🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
#داستان 📚

#قسمت_پانزدهم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن



بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد.. -نه پدر جان...منظور این نبود😐
.
مامان:پس چی؟!😯
.
-نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر بزارم😕
.

پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟!چادر؟!😨😨
.
مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها😑
.
-بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.
.
-هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم😞
.
بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده
.
-مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن..
.
-مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!😒
.
-میگم حرفشو نزن😠
.
.
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم😕
.
نمیدونستم چیکار کنم.کاملا گیج شده بودم و ناراحت😔از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم
.
ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم😞
یهو یه فکری به ذهنم زد.اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم
شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه.
.بالاخره فرمانده هست دیگه😊
.
فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
.
تق تق
.
-بله بفرمایید
.
-سلام
.
-سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
.
-نه اخه با خودتون کار دارم
.
-با من؟!؟😨 چه کاری؟!😱
.
-راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم😕
.
چه خوب.چه مشکلی؟!😯
.
-اینکه😕اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم😔میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟!
.
-راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟!شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!
.
-اره دیگه 😐😕
.
-خواهرم ،چادر خیلی حرمت داره ها...خیلی...چادر لباس فرم نیست که خواهر...بلکه لباس مادر ماست...میدونید چه قدر خون برای همین چادر ریخته شده؟؟چند تا جوون پرپر شدن؟!چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه.
.
ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست.
.
من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطرحرف مردم.
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#سه بارتا حالا اخر داستانو عوض کردم

💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_پانزدهم

چند قدم جلوتر رفتمو و از بقیه جدا شدم . هدف از گروه بندی این بود که راهو گم نکنیم و حالا به مقصد رسیده بودیم پس لزومی نداشت که بخواهیم با دو تا مرد ادامه ی مسیرمو بگذرونم و البته بهم خوش نگذره بنابراین قدمامو تند تر کردم .
پیش پوستر بزرگ #ما_آماده_ایم یه جمعیت حدودا 20 نفره به چشم میخورد.
منم به سمتشون رفتم تا بلکه اطلاعاتی نصیبم بشه.
در همون حین به پشتم برگشتم و جای قبلیمون (که ده متر تا اینجا فاصلا داشت ) رو نگاه کردم تا ببینم سپیده هنوز اونجاس یا نه اما با چهره ی خشمگین آقا حسام که یه اخم غلیظی توش موج میزد مواجه شدم و البته آقا اشکان و سپیده هم هر دو دست به سینه و با اخمی که اونقدرها غلیظ نبود نگاهم میکردن.
لبمو گاز گرفتم ولی سریع خودمو به اون راه زدم و گوشمو به حرفای راوی سپردم.
-دو روز از فروردین 61 گذشته بود که عملیات فتح المبین کلید خورد .تو استخاره ی محسن رضایی که برای انجام عملیات آزاد سازی این مناطق انجام شد ابتدای #سوره_ی_فتح آمد و نام عملیات فتح المبین گذاشته شد . رمزش رو هم گذاشتند #یا_زهرا(س)
مرحله ی اول عملیات رزمنده ها از شیار ها میکردن که به کمین عراقی ها خوردن. تو همین شیارها خیلیا شهید شدن . اینو گفتم که بدونید موقع راه رفتن کجا قدم میزارید . اگر فتح المبین پیروز نمیشد ،تا پنج تا عملیات هم نمیشد این زمین های بزرگ و سایت ها رو آزاد کرد . به یادبود شهدای این منطقه یادبود زیبایی ساختن تا شما شاید بتونید تو فضای اون روزها قدم بزنید .شیار های کوچه مانندی که آروم آروم شما رو از خودتون عبور میده تا دلتون نرم بشه و آشتی کنید با هر آنچه که از یاد بردید.
یاد شهدایی همچون #حسن_باقری ،#مجید_بقایی ،#محسن_وزوایی و خیلیای دیگه . التماس دعا ازتون داریم . بفرمایید از سمت دروازه حرکت کنید .
بعد از اتمام حرفای راوی شروع به حرکت به سمت دروازه کردم . باصدای پیام گوشیم قفلشو بازکردم . سپیده بود... –اصلا کار خوبی نکردی که خودتو با پلیس جماعت درانداختی .خربزه خوردی پای لرزشم بشین ...😁
وا یعنی چی ؟پلیس ؟کی پلیسه؟ بدون توجه به سوالاتی ک تو ذهنم پیش اومده بود گوشیمو گذاشتم تو کیفم . متاسفانه دوربینمو تو راه داده بودم سپیده نگه داره و نمیتونستم از سر در زیبای این دروازه ی کاهگلی عکس بندازم . بالای دروازه عبارت فالله خیر حافظا و هو الرحم الراحمین توی کادر آبی رنگ به چشم میخورد . از دیواره چسبیدم تا از پله ها بالا برم که با صدای سپیده سر جام ثابت موندم .😐
_فاططططمه تو همون حالتی که هستی بمون خیلی ژست قشنگیه
و بعد صدای چیک چیک دوربینم به گوش رسید . بعد اون صدا به پشتم برگشتم تا سپیده رو ببینم .
_فاطمه خانم درسته ک چند ساعت پیش شمارتو بهم دادی اما نگفتی ک پیام ندم.🤔
_خب اره.
_پس چرا ج نمیدی😐
_ج نمیدم ؟ یعنی چی ؟😕
_ای بابا یعنی چرا جواب نمیدی😩
_خب... چیزه.
_چیزه؟😑
_آخه تو نوشتی با پلیس جماعت در نیوفتو ازین حرفا خب یکم چرت و پرت نوشته بودی من باید چی جواب میدادم؟😶
و به شوخی بهش گفتم : من تو هزینه ها بهروی دارم.
_خانم نسبتا بهره ور من چرت و پرت ننوشته بودم و پیامی که دادم کاملا جدی بود . بعد دستاشو گرفت رو به آسمون و گفت : ای خدا چی میشه ماشین درست نشه برگشتنی هم با داش اشکان و آق احسام برگردیم تا این بفهمه پلیس کیه ؟😆
چه نوع خربزه ای خورده که باید پای لرزش بشینه و البته خدایا بهش بفهمون کوچه ی علی چپ شلوغه بره تو افق محوشه سنگین تره .
تک خنده ای کردمو گفتم : الهی آمین🙏🏻
اما وژدانن چرا اونجوری نگاهم میکردین ؟🙁
_میدونی ؟ آقا حسام خیلی ب این چیزا حساسه ما هم به تبعیت از اون اخم کرده بودیم . اونا با کلی دردسر یه راوی واسه کاروانمون پیدا کردن بعد تو رفتی پیش یه کاروان ک معلوم نیس واسه کجاس .از طرفی وقتی منو تورو به دست اونا سپردن خب به غیرتشون بر میخوره سرمونو بندازیم پایین هرجا دلمون خواست بریم دیگه .☹️
اشی (اشکان) میگه : حسام کلا تو عملیاتا هم رو نیروهاش فوق العاده حساسه .
یه تار مو از سر یکیشون کم بشه خون جلو چشاشو میگیره .😱
با چشمای پر از تعجب گفتم : واضح تر حرف میزنی ؟ نیروهاش دیگه کین ؟😳
_ای بابا تازه داری میگی لیلی مجرد بود یا متاهل ؟😖
_ههه . اونکه زن بود یا مرده خواهرم
_حالا همون،ببین این آقا حسام فرمانده اس. یعنی پلیسه، داداش منم پلیسه،اما من هیچ وقت این درجه مرجه هاشونو یاد نمیگیرم .😖 نمیدونم سرگرده یا سرهنگه به هر حال یه چیزی تو این مایع هاس دیگه، بنابراین اگر برگشتنی هرگونه خشونتی نسبت به خودت دیدی ناراحت نشیا ،هرچند آخر عصبانیتش با تعریفایی که اشی میکنه یه اخم کوچیکه . ولی ب نظر من خیلی ترسناکه یعنی خیلی جدیه😰
_که این طور 🤔

ادامه در بخش بعد

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان 📓📗📗📘📗📘📙📔📓📗📘📔 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ #قسمت چهاردهم با حسین وارد خونه شدیم مامان :بچه ها خوش اومدین ‌ -مامان باید باهتون حرف بزنم مامان:باشه عزیزم بیا -مامان فکرکنم باید برای پسرت آستین بالا بزنی مامان:یعنی چی؟😳😳😳 -مامان امروز منو داداشم…
#داستان
📓📕📗📘📘📙📔📙📔📔📘📙
بسم رب الشهدا
#مجنون-من-کجایی؟
#قسمت-پانزدهم


مادر پای تلفن نشست

شماره تلفن خونه حاج آقا کریمی گرفت

مادر حسنا تلفن جواب داد
بعداز صحبتها
و قطع تلفن رو به من که هیجان داشتم و حسین سر به زیر کردو گفت
برای جعمه ساعت ۷غروب قرار گذاشتم

-هورا
هورا
هورا
من برم استراحت کنم

حسین: مادر با اجازتون منم برم اتاقم


رواے حسین
وای ازاین رقیه شیطون
بدجنس
ای خدا نوکترم
اما یعنی حسنا خانم قبول میکنه همسر یه پاسدار مدافع حرم بشه 😔😔
عشق اول من حرم بی بی شهادته و بعد ازدواج با حسنا خانم

توکلت علی الله
اگه قبول نکرد نمیتونم روی عشق به
بی بی خط بکشمـ
فوقش از عشق زمینیم میگذرم

گوشی برداشتم و مداحی ارغوان پلی کردم
ز کودکی خادم این تبار محترمم


نویسنده بانو....ش
@shahidegomnamm ❤️❤️
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_پانزدهم
#منـاجـات_نـامه

صحبت #عاشق و #معشوق شنیدنی است. عاشقی که در فراق معشوق می‏سوزد،
چنان لب به #زمزمه می‏گشاید که هر بیننده ‏ای
را به حیرت وامی‏دارد. #تاریکی_شب و #سرزمین_خاموش_جنوب، محلی مناسب برای #نجواهای_شبانه_زین_الدین بود.

او عاشق دل سوخته‏ ای بود که می‏گفت:

💫ان‏ شاءاللّه‏ که خداوند ما را دمی به خودمان وامگذارد تا بتوانیم این #راه_خونبار_حسین را به پایان برسانیم.

💫خدایا، سعادت ابدی را نصیب ما بگردان.

💫بارالها، چه در پیروزی و چه در شکست، قلب‏های ما متوجه توست، خدایا، این قلب‏های شیفته خودت را از بلایا و خبائث دنیایی پاک بگردان.

💫خدایا، این جانِ ناقابل را از ما قبول فرما و در عوضِ آن، اسلام را پیروز کن و به آبروی فاطمه زهرا علیهاالسلام از گناهان ما درگذر.


🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_پانزدهم

#لبیک_به_دوستان_شهید؛

در خاطراتی که از محمد بیان می کنند یک نکته آشکارا وجود دارد که او #علاقه زیادی به #زنده_نگهداشتن یاد وخاطره #شهدا داشت و در برگزاری یادواره شهدا مشارکت می کرد.
او پای #صحبت_رزمندگان دوران دفاع مقدس می نشست و با علاقه گوش می داد و هر وقت یکی از رزمندگان را می دید ، او را با علاقه می بوسید و درخواست می کرد تا از خاطرات سال های دفاع مقدس برایش بگوید.

🔹به راستی #حسرت می خورد که در آن دوران جهاد و شهادت حضور نداشته است. حسرت او برای بودن در دوران دفاع مقدس ما را به #یاد یکی از جملات سرلشکر #شهیدمهدی_زین_الدین می اندازد که می گفت؛ 👇👇
🔸بچه ها قدر این زمان و شرایطی که ما در آن قرار داریم را بدانید. همان طوری که الان ما #غبطه می خوریم به حال #شهدای صدر اسلام و #شهدای_کربلا ، در آینده انسانهایی می آیند که به حال ما غبطه می خورند و آرزو می کنند که ای کاش در زمان و شرایط ما بودند🔸، و حالا که #فرصت دوباره ای بود برای پیوستن به #کاروان_شهدا ، محمد این فرصت را غنیمت شمرد تا از غبطه خورندگان نباشد.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_پانزدهم

آقای سیدعلی الیاسری دوست و همرزم شهید ؛
چند سال پيش سردار تقوي #زمينه‌ساز يك #طرح_بزرگ_اقتصادي بين مناطق جنوب و مركز #عراق و جمهوري اسلامي #ايران شد. تلاش‌هايش آنقدر گسترده و پيگيرانه بود كه حتي من هم در برهه‌اي تصور كردم كه هدف وي كسب منافع مادي است. وقتي اين مسئله را با او در ميان گذاشتم #لبخند او به يك خنده تبديل شد و پاسخ داد همين كه #توانمندي و #قدرت اقتصادي #شيعيان بهتر شود و اين طرح به بازدهي خود در به‌دست گرفتن پروژه‌هاي مختلف در عراق برسد، من به سود و منافع خود رسيده‌ام.

🍀سردار تقوي هرگز #طايفه‌گرا_نبود بلكه يك #انسان به تمام معنا بود كه در چارچوب بزرگ برادري اسلامي و انسان‌دوستي زندگي مي‌كرد و تلاش‌هايش براي #اتحادشيعه_و_سني يكي از ميراث‌هايي است كه به‌طور حتم سال‌ها از او براي ملت عراق به يادگار مي‌ماند. اين مرد در همه‌‌چيز #شاخص و #الگو بود و موفق شد نسلي از مبارزان واقعي را در عراق ايجاد كند؛ مبارزاني كه خود را دست‌پرورده او مي‌دانند و تصميم گرفته‌اند از اين به بعد تمامي #پيروزي‌هاي خود را #به_نام_او_ثبت_كنند و به #روح او هديه دهند.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_چهاردهم #علمــــــدار_عشـــــــق😍# وارد خونه شدیم عزیزجون من برم لباسام عوض کنم بیام کمکتون برو مادر آقاجون : خانم به نظرت چهره اون پسره مرتضی کرمی برات آشنانبود ؟ چرا حاجی انگار یه جا دیدمش اما خوب یادم نمیاد تو این هفته اتفاق…
بسم رب العشق
#قسمت_پانزدهم - #علــــــــــمدار_عشـــــــــق😍#

سوار اتوبوس شدیم
به طوری اتفاقی من و زهرا کرمی کنارهم قرارگرفتیم

زهراشروع کرد به حرف زدن
منو شما چندتارتبه باهم فرق داریم
بله میدونم
اسم من زهراست
منم نرگس ساداتم
ای جانم ساداتی

میگم نرگس بااونکه مانتویی چقدرباحجابی
ممنونم زهراجان
شروع کردیم به حرف زدن
باهم دوست شدیم
زهرا اینا ۴ تابچه بودن
مرتضی- مجتبی- فاطمه - زهرا
پدرزهرا جانباز جنگ بود توعملیات کربلای۵ جانبازشده بود


چندساعت بعد رسیدیم دریا
همه کنارهم آب بازی میکردن
ولی من تنها روی یه تخت سنگ نشسته بودم و به دریا نگاه میکردم

چندمتر اون طرف تر
زهرا و برادرش باهم آب بازی میکردن
زهرا باحجاب کامل و برادرشم با لباس یقعه طلبگی
معلوم بود خیلی باهم صمیمی بودند

تا آقای صبوری همکلاسیمون رفت سمت آقای کرمی
زهراهم اومد پیش من
نرگس پاشو بیا بریم صدف جمع کنیم
باشه

ناهار منو زهرا باهم خوردیم

بعداز ناهار به سمت ویلا راه افتادیم

ویلای ما تا ویلای آقایون ۳۰۰ متری فاصله داشت
فضای ببینشم یه جنگل سرسبز بود

منو نرگس
یه دخترخانمی به اسم مرجان رفیعی باهم تو یه اتاق بودیم

مرجان دخترکاملا بی حجاب بود

من که انقدر خسته بودم بدون شام خوابیدم

فردا صبح بعداز صبحونه
زهرا اعلام کرد داریم میریم بازارمحلی
اما خانمها حواسشون باشه از کاروان جدانشن
منو- زهرا کنارهم راه میرفتیم خرید میکردیم
چشمام خورد به یه دست فروش که لباس محلی میفروخت
چهاردست خریدم برای خودم - نرگس سادات- رقیه سادات و زن سیدهادی خریدم
بعدازظهر بعدازنماز صرف ناهار یه مقداری استراحت
به سمت چندتا امامزاده که تا ویلاساعتی فاصله داشتن حرکت کردیم
من هم طبق معمول به حرمت مکانی که قراربود بریم چادر سر کردم

روز سوم اردومون درشمال
رفتیم تلکابین سواربشیم
تعداد دخترا ۳۰ نفر بود و تو کابین ۶ تا خانم سوارشدیم

عصری ساعت ۴ بعدازظهر به سمت مشهدالرضا حرکت کردیم

نویسنده بانـــــــــــو ..........ش



🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_پانزدهم

یکی از دوستانش #جمله‌‌ای_عربی را برایم #پیامک کرده بود و اولش نوشته بود: این سخنی از محمودرضاست. آن جمله این بود:

🔸«اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة». یعنی: «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، #سلام_بر_شهادت»!🔸
🍀پرسیدم: این جمله را محمودرضا کجا گفته؟ گفت: آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس اجرا کردیم، این جمله را اول کلاس روی #تخته_سیاه نوشت من هم آنرا توی دفترم یادداشت کردم.
🔹جمله برای #بیست_و_هشت_روز_قبل از #شهادتش بود.

🍀بعد از عاشورا به ایران آمده بود، تلفنی احوالش را پرسیدم، می‌گفت: #بچه‌هایی که به ایران آمده بودند، اکثراً برای #عملیات به #سوریه برگشتند اما او چند روزی دیگر برمی‌گردد. انگار برای #بار_آخر و دیدن خانواده و کوثر، کودک معصوم شیرخوارش آمده بود، ولی برگشتنش طول کشیده بود، مثل اینکه می‌خواست #همه را سیر #ببیند و #خداحافظی کند آن‌وقت برود.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_پانزدهم

💥آمدن #پیکر هاشم در #خواب الهام شده بود

نسیم سلطانی #همسر_شهید از آمدن پیکر شهید می گوید: من خودم #خواب دیدم دارم #کربلا حرم شش گوشه ابا عبدالله حسین (ع) را زیارت می کنم وزیر گنبد حضرت ابولفضل (ع) ایستاده بودم که دیدم از بالایی گنبد آب سرازیر می شود و من توسط ایستادن زیر این آب سر تا پام خیس شده است و خیلی خوشحالی می کردم.

#برادرهاشم هم شب 30 اردیبهشت #خواب دیده بود یک چیپ آمد و چهار نفر نشسته بودند هاشم و سه نفر دیگر که، برادر هاشم می رود جلو و با ناراحتی می گوید چرا این دو ماهه #زنگ نزدید؟ همه ما نگرانت بودیم. #هاشم_میگوید خواستم تو بروی این خبر را به زنم بگویی! #صبح همان روز به برادرشوهرم زنگ می زنند که #چهار_پیکر از #سوریه آمده است برای #شناسایی خودتان را به تهران برسانید

من و برادر شوهرم و همچنین دایی خودم در مورد آمدن پیکر هاشم مثل یکدیگر خواب دیده بودیم که به #واقعیت هم پیوست و #پیکر_هاشم روز #پنجشنبه 30 اردیبهشت ماه به کشور #بازگشت.

🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm 👈