Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
💞#زندگی_مشترک
✍بهش گفته بود محمود آقا! شما هم دیگه باید جبهه رفتنتون رو کم ترکنید. بالاخره این بندی خدا هم. . .
و با دستش اشاره کرده بود به آن طرف خانه، به جایی که حدس زده بودکه زن محمود آن جا است، و باقی حرفش را گفته بود . . . بنده ی خدا هم بچه ی مردمه. امانته دست شما.
محمود هم گفته بود فقط این یکی امانته ؟
فقط همینه که بچه ی مردمه ؟
اونا که تو جبهه اند بچه ی مردم نیستند؟
#شهید_محمود_کاوه
#خاطره
📕یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 15
🌹کانال عهدباشهدا🌹
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🕊🌹
💞#زندگی_مشترک
✍بهش گفته بود محمود آقا! شما هم دیگه باید جبهه رفتنتون رو کم ترکنید. بالاخره این بندی خدا هم. . .
و با دستش اشاره کرده بود به آن طرف خانه، به جایی که حدس زده بودکه زن محمود آن جا است، و باقی حرفش را گفته بود . . . بنده ی خدا هم بچه ی مردمه. امانته دست شما.
محمود هم گفته بود فقط این یکی امانته ؟
فقط همینه که بچه ی مردمه ؟
اونا که تو جبهه اند بچه ی مردم نیستند؟
#شهید_محمود_کاوه
#خاطره
📕یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 15
🌹کانال عهدباشهدا🌹
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
💞 #زندگی_مشترک
❣ماشین آمده بود دم در، دنبالش.
#پوتین_هایش را واکس زده بودم.
#ساکش رابسته بودم. تازه سه روز بود
که #مرد_زندگیم💗 شده بود.
تند تند اشک های صورتم😢 را با
پشت دست پاک می کردم. #مادر آمد.
گریه می کرد. مادر حالا زود نبود بری؟
آخه تازه #روز_سومه. علی آقا گوشه ی
حیاط گریه می کرد. #خودش هم
#گریه_اش گرفته بود. #دستم را گذاشت
توی #دست_مادر، #نگاهش را دزدید😔.
سرش را انداخت پایین و گفت
« دلم می خواد دختر خوبی برای مادرم باشی. »
#شهیدمصطفی_ردانی_پور
#خاطره
📚یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 92
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
💞 #زندگی_مشترک
❣ماشین آمده بود دم در، دنبالش.
#پوتین_هایش را واکس زده بودم.
#ساکش رابسته بودم. تازه سه روز بود
که #مرد_زندگیم💗 شده بود.
تند تند اشک های صورتم😢 را با
پشت دست پاک می کردم. #مادر آمد.
گریه می کرد. مادر حالا زود نبود بری؟
آخه تازه #روز_سومه. علی آقا گوشه ی
حیاط گریه می کرد. #خودش هم
#گریه_اش گرفته بود. #دستم را گذاشت
توی #دست_مادر، #نگاهش را دزدید😔.
سرش را انداخت پایین و گفت
« دلم می خواد دختر خوبی برای مادرم باشی. »
#شهیدمصطفی_ردانی_پور
#خاطره
📚یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 92
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw