🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدودوازدهم سر تا پامشکی پوشیدی ؟ هوم ؟ تازه... از الان بگما ... اون موقع هم حق نداری مشکی بپوشی ... باشه ؟😢 با اوقات تلخی سرمو برگردوندم و به حالت قهر گفتم : اصلا من نمیام ... خودت برو😔 _ببخشید بانو،دیگه از این حرفا نمی زنم شما…
#داستان
#فرمانده_من
قسمت_صدوسیزدهم

بخور بالام جان...😍
حرفش باعث شد چشمی بگم ...
قاشقو از رو میز برداشتم و توشو پر از برنج کردم و اروم نزدیک لبم بردم بغضی که تو گلوم بود اجازه نمیداد غذا بخورم احساس میکردم هر ان ممکنه اشکام جاری بشه...😢
هر جوری بود گذاشتم تو دهنم و اروم اروم خوردمش...
سعی کردم باعث نشم تا از دستم ناراحت بشه... هر چند به عمق حاله خرابم پی برده بود ولی دوست نداشتم بیشتر از این غصه بخوره...😔

بعد از شام از رستوران بیرون اومدیم... فکر میکردم میخواد بره خونه اما می رفت سمت خونه ی خودشون...
تو دلم کلی خودمو دلداری میدادم تا حالم بهتر بشه میدونستم اگه مامان باباش بفهمن مخالفت میکنن...😞
سر راه جلوی خونه ای نگه داشت بیشتر که دقت کردم دیدم خونه ی سپیده ایناس... از ماشین پیاده شد و زنگه خونرو زد...
همون لحظه اشکان درو باز کرد مثل اینکه منتظر حسام بوده...
با خوشحال غیر قابل وصفی پرید تو بغل حسام و شالاپ شالاپ بوسش کرد... 😘😘
دوتاییشون لبخند دندون نما زده بودن و مشغول صحبت کردن شدن هر از چند گاهی با هم دیگه میزدن زیر خنده و صدای خنده هاشون بلند میشد... با دقت بیشتری بهشون نگاه کردم اشکان با سرعت رفت داخل خونه به دقیقه نکشیده دوباره جلوی در ظاهر شد ساک دستیه متوسطیو داد دست حسام...به هم دیگه دست دادن و حسام ازش جداشد و اومد سمت ماشین...🚶🏻
از دور دوباره دستشو به نشونه ی خداحافظی به اشکان تکون دادو سوار شد...کیفی که اشکان بهش داده بود و انداخت صندلی پشت و ماشینو روشن کرد خیلی کنجکاو بودم بفهمم تو اون کیف چیه با این حال سکوت اختیار کردم و به روبروم خیره شدم... 🙂
به در خونه ی حسامینا رسیدیم بادستای لرزون درو باز کردم و از ماشین پیاده شدم سرمو بالا گرفتم و به اسمون نگاه انداختم ابر ها به شکل های عجیب و غریبی در اومده بودن و ستاره ها مثله فانوس می درخشیدند به حسام چشم دوختم نفس عمیقی کشید و زنگو زد...
برقای حیاط روشن شدن و صدای کیه کیه محمد به گوش رسید انگار خیلی شاکی بود حسام خنده صداداری کرد و چیزی نگفت در با شدت باز شد چهره ی اخمالو محمد نمایان شد با دیدن ما گل از گلش شکفته شد و گفت: عه شماییدد؟؟😃

حسام زد رو شونش و گفت: سلامتو خوردی؟
با حالت بامزه ای گفت: سلام...😉
با هم دیگه وارد حیاط شدیم...همون لحظه فکری به ذهنم رسید و گفتم : اخ اخ کیفمو جا گذاشتم سمت حسام رفتم و سوییچشو ازش گرفتم با عجله رفتم سمت ماشین بدون توجه به کیفم دره پشتو باز کردم نفس عمیقی کشیدم اروم زیپ ساکو باز کردم تو اون تاریکی مشخص نبود توش چیه موشکافانه دستمو بردم داخل ساک و چیزی که توش بود و گرفتم تو دستم و کمی اوردم بالا تا از نور مهتابی که از پنجره ی ماشین به داخل خزیده بود اون چیزو ببینم...😥
با دیدن رنگای سبز و قهوه ایه لباس چریکی قلبم از تپش ایستاد هاله ای از اشک جلوی دیدمو گرفته بود و نمیذاشت خوب نگاش کنم اروم پلک زدم و قطره اشکی از چشمم رو لباس چکید...😭

انگار دنبال چیز دیگه ای بودم دوباره دستمو داخل ساک بردم یه چیز پارچه ایو لمس کردم اوردمش بالا نوشته ی روشو زیر لب زمزمه کردم "یازهرا(س)" انگار این سربند تلنگری واسه گریه کردنم بود اشکام گلوله گلوله جاری شدن سریع پاکشون کردم و لباسارو گذاشتم تو ساک باید برمیگشتم خونه تا شک نکنن...😢
درو بستم و ماشینو قفل کردم داشتم وارد حیاط میشدم که یادم افتاد کیفمو برنداشتم دوباره برگشتم و کیفمو از تو ماشین برداشتم برای اخرین بار یه نگاه گذرا به ساکی انداختم که با دلم بازی کرده بود...😔💔

#ادامه_دارد
#اتفاقات_بس_عجیب_و_زیبایی_در_راه_است
#ادامه_ی_داستانو_به_هیچ_وجه_از_دست_ندید

ادامه دارد...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝