🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
🌸🌸🌸کانال عهدباشهدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸


#داستــان_دنبــــاله_دار ...📚

#قسمت_سی_ام 📝

طلسم عشق ...🌷

📡🇮🇷
@shahidegomnamm

بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ...

📡🇮🇷
@,shahidegomnamm

برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ...
- فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی ...
خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ...

📡🇮🇷
@shahidegomnamm


چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود ...
خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ...
- تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ ... من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه ...
و علی باز هم خندید ... اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم ...

🌸🌸🌸کانال عهدباشهدا
🌸🌸🌸https://telegram.me//shahidegomnamm
#داستان 📚
.
#قسمت_سی_ام
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن



-فک کنم گفت علوی
.
-چییی😯😯علوی؟!؟!
.
-میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟😯
.
-چی؟!😨 ها؟!ا😕آهان..اره..فک کنم بشناسم
.
بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم 😊😊یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! 😯 ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!😯نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه.
.
تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند😊 فرستاد
.
منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار اقا سیده😊
.
-سلام زهرایی..خوبی؟!
.
-ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری 😊😊😆
.
-زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟😯
.
-دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت😃
.
-ای بابا 😂😂
.
.
روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید...دل تو دلم نبود😕...هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود..یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟! 😔
و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت..😕
اصلا حوصله عیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه😊
بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟
حالا این پسره چی میخونه؟؟
وضعشون چطوریه؟!
و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد
.
.
هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد...صدای کوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم.
خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد.😓
.j
از لای در اشپزخونه یواشکی نگاه میکردم😞
اول مادر سید که یه خانم میانسال بل چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه اقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل..
با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد😢
.
تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی😊
.
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت:
شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!😆
آقای مهندس چرا نیومدن؟!😊
.

که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت ایشون اقای مهندس هستن دیگه
.
#ادامه_دارد

#سید_مهدی_بنی_هاشمی



💠کانال عهد با شهدا💠

╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_سی_ام


جلوی در سپاه که رسیدیم چشمامو که از اشک خیس و متورم بود وپاک کردم،دلم واسه شهدا خیلی تنگ میشه میدونم خیلی شیک ومجلسی یک ماه افسردگی میگیرم...😓

حالم خیلی گرفته بود چقدر زود تموم شد خیلی گرفته و عنق از اتوبوس پیاده شدم اصلا حواسم نبود که نزدیک ۱۵ دقیقه همونجور به روبه روم زل زدم با تکونایی که به دستم وارد شد سرمو برگردوندم...🙄
سپیده: حاج خانم چرا نمیری خونتون؟؟؟ 😁
تو هپروت بودم که با سوال سپیده به خودم اومدم: هااا؟؟چی؟؟؟😟
سپیده:چی؟؟؟خواهره من باز دوباره رفتی تو هپروت؟؟ میگم با کی میری خونتون،ما خونمون نزدیکه ها😎
_ هااااا؟؟؟؟😟
سپیده: کوفت...گوشیت شارژداره؟؟؟😶
_هااا؟؟؟😟
سپیده: ای مرگ،کیفتو باز کن ببینم😕
اصلا توجهی به حرفش نکردم...😣
سپیده:دختر مگه تو نمی شنوی؟؟؟ واااا...😥
وفتی دید حرکتی نمی کنم خودش کیفمو باز کرد و گوشیمو از توش در اورد...😣
سپیده:به خشکی شانس،گوشیه توام که شارژ تموم کرده...ماله منو اشکانو برادر حسامم خاموشه...🤔
_برادر حسام چی؟؟؟😌
+هیچی...خوب نطقت باز میشه اسمش میادا...نیم ساعت عین خبرنگار دارم ازت سوال میپرسم صدات در نمیاد😡
اشکان:سپیده نمیای؟؟؟😐
سپیده:چرا چرا...الاااان میام بذار تکلیفه فاطمه رو روشن کنم....🤔
سپیده:میگم فاطی بیا بریم خونه ی ما از اونجا به بابات خبر میدیم...🙂
_نه خودم با تاکسی میرم دستت درد نکنه توبرو داداشت منتظره...
سپیده:نمیشه که تنهاییی🙁
_وا مگه چیه؟؟ ۲۲ سالمه ها.
سپیده:گفتم نه...😡
_بیخدی اصرار نکن.. من با تو نمیام...خودم میرم..🚶🏻
چمدونمو از رو زمین برداشتم و رفتم سمت خیابون تاکسی بگیرم سپیده با یه اخم وحشتناکی که رو صورتش بود نگام میکرد،حسابی شاکی بود... 😤
چشمم که به برادر حسام افتاد سرمو انداختم پایین و دیگه به سپیده ام نگام نکردم و به دسته ی چمدونم چشم دوختم...😞
همونجور که منتظر تاکسی بودم صدای برادر حسام رشته افکارمو پاره کرد: خواهر ایران نژاد ما وسیله داریم تشریف بیارید ما میرسونیمتون...😶
_اخه....🙁
_دیگه اخه نداره که ساعت ۵:۳۰ صبحه امنیت نداره...😑
تحکم حرف برادر حسام اجازه ی تعارف و اصرارو بهم نداد سرمو انداختم پایین ومثه جوجه اردکایی که دنبال مامانشون راه میوفتن پشت سرش رفتم پیش سپیده وایستادم...لبخند پیروزمندانه ای رو لباش بود🤗
سپیده:مگه این برادر حسام یه حرکتی بکنه تو شما رضایت بدی...
یه لبخند ملیح زدمو گفتم: عه؟؟😅
سرمو چند بار چرخوندم به جز یه ماشین پلیس ماشینه دیگه ای نبود،با تعجب رو به سپیده کردمو گفتم : سپی..
با این ماشین پلیسه میریم؟؟؟🚔
_ اولا که سپی عمته دوما مگه ماشینه دیگه ایم میبینی؟؟؟🤔
چشمامو درشت کردمو گفتم: جدیییی؟؟؟😌
_اوهوم 😊
چه باحال ... میگم این سربازا همیشه پشت فرمونن؟؟😢
_ ایهیم،در صورتی که ما فوقشونو بخوان ببرن سرکار
_خنده داره ها نا مافوقشون زنگ میزنه خودشونو سریع میرسونن.😆
سپیده:خدا نکشتت فاطی،خب وظیفشونه....تازه فک نکنم اینجوری باشه اخه اشکان وبرادر حسام میخوان برن سرکار مارو رسوندن...😜
سرمو اروم تکون دادمو گفتم: صحیح
از بچگی ارزو داشتم توی ماشین پلیسو از نزدیک ببینم...😋
حسام: خواهرا سوار شید...😐
عین بچه ها ذوق داشتم مثه جت خودمو پرت کردم تو ماشین سپیده ام نشست کنارم...دیدم برادر حسامواشکان همونجور اونجا وایستادن....
سپیده: بنظرت چرا سوار نمیشن؟؟؟
_ چبدونم مگه من فوضولم؟؟...وااای سپیده اینجا چقد خوشگله...
_بروبابا ببین از کیم میپرسم... واای فاطی یه دقیقه اونجارو...
_چیه؟کجارو؟؟؟
_خواهر خنگول چمدونامونو گذاشتیم اونجا مونده ادم از ما بیخیال تر؟؟
_ خب یادت رفته دیگه...😶
_ حرف نزن برادر حسام داره برامون میاره...
_برامون؟؟؟؟ مگه ماله منم هست؟؟؟😒
_پوف.... 😩


#ادامه_در_بخش_بعد

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫


💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝