🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_پنجاه_و_شش اولین کسی که حضورمو حس کرد مادر برادر حسام بود😬 با دیدنم یه لبخند قشنگ زد و گفت😊: به به عروس خانم😉 از حرفش با شرم سرمو انداختم زیر و به زدن یه لبخند اکتفا کردم😌 خواستم اول به بابام چایی تعارف کنم که با چشم و ابروش اشاره…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_پنجاه_وهفتم

و رو یکی از صندلیا نشستم
(کلا دو تا صندلی بود)
برادر حسامم رو اون یکی نشست سرمو انداخته بودم پایین و منتظر بودم حرفی بزنه...
اما سکوت یکم به درازا کشیده شد😁
سرمو اوردم بالا و دیدم برادر حسام داره به سمت راست نگاه میکنه 🙄
دنباله ی نگاهشو که
گرفتم متوجه شدم به عکسای شهدای روی دیوار اتاقم خیره شده
سنگینی نگاهمو که حس کرد به سمتم برگشت و گفت: می بخشید غرق این همه زیبایی شدم شما واقعا با سلیقه هستین این خوش به حالتون چقدر رفیق دارین
(بامکث) همینه که شهدا اینقدر هواتونو دارن😔
در جوابش فقط گفتم لطف دارید تعجب کرده بودم فکر نمی کردم برادر حسام درمورد من طوری که من دربارش فکر میکردم فکر کنه😳
زل زده بودم به گل روی چادرم و تو ذهنم داشتم حرفامو مرور میکردم که بالاخره صدای برادر حسام سکوتو شکست...
_خواهر ایران نژاد، لازم میدونم تو همین جلسه ی اول خاستگاری یه سری مطالبو باهاتون درمیون بذارم تا موقع جواب دادن به اینکه منو به همسری قبول میکنید یا نه بتونید با شناخت بیشتری تصمیم بگیرید🙂


#بسی_دارد_عاشقانه_تر_میشود

#یاحیدر💚


👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫


╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_پنجاه_وهفتم و رو یکی از صندلیا نشستم (کلا دو تا صندلی بود) برادر حسامم رو اون یکی نشست سرمو انداخته بودم پایین و منتظر بودم حرفی بزنه... اما سکوت یکم به درازا کشیده شد😁 سرمو اوردم بالا و دیدم برادر حسام داره به سمت راست نگاه میکنه…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_پنجاه_وهشت

راستش دلیل اینکه من شما رو انتخاب کردم ، این بود ک می دونستم قبل از من عاشق شدید
با تعجب سرمو آوردم بالا😮
بدون مکث ادامه داد : می دونستم عاشق خدایید ،دلداده ی زهرایید ، شیفته ی امام زمانید (عج) واسه همین دقیقا چند روز بعد از نذری که واسه پیدا کردن یه بانوی خدایی کردم ، خدا شما رو سر راهم قرار داد .
فکر میکنم بد نباشه شما هم عقاید منو بشنوید، نفس عمیقی کشید وگفت :
_شما با حجابتون جهاد کردین و ارثیه ی مادرو حفظ کردین ولی من چی ؟ من به عنوان یه مرد شیعه چیکار کردم ؟ اونروز که امام زمان ندای این#عمار سر داد و خیلیا به نائبش یعنی امام خامنه ای پشت کردن چیکار کردم؟باید چه کاری می کردم ؟ ما اهل کوفه نیستیم فقط شعارنبود . فهمیدم وظیفمه جهادکنم؛ واسه انتقام سیلی زهرا(س) ، واسه انتقام اینهمه خون بی دلیل ریخته شده ، برای عشق باید جهاد میکردم ، (مکث)جهاد در راه خدا...😞
دستی ب ریشای منظمش کشیدو گفت : خواهر ایران نژاد ، تو کار ما ، امکان جراحت یاشهادت وجود داره اینا رو گفتم که بدونید مجبور نیستید تن به یه زندگی سخت بدید ...
از مکثی که تو انتهای جملش کرد ، استفاده کردمو گفتم : من نمی دونم شما چ افکاری راجع به عقاید من دارید ولی من از اوناش نیستم که خوشبختی رو به ماشین آخرین مدل و خونه تو بهترین نقطه پایتخت و سفر هرساله به اروپا بدونم...😣
من دوست ندارم زندگیم تو پول خلاصه بشه اصن قرار نیست این دنیا رو به لذت های زود گذر بگذرونم و لذات واقعی رو از دست بدم، نه من دوست دارم با همسر آیندم از فرش به عرش برم و به فکر آخرتم باشم . 😌
به قول شهید بیضایی شیعه به دنیا اومدیم که موثر در امر ظهور باشیم، اگر همسر آینده ی من جهادگره و سرباز امام زمانه (عج) ... منی که لیاقت سربازیه آقا رو ندارم میشم کنیز سرباز امام زمان (عج) 😌
سرمو ک آوردم بالا انگار حرفایی ک زدمو یکی بهم الهام کرده بود . یه عمر مشق عشق نوشته بودم والان ، امتحان بود.
برادر حسام لبخندی از رضایت زد و در حالیکه نگاهش ب من نبود گفت : می دونستم شهدا با آدمای معمولی #رفیق نمیشن ...🤔
حتما افکار زیبا و بی نقصتونو خوندن که باهاتون دوست شدن ...
خواهر ایران نژاد ؟ میخوام اگه قبول کنید زهیرتون بشم ...😢
جوابی ندادم ب فکر فرو رفتم جملش کلی معنی داشت چی باید میگفتم، دل زدم ب دریا ... به خودم قول داده بودم تو راه خدا خرج بشم ،چ لذتی بالا تر از این ؟ 💜
اصلا من سرم برای این عشق درد میکرد و #خوشا_دردی_که_درمانش_تو_باشی 😍

آروم گفتم : اگه پنج تن میشن شفیعمون و بهشت میشه مسیرمون بسم الله...🙈
_ پس،مبارکه ان شا الله. اگه دیگه حرفی ندارید بریم پیش بقیه.👫
به نشانه تایید سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم.
برادر حسام هم بلند شد، با اینکه قدم برای یه دختر ، قد ایده آلی بود ولی یه سر و گردن از برادر حسام کوتاه تر بودم .😋
وارد پذیرایی که شدیم بلافاصله پدر برادر حسام گفت : خب ان شا الله شیرینو بخوریم؟😅
برادر حسام با لبخند گفت : بله بله ، بفرمایید😌
به دنبال این حرفش همه با هم دست زدن و برادرِ برادر حسام از جاش بلند شد و ظرف شیرینیو برداشت و به همه تعارف کرد .
جلو تر که رفتم ، مادر برادر حسام با یه لبخند مهربون پیشونیمو بوسید و گفت : مبارکت باشه عروس گلم ، خوشبخت بشی ...😘
روی تنها مبل خالی باقی مونده با فاصله از برادر حسام نشستم . مثل اینکه در نبود ما راجع به مهریه و شیر بها حرف زده بودن.
تعداد سکه ها واسم مهم نبود با این حال از تو حرفاشون متوجه شدم صد و چهارده تاست و به اصرار پدر برادر حسام مقدارشو زیاد کردن ( چون من ب بابا گفته بودم ۱۴ تا سکه کافیه . آخه طبق فرمایش آقا نباید شرایط ازدواجو سخت و مهریه رو سنگییین درنظر گرفت ...)
تو همون بین برادر حسام آروم چیزی ب پدرش گفت و بلافاصله پدر ش ب بابام گفت : آقای سعادت ! بی زحمت ۳۱۳تا گل نرگس ب مهریه اضافه کنید ...💐


#یاحیدر💚
#ادامه_دارد...

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صد لبخند دندان نمایی میزنم، پشت آن تور معلوم نمیشود ... میگویم : عروس آسمانی مرد بهشتی می طلبه...نه؟🤔 _ بانو ، کاش عروسو دیده بودی ...😍 و آهسته تر زمزمه میکنی : چهرش خیال انگیزه بیچاره دوماد .... خیلی وقته دلش واسه خودش نیست...🙈
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدویکم

تنم لرزش خفیفی میکند لحنه حرف زدنت مو به تنم سیخ میکند...😥

حرفت را ادامه میدهی: دیدی دعوتش کردیم اومد؟؟؟
الان پدر معنویمون پشت اون دره...
تا می ایم حرف بزنم صدای مادرت مانع حرف زدنم میشود.😓
_حسام مامان گروه تواشیح اومده...
از جایت بلند میشوی و رو به من میگویی:من دیگه برم مردونه....🏃🏻
از جایم بلند میشوم و دامنم را جمع میکنم و برای بدرقه ات دنبالت می ایم...👫

دستت را به نشونه ی خداحافظی تکان میدهی و میروی...☹️👋🏻

به طرف جایگاه میروم گروه هفت نفرهی تواشیح بعد از تبریک گفتن ب سمت صندلیهایشان میروند .☺️
مانتوهای شیری رنگ پوشیده اند و شال حریر سبز به سر دارند.
روی صندلے مینشینم،.شش نفرشان دف های شکل هم به دست گرفتند و به صورت قرینه سه نفر سمت راست و سه نفر سمت چپ ایستادند و نفر هفتم با میکروفن وسط می ایستد و دف زنان کارشان را شروع میکنند و به دنبالش نفر هفتم شروع به خواندن میکند...

جلوه ی زیبایی دارد
از حضرت زهرا و امام علی میخواند...😍


به ساعت مچیم چشم میدوزم کارکنان تالار مشغول پخش کردن شام هستند...🍛

اواخر عروسی است و مهمانها تک تک به سمت من و تو میایند و تبریک میگویند.
سرت را پایین انداخته ای و جوابشان را با خوشرویی میدهی...☺️
سالن خالی ا ز مهمان شده و فقط مادرهایمان و سپیده داخل سالن هستند...
سپیده نزدیکمان می اید به چشمانش که نگاه میکنم بغضم میگیرد 😭
جلو می اید و در اغوشم میکشد....ازش جدا میشوم چشمانش خیس است بعد از تبریک گفتن بدون هیچ حرفی بیرون می رود...🚶🏻😔

حسام شنلم را روی سرم می گذارد و دستش را در دستم میگیرد،دوش به دوش هم بیرون می رویم...
ماشینت روبرویمان پارک شده،.از چند پله ی جلویمان با هم پایین می اییم ...
در را برایم باز میکنی سوار میشوم و بعد خودت پشت فرمان می نشینی .

راه می افتی، سرعت ماشین را بالا می بری و توی خیابان های خلوت تهران گاز میدهی ...🚗
دستم را میگیری و دنده را عوض میکنی، به صورتت لبخند میزنم ...این قشنگ ترین سرنوشت است برای یک دلداده💞👫


#عروسی
#بادابادا_مبارک_بادا💃🏻
#پیوندشان_مبارک😍💍

#اللهم_الرزقنا_ازینا_وجعل_جوان_های_مذهبی_فی_الاولویت

#اتفاقات_عجیبی_در_راه_است🏃🏻

#یازهرا💛
#یاحیدر💚


ادامه دارد. ..

🌹کانال عهدباشهدا🌹
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوهفتم بدون هیچ حرفے ماشینو روشن کرد و راه افتادیم سمت خونه، خیلی کم حرف شده بود .😞 شیشه ی طرف خودشو پایین داد، به دنبالش هوای سردی وارد ماشین شد، دستشو برد بیرون و روی در قرار داد.😶 نمی دونستم باید چیکار کنم تا از اون حال و هوا…
#داستان
#فرمانده_من
قسمت_صدوهشتم

تو افکارم غرق بودم که با هم وارد خونه شدن با اونکه لبخند رو لب حسام بود اما تو چهرش یه غم خاصی موج میزد این چهرش نا خوداگاه قلبمو میفشرد...😞💔

رو به هممون یه سلام خشک وخالی داد و رفت تو اشپزخونه تا دستاشو بشوره.
بر عکسه همیشه که اول باباشو بغل میکرد و یا با محمد احوالپرسی و شوخی میکرد خیلی سرد سلام داد...😪
این حسام، حسام همیشگی نبود، نشست سر سفره...🙁
بابا: خوبی بابا جان؟کارا خوب پیش میره؟🤔
شکر خدا خوبه...😊
خدا این حسام چرا اینجوری شده؟؟؟چرا؟؟؟ تو ذهنم پر بود از چرا های بی جواب...😑

با هر حرفی که زده میشد ناخوداگاه گر میگرفتم و ترس تو وجودم رخنه میکرد...😰
بابا ی حسام با صدای بلندی بسم ا... گفت و همه مشغول شدن، تمام توجهم به حسام بود...
به اندازه ی یه کفگیر واسه خودش برنج کشید و کمی هم روش خورشت ریخت...
خیلی تعجب اور بود حسام عاشق غذا های مامانش بود... داشت با غذاش ور میرفت ...
کمی برنج تو بشقابم ریختم و قاشق برنجو بردم نزدیک لبم و گذاشتم تو دهنم ... چند دققه بعد حسام تشکر کردو بدون اینکه غذاشو تموم کنه رفت کنار غذا پرید تو گلوم و به شدت به سرفه افتادم.‌. صورتم سرخ شده بود و گلوم می سوخت مامان رعنا پیش دستی کرد و یه لیوان اب داد دستم چند بار زد پشت کمرم ... سرمو بالا اوردم و با حسام چشم تو چشم شدم...
با اینکه از تو چشماش نگرانی و میخوندم ولی حس کردم ککشم نگزید .
مامان: حسام مادر خیلی کم خوردیا فاطمه جان تو ام بیشتر بکش و بعد با خنده ادامه داد: غذاها تموم نشه باید ببرید خونتون تا یه هفته بخوریدا!!!😅
حسام: دست شما درد نکنه ماما جان... من دیگه اشتها ندارم...😊
بعد از صرف نهار در حال شستن ظرفا بودم که مامان وارد آشپزخونه شد ...
نزدیکم بود و بی مقدمه و اروم تو گوشم گفت: دخترم با هم دعواتون شده؟؟؟ سریع سرمو به علامت منفی تکون دادمو گفتم: مامان ما و دعوا؟؟؟!!!!!
_ خب خدا رو شکر احساس کردم انگار از هم دیگه دلخورید یه نگاه به حسام انداختم... به یه نقطه ی مبهم زل زده بود... 😶
محمد به شوخی از پشت زد بهش و گفت: غرق نشی...

حسام به خودش اومد دریغ از یه لبخند کوچیک با حالت خاصی به محمد نگاه کرد بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد و رفت تو حیاط.
بابا و محمد همزمان به من نگاه کردن... بابا با اشاره دستشو تو هوا تکون داد و گفت :چرا اینجوری کرد ؟؟؟🤔

شیر آبو بستم و رفتم تو پذیرایی در جواب بابا گفتم: نمیدونم پدر جون...خودمم هیچی نمیدونم...😔

سمت حیاط رفتم حسام داشت به سمت خونه میومد بدون اینکه به کسی نگاه کنه گفت: من بیرون کار دارم..فعلا خداحافظ همگی...👋🏻

یه نگاه به مامان و بابا و محمد کردم همشون متعجب بودن... با دو رفتم سمت حیاط و در کوچه رو باز کردم پیاده داشت به سمت سر خیابون میرفت فرصتو از دست ندادم و دوییدم تو خونه چادرمو سر کردم و کلی عذر خواهی کردم ازشون خیلی بد شد...😢
رفتم سمت ماشین و سوار شدم...
پشت سر حسام حرکت کردم می خواستم بدونم کجا میره...چی براش مهم تر از خانوادش بود؟؟؟😞
پا به پای حسام پشت سرش با فاصله می رفتم وسط راه تاکسی گرفت رفت داخل محوطه... ماشینو قفل کردم و وارد محوطه شدم..
یه عطر خاصی میومد بوی عجیب شبیه شلمچه رو میداد احساس میکردم خیلی سبک شدم... دنبال حسام رفتم وارد جایی شد که شکل غار بود... ❤️
از دور نمی تونستم متوجه بشم کجاست.. یکم نزدیک تر رفتم نگاهم ثابت موند رو نوشته ی بالای غار «کهف الشهدا» بی اختیار لبخندی رولبام جا خوش کرد.🙂

آروم زمزمه کردم : ای جانم ! بیش تر خم شدم حسامو دیدم که کنار مزار شهدا نشسته بودو یه چیزایی میگفت .
ازین فاصله نمی تونستم تشخیص بدم چی میگه... ولی طوری حرف میزد که انگار شهدا رو به روشن ...
هی با تسبیح فیروزه ای دور دستش ور میرفت و همونطور که سرش پایین بود اشک میریخت ...از روی عشق لبخند زدم...
به خلوت حسامم با شهدا...
به این عشق بازی معنوی...
به حضور پر رنگشون تو زندگیم ...
و بغض کردم ...😭
از اشکای دیوانه کننده حسامم
از اینکه معراجیها اینقد هوامو داشتن...
از اینکه بازم جایی پیدا کرده بودم برای درد و دل ...
و جنون درست لحظه ای معنا پیدا میکرد که اشک و خنده توی هم گم میشدن💞


#کهف_الشهدا
#یاحیدر
#التماس_دعا

ادامه دارد. ...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوبیست_وششم دستامو انداختم دور گردنش .... شاید من امانتی حسام دست اون بودمو اون امانتی حسام دست من .... با بغضی که مانع حرف زدم می شد گفتم : مامان تو رو خدا گریه نکن .... تو داری ذره ذره شهید میشی .... بخدا حسام راضی نیست .... مامان…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوبیست_وهفتم

مثل همیشه اتاق مرتب و تمیز بود .با قدم های کوتاه و لغزان به سمت عکسش رفتم ... لبخند دلبرانه ای زده و نگاهش به سمت دیگه ای بود ... عکسی که از فتح المبین موندگار شد ... اینجا دلتنگی هام مضاعف شدن ... یکی دو تا لباس از رخت آویز آویزون بودن . به سمتشون رفتم ... انگار تا عمق دهلیز هام بوی حسام رو می طلبیدن .... اشک از چشم هام جوشید .. تمومی نداشت ....آسمون دل شوریده ی من روز ینبود که نباره و به یا معشوقش غصه نخوره.... لباس رو جاش گذاشتم و رو ی تختش نشستم . یادش بخیر ! چقدر اینجا میشستیم ... گل می گفتیمو گل می شنیدیم... اتاق مملو از عطر یاس بود ...نگاهمو دور اتاق چرخوندم ... گوشه ی اتاق خرمنی از یاس لمیده بود ... درست مثل دستهگلی که اولین بار بهم داد .
حسام من یاسی بود برای خودش ... حاضر بودم یاس کبود شه ولی لاله برنگرده ... از جا بلند شدم و به سمت پنجره رفتم . دستگیره ی آهنیشو گرفتم و به سمت بیرون هلش دادم .باد سردی پرده رو کنار زد و به صورتم هجوم آورد ... سوز هوا آزار دهنده بود . به بازوهام چنگ زدمو چشمامو بستم ... خنده های حسام ، اخم هاش ، دعوا کردناش ، بغض های غریبش ... توی ذهنم نقش بستن ... من زمینی عجیب دلتنگ مرد آسمونیم بودم ... لا به لای هوهوی باد صدای حسام به گوشم میخورد صدای تقه ی درو شنیدم ... دست به چشمای مرطوبم کشیدم و گفتم : بفرمایید .
محمد بود . با حالت معصومانه ی همیشگیش گفت : زنداداش سفره رو انداختیم . منتظرشماییم .لبخندی بهش زدمو رفتم سمتش ...در حالیکه درو می بستم گفتم : بریم ... تصمیم داشتم ناراحتی هامو تو ظاهر جلوه ندم . پای سفره نشستم .
بوی خوش غذا به مشامم خورد . با لبخند دندون نمایی گفتم : به به چ عطری .
بابا و مامان همزمان گفتن : نوش جونت
لبخندی زدمو ظرف غذا رو از مامان رعنا گرفتم ... بابا بسم اللهی گفت و همه شروع به خوردن کردیم . تلویزیون روشن بود . نیم نگاهی بهش انداختم . اخبارگو با جدیت در حال اعلام خلاصه ی خبر ها بود .
_ ادامه ی درگیری ها در سوریه ...
با شنیدن این کلمات همه سرهامونو بلند کردیم و به تلویزیون خیره شدیم . چیزی درونم شکست و هزار تیکه شد ... بغض راه گلومو بست ... غذا رو با لقمه های بغض فرو بردم بغضم تلخ بود . اونقدر تلخ که دلم رو بهم ریخت .... انگار تو دلم رخت می شستند ...یه دفعه کانال عوض شد . رومو برگردوندم . کنترل دست بابا بود . با جدیت گفت : غذاتونو بخورید ... سرمو پایین انداختم . ابهتش منو یاد حسام می نداخت . این پسر ، اون پدر ، انگار سیب سرخی از وسط نصف شده باشه ...
غذا رو که خوردم به اصرار مامان رعنا قبول کرد ظرف ها رو بشورم ... مشغول شستم ظرف ها بودم ... دستی به شونم خورد . به سمتش برگشتم . مامان رعنا بود . با لبخند کمرنگی گفت ، فاطمه جان امشب تو اتاق حسام بخواب ...
#قسمت_های_جذابی_در_راه_است
#یاحیدر

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻

instagram:basij_shahid_hemat

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ🌹🌹🌹🌹ღೋ══╗
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
╚══ೋღ🌹🌹🌹🌹ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوسی_ویکم خوبــ نگاهش ڪردم . ماه تو چشماش هزار تڪه شد، زخم عمیقی که ابروشو شکونده بود ابهتی مثل مالک اشتر بهش می بخشید ، به همراهش لبخند دلبرانه ای که رو لباش جا خوش کرده بود قشنگ ترین تضاد دنیا بود ... قلبم مثل گنجشکی که خودشو…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوسی_ودوم

_اطلاعاتت ناقصه خواهر اطلاعاتی ... حسام همون دیشب اومدو رفت ...
_عه عه عه امان ازین منابع بی وژدان ... یه لحظه گوشی ( صدای سپیده با داد : اشکااااننننن ... چرا اطلاعات ناقص میدییییییی ؟؟؟؟)
عذر میخوام . رسیدگی شد
خندیدمو گفتم : مگه آقا اشکانم اومده ؟
_ آره دیشب اومد ... میگم پاشو بیا اینجا کارت دارم ....
مکث کردم . دلم میخواست برم خونشون .
قبل ازینکه حرفی بزنم سپیده گفت : نیای با من طرفی ... منتظرتم . خداحافظ .

صدای ممتد بوق تلفن پیچید تو گوشم . حتی نتونستم خداحافظی کنم . زیر لب زمزمه کردم : امون از دست تو ...
از جا بلند شدمو رفتم آشپزخونه . آبی به دست و روم زدمو چای گذاشتم ....برگشتم تو اتاق تا لباسامو از کمد دربیارم . نگاهم با گلای نرگس رو میز تلاقی کرد . دلم براشون غنج رفت ... یه سری میون هر گلبرگش بود که بهم آرامش میداد . بلاخره داروی طبیب قلبم بود . می دونست چه مزاجی دارم .... از همه مهم تر این بود که هر کدومشون منو یاد #مولا م می نداخت .... این گلا بوی #دلدادگی میدادن . در کمدو باز کردمو مانتوی فیروزه ای رنگمو پوشیدم . شال آبی آسمونیمو لبنانی بستم . چادرمو دستم گرفتم وارد آشپزخونه شدم .... آب جوش قل قل می کرد . چایو دم کردم و میز صبحونه رو با وسواس چیدم . دو تا لیوانو از چای پر کردم . یکیشو جلوی خودم گذاشتم و یکیشو روبه روم جایی که حسام همیشه می شست .بخار از لیوان چای بلند می شد . نگاهم به عکس حسام که با آهن ربا به در یخچال نصب شده بود خورد . اگر بود الان می گفت : عجب چای دهن سوزی !
بعد با عجله میدویید تا کفشاشو بپوشه و کلاهشو یادش می رفت . اونوقت ازتوی حیاط داد میزد : خداحافظ عیال جان ....
منم میدوییم دنبالش و کلاهشو می ذاشتم رو سرش ....و با مهربونی بهم لبخند میزد .
به چای تو دستم نگاهی انداختم . یخ کرده بود . با بی میلی گذاشتم رو میز . یه شکلات توت فرنگی از قندون برداشتمو گذاشتم تو دهنم . از خونه بیرون اومدمو روکش ماشینو برداشتم .... بعد از خارج کردن ماشین از حیاط و بستن در سوارش شدمو روشنش کردم .شاخه های لخت درختا چهره ی شهرو سرد و بی روح کرده بود . گوینده ی رادیو با شور و نشاط حرف میزد پامو زو گاز فشار دادم .... خیابونا خیلی شلوغ نبود . خودش بود کوچه ی جویباران .... با دیدن گل فروشی سر کوچشون زدم رو پیشونیم . خیلی بد بود بعد از این همه مدت دست خالی می رفتم خونشون . ماشینو پارک کردمو پیاده شدم . وارد گلفروشی شدم . چند تا شاخه گل رز قرمزو سفید انتخا بکردم . بعد از اینکه فروشنده گلا رو تو یه کاغد کاهی پیچید پولشو حساب کردمو اومدم بیرون .از اینجا چند قدم تا خونشون فاصله بود . کوچشون برعکس کوچه ی ما پر بود از ساختمونای سربه فلک کشیده. زنگ درو زدم . صدای بم مردونه ای رو از پشت آیفون شنیدم . اشکان بود ، سرمو انداختم پایین و جواب دادم: منم
#یاحیدر


👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻

instagram:basij_shahid_hemat

🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_شصتو_هشت📖 ❖ سرشو به نشونه ی #منفی😔 تکون داد اروم بلند شدم و به سختی روی زمین نشستم بند #پوتیناشو👞 باز کردم خواستم جوراباشو در بیارم که صورتش از #درد مچاله شد،اخ بلندی گفت😩 با #بهت بهش نگاه کردممم و گفتم: مگه نگفتی #زخمی…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👨‍✈️
#قسمت_صدو_شصتو_نه📖


❥ حسام توی اتاقک🚪 نشسته بودیم
و داشتیم #نقشه رو بررسی می کردیم . پرده ی دم اتاق رفت کنار و نور☀️ به داخل پاچید . #اشکان از در وارد شد . همگی به طرفش برگشتیم . با همون لبخند🙂همیشگیش بی مقدمه رو به
من گفت : داش حسام ! فردا #فرماندهی گردان کمیلو بده به من . با تردید😳 نگاهش کردم . تو #قدرت فرماندهی و مدیریتش شک نداشتم . منطقه رو مثل کف دستش می شناخت .

❥ ولی یاد حرف #مادرش افتادم از طرفی جلوی #بچه ها نمی دونستم
چی بگم ؟
قبل از اینکه چیزی بگم گفت : خب اگه خودت هم دوست😍 داری فرماندهی رو به #عهده بگیری ، بیا یه کاری کنیم !
سرمو تکون دادمو گفتم : چی ؟
اومد پیشم نشست و گفت : سکه💰
می ندازیم ، #شیر اومد من میرم ، 🙃#خط اومد تو برو !😉

#نگاهمو به سمت دیگران چرخوندم پنج ، شش نفر بودیم مثل اینکه
همشون #مشتاق بودن ببینن چی میشه
.زقیان از اون گوشه گفت : اشکان ؟ حالا چرا #شیر بیاد تو میری ؟
#اشکان خندیدو گفت : نا سلامتی #شریمرد مقر منما ! 🤣
میدونی فرمانده یه مرررررد میخواد ! عملیات مهمیه ، پایه ای ؟

❥ حالت چهره ی😐 اشکان عوض شد . خیره نگاهش کرد و گفت : تو دنیا یه مرد پیدا شد که در #خیبرو برد روی دستش ، اونم #مولا_علی (ع) بود . بقیه #خاک کفش اون مردم نمیشن .
حمدی زد رو شونه ی اشکان و گفت : نه خوشم اومد،حرفای #عارفانه میزنی ...
اشکان تک #خنده ای کرد و #سکه رو داد دستم . با حالت خاصی گفت : بیا #سه بار بنداز ،هرچی اومد من تسلیم
چشمامو بستم و #بسم_الله گفتم سکه رو پرتاب کردم . #پایینو که نگاه کردم #شیر اومده بود،دوباره پرتاب کردم شیر اومد😕
پرتاب بعدی، شیر
متعجب نگاهش کردم ،عجیب بود🤔 دستی به موهای آشفتم کشیدمو تو #گوشش گفتم : گرفتی🙄 ما رو داداش ؟خوبه خودت پرت کردی
فرمانده جون

❥ عاجازنه تو گوشش👂 زمزمه کردم : جواب #مادرتو چی بدم ؟😔
_بهش بگو نه #خون پسرت از این همه #شهید🥀 رنگین تره ، نه جونش ازین همه شهید عزیز تره 🍂
ازش فاصله گرفتمو #نگاش کردمم با #صلابت گفتم : #اشکان اولین و آخرین #عملیاته که میری #مستقیم تو دل #دشمنا !!!!
دستشو گذاشت رو #چشمش و گفت :
به روی #دیده فرماننده جان،
مکثی کرد و گفت :
#نذر کردم رمز عملیات #یاحیدر 💚باشه ان شالله #فرجی حاصل شه
حاج ابوحیدر 😊
به اسم #جهادیم خطابم کرد . خبر نداشت بچه ها اسمشو گذاشتن : #ابو_غریب...
لبخند #غم آلودی زدمو گفتم :
ان شالله ... به حق بی بی...

#این_داستان_ادامه_دارد...

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat

🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌿
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌾
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👨‍✈️ #قسمت_صدو_هفتاد📖 ‍ ✾ صدای خمپاره ها 💣و موشک انداز ها و تیر اندازی ها ی پی در پی بچه ها همه جا رو فرا گرفته بود منطقه ، نزدیک یکی از شهرای اشغالی خالی از سکنه بود تشویش و اضطراب😩 به همه جا چیره شده بود بچه ها یکی یکی پر🕊🕊 می کشیدن…
#داستان📃✒️
#فرمانده_من👨‍✈️
#قسمت_صدو_هفتادو_یک📖

❥• با دو رفتم سمتشون و #سلام دادم تازه نفس بودن و سبکبال🕊 چهره های همشون داد دلدادگی❤️ سر میداد
اسلحه هاشونو به دست گرفتن و طبق آرایش #نظامی ، سرجاهاشون آماده باش وایستادن برای من لحظات خیلی #حساسی بود بچه ها رو کردن بهم
و گفتن : حاجی مثل اینکه #خبری
نیست 🤔
با صدای بلند گفتم : نه فعلا آماده باشید
اشکان در حالیکه با خنده😁 داشت میومد سمتم ، تو فاصله ی ده متریم ، گفت : داداش #یاحیدر با تموم شدن حرفش ، تمام وجودش یک آن به #رگبار بسته شد 😩اسلحمو انداختم زمین و دوییدم سمتش بلند داد زدم : یا ابوالفضل داداش #اشکانننننننننننن...😭

❥• افتاده بود #زمین بچه هایی که آماده با ش بودن شروع کردن به #تیر اندازی،خودمو رسوندم به #اشکان و تن خونینشو😭 تو آغوش کشیدم یه تیر به #حنجرش خورده بود،بریده بریده
گفت : تنها به قصد حنجره شان ماشه میکشیم ...
قسمت... شود... به نیت ... #شش ... ماه ات ... #حسین ...
سرشو بالاتر آوردم به حالت داد گفتم : حرف نزن ، تورو خدا حرف نزن، داره ازت خون میره با حالت زاری فریاد زدم 😭
یکی دکتر بیارهههههههه
زل زدم به صورت #خاکیش
به #مامانم بگو بی تابی نکنه ها 😩
اینطوری حرف نزن نامرد ، باید زنده بمونی ، من بی تو هیچم فک کردی میذارم بری ، باید زن بگیری ، بابا بشی ...
بی توجه به حرفم گفت:
چرا عین دخترا گریه می کنی ؟😏
عه ! بذار یه معذرت خواهی کنم
چرا داداش ؟

❥• حسام #حلالم کن، اون سکه ای که انداختی دو طرفش #شیر بود😉
از شدت گریه زار میزدم ...
خییلی یه دنده ای #اشکان لبخندی زد نتونست جوابمو بده 😔گلوش خس خس می کرد لباش #تکون می خورد
گوشمو بردم نزدیک صورتش داشت #اشهد می خوند،با بی حالی تموم
زمزمه کرد : یا #حیدر ...😭
#چشماشو بست
بدنش روی دستام شل شد،نعره زدم : اشکااااااااااان
عصبی تکونش دادم دیگه صدایی از جانب #پیکر پاره پارش🕊 نشنیدم
د لعنتی بلندشوووو...
خیره شدم به #لبخندش با ناباوری و گیجی اطرافو نگاه کردم این #جهان
بدون #اشکان الف نداشت ....😭

#این_داستان_ادامه_دارد...

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat

🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌾
🍃🍂
💐🍃🍁
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌾
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_نود 📖

┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• می آیم پشتت بر نمی گردی نگاهم ڪنی، #همیشه بر میگشتی ها
همانطور ڪه #پشتت است میگویی:
ڪاری نداری #فاطمه جان...؟
#تلخ میگویم:
به بی بی بگو ببخشه اینقدر تو رو پیشش #شرمنده ڪردم

❥• #مڪث میڪنی و میگویی:
#مراقب خودت باش عزیز دلم،
صدایت #میلرزد، مڪث میڪنی
و #بغض دار ادامه میدهی:
زود برمیگردم... #یاحیدر...

❥• و من با #قلبی سراسر #دلتنگی
ندا برمی آورم:
خداحافظ #زهیرم
ناگاه به سمتت میدوم و رو به رویت
می ایستم و تو را برای آخرین بار در آغوش میگیرم، دارم #دل ڪندنت
را سخت میڪنم ولی باور ڪن
دست خودم نیست، #چادرم از سرم
می افتد تو موهایم را نوازش میڪنی
و رویشان بوسه میزنی چقدر #صبور شده ای،

❥• #ریه هایم را پر از عطر قشنگت
میڪنم #عطریاس میدهی دوباره
عزمت را جذم میڪنی برای رفتن
میروی #آب را پشتت میریزم...
#هزار_ابر_نباریده_توشه_راهت
#برو_مسافر_خسته_خدا_به_همراهت

❥• سوار #ماشین میشوی ماشین
راه می افتد تا لحظه ای ڪه از
ڪوچه #خارج شود،
#نگاهش میڪنم...

#این_داستان_ادامه_دارد..‍.

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat


🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm

┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
‍ ‍ #داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_نود 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• می آیم پشتت بر نمی گردی نگاهم ڪنی، #همیشه بر میگشتی ها همانطور ڪه #پشتت است میگویی: ڪاری نداری #فاطمه جان...؟ #تلخ میگویم: به بی بی بگو ببخشه اینقدر تو رو پیشش #شرمنده ڪردم ❥• #مڪث…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_نودو_یڪ 📖

┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• می آیم توی خانه #چشمم به شیئ #فیروزه ای رنگ روی میز می افتد ڪاسه از دستم #سر میخورد و روی زمین تڪه تڪه میشود #میدوم سمت میز #انگشترت است اشڪ هایم
بی محابا میریزند زار میزنم انگشتر
روی #پاڪتی قراردارد با #چشمانی
ڪه تار نبیندپاڪت را برمیدارم
اشکهایم را با بی رحمی پس میزنم

❥• دستانم #میلرزد پاڪت تاشده
را باز میڪنم
#خط توست... همان خط قشنگ
#نوشته ای:

#به_طواف_ڪعبه_رفتم
#به_حرم_رهم_ندادند

#تو_برون_در_چه_ڪرده ای
#به_درون_خانه ای؟

#بسم_رب_الشهدا_و_الصدیقین
فاطمه جانم سلام...
الان ڪه #نامه را میخوانی من راهی سرزمین #عشق شده ام میدانم حال دلت خوب نیست عزیز دلم شاید
این دفعه ڪه بروم #برگشتی
در ڪار نباشد #انگشترم را به
#صاحبش برمیگردانم،

❥• فاطمه جان #حلالم ڪن خیلی بخاطرم سختی ڪشیدی میدانم
بی تابیت بخاطر من نیست دل تو هم #شهادت میخواهد ، اما تو بمان
و ڪار #زینبی ڪن،تو بمان و به
#عمه سادات اقتدا ڪن اگر #لیاقت داشتم و شهید شدم سرقولم می مانم
و #زهیرت میشوم قربانت،تصدقت،
#حسام
#یاحیدر

❥• ازجایم بلند میشوم و توی اتاق میروم #سردرد بدی گرفته ام وارد اتاق میشوم #عڪست روی دیوار #اظهار وجود میڪند، برش میدارم و روی تخت مینشینم عڪست را بجای #تو بغل میڪنم، حالم بداست فڪر میڪنم اگر بخوابم دیگر بیدار نمی شوم، به همین #خیال دراز میڪشم و چشمانم را می بندم و به تو #فڪر میڪنم در فڪرت به #خواب میروم...

#این_داستان_ادامه_دارد...‍

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat


🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm

┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅