🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📃✒️ #فرمانده_من👨✈️ #قسمت_صدو_هفتادو_یک📖 ❥• با دو رفتم سمتشون و #سلام دادم تازه نفس بودن و سبکبال🕊 چهره های همشون داد دلدادگی❤️ سر میداد اسلحه هاشونو به دست گرفتن و طبق آرایش #نظامی ، سرجاهاشون آماده باش وایستادن برای من لحظات خیلی #حساسی بود بچه…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_هفتادو_دو📖
✾ وارد #معراج الشهدا شدم،با دیدن سیل جمعیت #سیاه پوش چشمام سیاهی رفت آروم به سمت #دیوار رفتم
و تکیه دادم دستمو روی شکمم گذاشتم بانگاه #اشک آلودم دنبال #حسام
می گشتم ،
✾ دستی روی #دستم حس کردم سرمو بالا اوردم #حسام بودبدون حرفی با عجله منو دنبال خودش کشید کمی اونطرف تر #چهره های آشنایی رو دیدم نگاه #غمزده ی مامان ، مامان رعنا ، محمد و پدر اشکان ،#حسام هم سراپا #مشکی بود و چشمای مشکیش از شدت گریه مثل #خون سرخ بود با صدای خشداری گفت :
همین جا میشینی هیچ جا هم نمیری خب؟
✾ چشمامو به علامت #مثبت باز و بسته کردم حسام گفته بود نیا ولی #دلم طاقت نیاورد و بعد از رفتن حسام با تاکسی خودمو به #معراج رسوندم اروم جمعیتو کنار زدم #چشمم به تابوت افتاد کنار تابوت سپیده و مامانش نشسته بودن ،سپیده با #لبخند خواهرانه ای پایینو نگاه می کرد دنبال نگاهشو گرفتم ، نگاهم به صورت اشکان افتاد
که با لبخند #عمیقی چشماشو برای همیشه بسته بود تنم به #لرزه افتاد باورم نمی شد اشکان به #شهادت رسیده صورتش میون یه مشت #پنبه قرار گرفته بود و گوشه ی لبش زخم عمیقی برداشته بود.
✾ صدای گریه های مامانش دل ادمو به درد می اورد سربند
#کلنا_عباسک_یا زینب رو پیشونیش بود تعادلمو از دست دادم از جمعیت فاصله گرفتم یه گوشه ی معراج نشستم چند تا #شهید باهم توی عملیات به #شهادت رسیده بودند و معراج شلوغ بود،حالم اصلا خوب نبود من صبر سپیده رو نداشتم اشکام سیل وار می بارید انگار یه بختک افتاده بود روم و داشت خفم می کرد،
✾ اینقد حالم بد بود که دیگه
نمی تونستم تو اون همه سیاهی
کسی رو #تشخیص بدم ، باز از جام بلند شدم با قدمای آروم از #معراج خارج شدم صدای #شیون و زاری افتاده بود تو سرم این همه فشار روحی اصلا برای
نی نی خوب نبود ،دنیا دور سرم
می چرخید . کنار خیابون ایستادم چند دقیقه بعد یه تاکسی نگه داشت سوار شدم ، سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم ماشین حرکت کرد ...
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌾
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌾
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_هفتادو_دو📖
✾ وارد #معراج الشهدا شدم،با دیدن سیل جمعیت #سیاه پوش چشمام سیاهی رفت آروم به سمت #دیوار رفتم
و تکیه دادم دستمو روی شکمم گذاشتم بانگاه #اشک آلودم دنبال #حسام
می گشتم ،
✾ دستی روی #دستم حس کردم سرمو بالا اوردم #حسام بودبدون حرفی با عجله منو دنبال خودش کشید کمی اونطرف تر #چهره های آشنایی رو دیدم نگاه #غمزده ی مامان ، مامان رعنا ، محمد و پدر اشکان ،#حسام هم سراپا #مشکی بود و چشمای مشکیش از شدت گریه مثل #خون سرخ بود با صدای خشداری گفت :
همین جا میشینی هیچ جا هم نمیری خب؟
✾ چشمامو به علامت #مثبت باز و بسته کردم حسام گفته بود نیا ولی #دلم طاقت نیاورد و بعد از رفتن حسام با تاکسی خودمو به #معراج رسوندم اروم جمعیتو کنار زدم #چشمم به تابوت افتاد کنار تابوت سپیده و مامانش نشسته بودن ،سپیده با #لبخند خواهرانه ای پایینو نگاه می کرد دنبال نگاهشو گرفتم ، نگاهم به صورت اشکان افتاد
که با لبخند #عمیقی چشماشو برای همیشه بسته بود تنم به #لرزه افتاد باورم نمی شد اشکان به #شهادت رسیده صورتش میون یه مشت #پنبه قرار گرفته بود و گوشه ی لبش زخم عمیقی برداشته بود.
✾ صدای گریه های مامانش دل ادمو به درد می اورد سربند
#کلنا_عباسک_یا زینب رو پیشونیش بود تعادلمو از دست دادم از جمعیت فاصله گرفتم یه گوشه ی معراج نشستم چند تا #شهید باهم توی عملیات به #شهادت رسیده بودند و معراج شلوغ بود،حالم اصلا خوب نبود من صبر سپیده رو نداشتم اشکام سیل وار می بارید انگار یه بختک افتاده بود روم و داشت خفم می کرد،
✾ اینقد حالم بد بود که دیگه
نمی تونستم تو اون همه سیاهی
کسی رو #تشخیص بدم ، باز از جام بلند شدم با قدمای آروم از #معراج خارج شدم صدای #شیون و زاری افتاده بود تو سرم این همه فشار روحی اصلا برای
نی نی خوب نبود ،دنیا دور سرم
می چرخید . کنار خیابون ایستادم چند دقیقه بعد یه تاکسی نگه داشت سوار شدم ، سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم ماشین حرکت کرد ...
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌾
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌾