🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوچهل 🌼نزدیکای در رسیدم . دوباره تکرار کردم : بله. صدای حسامو شنیدم... _منم فاطمه . نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم . لبخندی زدمو گفتم... _چ عجب ... تشریف فرما شدین حاج آقا ! بابا نمیگی ادم دلش تنگ میشه میذاری میری ؟ لبخندمو پر رنگ…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوچهل_ویکم


🌸_اره چ خبر ؟ چیکار می کنی حاج خانوم؟
_ سلامتی ! میگم میشه بیای خونه ی ما ... من تنهام . یعنی حسام و اقا اشکان هم اینجا ان . ولی من حوصلم سر رفته ...

🌸_ با کمال میل ... تا نیم ساعت دیگه اونجام . اگه بدونی تو این چند روزی که ندیدمت چقد دلم برات تنگ شده ..
_ دل به دل راه داره عزیزم ... فعلا خداحافظ
_ یاعلی

🌸گوشی رو قطع کردم و با لبخند ملیحی به یه نقطه ی مبهم خیره شدم . با صدای حسام به خودم اومدم :
فاطمه؟چرا لبخند میزنی ؟
_ ها؟ هیچی .. تو فکر سپیده بودم . داره میاد اینجا ... پس آقا اشکان کو؟
_ رفت دستشویی ...
_
🌸 _خیلی خوب برو تو پذیرایی بشین تا بیاد . با منم حرف نزن ..
_ وا . فاطمه ؟ نکنه ناراحت شدی
_ نه ! می ترسم باز سوتی بدم آبروریزی بشه ...
با لبخند دل نشینی نگام کرد .
_ د چرا وایستادی منو نیگا میکنی ...
_زنمی . دوس دارم نگات کنم .

🌸با اخم گفتم : عه عه عه الان باز این اشکان می رسه اینقد دیالوگ #عاشقانه نگو ... از جا بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه...حسام درحالیکه دست به سینه ایستاده بود گف : خب حالا کجا میری؟
_ میرم آشپزخونه .

🌸حسام زمزمه کرد : ای بابا کار اشکان طولانی شد ...
از حرفش خندم گرفت . زیر غذا رو کم کردم ... اشکان و حسام روی تخت حیاط نشسته بودن و هر از چندگاهی صداشون بالا می رفت ... انگار مشغول خاطره گویی بودن ... یاعلی گفتم و از جام بلند شدم ...

🌸صدای زنگ درو شنیدم . دوییدم تو اتاق و مشغول عوض کردن لباسام شدم . یه مانتوی گل گلی پوشیدم و یه روسری ساتن آبی سرم کردم ... چادر رنگیمو انداختم رو سرم . و با قدمای بلند سمت در مشرف به حیاط رفتم . نگاهم به سپیده افتاد که مشغول بحث کردن با اشکان بود ...

🌸با خوشحالی به سمتش رفتم . سپیده با دیدنم منو تو آغوش کشید و باهم روبوسی کردیم ... با لحن مهربونی گفتم : سپیده جان اینجا راحتی یا توی خونه؟
سپیده چشم غره ای به اشکان رفت و گفت : خونه ...
وارد خونه شدیم ... با کمک سپیده میوه ها رو شستیم و ظرفا رو آماده کردیم .

🌸 دم غروب بود ... وارد آشپزخونه شدم و چای دم کردم ... بعد از ریختن چای ، سینی رو بداشتم و رفتم سمت سپیده که رو مبل نشسته بود ... با لبخند سینی رو گرفتم سمتش و گفتم : بفرمایید!
با طمانینه یه استکان برداشت و گفت : ممنونم
خواهش میکنیمی گفتمو رو ی مبل کناریش نشستم .

🌸نکته ای به ذهنم خطور کرد . با کنجکاوی پرسیدم : سپیده؟ اشکان شما بهتون میگه اونجا چیکار میکنن؟ چی می خورن؟ چ بدونم ؟ کلا چیزی بهتون میگه؟
_ اره ! تا دلت بخواد ... میگه مافقط گلوله میخوریم و عملیات می کنیم ...

💠ادامه دارد.....

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻

instagram:basij_shahid_hemat

🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm