🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_وهفت امروز روز اول ماه رمضون بود و البته روزی که قرار بود حسام برگرده.😍 حال دلم خیلی خوب بود😇 لباسامو پوشیدمو با مامان سوار ماشین شدیم 🚗 جلوی گل فروشی پیاده شدم و یه دسته گل خوشگل از رزای سرخ خریدم🌹 به سمت خونه ی حسامینا حرکت…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وهشت

#کشتی_به_گل_نشسته_اومده
#با_حال_خسته_اومده
#توبه_شکسته_ولی_با_دل_شکسته_اومده


ماه رمضون هم تموم شد ، روز عید فطر بود 🎉 نمازو پشت آقا خوندیم📿
توی روياهام با حسام نمازو پشت آقا میخوندیم😇
به وضوح نگرانی مامان و بابا رو حس میکردم...حال خودمم تعریفی نداشت!😢
بی اشتها ، بی حوصله ، بی صبر ، روحم خسته بود😔
به خونه که رسیدیم تو معدم یه دردی رو حس کردم ، اهمیت ندادم اما یه ربع بعد شدید تر شد😰
یه شال بزرگ به دلم بستم و رفتم آشپزخونه ، یه قرص انداختم اما اوضاع وخیم تر از این حرفا بود.
می دونستم اگه مامان تو این حال ببینتم حسابی نگران میشه.
رفتم تو اتاقم نشستم ، زانوهامو بغل گرفتم ، لحظه لحظه درد شدید تر میشد.😫
انگار یه مار توی دلم پیچ و تاب میخورد و نیشم میزد.
حالم افتضاح بد بود.😞
طاقت نیاوردم!
داد زدم : مامااااان
چند ثانیه بعد مامان در رو باز کرد و دستپاچه گفت: یا فاطمه زهرا...چی شدی دختر؟؟؟😱
با صدای خفه گفتم: معدم!😖
به زور سرمو بالا آوردم ، با چهره اشکی مامان مواجه شدم
_ ببین چی به روز خودت آوردی...😭
بعد دوید بیرونو بابا رو خبر کرد.
با کمک مامان لباسامو پوشیدمو سوار ماشین شدیم.
بابا با سرعت رانندگی میکرد.🚘
لبمو گاز میگرفتم و دلمو ماساژ میدادم.
جلوی بیمارستان نگه داشت🏥
به زور از پله ها بالا رفتم و تو بخش اورژانس یه پرستار اومد سمتم ، خوابوندنم رو تخت ، معاینم کردن و بعد تزریق ارامبخش ، به دستم سرم وصل کردن💉
کم کم دارو ها داشت اثر میکرد...
میدونستم معدم عصبیه
اون سالی که پشت کنکور بودم هم این دردا هر از چند گاهی میومد سراغم.
یکم بعد منتقلم کردن به بخش.
تختم پیش پنجره بود🛌
باز هم دلتنگی زجرم میداد ، می تونستم بخوابم ، دوست داشتم دیگه بیدار نشم...😞
چشمامو بستم ، طولی نکشید که خوابم برد.
چشامو باز کردم
حسام بالای سرم بود!
سرشو به نشونه تاسف تکون داد و گفت: نچ نچ نچ... خانومم این چه بلایی سر خودت اوردی؟😕
از دیدنش سیر نمیشدم
یهو از خواب پریدم...
حسام نبود
پس خواب بودم!
بابا بالای سرم ایستاده بود ، صورتش گرفته بود
با ناراحتی بهم گفت: فاطمه؟ فکر میکردم بزرگ شدی!
چرا خودتو اذیت میکنی؟بابا یه ماموریت ساده اس دیگه! می دونستم اینقد بی طاقتی رضایت نمیدادم.
رو صندلی نشست
_ عشق خوبه ، به شرطی که باهاش به خدا نزدیک شی ، زلیخا هم وقتی خدا رو فهمید به یوسف رسید.
اینو که گفت از جاش بلند شد و رفت.🚶
پتو رو کشیدم رو سرم ، بغضم ترکید ، گلوله گلوله اشک میریختم ، معدم تیر میکشید ، حالم خراب بود ، خدایا من تسلیم... راضی ام به رضای تو...🙏
صدای کوبیده شدن در اومد و به همراهش صدای پرستار منو به خودم آورد.
_ پاشو فاطمه خانوم باید قرصاتو بخوری💊
ناچار پتو رو از روم کنار زدم و قرصا رو از دستش گرفتم
از بیمارستان متنفر بودم🤒
بعد از اینکه قرصا رو خوردم فشارمو چک کرد و گفت: الان دکتر میاد وضعیتتو برسی کنه
به حرفش توجهی نکردم
وقتی دکتر میومد به شدت معذب میشدم
رو به پنجره دراز کشیدم و پتو رو تا گردنم بالا کشیدم
صدای قدمای دکتر افکارمو متلاشی کرد
هر موقع میومد اصلا بهش نگاه نمیکردم
چند دقیقه گذشت ولی دکتر همچنان بالای سرم ایستاده بود
کلافه شدم😒
با اوقات تلخی چرخیدم سمتش
از چیزی که دیدم خشکم زد😳

#ادامه_دارد...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝