🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من قسمت_صدوهشتم تو افکارم غرق بودم که با هم وارد خونه شدن با اونکه لبخند رو لب حسام بود اما تو چهرش یه غم خاصی موج میزد این چهرش نا خوداگاه قلبمو میفشرد...😞💔 رو به هممون یه سلام خشک وخالی داد و رفت تو اشپزخونه تا دستاشو بشوره. بر عکسه همیشه…
#داستان
#فرمانده_من
قسمت_صدونهم
🍃🌸هوالعشق🌸🍃
با قدم های اروم رفتم نزدیک غار🕸 ... فضای معنوی داشت.... بوی گلاب میومد👃...نزدیک تر رفتم..پنج تا مزار با مظلومیت خاصی کنار هم بودن😣 ... روشون پر از گلهای رز پرپر شده بود💐... و کنار هرکدومشون یه فانوس روشن بود💡.... این صحنه ناخوداگاه منو شیدا میکرد...شیدای این قطعه ی پاک😌...جلوتر رفتم طوری که تو چند قدمی حسام بودم روی هر مزاری باخط شکسته عبارت "شهید گمنام" حک شده بود ... از صدای قدمام حسام سرشو بالا اورد چشماش سرخ بودن نگاهش که به من افتاد متعجب تو چشمام نگاه کرد😳 ... انگار انتظارنداشت منو اینجا ببینه😶 ... ازجاش بلند شد ... تسبیح فیروزه ایش که رو پاش بود افتاد زمین ...قدش یه سرو گردن ازم بالاتر بود ... سرمو بالاترگرفتم وتو چشماش خیره شدم ... حسام : اینجا چیکار می کنی ؟؟🤔 ... انتظار همچین سوالیو ازش داشتم ... نفس عمیقی کشیدم وگفتم : اقاحسام معامله خوبی کردی ... زندگی با شهدا ... گریه ها ...حرفا... توجه ها برای شهدا ... اما یه جای کار میلنگه ... می دونی کجا ؟؟ برای دوستی با شهدا باید خلق و خوتم مثله افلاکیا باشه😠... چشمامو ریز کردم و دوباره ادامه دادم: باید احساساته شبندگیتو هم درک کنی🙁 ... بهش توجه کنی☹️ ... باعصبانیت برگشتم تا از اونجا برم که دستمو محکم گرفتو مانع رفتنم شد ... ابروهاشو تو هم کشیده بود ... نفس عصبی کشید و گفت : ازت توقع چنین حرفیو نداشتم😡 ...
حرفش باعث شد عصبانی تر بشم ...
_مگه دیگه انتظاریم ازم داری؟ ... حسام با خودت چیکار کردی؟ یه نگاه به خودت بکن ... چقدر لاغر شدی😩 ... کم حوصله شدی😤...صدام لرزید ولی بغضم نشکست😞 ... دوست نداشتم وقتی تو چشماش نگاه می کردم اشک بریزم😲 ... رو زمین نشستم و گوشه چادرمو گذاشتم رو چشمام الان دیگه می خواستم گریه کنم😓... دلم می خواست پیش این شهدای مظلوم یه عمر زار بزنم😭 ...دست حسام رو شونه هام جا خوش کرد👐 ... صداش باعث شد از اشک ریختن منصرف بشم " ... _ فاطمه جان ... می دونی ! خیلی شرمندام ... شرمنده خدا😔 ... شهدا ... همسرم ... پدر ومادرم ... وحتی برادرم ... از شرمندگی دیگه نمی تونم با کسی ارتباطات برقرار کنم... سرمو گرفتم بالا وتو چشماش خیره شدم👀 ... ادامه داد : زد رو سینش و گفت : فاطمه دیگه این جسم توان نداره خستس😖 ... تاکی باید شرمنده زینب کبری و سید علی باشم😓 ؟؟ گوش کن... عمق جمله هل من ناصرا ینصرنی اما حسین " ع " از سوریه به گوش می رسه😥... چند تا جوون رفتن؟ شهید محمدرضا دهقان 21ساله...شهید حامد جوانی 25 ساله.... چند تا شهید رفتن و از بچه هاشون دل کندن؟؟!!!
فاطمه یه نگاه به من بنداز! والله دیگه نمی تونم تو این شهر نفس بکشم..الودگی گناه داره ریه هامو از کار میندازه.... دلم میخواد رضایتو اول از تو چشمای تو بخونم...
گیج و مبهوت فقط بهش نگاه میکردم...چند دقیقه سکوت بینمون حکمفرما شد دهن باز کردم تا حرف هایی که داشت تو گلوم رسوب میشد و بزنم.... با صدای گرفته و التماس گونه گفتم: به جون چشات اگه بری☹️.......
نتونستم ادامه حرفمو بزنم...دوباره بغضم گرفته بود و راهه گلومو بسته بود🙁....
حسام: جان دلم...روزی نباشه که صدای "هل من ناصرا ینصرنی" اقا بیاد و کسی نباشه لبیک بگه.....
تپش قلب گرفته بودم حرفاش بوی غربت میداد...بوی تنهایی🙇...بوی دلتنگی...میدونستم اگه با درخواستش مخالفت کنم...یه عمر شرمنده اهل بیت میشم...همه اینارو میدونستم اما اون لحظه نمیتونستم دهن باز کنم و حرفی بزنم...میدونستم تا وقتی که فرزندان خمینی هستن عشقشون و جونشون و قطره قطره خونشون و فدای عمه ی سادات میکنن... میدونستم غیرت علویشون اجازه نمیده تا هیچ حرومزاده ای به حرم📿 دختر علی تجاوز کنه....من عشقو تو چشمای حسام می دیدم زجه ها و بی قراری هاشو دیده بودم💔💦...نباید نامردی میکردم و دلشو میشکوندم...این یه بار سنگینی بود که رو دوشم قرار گرفته بود باید ازش سربلند بیرون میومدم...نباید اخرتمو با یه حرف اشتباه تباه میکردم...
صدای حسام رشته افکارمو پاره کرد: میرم تا انتقام سیلی حضرت زهرا (س) رو بگیرم😠....
سکوت کرد...انگار منتظر جواب من بود... سرمو بالا گرفتم و با غرور گفتم : برو لبیک گوی علی.....☺️
#ادامه_دارد😐
#دفاع_از_حریم_عشق😇❤️
#لبیک_گوی_علی🙂
#انتقام_سیلی_مادر😓
ادامه دارد. ....
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
قسمت_صدونهم
🍃🌸هوالعشق🌸🍃
با قدم های اروم رفتم نزدیک غار🕸 ... فضای معنوی داشت.... بوی گلاب میومد👃...نزدیک تر رفتم..پنج تا مزار با مظلومیت خاصی کنار هم بودن😣 ... روشون پر از گلهای رز پرپر شده بود💐... و کنار هرکدومشون یه فانوس روشن بود💡.... این صحنه ناخوداگاه منو شیدا میکرد...شیدای این قطعه ی پاک😌...جلوتر رفتم طوری که تو چند قدمی حسام بودم روی هر مزاری باخط شکسته عبارت "شهید گمنام" حک شده بود ... از صدای قدمام حسام سرشو بالا اورد چشماش سرخ بودن نگاهش که به من افتاد متعجب تو چشمام نگاه کرد😳 ... انگار انتظارنداشت منو اینجا ببینه😶 ... ازجاش بلند شد ... تسبیح فیروزه ایش که رو پاش بود افتاد زمین ...قدش یه سرو گردن ازم بالاتر بود ... سرمو بالاترگرفتم وتو چشماش خیره شدم ... حسام : اینجا چیکار می کنی ؟؟🤔 ... انتظار همچین سوالیو ازش داشتم ... نفس عمیقی کشیدم وگفتم : اقاحسام معامله خوبی کردی ... زندگی با شهدا ... گریه ها ...حرفا... توجه ها برای شهدا ... اما یه جای کار میلنگه ... می دونی کجا ؟؟ برای دوستی با شهدا باید خلق و خوتم مثله افلاکیا باشه😠... چشمامو ریز کردم و دوباره ادامه دادم: باید احساساته شبندگیتو هم درک کنی🙁 ... بهش توجه کنی☹️ ... باعصبانیت برگشتم تا از اونجا برم که دستمو محکم گرفتو مانع رفتنم شد ... ابروهاشو تو هم کشیده بود ... نفس عصبی کشید و گفت : ازت توقع چنین حرفیو نداشتم😡 ...
حرفش باعث شد عصبانی تر بشم ...
_مگه دیگه انتظاریم ازم داری؟ ... حسام با خودت چیکار کردی؟ یه نگاه به خودت بکن ... چقدر لاغر شدی😩 ... کم حوصله شدی😤...صدام لرزید ولی بغضم نشکست😞 ... دوست نداشتم وقتی تو چشماش نگاه می کردم اشک بریزم😲 ... رو زمین نشستم و گوشه چادرمو گذاشتم رو چشمام الان دیگه می خواستم گریه کنم😓... دلم می خواست پیش این شهدای مظلوم یه عمر زار بزنم😭 ...دست حسام رو شونه هام جا خوش کرد👐 ... صداش باعث شد از اشک ریختن منصرف بشم " ... _ فاطمه جان ... می دونی ! خیلی شرمندام ... شرمنده خدا😔 ... شهدا ... همسرم ... پدر ومادرم ... وحتی برادرم ... از شرمندگی دیگه نمی تونم با کسی ارتباطات برقرار کنم... سرمو گرفتم بالا وتو چشماش خیره شدم👀 ... ادامه داد : زد رو سینش و گفت : فاطمه دیگه این جسم توان نداره خستس😖 ... تاکی باید شرمنده زینب کبری و سید علی باشم😓 ؟؟ گوش کن... عمق جمله هل من ناصرا ینصرنی اما حسین " ع " از سوریه به گوش می رسه😥... چند تا جوون رفتن؟ شهید محمدرضا دهقان 21ساله...شهید حامد جوانی 25 ساله.... چند تا شهید رفتن و از بچه هاشون دل کندن؟؟!!!
فاطمه یه نگاه به من بنداز! والله دیگه نمی تونم تو این شهر نفس بکشم..الودگی گناه داره ریه هامو از کار میندازه.... دلم میخواد رضایتو اول از تو چشمای تو بخونم...
گیج و مبهوت فقط بهش نگاه میکردم...چند دقیقه سکوت بینمون حکمفرما شد دهن باز کردم تا حرف هایی که داشت تو گلوم رسوب میشد و بزنم.... با صدای گرفته و التماس گونه گفتم: به جون چشات اگه بری☹️.......
نتونستم ادامه حرفمو بزنم...دوباره بغضم گرفته بود و راهه گلومو بسته بود🙁....
حسام: جان دلم...روزی نباشه که صدای "هل من ناصرا ینصرنی" اقا بیاد و کسی نباشه لبیک بگه.....
تپش قلب گرفته بودم حرفاش بوی غربت میداد...بوی تنهایی🙇...بوی دلتنگی...میدونستم اگه با درخواستش مخالفت کنم...یه عمر شرمنده اهل بیت میشم...همه اینارو میدونستم اما اون لحظه نمیتونستم دهن باز کنم و حرفی بزنم...میدونستم تا وقتی که فرزندان خمینی هستن عشقشون و جونشون و قطره قطره خونشون و فدای عمه ی سادات میکنن... میدونستم غیرت علویشون اجازه نمیده تا هیچ حرومزاده ای به حرم📿 دختر علی تجاوز کنه....من عشقو تو چشمای حسام می دیدم زجه ها و بی قراری هاشو دیده بودم💔💦...نباید نامردی میکردم و دلشو میشکوندم...این یه بار سنگینی بود که رو دوشم قرار گرفته بود باید ازش سربلند بیرون میومدم...نباید اخرتمو با یه حرف اشتباه تباه میکردم...
صدای حسام رشته افکارمو پاره کرد: میرم تا انتقام سیلی حضرت زهرا (س) رو بگیرم😠....
سکوت کرد...انگار منتظر جواب من بود... سرمو بالا گرفتم و با غرور گفتم : برو لبیک گوی علی.....☺️
#ادامه_دارد😐
#دفاع_از_حریم_عشق😇❤️
#لبیک_گوی_علی🙂
#انتقام_سیلی_مادر😓
ادامه دارد. ....
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝