#داستان 📚
#فرمانده_من
#قسمت_پانزدهم
چند قدم جلوتر رفتمو و از بقیه جدا شدم . هدف از گروه بندی این بود که راهو گم نکنیم و حالا به مقصد رسیده بودیم پس لزومی نداشت که بخواهیم با دو تا مرد ادامه ی مسیرمو بگذرونم و البته بهم خوش نگذره بنابراین قدمامو تند تر کردم .
پیش پوستر بزرگ #ما_آماده_ایم یه جمعیت حدودا 20 نفره به چشم میخورد.
منم به سمتشون رفتم تا بلکه اطلاعاتی نصیبم بشه.
در همون حین به پشتم برگشتم و جای قبلیمون (که ده متر تا اینجا فاصلا داشت ) رو نگاه کردم تا ببینم سپیده هنوز اونجاس یا نه اما با چهره ی خشمگین آقا حسام که یه اخم غلیظی توش موج میزد مواجه شدم و البته آقا اشکان و سپیده هم هر دو دست به سینه و با اخمی که اونقدرها غلیظ نبود نگاهم میکردن.
لبمو گاز گرفتم ولی سریع خودمو به اون راه زدم و گوشمو به حرفای راوی سپردم.
-دو روز از فروردین 61 گذشته بود که عملیات فتح المبین کلید خورد .تو استخاره ی محسن رضایی که برای انجام عملیات آزاد سازی این مناطق انجام شد ابتدای #سوره_ی_فتح آمد و نام عملیات فتح المبین گذاشته شد . رمزش رو هم گذاشتند #یا_زهرا(س)
مرحله ی اول عملیات رزمنده ها از شیار ها میکردن که به کمین عراقی ها خوردن. تو همین شیارها خیلیا شهید شدن . اینو گفتم که بدونید موقع راه رفتن کجا قدم میزارید . اگر فتح المبین پیروز نمیشد ،تا پنج تا عملیات هم نمیشد این زمین های بزرگ و سایت ها رو آزاد کرد . به یادبود شهدای این منطقه یادبود زیبایی ساختن تا شما شاید بتونید تو فضای اون روزها قدم بزنید .شیار های کوچه مانندی که آروم آروم شما رو از خودتون عبور میده تا دلتون نرم بشه و آشتی کنید با هر آنچه که از یاد بردید.
یاد شهدایی همچون #حسن_باقری ،#مجید_بقایی ،#محسن_وزوایی و خیلیای دیگه . التماس دعا ازتون داریم . بفرمایید از سمت دروازه حرکت کنید .
بعد از اتمام حرفای راوی شروع به حرکت به سمت دروازه کردم . باصدای پیام گوشیم قفلشو بازکردم . سپیده بود... –اصلا کار خوبی نکردی که خودتو با پلیس جماعت درانداختی .خربزه خوردی پای لرزشم بشین ...😁
وا یعنی چی ؟پلیس ؟کی پلیسه؟ بدون توجه به سوالاتی ک تو ذهنم پیش اومده بود گوشیمو گذاشتم تو کیفم . متاسفانه دوربینمو تو راه داده بودم سپیده نگه داره و نمیتونستم از سر در زیبای این دروازه ی کاهگلی عکس بندازم . بالای دروازه عبارت فالله خیر حافظا و هو الرحم الراحمین توی کادر آبی رنگ به چشم میخورد . از دیواره چسبیدم تا از پله ها بالا برم که با صدای سپیده سر جام ثابت موندم .😐
_فاططططمه تو همون حالتی که هستی بمون خیلی ژست قشنگیه
و بعد صدای چیک چیک دوربینم به گوش رسید . بعد اون صدا به پشتم برگشتم تا سپیده رو ببینم .
_فاطمه خانم درسته ک چند ساعت پیش شمارتو بهم دادی اما نگفتی ک پیام ندم.🤔
_خب اره.
_پس چرا ج نمیدی😐
_ج نمیدم ؟ یعنی چی ؟😕
_ای بابا یعنی چرا جواب نمیدی😩
_خب... چیزه.
_چیزه؟😑
_آخه تو نوشتی با پلیس جماعت در نیوفتو ازین حرفا خب یکم چرت و پرت نوشته بودی من باید چی جواب میدادم؟😶
و به شوخی بهش گفتم : من تو هزینه ها بهروی دارم.
_خانم نسبتا بهره ور من چرت و پرت ننوشته بودم و پیامی که دادم کاملا جدی بود . بعد دستاشو گرفت رو به آسمون و گفت : ای خدا چی میشه ماشین درست نشه برگشتنی هم با داش اشکان و آق احسام برگردیم تا این بفهمه پلیس کیه ؟😆
چه نوع خربزه ای خورده که باید پای لرزش بشینه و البته خدایا بهش بفهمون کوچه ی علی چپ شلوغه بره تو افق محوشه سنگین تره .
تک خنده ای کردمو گفتم : الهی آمین🙏🏻
اما وژدانن چرا اونجوری نگاهم میکردین ؟🙁
_میدونی ؟ آقا حسام خیلی ب این چیزا حساسه ما هم به تبعیت از اون اخم کرده بودیم . اونا با کلی دردسر یه راوی واسه کاروانمون پیدا کردن بعد تو رفتی پیش یه کاروان ک معلوم نیس واسه کجاس .از طرفی وقتی منو تورو به دست اونا سپردن خب به غیرتشون بر میخوره سرمونو بندازیم پایین هرجا دلمون خواست بریم دیگه .☹️
اشی (اشکان) میگه : حسام کلا تو عملیاتا هم رو نیروهاش فوق العاده حساسه .
یه تار مو از سر یکیشون کم بشه خون جلو چشاشو میگیره .😱
با چشمای پر از تعجب گفتم : واضح تر حرف میزنی ؟ نیروهاش دیگه کین ؟😳
_ای بابا تازه داری میگی لیلی مجرد بود یا متاهل ؟😖
_ههه . اونکه زن بود یا مرده خواهرم
_حالا همون،ببین این آقا حسام فرمانده اس. یعنی پلیسه، داداش منم پلیسه،اما من هیچ وقت این درجه مرجه هاشونو یاد نمیگیرم .😖 نمیدونم سرگرده یا سرهنگه به هر حال یه چیزی تو این مایع هاس دیگه، بنابراین اگر برگشتنی هرگونه خشونتی نسبت به خودت دیدی ناراحت نشیا ،هرچند آخر عصبانیتش با تعریفایی که اشی میکنه یه اخم کوچیکه . ولی ب نظر من خیلی ترسناکه یعنی خیلی جدیه😰
_که این طور 🤔
ادامه در بخش بعد
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_پانزدهم
چند قدم جلوتر رفتمو و از بقیه جدا شدم . هدف از گروه بندی این بود که راهو گم نکنیم و حالا به مقصد رسیده بودیم پس لزومی نداشت که بخواهیم با دو تا مرد ادامه ی مسیرمو بگذرونم و البته بهم خوش نگذره بنابراین قدمامو تند تر کردم .
پیش پوستر بزرگ #ما_آماده_ایم یه جمعیت حدودا 20 نفره به چشم میخورد.
منم به سمتشون رفتم تا بلکه اطلاعاتی نصیبم بشه.
در همون حین به پشتم برگشتم و جای قبلیمون (که ده متر تا اینجا فاصلا داشت ) رو نگاه کردم تا ببینم سپیده هنوز اونجاس یا نه اما با چهره ی خشمگین آقا حسام که یه اخم غلیظی توش موج میزد مواجه شدم و البته آقا اشکان و سپیده هم هر دو دست به سینه و با اخمی که اونقدرها غلیظ نبود نگاهم میکردن.
لبمو گاز گرفتم ولی سریع خودمو به اون راه زدم و گوشمو به حرفای راوی سپردم.
-دو روز از فروردین 61 گذشته بود که عملیات فتح المبین کلید خورد .تو استخاره ی محسن رضایی که برای انجام عملیات آزاد سازی این مناطق انجام شد ابتدای #سوره_ی_فتح آمد و نام عملیات فتح المبین گذاشته شد . رمزش رو هم گذاشتند #یا_زهرا(س)
مرحله ی اول عملیات رزمنده ها از شیار ها میکردن که به کمین عراقی ها خوردن. تو همین شیارها خیلیا شهید شدن . اینو گفتم که بدونید موقع راه رفتن کجا قدم میزارید . اگر فتح المبین پیروز نمیشد ،تا پنج تا عملیات هم نمیشد این زمین های بزرگ و سایت ها رو آزاد کرد . به یادبود شهدای این منطقه یادبود زیبایی ساختن تا شما شاید بتونید تو فضای اون روزها قدم بزنید .شیار های کوچه مانندی که آروم آروم شما رو از خودتون عبور میده تا دلتون نرم بشه و آشتی کنید با هر آنچه که از یاد بردید.
یاد شهدایی همچون #حسن_باقری ،#مجید_بقایی ،#محسن_وزوایی و خیلیای دیگه . التماس دعا ازتون داریم . بفرمایید از سمت دروازه حرکت کنید .
بعد از اتمام حرفای راوی شروع به حرکت به سمت دروازه کردم . باصدای پیام گوشیم قفلشو بازکردم . سپیده بود... –اصلا کار خوبی نکردی که خودتو با پلیس جماعت درانداختی .خربزه خوردی پای لرزشم بشین ...😁
وا یعنی چی ؟پلیس ؟کی پلیسه؟ بدون توجه به سوالاتی ک تو ذهنم پیش اومده بود گوشیمو گذاشتم تو کیفم . متاسفانه دوربینمو تو راه داده بودم سپیده نگه داره و نمیتونستم از سر در زیبای این دروازه ی کاهگلی عکس بندازم . بالای دروازه عبارت فالله خیر حافظا و هو الرحم الراحمین توی کادر آبی رنگ به چشم میخورد . از دیواره چسبیدم تا از پله ها بالا برم که با صدای سپیده سر جام ثابت موندم .😐
_فاططططمه تو همون حالتی که هستی بمون خیلی ژست قشنگیه
و بعد صدای چیک چیک دوربینم به گوش رسید . بعد اون صدا به پشتم برگشتم تا سپیده رو ببینم .
_فاطمه خانم درسته ک چند ساعت پیش شمارتو بهم دادی اما نگفتی ک پیام ندم.🤔
_خب اره.
_پس چرا ج نمیدی😐
_ج نمیدم ؟ یعنی چی ؟😕
_ای بابا یعنی چرا جواب نمیدی😩
_خب... چیزه.
_چیزه؟😑
_آخه تو نوشتی با پلیس جماعت در نیوفتو ازین حرفا خب یکم چرت و پرت نوشته بودی من باید چی جواب میدادم؟😶
و به شوخی بهش گفتم : من تو هزینه ها بهروی دارم.
_خانم نسبتا بهره ور من چرت و پرت ننوشته بودم و پیامی که دادم کاملا جدی بود . بعد دستاشو گرفت رو به آسمون و گفت : ای خدا چی میشه ماشین درست نشه برگشتنی هم با داش اشکان و آق احسام برگردیم تا این بفهمه پلیس کیه ؟😆
چه نوع خربزه ای خورده که باید پای لرزش بشینه و البته خدایا بهش بفهمون کوچه ی علی چپ شلوغه بره تو افق محوشه سنگین تره .
تک خنده ای کردمو گفتم : الهی آمین🙏🏻
اما وژدانن چرا اونجوری نگاهم میکردین ؟🙁
_میدونی ؟ آقا حسام خیلی ب این چیزا حساسه ما هم به تبعیت از اون اخم کرده بودیم . اونا با کلی دردسر یه راوی واسه کاروانمون پیدا کردن بعد تو رفتی پیش یه کاروان ک معلوم نیس واسه کجاس .از طرفی وقتی منو تورو به دست اونا سپردن خب به غیرتشون بر میخوره سرمونو بندازیم پایین هرجا دلمون خواست بریم دیگه .☹️
اشی (اشکان) میگه : حسام کلا تو عملیاتا هم رو نیروهاش فوق العاده حساسه .
یه تار مو از سر یکیشون کم بشه خون جلو چشاشو میگیره .😱
با چشمای پر از تعجب گفتم : واضح تر حرف میزنی ؟ نیروهاش دیگه کین ؟😳
_ای بابا تازه داری میگی لیلی مجرد بود یا متاهل ؟😖
_ههه . اونکه زن بود یا مرده خواهرم
_حالا همون،ببین این آقا حسام فرمانده اس. یعنی پلیسه، داداش منم پلیسه،اما من هیچ وقت این درجه مرجه هاشونو یاد نمیگیرم .😖 نمیدونم سرگرده یا سرهنگه به هر حال یه چیزی تو این مایع هاس دیگه، بنابراین اگر برگشتنی هرگونه خشونتی نسبت به خودت دیدی ناراحت نشیا ،هرچند آخر عصبانیتش با تعریفایی که اشی میکنه یه اخم کوچیکه . ولی ب نظر من خیلی ترسناکه یعنی خیلی جدیه😰
_که این طور 🤔
ادامه در بخش بعد
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚
#فرمانده_من
#قسمت_شانزدهم
_اگه من به جای اون بودم میگفتم چهل تا دراز نشست تو بیابون بری بقیه راهم تا فکه بدویی🏃🏻
_باتشکر😶
میگما حالا میشه بریم؟سپیده لبخندی زد گفت: با کمال میل🤗
بعد از عبور از دروازه به یه جای هموار رسیدیم که به جای جاده مانند رسیدیم که پر از سنگ ریزه بود،از سپیده جلوتر راه میرفتمو از اطراف عکس مینداختم دور بر هم علف های سبز به چشم میخورد یکم اونورتر بین بوته ها و علف ها سیم خاردار دیدم به سمتش که حرکت کردم یه محوطه ی کوچیکی رو دیدم که دورشو کلا با سیم خاردار پوشونده بودن و توش یه سری پرچم یازهرا (س) و یه چیزای شبیه گل لاله (که فک کنم از جنس چوب بود)به چشم میخورد. سپیده از فاصله ی چند متریم داد زد :
_-فاطمه چرا داری از اونجا میری،داری مسیرو برعکس طی میکنی.اینجا انتهای یادمانه باید از اون سمت خاکریز شروع کنیم بیــا بریم😱
رو به سپیده که حالا بهم رسیده بود گفتم : جدی؟باشه فقط قبلش میگی اون لاله ها نقش چیو دارن؟🤔
_خیلی خب
و با دستش یه چیزیو نشون داد مسیر انگشتشو که گرفتم ب یه تابلوی چوبی رسیدم
_ببین فاطمه اون تابلو رو میبینی همون ک روش نوشته شیار المهدی؟
_امممم آره دیدم
_اون تیکه ک دورش سیم خارداره شیار المهدیه اون جاهایی ک گل لاله داره محل تفحص شهدا بوده.😭
من به شخصه عاشق این شیارم میبینی چ گلای ریزی از توش دراومده از" خاکی که با خون شهدا آبیاری شده "😔
بعد از این حرف محکم دستمو گرفت و از راهی که اومده بودیم برگشتیم به سمت ورودی و از اون سمت شروع به حرکت کردیم.
از یه جای کانال مانند که دور و برش پر از تابلوهای چوبی بود در حال عبور بودیم و منم تند تند تصاویرشونو ثبت میکردم .
تابلوی " برخدا توکل ، بر ائمه توسل " خیلی قشنگ بود.
یکم که حرکت کردیم به یه شیار دیگه رسیدیم . راهمونو کج کردیم و به سمت راست حرکت کردیم و از یه سری پله که با گونی درست شده بود بالا رفتیم . اینبار به یه جای خییلی بزرگ و هموار با زمین خاکی که جمعیت بیشتری توش بود و چند تا درخت به صورت پراکنده هم توش ب چشم میخورد رسیدیم .
بعد از اینکه از تابلوی #لبخند_بزن_بسیجی عکس انداختم با سپیده از کنار یه تانک بزرگ رد شدیم و به یادمان رسیدیم .
به نظر من یادمان خیلی شبیه گنبد شوش دانیال (ع) بود .
دور و بر یادمان کلی پرچم #ما_آماده_ایم به چشم میخورد،توی یادمان مزار چند تا شهید گمنام بود .
سر مزارشون نشستیم براشون فاتحه خوندیم هرچند اونا باید برای ما حمد بخونن که اونا زنده اند و ما مرده،چفیمو روی یکی از قبرها که بوی گلاب میداد کشیدم .دلم میخواست ساعت ها کنار مزارشون بشینم و باهاشون حرف بزنم اما سپیده گفت باید سریع بریم تا به آقایون برسیم. با بی میلی از جام بلند شدم و ادامه ی مسیرو با عجله طی کردیم اما با اصرار از سپیده وقت گرفتمو از سنگرهایی که عراقیا ساخته بودن هم عکس انداختم .
وقتی دوباره ب ورودی رسیدیم سپیده گفت : ای بابا پس اینا کجان ؟
_سپیده من اینجا ماشینی نمیبینم،فک کنم زود اومدیم.
سپیده با کلافگی نگام کردو گفت : ماشین چیه خواهرم ؟ هنوز درست نشده باید دوباره برگردیم همونجا، فاطمه دعا کن ماشین درست بشه وگرنه دیگه نمیتونیم ادامه ی مسیرو بریم چون از ماشینای دیگه عقب افتادیم
با شنیدن این حرف انگار آب داغ رو سرم ریختن .سرمو انداختم پایینو صورتمو با دستام پوشوندم،اشکام بی اختیار می ریختن
چند دقیه بعد ضربات محکمی به بازوم سرمو آوردم بالا وبا چهره ی نگران سپیده مواجه شدم
_-فاطمه ؟واااا چرا گریه میکنی؟
چرا هرچقد بهت زدم ج ندادید؟ نیم ساعته اشکانینا اومدن منتظر موندن، بیا بریم دیگه
با همون حالت گریه و تضرع گفتم : سپیده به خاطر اعمال خراب من ماشین اینطوری شده. شهدا میخوان منو از همین جا برگردونن،با این حرفم برادر سپیده ب سمت ما برگشتو یه چیزی به سپیده گفت، سپیده هم با آرنج به پهلوم زد و بهم فهموند که باید سریع حرکت کنیم. آقا حسام که از همون اول که سرمو بالا آوردم پشتش بود و دستاشو از پشت به هم قفل کرده بود با قدمای بلند شروع به حرکت کرد . یکم ک راه رفتیم و از یادمان دور شدیم دلم بدتر گرفت . بیصدا اشک میریختم طوریکه سپیده متوجه نشه هر چند تو عالم هپروت سیر میکرد .
حالا دیگه مردا یه دومتری ازمون جلو افتاده بودن یاد اون جمله ی رو تابلو افتادم، با خودم گفتم توکلت به خدا باشه توی ذهنم شروع کردم با حضرت زهرا حرف زدن.
ادامه در بخش بعد
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_شانزدهم
_اگه من به جای اون بودم میگفتم چهل تا دراز نشست تو بیابون بری بقیه راهم تا فکه بدویی🏃🏻
_باتشکر😶
میگما حالا میشه بریم؟سپیده لبخندی زد گفت: با کمال میل🤗
بعد از عبور از دروازه به یه جای هموار رسیدیم که به جای جاده مانند رسیدیم که پر از سنگ ریزه بود،از سپیده جلوتر راه میرفتمو از اطراف عکس مینداختم دور بر هم علف های سبز به چشم میخورد یکم اونورتر بین بوته ها و علف ها سیم خاردار دیدم به سمتش که حرکت کردم یه محوطه ی کوچیکی رو دیدم که دورشو کلا با سیم خاردار پوشونده بودن و توش یه سری پرچم یازهرا (س) و یه چیزای شبیه گل لاله (که فک کنم از جنس چوب بود)به چشم میخورد. سپیده از فاصله ی چند متریم داد زد :
_-فاطمه چرا داری از اونجا میری،داری مسیرو برعکس طی میکنی.اینجا انتهای یادمانه باید از اون سمت خاکریز شروع کنیم بیــا بریم😱
رو به سپیده که حالا بهم رسیده بود گفتم : جدی؟باشه فقط قبلش میگی اون لاله ها نقش چیو دارن؟🤔
_خیلی خب
و با دستش یه چیزیو نشون داد مسیر انگشتشو که گرفتم ب یه تابلوی چوبی رسیدم
_ببین فاطمه اون تابلو رو میبینی همون ک روش نوشته شیار المهدی؟
_امممم آره دیدم
_اون تیکه ک دورش سیم خارداره شیار المهدیه اون جاهایی ک گل لاله داره محل تفحص شهدا بوده.😭
من به شخصه عاشق این شیارم میبینی چ گلای ریزی از توش دراومده از" خاکی که با خون شهدا آبیاری شده "😔
بعد از این حرف محکم دستمو گرفت و از راهی که اومده بودیم برگشتیم به سمت ورودی و از اون سمت شروع به حرکت کردیم.
از یه جای کانال مانند که دور و برش پر از تابلوهای چوبی بود در حال عبور بودیم و منم تند تند تصاویرشونو ثبت میکردم .
تابلوی " برخدا توکل ، بر ائمه توسل " خیلی قشنگ بود.
یکم که حرکت کردیم به یه شیار دیگه رسیدیم . راهمونو کج کردیم و به سمت راست حرکت کردیم و از یه سری پله که با گونی درست شده بود بالا رفتیم . اینبار به یه جای خییلی بزرگ و هموار با زمین خاکی که جمعیت بیشتری توش بود و چند تا درخت به صورت پراکنده هم توش ب چشم میخورد رسیدیم .
بعد از اینکه از تابلوی #لبخند_بزن_بسیجی عکس انداختم با سپیده از کنار یه تانک بزرگ رد شدیم و به یادمان رسیدیم .
به نظر من یادمان خیلی شبیه گنبد شوش دانیال (ع) بود .
دور و بر یادمان کلی پرچم #ما_آماده_ایم به چشم میخورد،توی یادمان مزار چند تا شهید گمنام بود .
سر مزارشون نشستیم براشون فاتحه خوندیم هرچند اونا باید برای ما حمد بخونن که اونا زنده اند و ما مرده،چفیمو روی یکی از قبرها که بوی گلاب میداد کشیدم .دلم میخواست ساعت ها کنار مزارشون بشینم و باهاشون حرف بزنم اما سپیده گفت باید سریع بریم تا به آقایون برسیم. با بی میلی از جام بلند شدم و ادامه ی مسیرو با عجله طی کردیم اما با اصرار از سپیده وقت گرفتمو از سنگرهایی که عراقیا ساخته بودن هم عکس انداختم .
وقتی دوباره ب ورودی رسیدیم سپیده گفت : ای بابا پس اینا کجان ؟
_سپیده من اینجا ماشینی نمیبینم،فک کنم زود اومدیم.
سپیده با کلافگی نگام کردو گفت : ماشین چیه خواهرم ؟ هنوز درست نشده باید دوباره برگردیم همونجا، فاطمه دعا کن ماشین درست بشه وگرنه دیگه نمیتونیم ادامه ی مسیرو بریم چون از ماشینای دیگه عقب افتادیم
با شنیدن این حرف انگار آب داغ رو سرم ریختن .سرمو انداختم پایینو صورتمو با دستام پوشوندم،اشکام بی اختیار می ریختن
چند دقیه بعد ضربات محکمی به بازوم سرمو آوردم بالا وبا چهره ی نگران سپیده مواجه شدم
_-فاطمه ؟واااا چرا گریه میکنی؟
چرا هرچقد بهت زدم ج ندادید؟ نیم ساعته اشکانینا اومدن منتظر موندن، بیا بریم دیگه
با همون حالت گریه و تضرع گفتم : سپیده به خاطر اعمال خراب من ماشین اینطوری شده. شهدا میخوان منو از همین جا برگردونن،با این حرفم برادر سپیده ب سمت ما برگشتو یه چیزی به سپیده گفت، سپیده هم با آرنج به پهلوم زد و بهم فهموند که باید سریع حرکت کنیم. آقا حسام که از همون اول که سرمو بالا آوردم پشتش بود و دستاشو از پشت به هم قفل کرده بود با قدمای بلند شروع به حرکت کرد . یکم ک راه رفتیم و از یادمان دور شدیم دلم بدتر گرفت . بیصدا اشک میریختم طوریکه سپیده متوجه نشه هر چند تو عالم هپروت سیر میکرد .
حالا دیگه مردا یه دومتری ازمون جلو افتاده بودن یاد اون جمله ی رو تابلو افتادم، با خودم گفتم توکلت به خدا باشه توی ذهنم شروع کردم با حضرت زهرا حرف زدن.
ادامه در بخش بعد
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝