🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📕📗📘📙📔📙📘📗📕📗📘📙 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ #قسمت_سی_هشتم سیدمحمد و محدثه فرحناز و مهدوی حسنا و حسین پی کارای عروسیشون بودند منو سید هم پی کارای کانون فکری روزها از پی هم میگذشتن و ما فقط پی کارای کانون بودیم چندماهی از جلسه کانون میگذشت گوشیم…
📕📗📘📙📔📕📘📙📔📘📗📕
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_سی_نهم
تو ترمینال راه آهن منتظر قطار بودیم
وای من که رو پا بند نبودم
-سیدم
سید:جانم خانم
-پس چرا این قطار نمیاد
سید:آخه یادش نبود من یه فنقلی همراهمه
-خخخخ
آخه این سفر فرق داره
من و دلبر میریم پیش حضرت دلبر
سید: من فدای خانمم بشم
بالاخره قطار اومد
سوار شدیم بعداز ۷-۸ساعت به مشهد رسیدیم
رفتیم هتل بعداز غسل زیارت
لباسمون پوشیدیم
رفتم سمت سید شال سبزش انداختم رو شانه اش
و دستی ب محاسنش کشیدم
مجتبی خیلی دوست دارم
سید: منم خیلی دوست دارم
چادرمو سر کردم
و دست به دست مجتبی به سمت حرم راه افتادیم
چشم که به حرم🕌 خورد اشک تو چشام جمع شد تو دلم غوغا بود دست سیدم رو بیشتر از پیش توی دستام میفشردم ارامش دل بی قرارم بود💞
از باب الجواد وارد شدیم
از صحن جامع رضوی گذشتیم
وارد صحن اصلی شدیم
روبه روی ایوان طلا نشستیم
اشک از چشمام جاری شد
آقا ازتون ممنونم که مجتبی بهم دادید
آقا یه دنیا ازت ممنونم
مجتبی سرم کشید به سینه اش
_مگه من مردم که گریه میکنی رقیه جان
-توروخدا دیگه هیچ وقت اینو نگو 😔
پاشدم راه برم
سرم گیج رفت
مجتبی:رقیه رقیه جان
خانمم
-هیچی نیست توکه از ضعف من خبر داری
حالا بیا یه سلفی بندازیم
چیک 📷
حالا بیا یه قلب رو گنبد 📸
سید از کارام خندش گرفته بود
روبهم کرد و گفت رقیه جان تو باید عکاس میشدی😅
ماشاالله صدتا ژست گرفتیم خخخخ
با عکس گرفتن و حرفای سید حال و هوام عوض شد😊
نویسنده بانو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
❤️ @shahidegomnamm ❤️
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_سی_نهم
تو ترمینال راه آهن منتظر قطار بودیم
وای من که رو پا بند نبودم
-سیدم
سید:جانم خانم
-پس چرا این قطار نمیاد
سید:آخه یادش نبود من یه فنقلی همراهمه
-خخخخ
آخه این سفر فرق داره
من و دلبر میریم پیش حضرت دلبر
سید: من فدای خانمم بشم
بالاخره قطار اومد
سوار شدیم بعداز ۷-۸ساعت به مشهد رسیدیم
رفتیم هتل بعداز غسل زیارت
لباسمون پوشیدیم
رفتم سمت سید شال سبزش انداختم رو شانه اش
و دستی ب محاسنش کشیدم
مجتبی خیلی دوست دارم
سید: منم خیلی دوست دارم
چادرمو سر کردم
و دست به دست مجتبی به سمت حرم راه افتادیم
چشم که به حرم🕌 خورد اشک تو چشام جمع شد تو دلم غوغا بود دست سیدم رو بیشتر از پیش توی دستام میفشردم ارامش دل بی قرارم بود💞
از باب الجواد وارد شدیم
از صحن جامع رضوی گذشتیم
وارد صحن اصلی شدیم
روبه روی ایوان طلا نشستیم
اشک از چشمام جاری شد
آقا ازتون ممنونم که مجتبی بهم دادید
آقا یه دنیا ازت ممنونم
مجتبی سرم کشید به سینه اش
_مگه من مردم که گریه میکنی رقیه جان
-توروخدا دیگه هیچ وقت اینو نگو 😔
پاشدم راه برم
سرم گیج رفت
مجتبی:رقیه رقیه جان
خانمم
-هیچی نیست توکه از ضعف من خبر داری
حالا بیا یه سلفی بندازیم
چیک 📷
حالا بیا یه قلب رو گنبد 📸
سید از کارام خندش گرفته بود
روبهم کرد و گفت رقیه جان تو باید عکاس میشدی😅
ماشاالله صدتا ژست گرفتیم خخخخ
با عکس گرفتن و حرفای سید حال و هوام عوض شد😊
نویسنده بانو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
❤️ @shahidegomnamm ❤️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_سی_هشت #علمــــدار_عشــــق😍 # شش بار تواین ده بار رفتیم نیروگاه هسته ای غمناک ترین قسمت حضورمون تو نیروگاه حضور درسایت شهید احمدی روشن روز هفتم استاد مرعشی اعلام کردن حاضر باشیم بعداز ناهار برای گردش به سی و سه پل و زاینده رود بریم…
بسم رب العشق
#قسمت_سی_نهم
#علمـــــدار_عشــــق 😍#
وارد خونه شدم
عزیزجون رفته بود خونه همسایمون برای کمک به آش نذری
رفتم لباسام عوض کردم اومدم تو پذیرایی
روم نمیشود به آقاجون بگم
آقاجون : نرگس جان بابا چیزی میخای به من بگی؟
- آقاجون میخام یه چیزی بهتون و باهتون حرف بزنم
آقاجون : باشه بابا بریم حیاط
رفتیم حیاط رو تاپ دونفر نشستیم آقاجون شما به من اطمینان دارید
آقاجون : گل ناز بابا این چه حرفیه
چی شده باباجان
- آقاجون قول بدید ازدستم ناراحت نشید
آقاجون - چشم بابا
بگو چی شده
- حاج بابا استادم ازمن امروز خواستگاری کرد
آقاجون : خب باباجان این اون مقدمه چینی نمیخاستم دخترم
وقتی یه دختر بزرگ میشه
هزارتا خواستگار داره
توام که سه ترم این آقا میشناسی فکرات بکن جواب بده
اما نرگس سادات
تا نگفتی بله
من پشتم
اما با گفتن بله باید تا آخر به پای بله ای که گفتی بمونی
- آقاجون اجازه میدید برم شلمچه فکر کنم جواب بدم
آقاجون : آره بابا برو
نویسنده : بانـــــو....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قسمت_سی_نهم
#علمـــــدار_عشــــق 😍#
وارد خونه شدم
عزیزجون رفته بود خونه همسایمون برای کمک به آش نذری
رفتم لباسام عوض کردم اومدم تو پذیرایی
روم نمیشود به آقاجون بگم
آقاجون : نرگس جان بابا چیزی میخای به من بگی؟
- آقاجون میخام یه چیزی بهتون و باهتون حرف بزنم
آقاجون : باشه بابا بریم حیاط
رفتیم حیاط رو تاپ دونفر نشستیم آقاجون شما به من اطمینان دارید
آقاجون : گل ناز بابا این چه حرفیه
چی شده باباجان
- آقاجون قول بدید ازدستم ناراحت نشید
آقاجون - چشم بابا
بگو چی شده
- حاج بابا استادم ازمن امروز خواستگاری کرد
آقاجون : خب باباجان این اون مقدمه چینی نمیخاستم دخترم
وقتی یه دختر بزرگ میشه
هزارتا خواستگار داره
توام که سه ترم این آقا میشناسی فکرات بکن جواب بده
اما نرگس سادات
تا نگفتی بله
من پشتم
اما با گفتن بله باید تا آخر به پای بله ای که گفتی بمونی
- آقاجون اجازه میدید برم شلمچه فکر کنم جواب بدم
آقاجون : آره بابا برو
نویسنده : بانـــــو....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃