🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
#داستان 📚

#قسمت_بیست_و_چهارم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن



دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه😕
.
راستیتش خیلی نگران شده بودم😯
.
تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😔
.
کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر😕
.
توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم😐
صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم😕
اخه من که چیزی نگفته بودم 😔
اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم😕
انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن
.
.
وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته .

تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن😢
.
-حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده .
به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم😐
.
یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن😢
.
-چی شده زهرا؟!😯
.
-ریحانه 😢...ریحانه 😢
.
-چی شده؟؟😯
.
-کجایی تو دختر؟!😢
.
-چی شده مگه حالا؟!😕
.
-سید...😢
.
-آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!😯
.
-سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد😢
همش ناراحت بود به خاطر تو😢
عذاب وجدان داشت😔
.
میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد😔
.
میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه😔
.
-الان مگه نیستن؟!😯
.
-این نامه رو بخون😢...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی🙏
.
-کجا رفتن مگه؟؟😯
.
-یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر.
.
بعضیا میگن دیدن که تیر خورده😢
.
این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😢
.
یعنی مگه امکان داره که ایشون😯😢
.
-هر چیزی ممکنه ریحانه 😢
.
-گریه بهم امان نمیداد...اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!😢
.
-داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده
.
داداش محمد ؟!😯
.
اره...داداش محمد..ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی 😔
.
-چیا رو مثلا؟!😢
.
-اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم.
ولی تو فکر کردی ما...
.
از شدت گریه هیچی نمیدیم😢
صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم 😢
فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😢
.
صدای لا اله الا الله گفتناش 😢
.
.
#ادامه_دارد
.
.
نویسنده : #سید_مهدی_بنی_هاشمی


💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_بیست_و_چهارم

خیلی دل گنده بود منو شرمنده رفتارش میکرد.
سعی کردم کلا حرف نزنم تا عصبانیتم فروکش کنه، هنوز حالم سرجاش نیومده بود تو کل اروند رود با هیچکی حرف نزدم فقط فقط با شهدای گمنام که پیش رود دفن بودن ...😔💔
خوش ب حالشون که مهمونای مادر بودن ... خوش بحال شهدای اروند رود که خیلیاشون مثل حضرت زهرا (س) مجروح و شهید شده بودن احساس کردم اصلا نتونستم از زیبایی های اونجا بهره ببرم با بغضی ک هر آن ممکن بود بترکه سوار ماشین شدم ...😞
از شدت بغض گلوم درد میکرد، به علقمه ک رسیدیم اخرین نفر از ماشین پیاده شدم، از بین نیزار های بلند و قشنگ که رد شدم به یه جایی هموارو خیلی کوچک تر از جزیره رسیدم . نوای نوحه خیلی اینجا رو باصفا کرده بود💚
یه تابلویی توجهمو جلب کرد روش نوشته بود : دو رکعت نماز عشق هدیه به شهدای غواص.
از این همه بغض خسته شده بودم، بی اختیار نشستم پیش تابلو و پشت به جمعیت های های گریه کردم .😭
از شهدا خواستم کمکم کنن، حداقل اگه دوربین پیدا نمیشه بتونم ب اعصابم مسلط شم حق نداشتم اعصبانیتمو سر دیگران خالی کنم.
بدون توجه ب اطرافم عین ابر بهار زار میزدم سرمو که بلند کردم یه لحظه یه سایه ای حس کردم ک از سمت راستم رد شد . به سمت راست چرخیدم. یه چیز مشکی توجهمو جلب کرد ...🤔😯 دستمو دراز کردمو برش داشتم، دوربینم بود، یعنی همه ی ویژگی های ظاهریش شبیه دوربینم بود، با بهت و تعجب روشنش کردم با عکسای توش مطمئن شدم مال خودمه ...
دور و برمو نیگا کردم یه آقایی پشتش به من وارد اون محوطه ای شد ک واسه نماز عشق ساخته بودن . از لباساش فهمیدم ک آقا حسامه...یعنی اون دوربینمو پیدا کرد ؟
منم وارد همونجا شدمو نماز خوندم .
خیلی حس قشنگی بود ،چشمم ب سپیده خورد ک اونجا بود .
رفتم پیشش نشستم تا نمازشو تموم کنه . همین ک نمازشو خوند با عجله گفتم : سپیده خواهش میکنم منو ببخش تو نمیدونی چقددد اصبام خورد بوداز شدت ناراحتی سرم درد میکرد ...😫
باور کن حرکاتم دست خودم نبود هرچی بگی حق داری اصلا بیا منو بزن ... سرمو بالا گرفتم ک دیدم سپیده از شدت خنده قرمز شده .😂
با تعجب گفتم : وا چرا میخندی ؟؟؟ بیا بزن دیگه و دوباره عین وروره جادو گفتم : باور کن من قبول دارم اصلا نتونستم خشممو کنترل کنم ... میدونم...😔
وسط حرفم پرید و با همون شدت خنده گفت : واییییییییییییی فاطمه خدا بگم چی کارت نکنه .... قیافت چقد خنده دار شده بود ... و دیگه از شدت خنده نتونست ادامه بده ... بی اختیار لبخندی رو لبم نشستو گفتم میدونستی دوربینم پیدا شد ؟😃
-اره میدونستم . زود برو عکساتو بگیر .😂

ز این به بعدم از گردنت آویزونش کن یادت نره برش داری😌
با خوشحالی از اونجا خارج شدم و رفتم کنار نی زار ها خیلی جای باحالی بود .
مخصوصا اینکه پیش آب بود، توی آب یه قایق بود ... اصلا تا نبینی نمیفهمی #علقمه یعنی چی ؟ 😍
از همه جاش عکس انداختم و موقع رفتن باید از یه سری پله بالا میرفتیم . وقتی پله ها رو طی کردم برگشتم پشت سرمو نگاه کردم . آروم گفتم : شهدا ممنونم ک اینقدر معجزه وار بهم محبت کردید ...💛
علقمه ی شما خیلی قشنگه اینجا یادمانی ترین یادمانه رو به نیزارا و سیم خاردارا و مینای خورشیدی و رود اروند گفتم : خداحافظ ...💔
یهو باکشیده شدن دستم مواجه شدم سپیده بود گفت : نیزارا سلام رسوندن گفتن به این رفیقت یعنی تو بگم ک نمی تونن ب زبون ادمیزاد حرف بنن الکی صحنه احساسی نرو واسه من ...😂
دیر شده ماشین می خواد بره با این حرفش با عجله سمت ماشین دوییدیم و علقمه هم اینجوری زیارت کردیم ...☺️

#ادامه_دارد...

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝