Forwarded from عکس نگار
•●❥ 🖤 ❥●•
#خاطرات
🍁متحول شده بود اساسے...
قبل از آن شل #حجاب بود آن هم اساسے..
🍁آنقدر این #تحول برایش لذت بخش بود و زیر دندانش مزه ڪرده ڪه حاضر نبود آن را با دنیا عوض کند..
🍁اما چیزی این وسط #آزارش میداد..
#تمسخرها و #تیڪه های مردمان...!
#متلڪ ها تمامی نداشت..
《جو زده شدی...
دو روز دیگه #چادرتو میزاری زمین!
عڪسای قبلی رو باور ڪنیم یا اینا رو قدیسه!
بابا مریم مقدس فیلم بازی نڪن براے ما...》
دوستانش از همه بدتر....
#چادری امل! عهد قجره مگه...
#توهین پشت توهین... کم آورد...
💔 #قلبش به درد آمد از این همه حرفای نیش دار شبیه به #نیش سمی مار کبری..
تصمیم گرفت باحجاب بماند #منهای چادر...
تا شاید روحش از #زخم زبانها رهایی یابد..
🍁رفت امامزاده صالح..
همانجایی ڪه با خدا #عهدوپیمان بست و
#اولین بار چادر به سر ڪرد
👈رفت ڪه بگوید
#خدایا خودت #شاهدی دیگر #تحمل اینهمه حرف و حدیث را ندارم...
با حجاب میمانم اما #بدون چادر
#قبول⁉️
🕌رسید به در #امامزاده؛
سلامی داد و عرض ادب به آستان مقدس امامزاده صالح..✋
بعد از گرفتن اِذن دخول وارد شد
#یکهو معلوم نشد #چادرش به کجا گیر کرد که از سر رها شد!
نشست روی زمین...چقدر براش #سخت بود بدون چادر..
اما مگر همین را نمیخواست❗️❗️
#بغضش شکست..اشکهایش جاری شد..😭
🍁آنی نگذشت؛چادری روی سرش حس کرد!
#مادر_پیر مهربانی #گوشه_ی_چادرش را روی سرش انداخته بود..
با #دستان_چروکش اشکهایش را پاک کرد
گفت:👇👇👇
🌸[ دخترم #حکمت خدا بود که بین #این_همه_مرد من اینجا باشم تا #حریمت_حفظ_شود و #چشم نامحرمی به تو نیفتد!
👌خدا خیرت بدهد که #نمیگذاری_خون_جگرگوشه_ام_پایمال_بشود
شماها را میبینم ها #داغ نبودش برایم #قابل تحمل تر میشود]
🌸چادرش را آوردن...
چادر پاره پاره شده را سر کرد...
🌸آمده بود چادرش را بگذارد زمین..
#چادرش از #آسمان_بال در آورد روی سرش...
🍁نگاهی به #مادرشهید_مفقودالاثر..
#نگاهی به امامزاده..
#نگاهی به آسمان ...
#عهدش را #تمدید کرد با #خدا و #مادر_بی_نشان..
🍀 #فاطمه_قاف
🍃 #تحول
🌸 #حجاب_حیا
👌 #عهد_و_پیمان
♥ #مشکی_آرام_من
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
•●❥ 🖤 ❥●•
#خاطرات
🍁متحول شده بود اساسے...
قبل از آن شل #حجاب بود آن هم اساسے..
🍁آنقدر این #تحول برایش لذت بخش بود و زیر دندانش مزه ڪرده ڪه حاضر نبود آن را با دنیا عوض کند..
🍁اما چیزی این وسط #آزارش میداد..
#تمسخرها و #تیڪه های مردمان...!
#متلڪ ها تمامی نداشت..
《جو زده شدی...
دو روز دیگه #چادرتو میزاری زمین!
عڪسای قبلی رو باور ڪنیم یا اینا رو قدیسه!
بابا مریم مقدس فیلم بازی نڪن براے ما...》
دوستانش از همه بدتر....
#چادری امل! عهد قجره مگه...
#توهین پشت توهین... کم آورد...
💔 #قلبش به درد آمد از این همه حرفای نیش دار شبیه به #نیش سمی مار کبری..
تصمیم گرفت باحجاب بماند #منهای چادر...
تا شاید روحش از #زخم زبانها رهایی یابد..
🍁رفت امامزاده صالح..
همانجایی ڪه با خدا #عهدوپیمان بست و
#اولین بار چادر به سر ڪرد
👈رفت ڪه بگوید
#خدایا خودت #شاهدی دیگر #تحمل اینهمه حرف و حدیث را ندارم...
با حجاب میمانم اما #بدون چادر
#قبول⁉️
🕌رسید به در #امامزاده؛
سلامی داد و عرض ادب به آستان مقدس امامزاده صالح..✋
بعد از گرفتن اِذن دخول وارد شد
#یکهو معلوم نشد #چادرش به کجا گیر کرد که از سر رها شد!
نشست روی زمین...چقدر براش #سخت بود بدون چادر..
اما مگر همین را نمیخواست❗️❗️
#بغضش شکست..اشکهایش جاری شد..😭
🍁آنی نگذشت؛چادری روی سرش حس کرد!
#مادر_پیر مهربانی #گوشه_ی_چادرش را روی سرش انداخته بود..
با #دستان_چروکش اشکهایش را پاک کرد
گفت:👇👇👇
🌸[ دخترم #حکمت خدا بود که بین #این_همه_مرد من اینجا باشم تا #حریمت_حفظ_شود و #چشم نامحرمی به تو نیفتد!
👌خدا خیرت بدهد که #نمیگذاری_خون_جگرگوشه_ام_پایمال_بشود
شماها را میبینم ها #داغ نبودش برایم #قابل تحمل تر میشود]
🌸چادرش را آوردن...
چادر پاره پاره شده را سر کرد...
🌸آمده بود چادرش را بگذارد زمین..
#چادرش از #آسمان_بال در آورد روی سرش...
🍁نگاهی به #مادرشهید_مفقودالاثر..
#نگاهی به امامزاده..
#نگاهی به آسمان ...
#عهدش را #تمدید کرد با #خدا و #مادر_بی_نشان..
🍀 #فاطمه_قاف
🍃 #تحول
🌸 #حجاب_حیا
👌 #عهد_و_پیمان
♥ #مشکی_آرام_من
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
•●❥ 🖤 ❥●•
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوچهل_ویکم 🌸_اره چ خبر ؟ چیکار می کنی حاج خانوم؟ _ سلامتی ! میگم میشه بیای خونه ی ما ... من تنهام . یعنی حسام و اقا اشکان هم اینجا ان . ولی من حوصلم سر رفته ... 🌸_ با کمال میل ... تا نیم ساعت دیگه اونجام . اگه بدونی تو این چند…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوچهل_ودوم
🌸 اصلا کلا عادت داره ما رو شدیدا درکاراش بذاره ، اها هر موقعم می پرسی مثلا کجا بودی؟ میگه سوریه ؟
لبخند ملیحی زد و گفت : فک کنم حسامم اینطور باشه نه.؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم ....
🌸 حسام یا اللهی گفت و وارد شد ... رو بهمون گفت : حاج خانوما حاضر شید بریم بیرون !
نگاهش کردمو گفتم : کجا ؟
دور از چشم سپیده چشمکی زد و گفت : دیگه دیگه ... دستاشو بهم کوبید و گفت : یاعلی زود باشید ما تو ماشین منتظریم ...
🌸سپیده از جا بلند شد و رو به من گفت : من حاضرم زود حاضر شو بریم ببینیم اینا چه آشی برامون پختن ...
لبخندی زدمو با عجله دوییدم تو اتاق . لباسام خوب بود . چادر مشکی سرم کردم و کیف دستیمو برداشتم . سوار ماشین شدیم ... تقریبا نیم ساعتی بود که تو راه بودیم . سپیده به شونه ی اشکان که رو صندلی شاگرد زده بود زد و گفت : اشی کجا میریم ؟
🌸_ خواهر گلم صبر داشته باش .... _ عه خب بگو دیگه !
حسام پیشدستی کرد و گفت : سپیده خانوم الاناست که برسیم متوجه میشید کجا اومدیم ...
سپیده پوفی کشید و رو به من گفت : من که سر از کار اینا در نمیارم
🌸حسام ماشینو متوقف کرد و پارکش کرد . از ماشین پیاده شدیم ... جای سرسبزی بود ... کمی اون طرف تر یه امامزاده بود ... سپیده با خوشحالی گفت : وای #امامزاده_علی_اکبر (ع)!!
متعجب نگاش کردم ... سپیده دستمو گرفت و با عجله شروع به حرکت کرد ...
🌸 اول وارد امامزاده شدیم و زیارت کردیم .. بعد منو به سمت حیاط هدایت کرد ... با دیدن #قبر_شهید_دهقان ، احساس شادی تموم وجودمو فرا گرفت ... با سپیده خودمونو به مزار رسوندیم و کنارش نشستیم ... حسام و اشکان هم به ما پیوستند ...
🌸وقتی نگاهم با نگاه آسمونی شهید دهقان تلاقی کرد ، احساس آرامش و حسرت وجودمو فرا گرفت ...
آرامش از بودن این شهدای با غیرت و حسرت از اینکه چقد از غافله عقبم .
🌸نگاهی به حسام و اشکان کردم . سرشون پایین بود و حالشون دگرگون ... دست روی سنگ قبر شهید کشیدم ... شروع به خوندن فاتحه کردم...
💠ادامه دارد.....
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
#فرمانده_من
#قسمت_صدوچهل_ودوم
🌸 اصلا کلا عادت داره ما رو شدیدا درکاراش بذاره ، اها هر موقعم می پرسی مثلا کجا بودی؟ میگه سوریه ؟
لبخند ملیحی زد و گفت : فک کنم حسامم اینطور باشه نه.؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم ....
🌸 حسام یا اللهی گفت و وارد شد ... رو بهمون گفت : حاج خانوما حاضر شید بریم بیرون !
نگاهش کردمو گفتم : کجا ؟
دور از چشم سپیده چشمکی زد و گفت : دیگه دیگه ... دستاشو بهم کوبید و گفت : یاعلی زود باشید ما تو ماشین منتظریم ...
🌸سپیده از جا بلند شد و رو به من گفت : من حاضرم زود حاضر شو بریم ببینیم اینا چه آشی برامون پختن ...
لبخندی زدمو با عجله دوییدم تو اتاق . لباسام خوب بود . چادر مشکی سرم کردم و کیف دستیمو برداشتم . سوار ماشین شدیم ... تقریبا نیم ساعتی بود که تو راه بودیم . سپیده به شونه ی اشکان که رو صندلی شاگرد زده بود زد و گفت : اشی کجا میریم ؟
🌸_ خواهر گلم صبر داشته باش .... _ عه خب بگو دیگه !
حسام پیشدستی کرد و گفت : سپیده خانوم الاناست که برسیم متوجه میشید کجا اومدیم ...
سپیده پوفی کشید و رو به من گفت : من که سر از کار اینا در نمیارم
🌸حسام ماشینو متوقف کرد و پارکش کرد . از ماشین پیاده شدیم ... جای سرسبزی بود ... کمی اون طرف تر یه امامزاده بود ... سپیده با خوشحالی گفت : وای #امامزاده_علی_اکبر (ع)!!
متعجب نگاش کردم ... سپیده دستمو گرفت و با عجله شروع به حرکت کرد ...
🌸 اول وارد امامزاده شدیم و زیارت کردیم .. بعد منو به سمت حیاط هدایت کرد ... با دیدن #قبر_شهید_دهقان ، احساس شادی تموم وجودمو فرا گرفت ... با سپیده خودمونو به مزار رسوندیم و کنارش نشستیم ... حسام و اشکان هم به ما پیوستند ...
🌸وقتی نگاهم با نگاه آسمونی شهید دهقان تلاقی کرد ، احساس آرامش و حسرت وجودمو فرا گرفت ...
آرامش از بودن این شهدای با غیرت و حسرت از اینکه چقد از غافله عقبم .
🌸نگاهی به حسام و اشکان کردم . سرشون پایین بود و حالشون دگرگون ... دست روی سنگ قبر شهید کشیدم ... شروع به خوندن فاتحه کردم...
💠ادامه دارد.....
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂
🍂🌺
🌺
│✍ #خاطرات_شهدا│
✵ روزی سر مزار #علیرضا بودم ڪه متوجه #خانمی شدیم ڪه شدیدا
گریان😭 بود
✵ از ایشان #سوال ڪردم ڪه آیا
شما علیرضا را #میشناسید
✵ خانم گفت:
ڪه من #شهید رو نمیشناسم
روز #تشیع شهید من در #امامزاده بودم ڪه دیدم تشیع شهید است به شهید گفتم اگر تو #واقعا شهیدی پس برای من ڪاری ڪن من #فرزند دختری دارم ڪه نمی تواند #صحبت ڪند و سه #پسر #بیڪار در خانه دارم ڪمڪم ڪن...🍂
✵ این #اتفاق گذشت چند روز بعد #دخترم در خانه یڪدفعه مرا #صدا
زد😇
و درخواست #آب💦ڪرد باور نمیڪردم #شهید انقدر زود #جوابم را بدهد
✵ ڪمتر ازچندروز بعد یڪ نفر #درب خانه ما آمد و #پرسید خانم شما سه پسر #بیڪار دارید، من با تعجب پرسیدم بله چطور؟🤔
✵ ایشان #آدرسی بمن داد و گفت فردا بگویید #بیایند سر ڪار...🍃
#شهید_مدافع_حرم✌️
#علیرضا_قبادی💐
#راوی_مادر_شهید☘
#از_شهدا_حاجت_بگیرید💚
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹
❥ @Shahidegomnamm
🌺
🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂
🍂🌺
🌺
│✍ #خاطرات_شهدا│
✵ روزی سر مزار #علیرضا بودم ڪه متوجه #خانمی شدیم ڪه شدیدا
گریان😭 بود
✵ از ایشان #سوال ڪردم ڪه آیا
شما علیرضا را #میشناسید
✵ خانم گفت:
ڪه من #شهید رو نمیشناسم
روز #تشیع شهید من در #امامزاده بودم ڪه دیدم تشیع شهید است به شهید گفتم اگر تو #واقعا شهیدی پس برای من ڪاری ڪن من #فرزند دختری دارم ڪه نمی تواند #صحبت ڪند و سه #پسر #بیڪار در خانه دارم ڪمڪم ڪن...🍂
✵ این #اتفاق گذشت چند روز بعد #دخترم در خانه یڪدفعه مرا #صدا
زد😇
و درخواست #آب💦ڪرد باور نمیڪردم #شهید انقدر زود #جوابم را بدهد
✵ ڪمتر ازچندروز بعد یڪ نفر #درب خانه ما آمد و #پرسید خانم شما سه پسر #بیڪار دارید، من با تعجب پرسیدم بله چطور؟🤔
✵ ایشان #آدرسی بمن داد و گفت فردا بگویید #بیایند سر ڪار...🍃
#شهید_مدافع_حرم✌️
#علیرضا_قبادی💐
#راوی_مادر_شهید☘
#از_شهدا_حاجت_بگیرید💚
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹
❥ @Shahidegomnamm
🌺
🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
Forwarded from عکس نگار
•┄═══❁🍃🌸🍃❁═══┄•
#خانه_شهید_چیذر...
#سلام بر آنهایی ڪه #رفتند تا #بمانند
و #نماندند تا #بمیرند!
و تا ابد به آنانڪه #پلاڪشان را
از #گردن خویش در آوردند
تا مانند #مادرشان گمـ💚ـنام
و #بی_مزار بمانند #مدیونیم...
#شهید_چیذر💐
#موزه_شهدا🕊
#امامزاده🕌
#شهادت🥀
#تلنگر🍂
•┄═══❁🍃🌸🍃❁═══┄•
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm🕊
#خانه_شهید_چیذر...
#سلام بر آنهایی ڪه #رفتند تا #بمانند
و #نماندند تا #بمیرند!
و تا ابد به آنانڪه #پلاڪشان را
از #گردن خویش در آوردند
تا مانند #مادرشان گمـ💚ـنام
و #بی_مزار بمانند #مدیونیم...
#شهید_چیذر💐
#موزه_شهدا🕊
#امامزاده🕌
#شهادت🥀
#تلنگر🍂
•┄═══❁🍃🌸🍃❁═══┄•
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm🕊