🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ #قسمت_شصتم بعداز ۱۱-۱۲ ساعت رسیدیم نیشابور با آدرس گرفتن بیمارستان امام رضا پیدا کردیم با استرس و ترس بدون توجه به اینکه بچها یا فرحناز همراه من هستن به سمت پذیریش رفتم با صدای که بغض آلود بود گفتم خانم ببخشید…
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_شصت_یکم
امروز روز مادره
تصمیم گرفتیم یه جشن تو کانون بگیریم
جشن عالی برگزار شد
بعد از جشن به سمت خونه راه افتادیم
سیدعلی و فاطمه سادات بدوبدو رفتن تو اتاق
سید:مامان میشه چشماتو ببندی؟
-آره پسرم بیا
باهم با صدای بلند گفتن: مامان جون روزت مبالک 😍👏
هردوشون باهم گرفتم در آغوش با بغض گفتم مامان فداتون بشه
فاطمه سادات:مامانی من دیشب تو نماژم دعاکلدم بابای زود بیاد شما دیکه غشه نخولی
آخه همس گلیه میتونی
-مامان فدای دل مهربونت بشه عزیزم
سیدعلی:إه اجی دوباله اشک مامان درآورلی
مامان غشه نخولیا من خودم مردم
-من فدای مردم بشم
امروز همزمان با ولادت آقاامیرالمومنین چهلم مادر و پدره
میخام با حسناوزینب و میبنا سادات حرف بزنم خونه ها رو به محل نگهداری کودکان کار تبدیل کنیم
بازهم مثل داغهای قبلیم قطره ای اشک تو جمعیت نریختم
نمیذارم دشمن بگه اشک همسران مدافعین حرم درآوردیم
مراسم غلغله بود همه همرزمای سیداومده بودن
بعداز اتمام مراسم رفتیم خونه ما
-بچه ها اگه شما راضید بریم دنبال کارهای انحصاروارثت خونه هارو برای بچه های کار یه مجتمع درست کنیم
حسنا:من که راضیم
زینب:منم راضیم ولی چون قم هستیم باید بهت وکالت بدم
میبناسادات:منم مثل زینب
رقیه جان ما که اهوازیم
مادر که قبلا سهم سید به تو بخشیده منم وکالت میدم
-پس فردا بریم محضر؟
بچه ها:اوهوم
امروز با بچه ها رفتیم محضر بچه ها به من وکالت دادن
عصری زینب راهی قم و مبینا راهی اهواز شد
شوهرمبینا سادات نظامی بود تو تیپ دریایی
از فردا باید برم دنبال مجوزها
نویسنده بانو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_شصت_یکم
امروز روز مادره
تصمیم گرفتیم یه جشن تو کانون بگیریم
جشن عالی برگزار شد
بعد از جشن به سمت خونه راه افتادیم
سیدعلی و فاطمه سادات بدوبدو رفتن تو اتاق
سید:مامان میشه چشماتو ببندی؟
-آره پسرم بیا
باهم با صدای بلند گفتن: مامان جون روزت مبالک 😍👏
هردوشون باهم گرفتم در آغوش با بغض گفتم مامان فداتون بشه
فاطمه سادات:مامانی من دیشب تو نماژم دعاکلدم بابای زود بیاد شما دیکه غشه نخولی
آخه همس گلیه میتونی
-مامان فدای دل مهربونت بشه عزیزم
سیدعلی:إه اجی دوباله اشک مامان درآورلی
مامان غشه نخولیا من خودم مردم
-من فدای مردم بشم
امروز همزمان با ولادت آقاامیرالمومنین چهلم مادر و پدره
میخام با حسناوزینب و میبنا سادات حرف بزنم خونه ها رو به محل نگهداری کودکان کار تبدیل کنیم
بازهم مثل داغهای قبلیم قطره ای اشک تو جمعیت نریختم
نمیذارم دشمن بگه اشک همسران مدافعین حرم درآوردیم
مراسم غلغله بود همه همرزمای سیداومده بودن
بعداز اتمام مراسم رفتیم خونه ما
-بچه ها اگه شما راضید بریم دنبال کارهای انحصاروارثت خونه هارو برای بچه های کار یه مجتمع درست کنیم
حسنا:من که راضیم
زینب:منم راضیم ولی چون قم هستیم باید بهت وکالت بدم
میبناسادات:منم مثل زینب
رقیه جان ما که اهوازیم
مادر که قبلا سهم سید به تو بخشیده منم وکالت میدم
-پس فردا بریم محضر؟
بچه ها:اوهوم
امروز با بچه ها رفتیم محضر بچه ها به من وکالت دادن
عصری زینب راهی قم و مبینا راهی اهواز شد
شوهرمبینا سادات نظامی بود تو تیپ دریایی
از فردا باید برم دنبال مجوزها
نویسنده بانو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
رب العشق #قسمت_شصت #علمدار_عشق😍# ما زودتر از مادرجون اینا به سمت خونه راه افتادیم با اتمام نمازمون صدای در اومد یعنی مادرجون اینا اومدم جانمازمون گذاشتم سر جاشون نشستم روبروی مرتضی - مرتضی + جانم - چیزی شده ؟ + نه چطور مگه ؟ - احساس میکنم میخای…
رب العشق
#قسمت_شصت_یکم
#علمدار_عشق😍#
# راوی مرتضی #
دنبال نرگس رفتم تو راهرو خیلی سریع
دیدم از حال رفته
نشستم کنارش
+ نرگس
ساداتم
مجتبی داداش
مجتبی
~~ بله داداش
ای وای زن داداش چی شده
+فکرکنم فشارش افتاده
بدو زنگ بزن به زهرا بگو
مرتضی داره نرگس میبره بیمارستان
تندی خودش برسونه
~~ باشه
داداش زهرا سر کوچست
من برم ماشین بیارم شما و زهرا
نرگس خانم بیارید تو ماشین
+ بدو مجتبی
اصلا فکر نکردم عمق ناراحتیش انقدر باشه
اومدم بلندش کنم
که زهرا وارد شد
•• خاک توسرم داداش
چی شده
+ فعلا کمک کن ببرمیش بیمارستان
بعدا برات میگم
فقط مراقب حجابش باش زهرا
رسیدیم بیمارستان
به نرگس سرم زدن
دکتر از اتاق اومد بیرون
رو به من و مجتبی گفت :
کدومتون همسرش هستید
+ من خانم دکتر
دکتر : لطفا بامن بیاید
+ بله بفرمایید خانم دکتر
خانمم چیزیش شده ؟
مشکلی داره؟
دکتر : چقدر هولی پسرم
بشین بهت میگم
چیزی جدی نیست
ببین پسرم نورون های عصبی خانمت خیلی حساسه
شوک عصبی براش ضرر داره
باید مراقبش باشی
+ بله ممنونم خانم دکتر
دکتر خواهش میکنم
الانم سرمش تموم شد میتونی ببرش
بهش یه آرامش بخش قوی میزنم
کهفعلا استراحت کنه
+ ممنونم خانم دکتر
دکتر خواهش میکنم پسرم
از اتاق دکتر اومدم بیرون
زهرا اومد سمتم : داداش نرگس بهوش اومده
برو پیشش
+ باشه
رفتم تواتاق
داشت گریه میکرد
اشکاش پاک کردم گفتم : چرا خودتو اذیتت میکنی
- دست خودم نیست مرتضی
نمیتونم بذارم بری
رسیدیم خونه
به زهرا گفتم
زهراجان کمک کن نرگس استراحت کنه
~~ چشم داداش
زهرا کمک کرد نرگس بخوابه
مادر: مرتضی مادر
حال نرگس چرا بد شده بود
+ مادر ماجرای سوریه بهش گفتم
مادر: صبر میکردی پسرم
+ مادر ۲۵ روز دیگه اعزامه
من نمیدونم چرا نرگس اینطوری کرد؟
مگه همین زهرا نمیخاد شوهرش بره
تازه علی تازه دامادم میشه
مادر: هر کس اختیار زندگی خودش داره مرتضی
اگه راضی نشد حق نداری بری
+ متوسل میشم به آقا امام حسین
آقا خودش دلش نرم میکنه
من برم پایگاه
کلاس دارم
مادر : برو پسرم
نویسنده : بانو .....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه داره #
#قسمت_شصت_یکم
#علمدار_عشق😍#
# راوی مرتضی #
دنبال نرگس رفتم تو راهرو خیلی سریع
دیدم از حال رفته
نشستم کنارش
+ نرگس
ساداتم
مجتبی داداش
مجتبی
~~ بله داداش
ای وای زن داداش چی شده
+فکرکنم فشارش افتاده
بدو زنگ بزن به زهرا بگو
مرتضی داره نرگس میبره بیمارستان
تندی خودش برسونه
~~ باشه
داداش زهرا سر کوچست
من برم ماشین بیارم شما و زهرا
نرگس خانم بیارید تو ماشین
+ بدو مجتبی
اصلا فکر نکردم عمق ناراحتیش انقدر باشه
اومدم بلندش کنم
که زهرا وارد شد
•• خاک توسرم داداش
چی شده
+ فعلا کمک کن ببرمیش بیمارستان
بعدا برات میگم
فقط مراقب حجابش باش زهرا
رسیدیم بیمارستان
به نرگس سرم زدن
دکتر از اتاق اومد بیرون
رو به من و مجتبی گفت :
کدومتون همسرش هستید
+ من خانم دکتر
دکتر : لطفا بامن بیاید
+ بله بفرمایید خانم دکتر
خانمم چیزیش شده ؟
مشکلی داره؟
دکتر : چقدر هولی پسرم
بشین بهت میگم
چیزی جدی نیست
ببین پسرم نورون های عصبی خانمت خیلی حساسه
شوک عصبی براش ضرر داره
باید مراقبش باشی
+ بله ممنونم خانم دکتر
دکتر خواهش میکنم
الانم سرمش تموم شد میتونی ببرش
بهش یه آرامش بخش قوی میزنم
کهفعلا استراحت کنه
+ ممنونم خانم دکتر
دکتر خواهش میکنم پسرم
از اتاق دکتر اومدم بیرون
زهرا اومد سمتم : داداش نرگس بهوش اومده
برو پیشش
+ باشه
رفتم تواتاق
داشت گریه میکرد
اشکاش پاک کردم گفتم : چرا خودتو اذیتت میکنی
- دست خودم نیست مرتضی
نمیتونم بذارم بری
رسیدیم خونه
به زهرا گفتم
زهراجان کمک کن نرگس استراحت کنه
~~ چشم داداش
زهرا کمک کرد نرگس بخوابه
مادر: مرتضی مادر
حال نرگس چرا بد شده بود
+ مادر ماجرای سوریه بهش گفتم
مادر: صبر میکردی پسرم
+ مادر ۲۵ روز دیگه اعزامه
من نمیدونم چرا نرگس اینطوری کرد؟
مگه همین زهرا نمیخاد شوهرش بره
تازه علی تازه دامادم میشه
مادر: هر کس اختیار زندگی خودش داره مرتضی
اگه راضی نشد حق نداری بری
+ متوسل میشم به آقا امام حسین
آقا خودش دلش نرم میکنه
من برم پایگاه
کلاس دارم
مادر : برو پسرم
نویسنده : بانو .....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه داره #