Forwarded from عکس نگار
✌️ #ترجمان_شجاعت
✍یڪ شب ، مجید به همراه شش نیروے دیگر براے #شناسایی وارد #خاک عراق می شود . درحین شناسایی ، نیرو هاے عراقی سرمی رسند .
♦️به محض پیدا شدن سر و ڪله ی نیرو هاے #عراقی ، همراهان مجید سلاح هاے خود را می گذارند و #فرار می کنند ، #اما_مجید برای این که هم سلاح ها به دست دشمن نیفتد و هم این که کار شناسایی را تمام کند ، #مے_ماند .
♦️برای این ڪه از چشم دشمن #پنهان بماند ، وارد #ڪانالی ڪه در همان نزدیڪی بوده می شود . ڪانالی ڪه #پر بوده از #آب_گندیده و #جسد های بوگرفته ی عراقی ها .
♦️خودش را در ڪانال نگه مے دارد و بالاخره عراقی ها دور مے شوند . مجید هم پس از پایان ڪار #شناسایی به همراه سلاح ها برمی گردد ، اما به خاطر قرار گرفتن در آب آلوده ی ڪانال تمام #بدنش_زخم می شود .
♦️زمانی ڪه به خانه برگشت #دهان و حتی روده هایش #تاول زده بود . به طوری ڪه نمی توانست هیچ نوع غذایی را وارد دهانش ڪند و تنها #مایعات را ، آن هم با #سختی زیاد وارد دهانش می ڪردیم .
شهید مجید زین الدین ، #جوان_نوزده_ساله ی ایرانی ، ترجمان شجاعت و #گذشت ، #مردانگی را با تمام وجود به اثبات رساند .
#شهید_مجید_زین_الدین💐
#سالروز_شهادت 🕊
#یادش_با_صلوات ✨
#خاطره🍁
🕊ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
✍یڪ شب ، مجید به همراه شش نیروے دیگر براے #شناسایی وارد #خاک عراق می شود . درحین شناسایی ، نیرو هاے عراقی سرمی رسند .
♦️به محض پیدا شدن سر و ڪله ی نیرو هاے #عراقی ، همراهان مجید سلاح هاے خود را می گذارند و #فرار می کنند ، #اما_مجید برای این که هم سلاح ها به دست دشمن نیفتد و هم این که کار شناسایی را تمام کند ، #مے_ماند .
♦️برای این ڪه از چشم دشمن #پنهان بماند ، وارد #ڪانالی ڪه در همان نزدیڪی بوده می شود . ڪانالی ڪه #پر بوده از #آب_گندیده و #جسد های بوگرفته ی عراقی ها .
♦️خودش را در ڪانال نگه مے دارد و بالاخره عراقی ها دور مے شوند . مجید هم پس از پایان ڪار #شناسایی به همراه سلاح ها برمی گردد ، اما به خاطر قرار گرفتن در آب آلوده ی ڪانال تمام #بدنش_زخم می شود .
♦️زمانی ڪه به خانه برگشت #دهان و حتی روده هایش #تاول زده بود . به طوری ڪه نمی توانست هیچ نوع غذایی را وارد دهانش ڪند و تنها #مایعات را ، آن هم با #سختی زیاد وارد دهانش می ڪردیم .
شهید مجید زین الدین ، #جوان_نوزده_ساله ی ایرانی ، ترجمان شجاعت و #گذشت ، #مردانگی را با تمام وجود به اثبات رساند .
#شهید_مجید_زین_الدین💐
#سالروز_شهادت 🕊
#یادش_با_صلوات ✨
#خاطره🍁
🕊ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👨✈️ #قسمت_صدو_شصتو_هفت📖 ❖ موهای شقیقه اش کمی #سفید شده بود خسته و #درمانده بود میون اون محاسن مشکیش چند تار سفید خودنمایی میکرد چه با خودش کرده بود؟😔 ❖ #چادرم از سرم افتاد موهام به صورتم شلاق زدن یه قدم👣 عقب رفتم و #حسام به تبعیت ازم…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_شصتو_هشت📖
❖ سرشو به نشونه ی #منفی😔 تکون داد اروم بلند شدم و به سختی روی زمین نشستم بند #پوتیناشو👞 باز کردم
خواستم جوراباشو در بیارم که
صورتش از #درد مچاله شد،اخ بلندی گفت😩 با #بهت بهش نگاه کردممم و گفتم: مگه نگفتی #زخمی نشدی؟😲
❖ تو #منطقه وقت نبود هی کفشامو
در بیارم پاهام #تاول زده😔 از بس این جورابارو در نیاوردم #چسبیده به زخما
#بغض کردم😭 با ملایمت جوراباشو در اوردم و در همون حین گفتم: یکم تحمل کنی تموم میشه،
❖ با دیدن 😱زخماش #دلم ریش شد
از جا بند شدم بغض راه #گلومو بسته بود #نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودمو #کنترل کنم،صبر کن بتادین
بیارم وارد خونه شدم و یه تشت اب💦 برداشتم خیلی سنگین شده بودم به سختی از #پله ها پایین اومدم و تشتو از #اب حوض پر کردم سنگین بود ولی با هر سختی بود اوردمش جلوی پای حسام اروم #پاهاشو گذاشتم تو تشت،🙂
❖ چشماشو👀 بسته بود و دستاشو به تخت تکیه داده بود #بتادینو آهسته تو اب ریختم رنگ قرمزش تو آب پخش شد دستمو بردم تو اب و #نوازش😍 گونه پاهاشو لمس کردم صورتش از درد فشرده شده بود،😔
❖ با صدای #بغض الودم گفتم: من قربون این #زخمای تنت بشم
#چشماشو مثه برق گرفته ها باز کرد
و گفت: خدا نکنه😐 #فاطمه
من #فدای این فاطمه گفتنات
#متعجب نگاهم کرد و گفت: مثه مامانا👪 حرف میزنی!
یه نگاه به شکمم انداختم و گفتم: مگه نیستم؟🤷♀
نگاه #محبت امیزی کرد و گفت: چقدر مامان شدن بهت میاد!😍
❖سرم انداختم زیر و به کارم ادامه دادم دستای #مردونشو کرد تو آب دستامو گرفت تو دستش اوردتشون بالا بوسه ی😘 نرمی روشون کاشت و گفت: #نمیخواد این زخما رو بشوری شما الان باید #استراحت کنی دستمو کشید سمت خودش و وادارم کرد تا روی تخت بشینم
❖ نگاهشو به روبروش دوخته بود تو افکارش #غرق شده بود #خطاب بهش گفتم: نمیخوای یکم🤔 از سوریه واسم بگی؟نفس عمیقی کشید و گفت: چی بگم؟نگاهه #مشتاقمو🙂 دوختم به لباش و #منتظر شدم تا برام تعریف کنه...
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌿
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌿
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_شصتو_هشت📖
❖ سرشو به نشونه ی #منفی😔 تکون داد اروم بلند شدم و به سختی روی زمین نشستم بند #پوتیناشو👞 باز کردم
خواستم جوراباشو در بیارم که
صورتش از #درد مچاله شد،اخ بلندی گفت😩 با #بهت بهش نگاه کردممم و گفتم: مگه نگفتی #زخمی نشدی؟😲
❖ تو #منطقه وقت نبود هی کفشامو
در بیارم پاهام #تاول زده😔 از بس این جورابارو در نیاوردم #چسبیده به زخما
#بغض کردم😭 با ملایمت جوراباشو در اوردم و در همون حین گفتم: یکم تحمل کنی تموم میشه،
❖ با دیدن 😱زخماش #دلم ریش شد
از جا بند شدم بغض راه #گلومو بسته بود #نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودمو #کنترل کنم،صبر کن بتادین
بیارم وارد خونه شدم و یه تشت اب💦 برداشتم خیلی سنگین شده بودم به سختی از #پله ها پایین اومدم و تشتو از #اب حوض پر کردم سنگین بود ولی با هر سختی بود اوردمش جلوی پای حسام اروم #پاهاشو گذاشتم تو تشت،🙂
❖ چشماشو👀 بسته بود و دستاشو به تخت تکیه داده بود #بتادینو آهسته تو اب ریختم رنگ قرمزش تو آب پخش شد دستمو بردم تو اب و #نوازش😍 گونه پاهاشو لمس کردم صورتش از درد فشرده شده بود،😔
❖ با صدای #بغض الودم گفتم: من قربون این #زخمای تنت بشم
#چشماشو مثه برق گرفته ها باز کرد
و گفت: خدا نکنه😐 #فاطمه
من #فدای این فاطمه گفتنات
#متعجب نگاهم کرد و گفت: مثه مامانا👪 حرف میزنی!
یه نگاه به شکمم انداختم و گفتم: مگه نیستم؟🤷♀
نگاه #محبت امیزی کرد و گفت: چقدر مامان شدن بهت میاد!😍
❖سرم انداختم زیر و به کارم ادامه دادم دستای #مردونشو کرد تو آب دستامو گرفت تو دستش اوردتشون بالا بوسه ی😘 نرمی روشون کاشت و گفت: #نمیخواد این زخما رو بشوری شما الان باید #استراحت کنی دستمو کشید سمت خودش و وادارم کرد تا روی تخت بشینم
❖ نگاهشو به روبروش دوخته بود تو افکارش #غرق شده بود #خطاب بهش گفتم: نمیخوای یکم🤔 از سوریه واسم بگی؟نفس عمیقی کشید و گفت: چی بگم؟نگاهه #مشتاقمو🙂 دوختم به لباش و #منتظر شدم تا برام تعریف کنه...
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌿
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌿