروع کردم به صحبت کردن: خب بابا جون من از وقتی که از مناطق جنگی اومدم دلم بدجوری هوایی شده😔
خیلی دلم بی قراره... 😢
دلتنگی داره بهم فشار میاره...💔 خب...خب...فکر کردم شاید اگه بتونم نمایشگاه عکاسی از عکسای جنوب بزنم📷
یکم حالم بهتر بشه دلم کمتر بهونه اونجارو بگیره، متوجه اید که؟؟؟🙈
با نگاهه با صلابتی که داشت یه لبخند زیبا زد و گفت: درخواست منطقی داری... می فهممت راستش منی که 30 سال از خاطرات جبهه رفتنم می گذره هنوزم که یاده اون دوران میوفتم خیلی دل تنگ میشم...❤️
باناراحتی بهش نگاه کردم احساس میکردم چشماش پر اشک شده😢
سریع ازش پیشی گرفتم و گفتم: الهی بمیرم😞
_ خدانکنه دخترم... خب من مخالفتی ندارم... بهترین کاریه که می تونی روحتو باهاش صیقل بدی...تازه منم می تونم بازم برگردم به اون دوران💚
با ذوق اشکی که گوشه چشمم جا خوش کرده بودو کنار زدم وگونه ی راسته بابامو بوسیدم😘😍
برگشتم طرفه مامانم که نگاهم با چشمای مهربونش گره خورد😚
ولی سریع صورتشو اون طرفی کرد😶
فهمیدم یکم دلخور شده (مادر است... دیگر ... عشقمان است...❤️)
رفتم پیشش و شالاپ شالاپ بوسش کردم😘
_دختر بسه...😫
_من قربونت بشم
حالا مادره من رضایت میده که بنده نمایشگاه بزنم؟؟😍
#ادامه_در_بخش_بعد
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_سی_و_پنج
سپیده: چجوری میخوای جا و مجوزشو جور کنی؟🤔
_خب...بابام اشنا داره اینجور جاها می تونه کارای اداریشو سریع انجام بده😉
فقط اطلاع رسانیش به عهده ی ما می مونه...
سپیده همونجور که داشت میوه میخورد با دهن پر گفت: اوووووم...م...ن... که پایه ام... بزن قدش✋🏻
یه لبخند پیروزمندانه زدم و محکم دستامونو به هم زدیم..😃✋🏻
قبل از ظهر بود که اشکان اومد دنبال سپیده هرچی اصرار کردم که ناهار بمونه قبول نکرد
بعد از شام بود که با مامان و بابام رو کاناپه نشسته بودیم مامانم داشت سریال مورد علاقشو تماشا میکرد 🖥
بابامم طبق معمول سرش تو پرونده های قضایی گرم بود 📚📑
قصد داشتم موضوع نمایشگاهو باهاشون درمیون بزارم فقط می ترسیدم که یه وقت مخالفت کنن و بگن تو دیگه خیلی افراط و تفریط داری، ارتباط با شهدا هم حدی داره و☹️
ولی اخرش دلو زدم به دریا و بابامو صدا زدم😥
باشنیدن صدام توجهشو از پرونده ها گرفت و به من چشم دوخت و گفت: جانم دخترم...؟؟؟🤗
با لحن مهربونی که داشت دلگرمم میکرد دیگه ترسمم رفع شده بود تا حدودی
_ بابا جونم،میشه یه درخواسته کوچولو ازت بکنم؟😍🙈
اروم عینک مطالعشو از رو چشماش برداشت و گفت: سرو پا گوشم😊
مامانمم با شنیدن حرفامون یه نیم نگاهی انداخت و دوباره مشغول تلویزیون دیدن شد...
می دونستم خیلی دقیق داره گوش میکنه...😄
شروع کردم به صحبت کردن: خب بابا جون من از وقتی که از مناطق جنگی اومدم دلم بدجوری هوایی شده😔
خیلی دلم بی قراره... 😢
دلتنگی داره بهم فشار میاره...💔 خب...خب...فکر کردم شاید اگه بتونم نمایشگاه عکاسی از عکسای جنوب بزنم📷
یکم حالم بهتر بشه دلم کمتر بهونه اونجارو بگیره، متوجه اید که؟؟؟🙈
با نگاهه با صلابتی که داشت یه لبخند زیبا زد و گفت: درخواست منطقی داری... می فهممت راستش منی که 30 سال از خاطرات جبهه رفتنم می گذره هنوزم که یاده اون دوران میوفتم خیلی دل تنگ میشم...❤️
باناراحتی بهش نگاه کردم احساس میکردم چشماش پر اشک شده😢
سریع ازش پیشی گرفتم و گفتم: الهی بمیرم😞
_ خدانکنه دخترم... خب من مخالفتی ندارم... بهترین کاریه که می تونی روحتو باهاش صیقل بدی...تازه منم می تونم بازم برگردم به اون دوران💚
با ذوق اشکی که گوشه چشمم جا خوش کرده بودو کنار زدم وگونه ی راسته بابامو بوسیدم😘😍
برگشتم طرفه مامانم که نگاهم با چشمای مهربونش گره خورد😚
ولی سریع صورتشو اون طرفی کرد😶
فهمیدم یکم دلخور شده (مادر است... دیگر ... عشقمان است...❤️)
رفتم پیشش و شالاپ شالاپ بوسش کردم😘
_دختر بسه...😫
_من قربونت بشم
حالا مادره من رضایت میده که بنده نمایشگاه بزنم؟؟😍
#ادامه_در_بخش_بعد
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_سی_و_شش
_چرا که نه 😍
دوست دارم تو دنیایه شما پدرو دختر وارد بشم، به نظر کاره جالبیه😊
یه چشمک براش زدم و با شیطنت گفتم : شما که خوده دنیای پدر مایی🙊😂
صبح تو اولین فرصت به سپیده زنگ زدم و موافقت و استقباله مامان بابامو براش تعریف کردم😚
قرار شد وقتی کارای اداریه نمایشگاه تموم شد پوسترشو طراحی کنیم تا تاریخ دقیقشو روشون تایپ کنیم💻
امروز پنج شنبه بود ومن بنا به عادت همیشگیم رفتم مزار شهدای گمنام بهشت زهرا...
اینجا بدجوری به قلبه من التیام می بخشید💚
پامو که تو این قطعه ی مقدس گذاشتم وجودم سرمست از عطر خوشی شد که عجیب هر موقع میومدم اینجا این بورو استشمام میکردم😍
رو دوزانوم سر مزار شهید گمنامی نشستم
(#آنها_که_گمنامند_زهرایی_تبارند 😢💔)
گلای رزی که گرفته بودمو پرپرشون کردم و با احترام روشون ریختم...🌹
حالا که حاله خوبی داشتم ازشون خواستم تا بهم کمک کنن تا نمایشگاهو به خوبی برگزار کنم.
بعد از دوهفته بالاخره بابام تونست کارای نمایشگاهو درست کنه تو این مدت دائما با سپیده در تماس بودم و باهم برای دیزاین قاب عکسا نقشه می ریختیم📷
قرارشد سبک کارمون فانتزی باشه و عکسا تو اندازه ی متوسط باشن و دورش یه قابه سفیدی احاطه کرده باشنشون💕
جریانه طرحه کارامو که با بابام درمیون گذاشتم قرار شد ی گرافیست طراحیشون کنه
همه کارا تقریبا رو غلتک افتاده بود و فقط تایید مکانش از طرف فرهنگ سرا باقی مونده بود،که نیاز به صبر داشت🙃
از اونجایی که ادم عجولی بودم دوست داشتم کارای نمایشگاه خیلی زود انجام بشه.
بالاخره روز موعود فرا رسید چادرمو سر کردم و با بابام رفتیم دنبال سپیده بیچاره این پدر عزیزمان هم همش اسیره کارای منه😢
به نمایشگاه که رسیدیم با سپیده قاب عکسارو از ماشین پایین اوردیم و گذاشتیم تو نمایشگاه
یه تالار نسبتا بزرگی بود که نور ملایمی داشت
و سر هر جایگاهی برای تابلوها یه چراغ اختصاصی قرار داشت.😌
دیگه کاری با بابام نداشتم ازش خداحافظی کردیم و فقط منو سپیده موندیم...
یه نگاه به هم انداختیم و دوتایی گفتیم: ایولللللللللل😙
_سپیده سریع اون قاب عکسارو از تو جعبشون در بیار😉
_ یا همه ی اماما...اینا که خیلی زیادن دستم میشکنه تو ام بیا کمک دیگه😟
_باشه میام الان بزار برم ببینم اصلا چند تا جاداره😑
نزدیک صد تا جای نصب عکس داشت و تعداد عکسای من صدوبیستا بود.
رفتم سمت سپیده و کمکش کردم تا تابلوهارو از تو جعبشون در بیاریم.
سپیده: اخیشششششش😓
بالاخره تموم شد😌
میگم فاطی عجب عکسایی گرفتیا
اصلا فکرشو نمی کردم انقدر حرفه ای عکاسی کنی.
دستمو گذاشتم رو قفسه ی سینمو تعظیم کردم و گفتم: قربان شما لطف داری خواهری😇
_خخخخخ ....اوووو اینجارو ببین😂
سرمو گرفتم بالا که چشمم به عکس برادر حسام افتاد که یواشکی ازش انداخته بودم ژسته عکسش فوق العاده بود😍
شکار لحظه کرده بودم... دقیقا همون ژستی بود که شهید همت(#ای_مرد_مخففت_بکنند_تازه_میشوی_ماه 🌙)
دستشو گذاشته بود رو قفسه ی سینش و یه لبخند خاصی رو لباش بود(#ای_جااان 😍)
چون بدون اگاهی ازش انداخته بودم خیلی طبیعیو قشنگ شده بود.
شیرجه زدم رو سپیده و تقریبا فریاد زدم: به اووووووووون دست نزززززززززن😡
_نمی خورمش که، ولی عجب عکسیه کی ازش انداختی؟ نکنه اینم میخوای بزنی به دیوار؟😱
_ اوهوم🙈
_نههههههههههههه؟؟؟!!!!!! دیوونه یه وقت خودش بیاد ببینه چی؟😯
_ خب بیاد مگه چیه؟ البته اونکه نمیاد پس جای نگرانی نداره 😊
_ حاج خانم من به اشکان گفتم به همکاراش بگه خب حسامم که بهترین دوستشه😏
همونچور که مشغول کارم بودم سرمو گرفتم بالا و گفتم: راس میگیییییییییی؟؟؟؟؟😍
تو دلم غوغایی به پا شد...نمیدونم چرا یهو اینجوری شدم
سپیده: می دونستم انقد خوشحال میشی زود تر می گفتم😂
_ من کجا خوشحال شدم؟چراحرف میزاری تو دهن ادم؟؟؟😠
_ حرف نذاشتم تو دهنت...برادر حسامو گذاشتم تو ذهنت...خخخخخ😉
_مـــــــــرض... ببینم تو اومدی کمک کنی یا همش حرف بزنی؟😒
_ خب معلومه حرف بزنم.🙂
با یه اخم خفیف گفتم: پاشو بینم حاج خانم نظر بده کدوم تابلو هارو بزنیم؟
_اووووم بنظره من تابلوعه برادر حسامو بزن وسطه نمایشگاه🏃
_ کوفت... مگه فقط همون یدونه تابلوعه؟ بقیه چی؟😠
_ خب حالا چرا عصبی میشی؟؟؟ بنظر من قسمت بندی کن.
یه قسمت عکسای دو کوهه و فکه
یه قسمت دیگه کانال کمیل و طلائیه و..
به نظرم اینجوری مردم شاید بهتر با عکسا ارتباط برقرار کنن مثلا وقتی عکسای یادمان فتح المبینو میبین بگن عه؟
این برادر بسیجیه که اسمش برادر حسامه چقد خوشگله😝
#ادامه_در_بخش_بعد
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_سی_و_شش
_چرا که نه 😍
دوست دارم تو دنیایه شما پدرو دختر وارد بشم، به نظر کاره جالبیه😊
یه چشمک براش زدم و با شیطنت گفتم : شما که خوده دنیای پدر مایی🙊😂
صبح تو اولین فرصت به سپیده زنگ زدم و موافقت و استقباله مامان بابامو براش تعریف کردم😚
قرار شد وقتی کارای اداریه نمایشگاه تموم شد پوسترشو طراحی کنیم تا تاریخ دقیقشو روشون تایپ کنیم💻
امروز پنج شنبه بود ومن بنا به عادت همیشگیم رفتم مزار شهدای گمنام بهشت زهرا...
اینجا بدجوری به قلبه من التیام می بخشید💚
پامو که تو این قطعه ی مقدس گذاشتم وجودم سرمست از عطر خوشی شد که عجیب هر موقع میومدم اینجا این بورو استشمام میکردم😍
رو دوزانوم سر مزار شهید گمنامی نشستم
(#آنها_که_گمنامند_زهرایی_تبارند 😢💔)
گلای رزی که گرفته بودمو پرپرشون کردم و با احترام روشون ریختم...🌹
حالا که حاله خوبی داشتم ازشون خواستم تا بهم کمک کنن تا نمایشگاهو به خوبی برگزار کنم.
بعد از دوهفته بالاخره بابام تونست کارای نمایشگاهو درست کنه تو این مدت دائما با سپیده در تماس بودم و باهم برای دیزاین قاب عکسا نقشه می ریختیم📷
قرارشد سبک کارمون فانتزی باشه و عکسا تو اندازه ی متوسط باشن و دورش یه قابه سفیدی احاطه کرده باشنشون💕
جریانه طرحه کارامو که با بابام درمیون گذاشتم قرار شد ی گرافیست طراحیشون کنه
همه کارا تقریبا رو غلتک افتاده بود و فقط تایید مکانش از طرف فرهنگ سرا باقی مونده بود،که نیاز به صبر داشت🙃
از اونجایی که ادم عجولی بودم دوست داشتم کارای نمایشگاه خیلی زود انجام بشه.
بالاخره روز موعود فرا رسید چادرمو سر کردم و با بابام رفتیم دنبال سپیده بیچاره این پدر عزیزمان هم همش اسیره کارای منه😢
به نمایشگاه که رسیدیم با سپیده قاب عکسارو از ماشین پایین اوردیم و گذاشتیم تو نمایشگاه
یه تالار نسبتا بزرگی بود که نور ملایمی داشت
و سر هر جایگاهی برای تابلوها یه چراغ اختصاصی قرار داشت.😌
دیگه کاری با بابام نداشتم ازش خداحافظی کردیم و فقط منو سپیده موندیم...
یه نگاه به هم انداختیم و دوتایی گفتیم: ایولللللللللل😙
_سپیده سریع اون قاب عکسارو از تو جعبشون در بیار😉
_ یا همه ی اماما...اینا که خیلی زیادن دستم میشکنه تو ام بیا کمک دیگه😟
_باشه میام الان بزار برم ببینم اصلا چند تا جاداره😑
نزدیک صد تا جای نصب عکس داشت و تعداد عکسای من صدوبیستا بود.
رفتم سمت سپیده و کمکش کردم تا تابلوهارو از تو جعبشون در بیاریم.
سپیده: اخیشششششش😓
بالاخره تموم شد😌
میگم فاطی عجب عکسایی گرفتیا
اصلا فکرشو نمی کردم انقدر حرفه ای عکاسی کنی.
دستمو گذاشتم رو قفسه ی سینمو تعظیم کردم و گفتم: قربان شما لطف داری خواهری😇
_خخخخخ ....اوووو اینجارو ببین😂
سرمو گرفتم بالا که چشمم به عکس برادر حسام افتاد که یواشکی ازش انداخته بودم ژسته عکسش فوق العاده بود😍
شکار لحظه کرده بودم... دقیقا همون ژستی بود که شهید همت(#ای_مرد_مخففت_بکنند_تازه_میشوی_ماه 🌙)
دستشو گذاشته بود رو قفسه ی سینش و یه لبخند خاصی رو لباش بود(#ای_جااان 😍)
چون بدون اگاهی ازش انداخته بودم خیلی طبیعیو قشنگ شده بود.
شیرجه زدم رو سپیده و تقریبا فریاد زدم: به اووووووووون دست نزززززززززن😡
_نمی خورمش که، ولی عجب عکسیه کی ازش انداختی؟ نکنه اینم میخوای بزنی به دیوار؟😱
_ اوهوم🙈
_نههههههههههههه؟؟؟!!!!!! دیوونه یه وقت خودش بیاد ببینه چی؟😯
_ خب بیاد مگه چیه؟ البته اونکه نمیاد پس جای نگرانی نداره 😊
_ حاج خانم من به اشکان گفتم به همکاراش بگه خب حسامم که بهترین دوستشه😏
همونچور که مشغول کارم بودم سرمو گرفتم بالا و گفتم: راس میگیییییییییی؟؟؟؟؟😍
تو دلم غوغایی به پا شد...نمیدونم چرا یهو اینجوری شدم
سپیده: می دونستم انقد خوشحال میشی زود تر می گفتم😂
_ من کجا خوشحال شدم؟چراحرف میزاری تو دهن ادم؟؟؟😠
_ حرف نذاشتم تو دهنت...برادر حسامو گذاشتم تو ذهنت...خخخخخ😉
_مـــــــــرض... ببینم تو اومدی کمک کنی یا همش حرف بزنی؟😒
_ خب معلومه حرف بزنم.🙂
با یه اخم خفیف گفتم: پاشو بینم حاج خانم نظر بده کدوم تابلو هارو بزنیم؟
_اووووم بنظره من تابلوعه برادر حسامو بزن وسطه نمایشگاه🏃
_ کوفت... مگه فقط همون یدونه تابلوعه؟ بقیه چی؟😠
_ خب حالا چرا عصبی میشی؟؟؟ بنظر من قسمت بندی کن.
یه قسمت عکسای دو کوهه و فکه
یه قسمت دیگه کانال کمیل و طلائیه و..
به نظرم اینجوری مردم شاید بهتر با عکسا ارتباط برقرار کنن مثلا وقتی عکسای یادمان فتح المبینو میبین بگن عه؟
این برادر بسیجیه که اسمش برادر حسامه چقد خوشگله😝
#ادامه_در_بخش_بعد
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_چهل_و_سه
شب شده بود🌝
تقریبا ساعت ده بود. نمایشگاه بسته شده بود و منو سپیده منتظر بودیم بیان دنبالمون🚗
نگاهمو از گلدون روی میز که گوشه ی سالن بود گرفتمو روبه سپیده گفتم: سپیده؟؟؟
_بعله؟؟
_اممممممم....راستش من واقعا نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم با اینکه کارمون هیچ سود ومنفعتی نداره به لحاظ مادی ولی تو تا دیر وقت پیشم می مونی و کمکم میکنی. خیلی خانمی😘😍
_ای بابا این حرفا چیه. منکه از اولشم بابت پول نیومده بودم ولی به لحاظه معنوی کلی سود کردیم. من خودم با علاقه اینکارو انجام میدم میدونی؟ بنظرم این کار#جهاد_تبلیغیه ☺️
_اگه اینجوری که میگی باشه پس خیلی خوبه که چون یه بارم من تو صحبتای اقا شنیده بودم که میگفت: منم فرمان جهاد دادم منتهی از نوع تبلیغی... جهادم که میدونی واجبه...😊
با صدای بوق ماشین سپیده از جاش بلند شد و گفت: شرط میبندم اّشی باشه.🚗
با لبخند گفتم: خیلی خب... برو بیرون اگه داداشت بود برگرد یه چیزی بهت بدم.
_باوشه
سپیده رفت بیرون نگاهم به عکسا گره خورد. عکسایی که صدبار به هرکدوم خیره شده بودم و خاطراتم از جلوی چشمام گذشته بودن رو صندلی نشستم.امروز یکم کسل بودم، چرا شو نمیدونم. گوشیمو برداشتم و مداحی دلم گرفته رو گذاشتم دستمو گذاشتم زیر چونم و چشمامو بستم
دلم گرفته...😔
دوباره این شبا واسه حرم گرفته...😔😔
میدونه اقا..
باصدای افتادن چیزی از ته سالن سریع اهنگو قطع کردم از جام بلند شدم و با احتیاط به اون سمت حرکت کردم.🏃
چون بابام قاضی بود و با جنایتکارا و خلافکارا سرو کله میزد امکان اینکه مارو تهدید کنن وجود داشت چون چند بارم تهدید شده بودیم پس احتیاط لازمه ی عقل بود.😥
واسه همینم دفاع شخصیو کامل یاد گرفته بودم...😎
حالا ام تمام تمرکزم به در بود تا کسی ازش بیاد تو و بهش حمله کنم...با سیاهی که از در بیرون زد طی یه حرکت بروسلیانه چرخیدم و پامو بلند کردم تا ضربه بزنم..😲
اما با جیغ بنفشی که خانومه/اقاهه کشید پاهام تو هوا متوقف شد صداش داد میزد سپیدس.😓😅
پاک یادم رفته بود بهش گفته بودم برگرده.
نفس نفس زنان به دیوار تکیه دادمو گفتم: سپییییییییده ...اخه چرا از اینور اومدی؟ سرمو بلند کردم سپیده نبود.😰
دیگه کم کم دارم به همه چی شک می کنم یا من حالم خوب نیست یا این سپیده شیش میزنه.دوباره صدای سپیده رشته افکارمو پاره کرد. به سمت صدا برگشتم که دیدم دومتری من نشسته رو زمین و داره از خنده ریسه میره. با تعجب نگاش میکردم بین خنده هاش بریده بریده گفت:😂😂😂 خیلی...خنده...دار...شده...بودی
من نمیدونم چرا همه چیم واسه این بشر خنده داره؟؟؟😶
#ادامه_در_بخش_بعد
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_چهل_و_سه
شب شده بود🌝
تقریبا ساعت ده بود. نمایشگاه بسته شده بود و منو سپیده منتظر بودیم بیان دنبالمون🚗
نگاهمو از گلدون روی میز که گوشه ی سالن بود گرفتمو روبه سپیده گفتم: سپیده؟؟؟
_بعله؟؟
_اممممممم....راستش من واقعا نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم با اینکه کارمون هیچ سود ومنفعتی نداره به لحاظ مادی ولی تو تا دیر وقت پیشم می مونی و کمکم میکنی. خیلی خانمی😘😍
_ای بابا این حرفا چیه. منکه از اولشم بابت پول نیومده بودم ولی به لحاظه معنوی کلی سود کردیم. من خودم با علاقه اینکارو انجام میدم میدونی؟ بنظرم این کار#جهاد_تبلیغیه ☺️
_اگه اینجوری که میگی باشه پس خیلی خوبه که چون یه بارم من تو صحبتای اقا شنیده بودم که میگفت: منم فرمان جهاد دادم منتهی از نوع تبلیغی... جهادم که میدونی واجبه...😊
با صدای بوق ماشین سپیده از جاش بلند شد و گفت: شرط میبندم اّشی باشه.🚗
با لبخند گفتم: خیلی خب... برو بیرون اگه داداشت بود برگرد یه چیزی بهت بدم.
_باوشه
سپیده رفت بیرون نگاهم به عکسا گره خورد. عکسایی که صدبار به هرکدوم خیره شده بودم و خاطراتم از جلوی چشمام گذشته بودن رو صندلی نشستم.امروز یکم کسل بودم، چرا شو نمیدونم. گوشیمو برداشتم و مداحی دلم گرفته رو گذاشتم دستمو گذاشتم زیر چونم و چشمامو بستم
دلم گرفته...😔
دوباره این شبا واسه حرم گرفته...😔😔
میدونه اقا..
باصدای افتادن چیزی از ته سالن سریع اهنگو قطع کردم از جام بلند شدم و با احتیاط به اون سمت حرکت کردم.🏃
چون بابام قاضی بود و با جنایتکارا و خلافکارا سرو کله میزد امکان اینکه مارو تهدید کنن وجود داشت چون چند بارم تهدید شده بودیم پس احتیاط لازمه ی عقل بود.😥
واسه همینم دفاع شخصیو کامل یاد گرفته بودم...😎
حالا ام تمام تمرکزم به در بود تا کسی ازش بیاد تو و بهش حمله کنم...با سیاهی که از در بیرون زد طی یه حرکت بروسلیانه چرخیدم و پامو بلند کردم تا ضربه بزنم..😲
اما با جیغ بنفشی که خانومه/اقاهه کشید پاهام تو هوا متوقف شد صداش داد میزد سپیدس.😓😅
پاک یادم رفته بود بهش گفته بودم برگرده.
نفس نفس زنان به دیوار تکیه دادمو گفتم: سپییییییییده ...اخه چرا از اینور اومدی؟ سرمو بلند کردم سپیده نبود.😰
دیگه کم کم دارم به همه چی شک می کنم یا من حالم خوب نیست یا این سپیده شیش میزنه.دوباره صدای سپیده رشته افکارمو پاره کرد. به سمت صدا برگشتم که دیدم دومتری من نشسته رو زمین و داره از خنده ریسه میره. با تعجب نگاش میکردم بین خنده هاش بریده بریده گفت:😂😂😂 خیلی...خنده...دار...شده...بودی
من نمیدونم چرا همه چیم واسه این بشر خنده داره؟؟؟😶
#ادامه_در_بخش_بعد
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝