🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوبیست_وسوم مشغول مرتب کردن رو تختی سیاه و سفیدمون شدم که با گلای سفید تزیین شده بود. چشمم برای هزارمین بار به جای خالیه حسام افتاد😔 سریع افکارمو پس زدم💭 و سعی كردم که دیگه گریه نکنم اما به وضوح میشد هجوم اشکاهارو به صورتم حس کرد…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوبیست_وچهارم
چشمامو باز کردم تصویر روبروم کم کم واضح شد و چهره ی خندون مامانم تو قاب چشمام جاخوش میکنه!😊
_خوب خوابیدیاا!!شامتو اوردم اینجا بخوری🍲...
و بعد به کنار دستش اشاره کرد با بی میلی به غذا نگاه کردم زورکی لبخند زدم☺️ و گفتم: دستت درد نکنه...میخورم
_ نه باید جلوی چشمام بخوری👀
یه تای ابرومو بالا انداختمو گفتم: وا مامان میخورم دیگه...😉
_هی گفتی میخورم میخورم وضعت شده این دیگه .
با چشمای گرد 👀نگاهش کردمو گفتم: کدوم وضعم؟منکه خوبم؟
_پوست استخون شدی بد میگی کدوم وضعیت؟پاشو پاشو الان غذات سرد میشه
ماكارانی بود..عاشق💓 ماکارانی بودم... مامان با ذوق گفت: میدونم که خیلی دوست داری...
زورکی لبخند☺️ زدم و روی تخت نشستم...
_ دستت...درد...
هنوز حرفم تموم نشده بود که قاشقی پر از ماکارونی رو به لبم نزدیک کرد با چشمای گرد به حرکت مامانم نگاه کردم... و باخجالت دهنمو باز کردم...
قاشقو داخل دهنم فرو برد و گفت: اهان حالا شد...نوش جونت... اینو گفت و از جاش بلند شد پردرو کنار زد
تو چهار چوب🚪 در ایستاد و گفت: راستی یه سربه مامان بابای حسامم بزن ازت گلایه میکردن...
کاش میدونستن بخاطر خودشون نمی خواستم برم...
اروم چشمی گفتم و سرمو انداختم زیر مامان از اتاق بیرون رفت پوفی کشیدم😒 و با بی میلی به غذا نگاه کردم... که همون لحظه مامانم برگشت و با لحن تهدید امیزی گفت: بخوریا!!!!بگردم باید تموم کرده باشی
انگار با بچه ی دوساله حرف میزد خیلی سخت بود هم بغضتو قورت بدی هم غذارو.. خیلی سخت بود...
ساعت🕰 از نیمه شب گذشته بود و من همچنان تو رختخواب غلت میزدم و خوابم نمیبرد... صفحه ی گوشیم روشن و خاموش میشد سریع برشداشتم... تاببینم کیه...
شماره ناشناس بود.... دکمه ی اتصالو زدم و جواب دادم...صدای خش خش میومد اول فکر کردم مزاحمه می خواستم قطع کنم که همون لحظه صدای خفیفی سلام داد... به تبعیت ازش سلام دادم... نمی دونستم کیه و چرا این موقع شب🌙 زنگ زده...صداش خیلی بد میومد... تا اومدم ازش بپرسم کیه....
صدای دلنواز مجنون❤️ تو گوشم پیچید باور نمی کردم چند ثانیه مات و مبهوت به روبروم زل زده بودم صدای حسام بود...از اون طرف مرزها... اشک ها 😢به صورتم هجوم اوردن با صدای لرزونی گفتم: الو...حس..اام؟؟؟؟
صداش بریده بریده میومد
_الو...فا...طمه خود...تی؟
گوشی رو محکم به گوشم چسبوندم و گفتم: اره..خودمم...
باز صدا قطع و وصل شد مثل اسپند روی اتیش بالا و پایین میپریدم تا صداشو بشنوم...
_حسام صدامو میشنوی؟؟؟
_فاطمه؟؟؟
_جان فاطمه؟💓
صدام میلرزید طعم شور اشکام و تو دهنم حس میكردم صدای نفس های حسام از پشت گوشی☎️ روحمو جلا میداد. باز صداش میپیچه: صدامو میشنوی؟؟؟
_اره...اره
_فاطمه...قوی باشیا..هر چی که شد تو محکم باش...
حرفش لرزه به تنم انداخت نمی تونستم حرفی بزنم... حسرت به دلم مونده بود که بهش بگم "دوستت دارم"💞
لب باز کردم تا حرفمو بزنم که صدای ممتد بوق اشغال گوشم رو کر میکنه...
گوشی📞 از دستم سر خورد و افتاد زمین...زانو زدم و به هق هق افتادم اختیارم دست خودم نبود..اشکام سیل وار جاری مشیدن😢... دلم واسه صداش تنگ شده بود...واسه قران خوندش واسه مداحیاش...واسه اذان دادنش حتی واسه شعر خوندنش ...یدفعه ای چشمم به قفسه ی کتابام📚 میوفته اشکامو پاک کردم و از بین کتابا ،کتابه شعرمو بیرون اوردم... نفس عمیقی کشیدمو باز کردم... شعری رو که صفحه اش باز شده بود و زمزمه کردم
حالم بد است مثل زمانی که نیستی
دردا که تو همیشه انی که نیستی!
وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ای
وقتی که نیستی نگرانی که نیستی!
عاشق که میشوی نگران خودت نباش
عشق انچه هستی است نه انچه نیستی
باعشق هرجا بروی حی و حاضری
دربند این خیال نمانی که نیستی!
من بی تو در غریب ترین شهر عالمم
بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟ غلامرضا طریقی .بیت اخرو دوباره تکرار کردم و اشکای صورتمو پاک کردم... انگار این شعر در وصف حال من گفته شده بود... حالم دگرگون بود... سرمو به دیوار تکیه دادمو چشمامو بستم😑...
صبح یکراست از خونه ی مامانمینا رفتم خونه خودم...کلیدو که تو در انداختم...یدفعه ای یادم افتاد که می خواستم برم به مامان بابای حسام سر بزنم کلیدو از تو قفل بیرون کشیدم.. و تاکسی گرفتم سرکوچشون پیاده شدم... همونطور که مشغول وارسی کردن کیفم بوم تا گوشیمو پیدا کنم صدای مداحی غمگینی توجهمو جلب کرد همه ی وجودم گوش شد تاببینم این صدا از کجا میاد...صدا شبیهه،صدای مراسم ختم بود...قدمامو تند تر کردم هرچی به خونه ی حسامینا نزدیک میشدم این صدا قوی تر میشد... وسط کوچه پاهام سست شد...دیگه جونی برای حرکت نداشتم احساس میکردم یک قدم دیگه ام نمی تونم بردارم...
صدا، از خونه ی حسامینا بود....!
#یاعلی
ادامه دارد. ...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🕊 @shahidegomnamm 👈
#فرمانده_من
#قسمت_صدوبیست_وچهارم
چشمامو باز کردم تصویر روبروم کم کم واضح شد و چهره ی خندون مامانم تو قاب چشمام جاخوش میکنه!😊
_خوب خوابیدیاا!!شامتو اوردم اینجا بخوری🍲...
و بعد به کنار دستش اشاره کرد با بی میلی به غذا نگاه کردم زورکی لبخند زدم☺️ و گفتم: دستت درد نکنه...میخورم
_ نه باید جلوی چشمام بخوری👀
یه تای ابرومو بالا انداختمو گفتم: وا مامان میخورم دیگه...😉
_هی گفتی میخورم میخورم وضعت شده این دیگه .
با چشمای گرد 👀نگاهش کردمو گفتم: کدوم وضعم؟منکه خوبم؟
_پوست استخون شدی بد میگی کدوم وضعیت؟پاشو پاشو الان غذات سرد میشه
ماكارانی بود..عاشق💓 ماکارانی بودم... مامان با ذوق گفت: میدونم که خیلی دوست داری...
زورکی لبخند☺️ زدم و روی تخت نشستم...
_ دستت...درد...
هنوز حرفم تموم نشده بود که قاشقی پر از ماکارونی رو به لبم نزدیک کرد با چشمای گرد به حرکت مامانم نگاه کردم... و باخجالت دهنمو باز کردم...
قاشقو داخل دهنم فرو برد و گفت: اهان حالا شد...نوش جونت... اینو گفت و از جاش بلند شد پردرو کنار زد
تو چهار چوب🚪 در ایستاد و گفت: راستی یه سربه مامان بابای حسامم بزن ازت گلایه میکردن...
کاش میدونستن بخاطر خودشون نمی خواستم برم...
اروم چشمی گفتم و سرمو انداختم زیر مامان از اتاق بیرون رفت پوفی کشیدم😒 و با بی میلی به غذا نگاه کردم... که همون لحظه مامانم برگشت و با لحن تهدید امیزی گفت: بخوریا!!!!بگردم باید تموم کرده باشی
انگار با بچه ی دوساله حرف میزد خیلی سخت بود هم بغضتو قورت بدی هم غذارو.. خیلی سخت بود...
ساعت🕰 از نیمه شب گذشته بود و من همچنان تو رختخواب غلت میزدم و خوابم نمیبرد... صفحه ی گوشیم روشن و خاموش میشد سریع برشداشتم... تاببینم کیه...
شماره ناشناس بود.... دکمه ی اتصالو زدم و جواب دادم...صدای خش خش میومد اول فکر کردم مزاحمه می خواستم قطع کنم که همون لحظه صدای خفیفی سلام داد... به تبعیت ازش سلام دادم... نمی دونستم کیه و چرا این موقع شب🌙 زنگ زده...صداش خیلی بد میومد... تا اومدم ازش بپرسم کیه....
صدای دلنواز مجنون❤️ تو گوشم پیچید باور نمی کردم چند ثانیه مات و مبهوت به روبروم زل زده بودم صدای حسام بود...از اون طرف مرزها... اشک ها 😢به صورتم هجوم اوردن با صدای لرزونی گفتم: الو...حس..اام؟؟؟؟
صداش بریده بریده میومد
_الو...فا...طمه خود...تی؟
گوشی رو محکم به گوشم چسبوندم و گفتم: اره..خودمم...
باز صدا قطع و وصل شد مثل اسپند روی اتیش بالا و پایین میپریدم تا صداشو بشنوم...
_حسام صدامو میشنوی؟؟؟
_فاطمه؟؟؟
_جان فاطمه؟💓
صدام میلرزید طعم شور اشکام و تو دهنم حس میكردم صدای نفس های حسام از پشت گوشی☎️ روحمو جلا میداد. باز صداش میپیچه: صدامو میشنوی؟؟؟
_اره...اره
_فاطمه...قوی باشیا..هر چی که شد تو محکم باش...
حرفش لرزه به تنم انداخت نمی تونستم حرفی بزنم... حسرت به دلم مونده بود که بهش بگم "دوستت دارم"💞
لب باز کردم تا حرفمو بزنم که صدای ممتد بوق اشغال گوشم رو کر میکنه...
گوشی📞 از دستم سر خورد و افتاد زمین...زانو زدم و به هق هق افتادم اختیارم دست خودم نبود..اشکام سیل وار جاری مشیدن😢... دلم واسه صداش تنگ شده بود...واسه قران خوندش واسه مداحیاش...واسه اذان دادنش حتی واسه شعر خوندنش ...یدفعه ای چشمم به قفسه ی کتابام📚 میوفته اشکامو پاک کردم و از بین کتابا ،کتابه شعرمو بیرون اوردم... نفس عمیقی کشیدمو باز کردم... شعری رو که صفحه اش باز شده بود و زمزمه کردم
حالم بد است مثل زمانی که نیستی
دردا که تو همیشه انی که نیستی!
وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ای
وقتی که نیستی نگرانی که نیستی!
عاشق که میشوی نگران خودت نباش
عشق انچه هستی است نه انچه نیستی
باعشق هرجا بروی حی و حاضری
دربند این خیال نمانی که نیستی!
من بی تو در غریب ترین شهر عالمم
بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟ غلامرضا طریقی .بیت اخرو دوباره تکرار کردم و اشکای صورتمو پاک کردم... انگار این شعر در وصف حال من گفته شده بود... حالم دگرگون بود... سرمو به دیوار تکیه دادمو چشمامو بستم😑...
صبح یکراست از خونه ی مامانمینا رفتم خونه خودم...کلیدو که تو در انداختم...یدفعه ای یادم افتاد که می خواستم برم به مامان بابای حسام سر بزنم کلیدو از تو قفل بیرون کشیدم.. و تاکسی گرفتم سرکوچشون پیاده شدم... همونطور که مشغول وارسی کردن کیفم بوم تا گوشیمو پیدا کنم صدای مداحی غمگینی توجهمو جلب کرد همه ی وجودم گوش شد تاببینم این صدا از کجا میاد...صدا شبیهه،صدای مراسم ختم بود...قدمامو تند تر کردم هرچی به خونه ی حسامینا نزدیک میشدم این صدا قوی تر میشد... وسط کوچه پاهام سست شد...دیگه جونی برای حرکت نداشتم احساس میکردم یک قدم دیگه ام نمی تونم بردارم...
صدا، از خونه ی حسامینا بود....!
#یاعلی
ادامه دارد. ...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🕊 @shahidegomnamm 👈