🖇 #کلام_شهید
پرسیدم از چیزی
#ناراحتی؟🥀
#گفت:
از وضعیت #حجاب خانم ها
توی #تهران ناراحتم🍂
بعد #گفت:
یه نگاه #حرام🍁 آدم رو
خیلی #عقب
میندازه.
#شهید_هادی_ذوالفقاری🍃🌹
🍃🌸ID @Shahidegomnamm
پرسیدم از چیزی
#ناراحتی؟🥀
#گفت:
از وضعیت #حجاب خانم ها
توی #تهران ناراحتم🍂
بعد #گفت:
یه نگاه #حرام🍁 آدم رو
خیلی #عقب
میندازه.
#شهید_هادی_ذوالفقاری🍃🌹
🍃🌸ID @Shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_هفتادو_شش ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• وارد اشپزخونه شدم شیرآبو باز کردم ، آب یخو پاشیدم رو صورتم یه لحظه #نفسم بالا نیومد😱دست چپمو به کابینت بغلی تکیه دادمو با دست راستم کمرمو چسبیدم بوی خوش #سوپ کل آشپزخونه🍜 رو پر کرده…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_هفت 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• قلبم با شدت توی سینم کوبید نگاهم کرد روشو ازم برگردوند چشماشو بست خودمو به اون راه زدم با مهربونی گفتم : #حسام جان ؟ برات شام آوردم، جوابی نداد از جا بلند شدم و رفتم سمت چپش تا چهرش ب سمتم باشه با اخم نگاهم کرد و بعد نگاهشو ازم گرفت و به سقف خیره شد.
❥• با #ناراحتی گفتم : من با یه بچه بخاطرت بلند میشم میام اینور بهم محل نمیدی؟ لاقل غذا تو بخور من نپختم مامان #رعنا پخته
نگاهی به غذا که سمت چپش بود کردم و پوفی کشیدم #یاعلی گفتم و از جا بلند شدم رفتم اون سمت قاشقو پر از سوپ کردم و گرفتم سمتش بخور حسام جان
دهانشو باز کرد قاشقو گذاشتم تو دهنش اصلا نگاهم نمی کردولی سوپشو تا آخر خورد در ظرفیو که توش کوفته بود برداشتم #بوی کوفته پیچید تو اتاق ببین مامان رعنا چقد هوامونو داره ، چه #کوفته هایی درست کرده ها،
❥• کوفته میخوری؟
ابروهاشو انداخت بالا
با #بغض گفتم : پس منم نمی خورم الانم به #پدرجون میگم منو ببره خونه ی خودمون
❥• خواستم از جا #بلند شم که #محکم دستمو گرفت درست جای سوختگی روی دستم بود #دردش تو وجودم پیچید با صدای لرزونی گفت : بیخود ! حق نداری هیچ جا بری بعد از تشیع جنازه در به در دنبالت گشتم هزار جور فکر و خیال به ذهنم رسید چرا هر چی میشه قهر
می کنی؟
صداش که لرزید فهمیدم #سردشه دستمو ول کرد سریع از گوشه ی اتاق چند تا پتو آوردم کشیدم روش، نشستم پیشش سرمو انداختم پایین #قهر نکردم به پدرجونم گفتم ، بخدا حالم خیلی بد شد داشتم خفه میشدم ، حالت تهوع داشتم ، تو جمعیت نتونستم پیدات کنم #تاکسی گرفتم رفتم #خونه بدن درد داشتم ...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_هفت 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• قلبم با شدت توی سینم کوبید نگاهم کرد روشو ازم برگردوند چشماشو بست خودمو به اون راه زدم با مهربونی گفتم : #حسام جان ؟ برات شام آوردم، جوابی نداد از جا بلند شدم و رفتم سمت چپش تا چهرش ب سمتم باشه با اخم نگاهم کرد و بعد نگاهشو ازم گرفت و به سقف خیره شد.
❥• با #ناراحتی گفتم : من با یه بچه بخاطرت بلند میشم میام اینور بهم محل نمیدی؟ لاقل غذا تو بخور من نپختم مامان #رعنا پخته
نگاهی به غذا که سمت چپش بود کردم و پوفی کشیدم #یاعلی گفتم و از جا بلند شدم رفتم اون سمت قاشقو پر از سوپ کردم و گرفتم سمتش بخور حسام جان
دهانشو باز کرد قاشقو گذاشتم تو دهنش اصلا نگاهم نمی کردولی سوپشو تا آخر خورد در ظرفیو که توش کوفته بود برداشتم #بوی کوفته پیچید تو اتاق ببین مامان رعنا چقد هوامونو داره ، چه #کوفته هایی درست کرده ها،
❥• کوفته میخوری؟
ابروهاشو انداخت بالا
با #بغض گفتم : پس منم نمی خورم الانم به #پدرجون میگم منو ببره خونه ی خودمون
❥• خواستم از جا #بلند شم که #محکم دستمو گرفت درست جای سوختگی روی دستم بود #دردش تو وجودم پیچید با صدای لرزونی گفت : بیخود ! حق نداری هیچ جا بری بعد از تشیع جنازه در به در دنبالت گشتم هزار جور فکر و خیال به ذهنم رسید چرا هر چی میشه قهر
می کنی؟
صداش که لرزید فهمیدم #سردشه دستمو ول کرد سریع از گوشه ی اتاق چند تا پتو آوردم کشیدم روش، نشستم پیشش سرمو انداختم پایین #قهر نکردم به پدرجونم گفتم ، بخدا حالم خیلی بد شد داشتم خفه میشدم ، حالت تهوع داشتم ، تو جمعیت نتونستم پیدات کنم #تاکسی گرفتم رفتم #خونه بدن درد داشتم ...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅