🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_چهل_و_هشت


آرامشی بهم تزریق شد ک خیلی وقت بود حسش نکرده بودم برام عجیب بود ...
اکسیژن اینحا خفم نمیکرد، همه جا دیگه تاریک شده بود.
رو به نور فانوسایی که سر مزار هر شهید یه محوطه رو ب رنگ طلایی روشن کرده بود زانو زدم . اشکام که دیگه خیلی راحت سرازیر میشدن جلوی دیدمو میگرفتن .😭
با بی رحمی پسشون زدمو ب هق هق افتادم .توی سکوت زجر آور اشک می ریختم، راهه گلوم بسته شده بود و صدام بیرون نمیومد، با صدای خش دار و بریده بریده خطاب ب شهدا شروع کردم ب درد و دل کردن : آخه چند بار بیام اینجا و هوایی تر از قبل برگردم ؟
شدم مثل یه معتادی ک اگه هر هفته نیاد اینجا زندگی براش تلخ ترین جک دنیاس ... ( با دستم قلبمو نشون دادمو گفتم: آخه چرا این قلب دیوونه آروم نمیشه ؟ آره من گله دارم اومدم اینجا حسابی ازتون شکایت کنم ...
کی این انتظار تموم میشه؟چقدر خطر در ره لیلی ؟؟؟هر بار دیوونه تر از دیوونه بر میگردم ...من این دیونگی رو دوس دارم، ولی چه فایده که تهش همش نا امیدی و نرسیدن باشه مگه رفاقتمون دو طرفه نبود ؟؟؟
مگه همیشه جوابمو نمیدادید؟پس این دفعه چی شد ؟ مگه چقققدددرررر بی لیاقتم ؟؟؟.حالم خیلی دگرگون بود . این دفعه اومده بودم خود شهدا دستمو بگیرن...
چشام از فرط گریه می سوخت با یاعلی ازجام بلند شدم ...
#یاعلی_گفتمو_عشق_آغاز_شد

مه غلیظی ک بخاطر فصل بهار همه جا رو فرا گرفته بود جلوی دیدمو گرفته بود . با ترس قدم بر میداشتم تا پام رو قبر شهید ی نره ... سرم پایین بود و حواسمو جمع کرده بودم ... ب هر مزاری ک می رسیدم سلام میدادم . تو حال و هوای خودم بودم ک صدای آشنای مردی تو گوشم زنگ زد ک دو ماه ندیده بودمش و قلبم روزی هزاران بار اسمشو نجوا میکرد .احساس کردم قلبم از تپش ایستاد .چشمامو‌محکم رو هم فشردم تا از وجودش مطمئن بشم .بریده بریده جواب دادم :ب... بله؟
قیافش تو مه زیاد واضح نبود . جلوتر که اومد صورت معصومشو نور فانوسا قاب گرفتن . قلبم بی محابا شروع کرد ب تپیدن . هر آن احساس میکردم قفسه سینم می خواد شکافته بشه و قلبم بزنه بیرون ...❤️
هنوز همون شرمو تو چشاش احساس میکردم . همزمان باهم سرمونو انداختیم پایین، هیچ وقت نتونستم قشنگ نگاهش کنم ، یعنی یه نیرویی بهم اجازه نمی داد . سنگینی نگاهش روی چادرمو حس میکردم . لباس نظامی تنش بود .نگاهمو ب پوتینای مشکیش دوخته بودم .حالا می فهمم چرا اینجا حالم بهتر شد . حس میکردم حاله ای از نور دورمونو احاطه کرده و یه لشگر از شهدا نظاره گرمون هستن . دوباره این اشکای مزاحم اومدن . با این ک سرم پایین بود اما وجودشو حس میکردم . سکوت زجرآوری بود.... تمام سعیمو کردم

#ادامه_دارد...

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝