🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 بسم رب الشهدا مجنون_من_کجایی؟ #قسمت_شصت_پنجم #راوی جواد (همسرمطهره/پسرخاله رقیه) امروز روز تبادل اسراست یک تیم متشکل از فرمانده مدافعین حرم استان ما،روانپزشک ، من و دو پاسدار به سوریه رفتیم تیم اصلی تبادل در سوریه به ما پیوستن به سمت کمپی…
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
بسم رب الشهدا
‌#مجنون_من_کجایی ؟
#قسمت_شصت_هفت


روای سوم شخص جمع

همه برای آمدن سید بسیار خوشحال بودن

باید سید میبردن مزار شهدا تا متوجه گذر این چندسال بشه

جواد تمام سعیش کرد تو راه از فوت همه به سید بگه
وقتی وارد مزارشهدا شدن بازهم سکوت

جواد با مطهره تماس گرفت بعداز خرید حتما با فاطمه سادات بیان مزار شهدا

فاطمه سادات :آله چون الان منو نمیبرید بابایی ببینم ؟
مطهره :آره عزیزم

یه چادر لبنانی پوشیده بود
وارد مزار شهدا شد
فرحناز:فاطمه خاله جون اون آقایی که نزدیک مزار مامان بزرگ نشسته باباست
برو پیشش

فاطمه چندین بار خورد زمین
وقتی دفعه آخر خورد زمین جیغ زد بابا

سید از شوک خارج شد و به سمت فاطمه دوید فاطمه کوچلو به آغوش پدر پنهان برد

فاطمه:بابایی
بابایی
دلم برات یه ژره شده بود

فاطمه سید میبوسید و سید فاطمه به قلبش فشار میداد

به سختی فاطمه راضی شد از پدر جدا بشه
لحظه سختی برای هردوشون بود
بقیه هم فقط اشک میریختن

نویسنده :بانو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 بسم رب الشهدا ‌#مجنون_من_کجایی ؟ #قسمت_شصت_هفت روای سوم شخص جمع همه برای آمدن سید بسیار خوشحال بودن باید سید میبردن مزار شهدا تا متوجه گذر این چندسال بشه جواد تمام سعیش کرد تو راه از فوت همه به سید بگه وقتی وارد مزارشهدا شدن بازهم…
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت‌_آخر

روای رقیه

مطهره:بچه ها بیاید میخایم بریم خرید
-خرید چی؟
اصلا شماها چرا انقدر شادید؟
مطهره:دلمون میخاد بدو بریم

اینجا چه خبره الله اعلم منو مطهره فرحناز رفتیم خرید

وارد یه مغازه شدیم
فرحناز:خانم اون مانتو سفید که آستنش تور داره و کمرش طلایی لطفا سایز ۱‌بیارید
-فرحناز برای کی داری میخری؟
فرحناز :تو دیگه
-من بعد از اسارت سید لباس رنگی پوشیدم عایا؟
فرحناز:ساکت
نترس ضرر نمیکنی


فروشنده:بفرمایید
فرحناز:خانم لطفا یه ساق سفید خوشگلم بیارید و یه روسری ساتن سفید طلایی


فرحناز برای منو بچه ها لباسای روشن خرید
گفت فردا ساعت ۹صبح میاد دنبالم حتما همین لباسارو بپوشم

داشتن میرفتن معراج الشهدا بچه ام فاطمه رو هم بردن

دخترکوچلوی من وقتی برگشت چشماش سرخ سرخ بود
-فاطمه جان دخترم گریه کردی؟
فاطمه:اوهوم
لفتیم مژار

باشه عزیزم برو بخواب الان منو داداشی هم میایم


تا صبح فاطمه تو خواب بابا ،بابا میکرد

ساعت ۸فرحناز بهم زنگ زد گفت حاضر بشیم

خودشم زود اومد تا حاضر بشیم

وارد معراج الشهدا شدم تو حیاط همه دوستای سید بودن

دلم به شور افتاد

-فرحناز اینجا چه خبره ؟
فرحناز:هیچی بریم

وارد حسینه شدم خیلی شلوغ بود با دیدن زینب خواهرم
دست گذاشتم رو قلبم
-زینب تروخدا به من بگو سید چش شده ؟
حس کردم سیدم نزدیک منه
تمام تنم گر گرفت منتظر شنیدن خبر شهادت بودم میدونستم دیگه تموم شده 😭
زجه میزدم و از زینب میپرسیدم
_زینب جان سید بگو چیشده ؟خواهر تو رو خدا بگو بدون سید شدم😭

حس کردم یکی داره به سمتم میاد اما توان برگشتن نداشتم

یهو یه دست مردونه رو شانه ام نشست و گفت خانمم

وقتی سرم بلند کردم سید بود

از حال رفتم وقتی به هوش اومدم فقط من بودم سید وبچه ها


سید:خیلی اذیت شدی خانم من
با گریه گفتم کی اومدی مردمن

سید:دوروز پیش فاطمه دیدم دیروز مزار شهدا


باورم نمیشد سختی ها تموم شد
خیلی سختی بود
اما تموم شد

إن مع العسر یسرا

پایان


🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
#اطلاع_رسانے

#پخش مستند #مجنون
در رابطه با #شهیدمرتضی_عطایی (ابوعلی)
#امروز جمعه
#ساعت 18 و 23
#شبکه افق سیما

🌹کانال عهدباشهدا 🌹

↪️ @shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من قسمت_صدوپنجم نزدیک اذان صبح بود...حسام اومد داخل خونه و درحالیکه حواسش به من نبود مشغول پوشیدن لباسای مشکیش شد... از پشتش زو شونه اش زدمو گفتم: حسام کجا میری؟؟؟ حسام یه لحظه جا خورد و متعجب به سمتم برگشت و گفت: فاطمه کی بیدار شدی؟ _بیدار…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوشش

هر لحظه شگفتــ زده تر میشدم، با علاقه لنز دوربینو ثابت کردم روش و عکس انداختم ...
ناخودآگاه به سمتش می رفتم مداح ناله میزد : او می برید و من می بریدم ...او از حسین سر ... من از حسین دل...😭

جمعیت از ته دل زار میزد، دنباله رو حسام بودم ولی نمیخواستم متوجه حضورم بشه و حس و حالش از بین بره... به همین خاطر با فاصله از مردا راه میرفتم و عکس برداری میکردم...

نزدیکیای یه امام زاده بودیم دسته برای ادای احترام توقف کرد ... 💚
از فرصتــ استفاده کردمودوباره رفتم سمت حسام ... یه کم که دقت کردم دیدم اشکان هم پشت سر حسام ایستاده... سربند و لباساش درست مثل حسام بود انگار برادر بودن ...👬
سوژه ی فوق العاده ای بود دوربین سمتشون گرفتم و عکس انداختم ...
فکر کنم بهترین عکسم شد، وقتی از کنارم رد شدن دیدم تنها تفاوتشون باهم اینه که پشت پیراهن اشکان نوشته شده بود : #مجنون_الحسین ... حتی از پشت سرشون هم عکس انداختم .
چقدر حسو حالشون ، افکارشون ، عقایدشون ، حزنشون بهم نزدیک بود
آقایون علم ها رو خم کردن و به امام زاده سلام دادن ...
شکوه و شوکت قشنگی داشت،دسته رو به اتمام بود و جمعیت گروه گروه متفرق شده بودن...
بلاخره خودمو به حسام رسوندمو با مهربونی صداش زدم : خادم الحسین ؟؟؟💚
متعجب برگشت و درحالیکه یه ابروشو بالا انداخته بود دنبال صدا گشت ... منو که دید گل از گلش شکفت و گفت : سلام، جانان دلم واست تنگ شده بود ...🙁
_سلام فرمانده ... ما بیشتر ...☹️
_ شرمندتم عزیزم ... تا الان تنها بودی؟
لبخندی زدمو گفتم : با خدا و بین الحرمین خلوت کرده بودم...دوباره سر تا پاشو برنداز کردمو گفتم :حسامم؟😍
_جان دلم؟💚
_چرا اینقد قشنگ شدی ؟ ها ؟ داری واسه کی دلبری میکنی ؟ واسه مادر حسین؟ 😌
سرشو انداخت پایین جوابی نداد .... دوست نداشت وقتی عبادتی میکنه مورد ستایش واقع بشه .... دوست داشت اجرشو از ارباب بگیره...😓
ولی ... هیچ وقت اینجور مواقع بغض نمیکرد ... چرا الان بغضی بود؟ چه اندوه بزرگی رو داشت از من پنهان میکرد؟ کدوم غصه داشت وجودشو ذره ذره آب میکرد...سرشو بالا گرفت ... سوییچو گرفت سمتم و گفت
فاطمه جان ... خوب نیس اینجا وایسی برو تو ماشین بشین ...
از بچه ها خداحافظی کنم بیام، ناچار سوییچو گرفتم و رفتم کمی اونور تر سمت ماشین ...
سوارش شدم از روی بی حوصلگی داشتم همه چیو بررسی میکردم ...🙄 چشمم به یه کاغذ کوچیک لای قرآن ماشین افتاد ...با احتیاط برش داشتم ... خط حسام بود ... نوشته بود ...
ارباب کنارت واسه یه دلخسته جا نیست؟ 😔
همون لحظه حسامو دیدم که داشت سمت ماشین میومد ... با دستپاچگی کاغذو گذاشتم سرجاش ... درو باز کردو سوار شد ...


#منتظر_اتفاقای_جدید_باشید

ادامه دارد. ...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
عاشقانےڪہ درسرزمين #مجنون بدنبال
#ليلاے خودبودند

ودراين راه تمام سختيهارابجان خريدند

درره منزل #ليلے ڪہ خطرهاست درآن
#شرط اول قدم آنست ڪہ #مجنون باشيے

#شهید_محمدحسین_محمدخانے

🍃🔮 @shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ ____ 🍃🌺🍃 ____

عشق ایستاد💔
آن شـ🌙ـب ڪہ افتادے...
آسمان، بغض😭 جنون ڪرد
گلوله💣 بارید از یسار و از یمین
چهار فصل🍃🍂 #جزیره آتش شد
یادش افتاد خـ🌺ـدا هست...

📞اللہ اللہ....مجنون
اللہ اللہ...مجنون

نفس بے سیم📞 بہ شماره افتاد
- مجنون (بہ گوشم)
- عشق💖 اینجا ساڪن است،
دارم #سقوط😔 مے ڪنم!
...خدا😍 جلوه ڪرد در #مجنون
📞شهید شهید🕊...اللہ
شهید🕊 شهید...اللہ
و #عشق جارے شد...

#شهــیدهمـت
#دلنوشته

🌹ڪانال عهـدبا شهـدا🌹
@Shahidegomnamm
____ 🍃🌺🍃 ____

#سرم خاڪ ڪف پای #حسین است
دلم #مجنون صحرای حسین است

بود پرونده ام چون برگ گـ🌺ـل پاڪ
دراین پرونده #امضای_حسین است

#بهشت ارزانی خوبان عالم
بهشت من تماشای #حسین است

#دلنوشته💔

ID ➬ @Shahidegomnamm🕊
#دلنوشته

تمام #خاطراتش💌 از جلوی #چشمانم میگذرد🍂
💔 #دلم رو #شیدا و #مجنون خودت ڪردی و رفتی🥀 خوش انصاف بگو
با دل #بیقرارم چه ڪنم.

#دلنوشته_های_همسنگرت
#پلاڪ_عاشقی

___🌸🍃
❥• @Shahidegomnamm🕊
#عشق است و راه دورش، راهی که در دل ما
جایی اگر نباشد بی جا ادامه دارد

#مجنون اگرچه چندیست دست از جنون کشیده
لطفا به او بگویید #لیلا ادامه دارد ...

وقتی #دهه_هفتادےها #شهید مےشوند!!!
ای #دل
به خودت بیا
از خودت بپرس چه کردند که #لایق این نام شدند!؟

#شعر📜

🍃🌹ڪانال عهدبا شهدا🍃🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊