🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_نودوشش حسام ڪلیدو انداختــ تو قفل در و وارد حیاط شدیم، یه نگاه به سر تا سر حیاط کردم. حیاط خیلی بزرگ نبود اما پر از درخت بود...🌴 حسام دستمو گرفتــ و وارد خونهی بے اسبابــ و اثاثیه شدیم .👫 به نظر جاے خوبے میومد، کیفمو یه گوشه انداختم…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_نودوهفت
حسام،حق النفسه خودتو اذیت میکنی.
_ بالام جان من ڪه نگفتم با دست چلاقم میخوام کارکنم، گفتم یه دستی از پس ڪارا بر میام ...😕
حسام در حالیڪہ داشتــ یڪی از فرش هاے لوله شده رو به سختے برمیداشتــ گفت : تازه دونفری کیفش بیشتره؛ بیا کمک کن این فرشو بندازیم ...😜
سریع چادرمو دراوردم و رفتم سمتش، اول فرشا رو انداختیم بعد مبلا رو چیدیم وحسام سیماے تلویزیونو وصل ڪرد ... 🛋🖥
با هر زحمتے بود تختو بردیم تو اتاق، ڪارگرا زحمتــ ڪشیده بودن گاز و یخچال و... را تو آشپزخونه گذاشته بودن ...
فقط یڪم جا به جاشون کردیم😌
ظرفا هم قرار بود دوباره بیاریم ڪہ نشڪنن.
وقتے همه چیزو چیدیم باهم به خونه نگاه کردیم، یه چیدمان سفید و سورمهاے😍
روی مبل نشستیم،از تو ڪیفم کارتا رو درآوردم و گفتم : آقای خطاط باید زحمت نوشتن کارتا رو بڪشی...:)))😋
حسام نگاهی به کارتا انداختــ و گفتــ : یه کارتــ بده...
ڪارتو خودکارو دادم دستش، با یه خط شکسته و خوانا پشت کارت نوشت :
💚 حضور سبز امیرالمومنین(ع) بانویش فاطمه زهرا (ع)و فرزندان عزیزشان💚
لبخندے از روے رضایتــ به نوشته اش زد و کارتو گرفتــ سمت من 😍
_فامیلای درجه یکمونو نوشتم ...😌
چند ثانیه سڪوت برقرار شد ...حسام درحالیکه به نقطه ی مبهمی زل زده بود گفت : مادرم فاطمه باشد ،پدرم شاه نجف ، هردوعالم به فدای پدر و مادر من💞
به ڪارت نگاه کردم، صدای اوپ اوپ قلبم رو به وضوح میشنیدم ...
درست همون لحظه، حسام درحالیکه تو چشماش یه شوری موج میزد نگاهم کردو گفت :
هر موقع بهشون فکر میکنم و تپش قلب میگیرم حس میکنم کنارم حضور دارن ...❤️
از جاش بلند شد و گفت : من میرم از ماشین یه چیزیو بیارم ... جاش گذاشتم 🏃🏻
به علامت باشه سرمو تکون دادم، چند دقیه بعد حسام برگشت، چند تا قاب عڪس توی دستــ حسام توجهمو جلب کرد ...🤔
حسام تا متوجه حضورم شد گفت : میتونی اینا رو رو دیوار نصب کنی ...
_آره حتما ...☺️
عکسا رو از دستش گرفتم ، عکس امام خمینے و امام خامنه اے بود با یه قابــ عڪس خالی...
تا اومدم درباره قاب عکس خالی ازش بپرسم گفت: شاید این جمعه این قابــ خالی نباشه ...😔
به قاب نگاه کردم ... لبخند تلخے زدم ...
#چه_ساده_گرفتیم_نبودنت_را😭
#این_بقیه_الله💔
رفتم روے چهارپایہ و عڪس امام خمینے رو نصبــ کردم ...
_حسام ....خوبه؟ یا کجه ؟🤔
یه نیم نگاه به پشت سرم انداختم، حسام چند قدم عقبکی رفتو گفت: یکم بچرخونش ب راستــ....🤔
با دقت یه کوچولو به سمت راست متمایلش کردم ...
_عالی شد ...😇👌🏻
یکم اونور تر عکس امام خامنه ای رو زدم و وسط این دو عکس قابــ خالی مولا رو نصب کردم ...😔
از چهارپایہ که پایین اومدم دیدم حسام توے آشپزخونه وضو میگیره، حسام که حواسش نبود اونجاام با صدای بلند گفت : خانومممممممم نماز دیر میشه ها...
تا سرشو چرخوند منو دید و گفت : عه! اینجایی؟ بدو وضو بگیر بریم مسجد ...🏃🏻
چشمی گفتمو و وضو گرفتم، باهم از خونه خارج شدیم و من در حالیکه نمی دونستم مسجد ڪجاستــ دنبال حسام راه افتادم ...
یکم بعد رسیدیم،اواخر اذان بود.
باعجله رفتم تو مسجد🏃🏻
ادامه دارد. ...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_نودوهفت
حسام،حق النفسه خودتو اذیت میکنی.
_ بالام جان من ڪه نگفتم با دست چلاقم میخوام کارکنم، گفتم یه دستی از پس ڪارا بر میام ...😕
حسام در حالیڪہ داشتــ یڪی از فرش هاے لوله شده رو به سختے برمیداشتــ گفت : تازه دونفری کیفش بیشتره؛ بیا کمک کن این فرشو بندازیم ...😜
سریع چادرمو دراوردم و رفتم سمتش، اول فرشا رو انداختیم بعد مبلا رو چیدیم وحسام سیماے تلویزیونو وصل ڪرد ... 🛋🖥
با هر زحمتے بود تختو بردیم تو اتاق، ڪارگرا زحمتــ ڪشیده بودن گاز و یخچال و... را تو آشپزخونه گذاشته بودن ...
فقط یڪم جا به جاشون کردیم😌
ظرفا هم قرار بود دوباره بیاریم ڪہ نشڪنن.
وقتے همه چیزو چیدیم باهم به خونه نگاه کردیم، یه چیدمان سفید و سورمهاے😍
روی مبل نشستیم،از تو ڪیفم کارتا رو درآوردم و گفتم : آقای خطاط باید زحمت نوشتن کارتا رو بڪشی...:)))😋
حسام نگاهی به کارتا انداختــ و گفتــ : یه کارتــ بده...
ڪارتو خودکارو دادم دستش، با یه خط شکسته و خوانا پشت کارت نوشت :
💚 حضور سبز امیرالمومنین(ع) بانویش فاطمه زهرا (ع)و فرزندان عزیزشان💚
لبخندے از روے رضایتــ به نوشته اش زد و کارتو گرفتــ سمت من 😍
_فامیلای درجه یکمونو نوشتم ...😌
چند ثانیه سڪوت برقرار شد ...حسام درحالیکه به نقطه ی مبهمی زل زده بود گفت : مادرم فاطمه باشد ،پدرم شاه نجف ، هردوعالم به فدای پدر و مادر من💞
به ڪارت نگاه کردم، صدای اوپ اوپ قلبم رو به وضوح میشنیدم ...
درست همون لحظه، حسام درحالیکه تو چشماش یه شوری موج میزد نگاهم کردو گفت :
هر موقع بهشون فکر میکنم و تپش قلب میگیرم حس میکنم کنارم حضور دارن ...❤️
از جاش بلند شد و گفت : من میرم از ماشین یه چیزیو بیارم ... جاش گذاشتم 🏃🏻
به علامت باشه سرمو تکون دادم، چند دقیه بعد حسام برگشت، چند تا قاب عڪس توی دستــ حسام توجهمو جلب کرد ...🤔
حسام تا متوجه حضورم شد گفت : میتونی اینا رو رو دیوار نصب کنی ...
_آره حتما ...☺️
عکسا رو از دستش گرفتم ، عکس امام خمینے و امام خامنه اے بود با یه قابــ عڪس خالی...
تا اومدم درباره قاب عکس خالی ازش بپرسم گفت: شاید این جمعه این قابــ خالی نباشه ...😔
به قاب نگاه کردم ... لبخند تلخے زدم ...
#چه_ساده_گرفتیم_نبودنت_را😭
#این_بقیه_الله💔
رفتم روے چهارپایہ و عڪس امام خمینے رو نصبــ کردم ...
_حسام ....خوبه؟ یا کجه ؟🤔
یه نیم نگاه به پشت سرم انداختم، حسام چند قدم عقبکی رفتو گفت: یکم بچرخونش ب راستــ....🤔
با دقت یه کوچولو به سمت راست متمایلش کردم ...
_عالی شد ...😇👌🏻
یکم اونور تر عکس امام خامنه ای رو زدم و وسط این دو عکس قابــ خالی مولا رو نصب کردم ...😔
از چهارپایہ که پایین اومدم دیدم حسام توے آشپزخونه وضو میگیره، حسام که حواسش نبود اونجاام با صدای بلند گفت : خانومممممممم نماز دیر میشه ها...
تا سرشو چرخوند منو دید و گفت : عه! اینجایی؟ بدو وضو بگیر بریم مسجد ...🏃🏻
چشمی گفتمو و وضو گرفتم، باهم از خونه خارج شدیم و من در حالیکه نمی دونستم مسجد ڪجاستــ دنبال حسام راه افتادم ...
یکم بعد رسیدیم،اواخر اذان بود.
باعجله رفتم تو مسجد🏃🏻
ادامه دارد. ...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝