Forwarded from عکس نگار
شهدای مظلوم مدافع حرم:
هميشه مي گفت بی بی دوعالم قبرو نشانی نداره و همیشه در این فکر بود که ما اگر #قبر داشته باشیم باید #خجالت بکشیم
#شهید_جاویدالاثر_میثم_نظری
#شهادت_دیماه_۹۴
🌷 @shahidegomnamm 🌷
هميشه مي گفت بی بی دوعالم قبرو نشانی نداره و همیشه در این فکر بود که ما اگر #قبر داشته باشیم باید #خجالت بکشیم
#شهید_جاویدالاثر_میثم_نظری
#شهادت_دیماه_۹۴
🌷 @shahidegomnamm 🌷
💠توی ذهنت باشد کہ یکے دارد مرا مے بیند، دست از پا #خطا نڪنم، #مهدے فاطمه(س) #خجالت بڪشد.فرداے #قیامت جلوے حضرت زهرا(س) چہ #جوابے مـے خواهیم بدهیم.
#شهیدسیدمجتبے_علمدار
#پیام_شهید
@shahidegomnamm ◀
#شهیدسیدمجتبے_علمدار
#پیام_شهید
@shahidegomnamm ◀
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_سی_ودوم
#خاطرات
✍خواهر محمد می گوید؛ یک روز خسته از کار روزانه و #بی_حوصله بودم، بچه ها هم حسابی شلوغ کاری می کردند. #کلافه شده و صبرم تمام شده بود که #ناگهان شروع کردم به داد و بی داد و #تندی_کردن با آنها.
🍁#محمد که لحظاتی #آرام نگاهم می کرد و با این کار سعی می کرد آرامم کند. به خود آمده ساکت شدم.سکوتمان طولانی شد او هیچ حرف نمی زد و این سکوت آزارم می داد. با همان سکوت #خجالت_زده_شدم، انگار همه چیز را احساس می کرد و بالاخره لبخند زد و آرام تر از هر زمانی گفت؛ 👇👇
🍁با #زبان_خوش و #مهربانتر عمل کردن زودتر ساکت می شوند.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_سی_ودوم
#خاطرات
✍خواهر محمد می گوید؛ یک روز خسته از کار روزانه و #بی_حوصله بودم، بچه ها هم حسابی شلوغ کاری می کردند. #کلافه شده و صبرم تمام شده بود که #ناگهان شروع کردم به داد و بی داد و #تندی_کردن با آنها.
🍁#محمد که لحظاتی #آرام نگاهم می کرد و با این کار سعی می کرد آرامم کند. به خود آمده ساکت شدم.سکوتمان طولانی شد او هیچ حرف نمی زد و این سکوت آزارم می داد. با همان سکوت #خجالت_زده_شدم، انگار همه چیز را احساس می کرد و بالاخره لبخند زد و آرام تر از هر زمانی گفت؛ 👇👇
🍁با #زبان_خوش و #مهربانتر عمل کردن زودتر ساکت می شوند.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_سی_وسوم
#خاطرات
🍂خاطره ای از زبان برادر شهید؛
💠 #شهادت را به #کسانی می دهند که #پرکارند
✍اسفند سال ۸۸ بود.در تالار وزارت کشور برای #سالگردشهادت_شهید_باکری مراسم گرفته بودند.محمودرضا زنگ زد و گفت: میآیی مراسم؟
گفتم: میآیم، چطور؟
گفت: بیا، #سخنران مراسم #قاسم_سلیمانی است.
گفتم: حتما میآیم.
تا حاج قاسم بیاید، با محمودرضا حرف میزدیم ولی #حاج_قاسم که روی سن آمد محمودرضا #سکوت کرد و دیگر حرف نمیزد. من گوشی #موبایلم را درآوردم و شروع کردم به ضبط کردن حرفهای حاج قاسم. محمودرضا تا آخر، همینطور توی #سکوت بود و گوش میداد. وقتی حاج قاسم داشت حرفهایش را جمع بندی میکرد، محمودرضا یک مرتبه گفت:
حاج قاسم خیلی #ضیق_وقت دارد. این #کت و شلواری که تنش هست را میبینی؟ شاید #اصرار کردهاند تا این کت و شلوار را بپوشد و الا حاج قاسم همین قدر هم #وقت ندارد.
بعد از برنامه، از پلههای ساختمان وزارت کشور پایین میآمدیم که به محمودرضا گفتم: کاش میشد #حاج_قاسم را از #نزدیک ببینیم.
گفت: من #خجالت میکشم وقتی توی صورت حاج قاسم نگاه میکنم؛ #چهرهاش خیلی #خسته و تکیده است. محمودرضا خودش هم این #مجاهده و پرکاری را داشت. این اواخر یکبار گفت: من یکبار پیش حاج قاسم برای بچهها حرف میزدم، گفتم بچهها من اینطور فهمیدهام که #خداوند_شهادت را به کسانی میدهد که #پرکار هستند و شهدای ما غالبا اینطور بودهاند.
بعد گفت: حاج قاسم این حرف را تأیید کرد و گفت بله همینطور بود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_سی_وسوم
#خاطرات
🍂خاطره ای از زبان برادر شهید؛
💠 #شهادت را به #کسانی می دهند که #پرکارند
✍اسفند سال ۸۸ بود.در تالار وزارت کشور برای #سالگردشهادت_شهید_باکری مراسم گرفته بودند.محمودرضا زنگ زد و گفت: میآیی مراسم؟
گفتم: میآیم، چطور؟
گفت: بیا، #سخنران مراسم #قاسم_سلیمانی است.
گفتم: حتما میآیم.
تا حاج قاسم بیاید، با محمودرضا حرف میزدیم ولی #حاج_قاسم که روی سن آمد محمودرضا #سکوت کرد و دیگر حرف نمیزد. من گوشی #موبایلم را درآوردم و شروع کردم به ضبط کردن حرفهای حاج قاسم. محمودرضا تا آخر، همینطور توی #سکوت بود و گوش میداد. وقتی حاج قاسم داشت حرفهایش را جمع بندی میکرد، محمودرضا یک مرتبه گفت:
حاج قاسم خیلی #ضیق_وقت دارد. این #کت و شلواری که تنش هست را میبینی؟ شاید #اصرار کردهاند تا این کت و شلوار را بپوشد و الا حاج قاسم همین قدر هم #وقت ندارد.
بعد از برنامه، از پلههای ساختمان وزارت کشور پایین میآمدیم که به محمودرضا گفتم: کاش میشد #حاج_قاسم را از #نزدیک ببینیم.
گفت: من #خجالت میکشم وقتی توی صورت حاج قاسم نگاه میکنم؛ #چهرهاش خیلی #خسته و تکیده است. محمودرضا خودش هم این #مجاهده و پرکاری را داشت. این اواخر یکبار گفت: من یکبار پیش حاج قاسم برای بچهها حرف میزدم، گفتم بچهها من اینطور فهمیدهام که #خداوند_شهادت را به کسانی میدهد که #پرکار هستند و شهدای ما غالبا اینطور بودهاند.
بعد گفت: حاج قاسم این حرف را تأیید کرد و گفت بله همینطور بود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
|🌸🍃 #خاطرات_شهدا
ـــ از خودم #خجالت ڪشیدم
ڪه #پسرانم درخانه هستند
این بودڪه آنان را راهی جبهه
ڪردم...
ـــ سه پسرش #شهید شده بودند
ازش پرسیدم #چند سالته
گفت: #هزار سال!
🍃ID @Shahidegomnamm
💖🍃
ـــ از خودم #خجالت ڪشیدم
ڪه #پسرانم درخانه هستند
این بودڪه آنان را راهی جبهه
ڪردم...
ـــ سه پسرش #شهید شده بودند
ازش پرسیدم #چند سالته
گفت: #هزار سال!
🍃ID @Shahidegomnamm
💖🍃
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_هشتاد📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• از این همه #خوب بودنش لجم گرفته بود رو مو برگردوندم اونور توی دلم #خوشحال بودم که امروز از ناراحتیش کاسته شده بود حالش خیلی بهتر بود دوباره نگاش کردمو و کنجکاوانه گفتم : #حسام ؟ یه چیزی…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_یڪ📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• بازهم #مشت تو گرمای تابستون
می چسبیداز جا بلند شدمو به سمت
#اتاق اصلی رفتم . همه سر #سفره منتظر من بودن #حسام لباس مشکیشو عوض کرده بود اما دستی به ریشاش که یکم بلند شده بودن نزده بود #مامان رعنا صدام کرد و گفت : دخترم بیا بشین !
#لبخندی زدمو کنار #پدرجون نشستم حسام نگام کرد و سرشو انداخت پایین خب ! ناشی بودم !بلد نبودم کسیو که #عاشقشمو دوست نداشته باشم بعد از خوردن صبحانه از مامان و بابا و داداش حسام #خداحافظی کردیم و از خونه خارج شدیم،
❥• حسام ماشین نیاورده بود توهوای #مطبوع شهریورماه پیاده روی
می کردیم پیاده رو سایه بود حسام #دستمو گرفت و مسیرو بدون هیچ حرفی طی کردیم وارد ساختمون شدیم طبقه ی دوم #سونوگرافی بود روی صندلیای اتاق انتظار نشستیم حسام نوبت گرفت و بعد اومد کنارم نشست،
نفس #عمیقی کشیدم و سرمو انداختم پایین حسام از جیبش گوشیشو درآورد
و مشغول شد با بی حوصلگی خانومای باردارو که از جلوم رد می شدن نگاه
می کردم خانم مسنی کنارم نشسته بود.
❥• با لحن بامزه ای گفت : چند وقتته مادر ؟ با لحن #احترام آمیزی گفتم : هفت ماه و یک هفته ،بچت دختره ؟
نمی دونم هنوز #جنسیتشو نپرسیدیم
خنده ی ریزی کرد و گفت : انگار دختره مادر ! هر چی خدا بخواد،منشی اعلام کرد : آقای #سعادت بفرمایید ، نوبت شماست
حسام نیم نگاهی بهم انداخت و بلند شد منم به دنبالش بلند شدمو وارد مطب شدیم خانوم دکتر از پشت شیشه های عینکش نگام کرد و منو شناخت با #مهربانی باهام احوال پرسی کرد و خواست رو #تخت دراز بکشم حسام #خجالت می کشید گوشه ی اتاق کنار پنجره ایستاده بودخانوم دکتر خندید
و گفت : فاطمه خانوم !؟ شما هنوز
نمی خوای بدونی #جنسیت نی نی ات چیه ؟...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_یڪ📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• بازهم #مشت تو گرمای تابستون
می چسبیداز جا بلند شدمو به سمت
#اتاق اصلی رفتم . همه سر #سفره منتظر من بودن #حسام لباس مشکیشو عوض کرده بود اما دستی به ریشاش که یکم بلند شده بودن نزده بود #مامان رعنا صدام کرد و گفت : دخترم بیا بشین !
#لبخندی زدمو کنار #پدرجون نشستم حسام نگام کرد و سرشو انداخت پایین خب ! ناشی بودم !بلد نبودم کسیو که #عاشقشمو دوست نداشته باشم بعد از خوردن صبحانه از مامان و بابا و داداش حسام #خداحافظی کردیم و از خونه خارج شدیم،
❥• حسام ماشین نیاورده بود توهوای #مطبوع شهریورماه پیاده روی
می کردیم پیاده رو سایه بود حسام #دستمو گرفت و مسیرو بدون هیچ حرفی طی کردیم وارد ساختمون شدیم طبقه ی دوم #سونوگرافی بود روی صندلیای اتاق انتظار نشستیم حسام نوبت گرفت و بعد اومد کنارم نشست،
نفس #عمیقی کشیدم و سرمو انداختم پایین حسام از جیبش گوشیشو درآورد
و مشغول شد با بی حوصلگی خانومای باردارو که از جلوم رد می شدن نگاه
می کردم خانم مسنی کنارم نشسته بود.
❥• با لحن بامزه ای گفت : چند وقتته مادر ؟ با لحن #احترام آمیزی گفتم : هفت ماه و یک هفته ،بچت دختره ؟
نمی دونم هنوز #جنسیتشو نپرسیدیم
خنده ی ریزی کرد و گفت : انگار دختره مادر ! هر چی خدا بخواد،منشی اعلام کرد : آقای #سعادت بفرمایید ، نوبت شماست
حسام نیم نگاهی بهم انداخت و بلند شد منم به دنبالش بلند شدمو وارد مطب شدیم خانوم دکتر از پشت شیشه های عینکش نگام کرد و منو شناخت با #مهربانی باهام احوال پرسی کرد و خواست رو #تخت دراز بکشم حسام #خجالت می کشید گوشه ی اتاق کنار پنجره ایستاده بودخانوم دکتر خندید
و گفت : فاطمه خانوم !؟ شما هنوز
نمی خوای بدونی #جنسیت نی نی ات چیه ؟...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅