🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_نهم

صبح شده بود،اینو از صدای اذان متوجه شدم.
اروم از روی تختم پایین اومدم،وضو گرفتم و سجاده‌ے سبز رنگمو تو اتاق پهن کردم.
تو خلوت نماز صبحمو خوندم هنوز فکرم درگیر اون مزار شهدا و خوابم بود.
از اتاقم که خارج شدم مامانمو دیدم که تا کمر خم شده بود تو ساک با تعجب پرسیدم:ماااااامااان چیکار داری میکنی؟😰
مامان نفس نفس زنون از داخل ساک بیرون اومد و گفت:مگه تو نمیخوای بری شلمچه؟خب اینا وسایلاته دیگه.😌
اروم روی زمین زانو زدم و داخل ساکو نگاه انداختم.با تعجب رو به مامان گفتم:دوتا پتوووو آخه میخوام چیکار؟😩
یا امام خمینی کت شلواارمو دیگه واسه چی گذاشتی،وااای مامان،مامان دیگه چراغ قوه واسه چیمه؟😟
_هیچی،مگه تو نمیخوای واسه عرض ادب بری پیش شهدا؟
_خب چه ربطی داره مادره من،اونوقت من باید کت وشلوار با خودم ببرم؟🤔
_حرف نباشه، راستی مادر میوه ام میخوری بذارم؟☺️
_نهههههههه، نمیخوام جونه حاج خانم،اصلا فکر کردی کدوم هرکولی می خواد این ساکو با خودش ببره؟😱
مامان یه چشم غره به من رفت و گفت:اون دوستت،اشکان.😶
اشکانو انقد با غیض گفت که زدم زیر خنده وگفتم مادره من اشکان مگه خودش وسیله نداره؟تازه اون وسایلایه خواهرشم هست.
_من نمیدونم همرو باید ببری.
_آی آی آی حداقل به من بگو گوشت کوب این وسط چی میگه اونوقت من دهنمو می بندم دیگه هیچی نمیگم...🤐
_خب گفتم شاید یه وقت ابگوشتی چیزی بدن توام از وسایلای خودت استفاده کنی
اخه مامانه من یکم زیادی وسواسی بود ابروهامو از تعجب بالا دادم و گفتم:چیییی؟اصلا من ابگوشت دوست ندارم، د اخه وسیله اضافه ان اینا😢
بعدشم مگه من دفعه اولمه که میخوام جایی برم داری وسایلامو اماده میکنی؟؟؟
این حرفم انگار به مامانم برخورد رو شو ازم گرفت وگفت:خب دل نگرونتم😔
معلوم بود بغض کرده با گوشه ی روسریش گوشه ی چشمشو پاک کرد، از رفتارم پشیمون شده بودم، زانو زدم جلوی پاش و دستشو گرفتم تو دستام و با احترام روشون بوسه زدم.
_الهی من قربونه اون دل نازکت بشم،یه نیم نگاهی بهم کردو بعدش خندید😌
_نگاه!!!!!!چه خوشگل میشی وقتی میخندی😍
عه دیدی مامان یه ساعت دیگه باید برم.
سریع چشمای اشکیشو پاک کردو گفت:خدا مرگم بده صبحونتو نخوردی،من میرم صبحونتو اماده کنم.
رفتم سمت ساکم و وسایلای ضروریو جدا کردم،کلی ساکم سبک شده بود😆
جلوی پایگاه بسیج ایستاده بودم که اشکانم رسید.
اشکان:بهههه داش حسام چطوری؟
با هم دست دادیم،به همراهش صدای سلام زنونه ای از کنار اشکان شنیدم سرمو انداختم پایین و سلام دادم،خواهره اشکان بود.
خواهراهم با ما تو یه اتوبوس بودن،از اونجایی که منو اشکان سپاهی نبودیم فرد اشنایی تو مردا نبود سوار اتوبوس که شدیم مرتضی و علی هم دیدیم که با هم گرم گرفته بودن و داشتن حرف میزدن، دیگه اتوبوس میخواست حرکت کنه.

🔴از اینجای داستان راوی تغییر میکنه.

فاطمه:وااای خاک به سرم دیرررم شد.
انقد بابامو تو هول انداخته بودم که بیچاره نزدیک بود تصادف کنه.
بابا:عه،دختر دیوونه ام کردی،میرسیم دیگه.
_وااای اگه جا بمونم چی؟دم پایگاه که. رسیدیم اتوبوس داشت حرکت میکرد با دو خودمو رسوندم،سمت اتوبوس واشاره کردم منم هستم.
البته این اشاره همراه با کوبیده شدنم به در اتوبوس بود که صدای وحشتناکی ایجاد کرد،نفس نفس میزدم،از اتوبوس بالا رفتم همه ی نگاه ها برگشت سمت من،برادرا جلو نشسته بودن بعضیاشون تو افق محو بودن بعضیا هم با تعجب نگاه می کردن یه لبخند ملیح زدمو گفتم:خب چیکار کنم، جا مونده بودم.😁
موقعیتمو حفظ کردم و با متانت از کنار برادرا رد شدم و رفتم صندلی یکی مونده به اخری کنار یه دختری نشستم.😕
تقریبا کله راهو خواب بودم چون دیشبش از زور هیجان چشم رو هم نذاشتم،ادم خوش خوابی بودم،برای اخرین بار که چشمامو باز کردم از پنجره های ماشین بیرونو نگاه کردم چشمم به تابلوهای بزرگی خورد که عکس شهدا روشون نقش بسته بود . اولیش عکس شهید مجید پازوکی بود ، بعد شهید احمد متوسلیان و...
با ذوق و اشتیاق وصف ناپذیری نگاشون میکردم . قلبم تند تند میزد😍
ساختمونا ی معروف #دوکوهه رو که دیدم بی اختیار زدم به شونه ی بغلیم و درحالیکه با انگشت اشاره نشونشون میدادم گفتم ،ساختمونا ، ساختمونای دوکوهه(بغلیم یه دختر محجبه ی حدودا 25 ساله بود که از اول راه تا حالا تقریبا هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده بو)

-خب مگه چیه ؟ ساختمونه دیگه خواهرم😕
-ببخشید، با لبخند ادامه دادم : یکم هیجانی شدم 😅

ادامه در بخش بعد
کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_دهم

🚌ماشین توقف کرد و یکی از آقایون #بسیجی گفت : همسفران عزیز ! توجه کنید،شهر تموم شد،اینجا هر قطعه یه (منطقه )اس و هر منطقه ( یک
ایستگاه بهشتی )😍

فرصت کوتاهه ان شاء الله که از این سفر نهایت استفاده رو ببریم ، ان شاء الله در طول این سفر با وضو باشیم ،از لغویات و سخن بیهوده هم بپرهیزیم و موقع پیاده شدن از ماشین با پای راست پیاده بشیم.
اولین ایستگاه #یادمان_دوکوهه
نماز مغرب و عشا هم اینجا اقامه میشه،التماس دعا ...

یک و نیم ساعت دیگه همین جا پیش ماشین باشید.👇🏻

بغلیم پیاده شد و منم پشت سرش با "پای راست " خارج شدم .چند قدم که جلوتر رفتم ایستادمو چادرمو مرتب کردم . سرمو آوردم بالا... یه عطر غریبی به مشامم خورد اروم گفتم : #دوکوهه_السلام_ای_خانه_ی_عشق
ساختمونای زخمی که رو یکیشون عکس حاج همت خودنمایی میکرد همچنان استوار و پابرجا بودند . یه تانک و چند تا قایق نمادی توی محوطه بود. شروع کردم به راه رفتن . آروم #چفیه مو لمس کردم . از کنار تانک رد شدم،به ساختمونا نزدیک شدم روحم دیگه متعلق به خودم نبود اونقدر کتاب درباره ی این جا خونده بودم ک انگار تو اینجا زندگی کرده بودم .به ورودی ساختمون که رسیدم خم شدمو دیوارشو بوسیدم . از پله ها آروم آروم بالا رفتم . در اتاقا بسته بودن . اتاقایی که یه زمانی #حاج_همت و #حاج_احمد_متوسلیان توشون زندگی کرده بودن . رومو که برگردوندم با لبخند و چشمای اشکالود به منظره ی روبه روم نگاه کردم .😭
#حسینیه_شهید_همت ، یه حوض بزرگ و پر آب و تابلوهای چوبی دور و برش که معلوم نبود روشون چی نوشته واسم جالب توجه بودند . با تموم وجود بو کشیدمو ریه هامو پر از هوایی کردم که یه روز شهدا ازش تنفس میکردن 😔 چشمامو بستم و تصور کردم یه روز اینجا ، درست روبه روم همه ی واحد ها و گردانها جمع میشدند و #شهید_محسن_گلستانی واسشون " اللهم الجعل صباحنا صباح الابرار و لا تجعل صباحنا صباح الاشرار میخوند . اشکامو با گوشه ی چادرم پاک کردم .و به دیوار تکیه دادم . رو دیوارای ساختمون آثار گلوله و خراشیدگی به وضوح مشخص بود . گوشه ی دیوار یه نوشته ای توجهمو جلب کرد . نزدیک تر که شدم با یه خط کج و ماوج برخوردم که نوشته بود :#نحن_ابناء-الخمینی
دوربینمو در آوردم .📷
حدود یه ربع بعد از این نوشته و از همه جا ی ساختمن عکس انداخته بودم . با صدای زنگ گوشیم دوربینمو گذاشتم سرجاش . گلومو صاف کردم در حالیکه از پله ها پایین میومدم علامت سبزو لمس کردم . مامان بود -جانم ؟
-الو ؟ سلام فاطمه جان .. خوبی دخترم ؟🤔
-سلام مامانی ..الحمدالله من خوبم شماخوبی؟😍
-اره عزیزم ...مامان جان رسیدید ؟😌
- اوهوم الان دوکوهه ایم . قراره نماز مغرب و عشا رو اینجا باشیم . شبم پادگان میخوابیم😇
- خب.. خوش میگذره ؟🤔
- آره مامان جات حسابی خالیه ان شاء الله خودت بیای ببینی اینجا چقدر قشنگه راستی بابا کجاس ؟🤔
-بابا بیرونه مامان جان شب خونه ی خاله پری دعوتیم،راستی فاطمه جان یادت نره شب پتو زرشکیه رو بکشی روت ها- ای بابا ،مامان ما رو باش چششششم . اما باور کن اینجا هوا خوبه😩
- خب باشه کار از محکم کاری عیب نمیکنه کاری نداری دخترم ؟😚
- نه قربونت برم سلام برسون به همه...
-باشه دخترم ... التماس دعا ، خداحافظ
- خداحافظ🙂
در حین حرف زدن حواسم نبود چقدر راه رفتم رسیده بودم به کنار حوض ... همون حوضی که یه روزی شهدا توش وضو گرفته بودن کنار حوض چشمم به مردی افتاد که کنار حوض نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود ،معلوم بود دلش مثل من هوائیه .
از شانس بدم دقیقا همون لحظه سرشو آورد بالا و برای چند لحظه نگاهامون به هم گره خورد . سریع سرمو پایین انداختم و رفتم سمت حوض . ولی چهره اش خیییییلی واسم اشنا بود ...🤔

چشمای خمار و اشکالود و چهره ی پر صلابتش منو یاد یکی مینداخت اما نمیدونستم کی.🙁
به آب توی حوض خیره شدم ،دستامو فرو کردم توش ، آب خنک از لای انگشتام گذشت . یه مشت از آب مقدس حوض به صورتم زدم . روی یکی از تابلونوشته ها عبارت #برای_شادی_روح_شهدا_صلوات به چشم میخورد زیر لب زمزمه کردم : اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فـرجهم💚
دوربینمو در آوردم و از حوض و تابلوهای چوبی عکس انداختم . یه صدای بلند سخنرانی به گوشم خورد .دور وبرمو که نگاه کردم دیدم چند متر اونطرف تر یه عده ای دور یه جانباز که یه پا بیشتر نداشت جمع شده بودند و اون آقا پشت میکروفون براشون حرف میزد . قاطی جمعیت شدم

ادامه در بخش بعد👇🏻
ڪپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگ‌رد الهی دارد⛔️

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_یازدهم

قاطی جمعیتـــ شدم


_زندگی واقعی دوکوهه از سر شب به بعد آغاز میشد و وقتی شبا تو محوطه ی پادگان قدم میزدی میدیدی تو اون سوز و سرما تو هر گوشهه پادگان مخصوصا زمین میدان صبحگاه و حسینیه بچه ها در حال اقامه ی نماز شب و ادعیه ماثوره از حضرات معصومین هستند . اون دلاورا... اون بسیجیا... اون مردای مرد .... اونقدر تو آتیش عشق معبود و راز و نیاز با خداشون گداخته شده بودن که سوز و سرمای منجمد کننده ی شب رو اصلا حس نمیکردن .
نصف شب انگار بچه ها نماز جماعت میخوندن . همـه بیدار بودن. آدم تعجب میکرد اینا کی استراحت میکنن !البته فضای دوکوهه هم با این کار ها خیلی ی مناسب بود .
بعضی شبا اونقدر صاف و پر ستاره بود که شما نمیتونستی بی تفاوت بمونی . واقعا من این حالت های معنوی رو از بچه ها میدیدم از خودم خجالت می کشیدم .😢
اون آقا که " آقای حسینی " خطابش میکردن ، مکثی کرد و ادامه داد : ان شاء الله نیم ساعت دیگه اذانه و. بنده یه نکته ای رو عرض کنم و بعد ان شاء الله تو حسینیه نماز جماعت برقراره،خواهرا ، برادرا این ساختمونای گردانا ، روزای غمناک زیادی رو دیدن،بعد عملیات ها وقتی اتوبوس های استتار کننده سر میرسیدن همه دور تا دور گردان حلقه میزدن. اشک از چشم همه سرازیر بود . یکی از بسیجیا میگفت ، وقتی از عملیاتا بر میگشتیم از کنار هر اتاقی که میگذشتی جز صدای شیون و روز کنار هم بودیم حالا همه رفته بودن اون روزا دلگیر ترین روزای زندگیمون بود.
عزیزان ، قدر خودتون بدونید که شهدا طلبیدنتون از همتون التماس دعا داریم یاعلی
جمعیت آروم آروم پراکنده شد .
به حسینیه که رسیدم دیدم یه حوض کوچیک آبی رنگ جلوشه و بالاش کلی سربند آویزونه . توی حوض هم روی یه سری مربع های قرمز رنگ عبارات قشنگی مثل : سلام بر شهدای گمنام نوشته شده بود💚
وارد حسینیه شدم . باورم نمیشد یه روز شهدا اینجا رفت و آمد میکردن این حسینیه شاهد سجده های عارفانه ی شهدا بوده😭
فضای حسینیه خیلی بزرگ و البته معنوی بود. رو دیوارای حسینیه عکس شهدا به چشم میخورد که خیلی قشنگ بودن . ته حسینیه هم یه ماکت بزرگ از پادگان درست کرده بودن . توی صفوفی که تشکیل شده بود یه جا اختیار کردم چند لحظه بعد صدای ملکوتی و دلنشین اذان فضا رو پر کرد .
با صدای اذان انگار حسینیه زنده شدو با آدم حرف میزد ..#نور_علی_نور شده بود . آخه شاهد خیلی چیزا بود،خیلی چیزا.
از حسینیه که اومدم بیرون ساعت8:15 بود. یه ربع تا ساعت حرکت ماشین مونده بود.
نزدیکای ماشین که رسیدم بارون قطره قطره شروع کرد به باریدن،آسمونم مثه دله من غمگین بود. بوی اسپند تو هوا پیچیده بود برگشتم عقب تا همه چیو یبار دیگه توذهنم بسپارم اما با صدایی که از پشتم شنیدم با تعجب برگشتم . یه آقا که تو تاریکی چهره اش مشخص نبود گفت : خواهر ، شما واسه ماشین شماره یک هستید ،
به علامت مثبت سرمو تکون دادم
لطف کنید سوار ماشین بشید میخوایم حرکت کنیم .
برای بار آخر برگشتم و پادگان قشنگ دوکوهه رو نگاه کردم . انگار یکی تو دفترچه ی ذهنم نوشت :
#دوکوهه
#سکوت
#ساختمان_های_استوار
#خاک_های_بی_قرار
#قطره_های_باران
#آسمان_غرق_ستاره

#در_خماری_بمانید_اتفاقات_باحالی_در_راه_است😋

ڪپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگ‌رد الهی دارد⛔️

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎬 #کلیپ

🌤صبحگاه معروف #دوکوهه


انگار زمین و آسمان با او میخواندند:

"اللهُمَ أجعَل صَباحَنا صَباحَ الاَبرار..."

#شهید_محسن_گلستانی
#اللهم_الرزقنی_توفیق_شهادت
#صبحتون_شهدایی


🆔 @shahidegomnamm
#شعر📜

هستیم بر آن #عهد که بستیم...

🌾 #قسم به فیض #شهادت قسم به سرخی خون
به #خیبر و #نی و #هور و #جزیره_ے_مجنون

🌾 قسم به روح #خمینی قسم به #سید_علی
به امر رهبر و فرموده های شخص ولی

🌾 قسم به #عارف جبهه به #مصطفی_چمران
به گریه در دل سنگر، تلاوت قرآن

🌾 قسم به ترکش و قطع نخاع و جانبازی
قنوت و دست جدای #حسین_خرازی

🌾 قسم به جوخه ی اعدام و سینه ی نواب
به عالمان شهیدِ فتاده در #محراب

🌾 به انتهای افق، سرگذشت #حاج_احمد
خوراک کوسه شدن در تلاطم #اروند

🌾 قسم به پیکر بی سر ، قسم به حاج #همت
به چادر و به #حجاب زنان با عفت

🌾 به صبحگاه #دوکوهه، به درد و صبر از رنج
غروب دشت #شلمچه، به #کربلای_پنج

🌾 قسم به #سید_حسن شیرمرد #حزب_الله
به جنگ سی و سه روزه، نبرد حزب الله

🌾 قسم به حنجر حجاج خونی مکه
به #رمل های روان و به #مقتل_فکه

🌾 قسم به #باکری و #باقری و #زین_الدین
به غرش #نهم_دی به فتنه ی رنگین

🌾 قسم به تنگه ی #مرصاد و عقده از #صیاد
به غربت اسرا و شکنجه و فریاد

🌾 قسم به روح هنر از نگاه #آوینی
به جنگ معتقدان ضد رنگ بی دینی

🌾 قسم به قدرت #خون در برابر #شمشیر
به یک #پدر که نیامد پسر، و شد او پیر

🌾 به مادر سه شهیدی که خم نکرد ابرو
به تکه تکه شدن در #مصاف رو در رو

🌾 به دست خالی #رزمنده ای که میجنگید
به آن جنازه که با چشم باز میخندید

🌾 قسم به خون #خلیلی شهید راه #حیا
به #ندبه و به #کمیل و #زیارت_عاشورا

🌾 که تا رمق به تنم هست مکتبی هستم
#حسینی_ام #حسنی_ام، و #زینبی هستم

🌾 و سر سپرده ام و از تبار #عمارم
به #انقلاب و #شهیدان حق #وفادارم

🍃🌹ڪانال عهدبا شهدا🍃🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊