🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_وچهارم
#خاطرات

🍂خاطره ای از زبان برادر شهید؛

یکبار #عکس‌هایی را که آنجا از دیوار نوشته‌های #تکفیری‌ها گرفته بود نشانم داد؛ توی عکس‌ها یک عکس هم از یکی از بچه‌های #خودشان بود که او را در حال #نوشتن_شعاری به زبان #عربی روی دیوار نشان می‌داد.

🍂به این #عکس که رسیدیم محمودرضا گفت: این بعد از نوشتن #شعار زیرش نوشت 🔸«جیش الخمینی فی سوریا»🔸… این را که گفت زد زیر #خنده. 😁

🍂گفتم به چی می‌خندی؟ گفت #تکفیری‌ها از ما و #نام_امام_خمینی (ره) بشدت #می‌ترسند! بعد تعریف کرد که یک روز در یکی از مناطقی که آزاد شده بود، متوجه #پیرمردی شدیم که سرگردان به این طرف و آن طرف می‌دوید؛ رفتیم جلو و پرسیدیم چه شده؟🤔

🍂گفت پسرش #مجروح در خانه افتاده اما کسی از اهالی محل اینجا نیست که از او #کمک بخواهد؛ با تعدادی از بچه‌ها رفتیم داخل خانه‌اش و دیدیم پسرش #یکی از #تکفیری‌های_مسلح است؛ با #هیکل درشت و #ریش بلند و #لباس_چریکی که یک گوشه افتاده بود و #خون زیادی از او رفته بود.

🍂تا متوجه حضور ما در خانه شد شروع کرد به #رجز خواندن و داد و فریاد کردن و هر چه از در دهانش درآمد نثار #علوی‌ها و #سوری‌هایی کرد که با آنها می‌جنگند؛ همینطور که داشت فریاد می‌زد و بد و بیراه می‌گفت، یکی از بچه‌ها رفت نزدیکش و توی #گوشش به عربی گفت میدانی ما #کی هستیم؟ ما #ایرانی هستیم؛ این را که گفت دیگر #صدایی از طرف در #نیامد!😉

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
💥بسیار جالب خواندن این خاطره رو از دست ندید💥

⭕️شـهـیـدی که وســوسـه ی شـیــطـان را عـمــلـی نڪـرد و #صـدای تـسـبـیـحـات ڪــوه و گـیــاهــان را شـنـیـد...⭕️

🌹 #شـهـیـد_احـمـدعـلـی_نـیـری

نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچه‌های مسجد رفته بودیم #دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند.
یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا #رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم.
راه زیادی نبود از لا به لای بوته‌ها ودرخت‌ها به رودخانه نزدیک شدم تا #چشمم به رودخانه افتاد #یک_دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به #لرزیدن کرد نمی‌دانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوته‌ها #مخفی شدم. من می‌توانستم به راحتی یک #گناه_بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوته‌ها چندین #دختر_جوان که برهنه مشغول شنا کردن بودند. من همان جا #خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن #شیطان من را وسوسه می‌کند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی‌شود اما #به_خاطر_تو از این از این گناه می‌گذرم.»

بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از #جای دیگر آب آوردم. بچه‌ها مشغول بازی بودند. من هم شروع به #آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. #اشک همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:🔸«هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.»🔸 من همینطور که اشک می‌ریختم گفتم از این به بعد #برای_خدا گریه می‌کنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن #امتحان_سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک می‌ریختم و با خدا #مناجات می‌کردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...» به محض این که این عبارت را تکرار کردم #صدایی_شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. #از_سنگ_ریزه‌ها_و_تمام_کوه‌ها_و_درخت‌ها_صدا_می‌آمد. همه می‌گفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم #ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچه‌ها متوجه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت می‌لرزید به اطراف می‌رفتم از همه ذرات #عالم این صدا را می‌شنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم #درهایی از #عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم.گفتم تا بدانی 🔸انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد.🔸 بعد گفت: «تا زنده‌ام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»

#شهید_احمد_علی_نیری
#خاطره
#فرار_از_گناه
#خاکی_ها

🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ •●❥ 🖤 ❥●•


🍁 #خاطرات
💕 #به_یادهمسران_شهدا

شب بود خاطرات به جانم افتاده بود
یاد خاطرات #تلخ و #شیرین گذشته رهایم نمیکرد...

💞هر #خواستگاری می آمد
می پرسیدم #رهبری را قبول دارید؟!
یکی از مهمترین #سوالاتم بود..

💞روزی که قرار شد با #محمد حرف بزنیم
میخواستم بپرسم که او #پیش_دستی کرد
با کلی شوق و #ذوق گفتم بعلههههه..!

💞لبخندی زد
با صدای پخته و بم مردانه اش گفت #بله رو دادید دیگه؟!
تا چند دقیقه هر دو #خندیدیم
و من مانده بودم چه بله بلند بالایی گفته بودم..!

💞 #عشقم_آقا_بود..
مگر میشد با کسی زیر یک #سقف رفت که قبولش نداشته باشد!

💞 #مراسم ازدواجمان در #کهف_شهدا برگزار شد
آخ که چقدر #لذت بخش بود
#کنار_شهدا بله بگویی به دلبرت..💗

💞بعد ازدواجمان مدام سر به سرم میگذاشت
میگفت تو #هول کردی و #جواب_بله را زودتر گفتی و کل کل مان شروع میشد!

💞 #دلم برایش #تنگ شده بود..
کاش الان #کنارم بود و سر به سرم میگذاشت بابت همان بعله!
من اما #اینبار فقط میخندیدم..
متکا را به سویش پرتاب نمیکردم که او هم، جا خالی بدهد!
اصلا هر چه او بگوید هرچه او بخواهد
#فقط باشد #جانم به جانش بند بود
#زندگی_ام بود..

💞صدای #اذان به گوش می رسید و من همچنان #بیدار بودم
نماز را خواندم با #معبود که حرف زدم کمی #آرامتر شدم

💞اما باز #دلتنگی_ام سرجایش بود
نه! دیگر تاب ندارم باید به #دیدار معشوق بروم
عزم رفتن کردم سر راه برایش #گل نرگس خریدم
#عاشق گل نرگس بود..و من عاشق سلیقه اش..

💞هر قدمی که #نزدیکتر میشدم،تپش قلبم💓 بیشتر میشد
انگار نه انگار 3سال از ازدواجمان میگذشت
مثل روز اول #استرس به جانم افتاده بود

💞 #انتظار به پایان رسید
منتظرم بود..
کمی #اخم در چهره اش پنهان بود
من فقط یک دقیقه دیر کرده بودم و #محمدم حساس به قرار!
سلام محمدم..
سلام زندگی فاطمه..💚
خندید! دیوانه خنده های مردانه اش بودم..
#چشمم به چشمش افتاد
اشکهایم سرازیر شد..😭
باز اخمی کرد.. #یاد جمله اش افتادم!
#اشکت دم مشکت است،قوی باش دختر جان!
خندیدم تا #دلبرم ناراحت نشود..

💞کلی #حرف برای گفتن بود..
نمیتوانستم به این راحتی ها از او #جدا شوم
به #اجبار عزم رفتن کردم..

💞با چشمان بارانی😢 گفتم محمدم سلام مرا به #بانوی_صبر برسان

💞قدم زنان راه را پیش گرفتم
#صدایی در قطعه ای از #بهشت پیچید
#منم_باید_برم؛ #آره_برم_سرم_بره....
آری #محمدم_سرش_رفته_بود!😔

🍀 #فاطمه_قاف
🚩 #مدافعان_حرم
📚 #داستانک


🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm