🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوچهل_چهارم 🍀حسام سکوت کرد ... پیشدستی کردمو گفتم : آقا تقصیر من بود ! به بزرگی خودتون ببخشید دیگه تکرار نمیشه ... پلیسه نیم نگاهی بهمون انداخت . دوباره گفتم : بفرمایید کتلت ... _ خانوم رشوه میدی ؟ با تعجب گفتم : نه آقا رشوه چیه…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوچهل_وپنجم
✍ بهتم گفتم یه روزی بالاخره میدمش به تو فردا روزی ک #سند_شهادتم به دست اقا #امضا بشه...
❣پریدم وسط حرفش و گفتم: چه جای صحبت کردن این حرفای تلخه تو این وقتیکه تنها دلخوشیه زندگیمه؟
_به والله این حرفا از عسل برای من شیرین تره
❣همون لحظه گارسون دو تا بشقاب جلوی هردومون گذاشت که توش با برنج زعفرونی یه ماهی قزل تزئین شده بود زیتون و سالادم گذاشت رو میز و رفت اخمام تو هم بود. با بی میلی ب غذام نگاه کردم حسامم اصلا حواسش نبود.
❣از حرفم پشیمون شده بودم نباید این حرفو میزدم دستمو بردم جلوی صورت حسام و چند بار رو هوا تکونش دادم. حسام به خودش اومد
_کجا بودی؟ غذات سرد شدا ! قاشقمو پر از برنج و تیکه ای از ماهی کردم و سعی کردم با اشتها بخورم.. حسام هم به تبعیت از من قاشق و چنگالشو برداشت و مشغول شد.
❣از رستوران اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.حسام نگاه خمارشو دوخت بهم و گفت:بریم ساحل؟
_نه.اول بریم سوئیت استراحت کن بعد میریم
بدون هیچ مخالفتی ماشین رو روشن کرد و رفتیم سوئیت. معلوم بود خیلی خسته اس سرشو که گذاشت رو بالش سریع خوابش برد پتو مسافرتی گلداریو از تو چمدون بیرون اوردم و با احتیاط کشیدم روش ساعت دو نیم بود برگشتم و رو صندلی چوبی ای که کنار بخاری بود نشستم
❣به حسام چشم دوختم وقتی میخوابید خیلی معصوم میشد تصور چشمای بستش قلبمو فشرده میکرد یادمه همسر شهید چمران وقتی شهید بهش گفتن فردا قراره شهید بشم باورش نمیشدو میگفت اصلا چشماتو ببند ببینم اصلا میتونم چشمای بستتو تصور کنم؟ منم نمیتونستم
❣نمی دوم چرا از رفتار امروزم تو رستوران معذرت خواهی نکردم شاید بخاطر اینکه خیلی خودخواه بودم و حسامو ماله خودم میدونستم اما حسام ماله من نبود از همون روز اول میشد فهمید #تحمل_این_دنیا واسش زجر اوره شرمنده بودم #شرمنده ی بی بی شرمنده ی حسام و شرمنده ی خودم.
❣دوباره نگاهم سر خورد تو چهره ی مظلومش.دسته ایاز موهاش خودشونو رو پیشونیش رها کرده بودن..و به صورتش جذابیت خاصی داده بود بی اختیار از جام بلند شدم و رفتم سمتش باید تک تک این لحظاتی ک حسام پیشم بودو تو ذهنم ثبت میکردم می دونستم اگه بره یه چند ماهی دیگه نمی تونم ببینمش.
❣به خودم اومدم دیدم بیدار شده و با چشمای مشکیش بهم خیره شده ترسیدم دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم:وای حسام یه صدایی از خودت درمیاوردی ترسیدم!خندید و گفت:اصلا تو حال هوای خودت نبودی با خودت بلند بلند حرف میزدی. ابروهامو انداختم بالا وگفتم:جدا؟یعنی الان میبخشی منو؟
💠ادامه دارد..
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
#فرمانده_من
#قسمت_صدوچهل_وپنجم
✍ بهتم گفتم یه روزی بالاخره میدمش به تو فردا روزی ک #سند_شهادتم به دست اقا #امضا بشه...
❣پریدم وسط حرفش و گفتم: چه جای صحبت کردن این حرفای تلخه تو این وقتیکه تنها دلخوشیه زندگیمه؟
_به والله این حرفا از عسل برای من شیرین تره
❣همون لحظه گارسون دو تا بشقاب جلوی هردومون گذاشت که توش با برنج زعفرونی یه ماهی قزل تزئین شده بود زیتون و سالادم گذاشت رو میز و رفت اخمام تو هم بود. با بی میلی ب غذام نگاه کردم حسامم اصلا حواسش نبود.
❣از حرفم پشیمون شده بودم نباید این حرفو میزدم دستمو بردم جلوی صورت حسام و چند بار رو هوا تکونش دادم. حسام به خودش اومد
_کجا بودی؟ غذات سرد شدا ! قاشقمو پر از برنج و تیکه ای از ماهی کردم و سعی کردم با اشتها بخورم.. حسام هم به تبعیت از من قاشق و چنگالشو برداشت و مشغول شد.
❣از رستوران اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.حسام نگاه خمارشو دوخت بهم و گفت:بریم ساحل؟
_نه.اول بریم سوئیت استراحت کن بعد میریم
بدون هیچ مخالفتی ماشین رو روشن کرد و رفتیم سوئیت. معلوم بود خیلی خسته اس سرشو که گذاشت رو بالش سریع خوابش برد پتو مسافرتی گلداریو از تو چمدون بیرون اوردم و با احتیاط کشیدم روش ساعت دو نیم بود برگشتم و رو صندلی چوبی ای که کنار بخاری بود نشستم
❣به حسام چشم دوختم وقتی میخوابید خیلی معصوم میشد تصور چشمای بستش قلبمو فشرده میکرد یادمه همسر شهید چمران وقتی شهید بهش گفتن فردا قراره شهید بشم باورش نمیشدو میگفت اصلا چشماتو ببند ببینم اصلا میتونم چشمای بستتو تصور کنم؟ منم نمیتونستم
❣نمی دوم چرا از رفتار امروزم تو رستوران معذرت خواهی نکردم شاید بخاطر اینکه خیلی خودخواه بودم و حسامو ماله خودم میدونستم اما حسام ماله من نبود از همون روز اول میشد فهمید #تحمل_این_دنیا واسش زجر اوره شرمنده بودم #شرمنده ی بی بی شرمنده ی حسام و شرمنده ی خودم.
❣دوباره نگاهم سر خورد تو چهره ی مظلومش.دسته ایاز موهاش خودشونو رو پیشونیش رها کرده بودن..و به صورتش جذابیت خاصی داده بود بی اختیار از جام بلند شدم و رفتم سمتش باید تک تک این لحظاتی ک حسام پیشم بودو تو ذهنم ثبت میکردم می دونستم اگه بره یه چند ماهی دیگه نمی تونم ببینمش.
❣به خودم اومدم دیدم بیدار شده و با چشمای مشکیش بهم خیره شده ترسیدم دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم:وای حسام یه صدایی از خودت درمیاوردی ترسیدم!خندید و گفت:اصلا تو حال هوای خودت نبودی با خودت بلند بلند حرف میزدی. ابروهامو انداختم بالا وگفتم:جدا؟یعنی الان میبخشی منو؟
💠ادامه دارد..
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm