این پاره پاره پیکر تو می کشد مرا
بال سفید پرپر تو می کشد مرا
قربان روی خونی پیغمبری تو
این داغ چون پیمبر تو می کشد مرا
#یاعلی_اکبرحسین🚩
#شعر
🏴کانال عهدباشهدا
🏴@shahidegomnamm
بال سفید پرپر تو می کشد مرا
قربان روی خونی پیغمبری تو
این داغ چون پیمبر تو می کشد مرا
#یاعلی_اکبرحسین🚩
#شعر
🏴کانال عهدباشهدا
🏴@shahidegomnamm
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_چهل_و_شش
اما الان اصلا حالمو خوبـــ نمےڪرد، اڪسیژن اینجا بهم حس خفگی میده احساس میکنم متعلق به اینجا به این منطقه از تهران نیستم.😣
احساس میڪنم قلبم دونیمہ شده یہ قسمتش تو وجودمہ واسه زنده موندن یه قسمتش گم شده😞
بازم اینا رو گفتم تا به خودم بیام و وضع و حالمو درک کنم من خیلی عوض شدم.🙁
همونجور که با دیدن هر عکس تو دلم درد و دل میکردم به عکسای فتح المبین رسیدم همون یه تیکه قلبم که تو بدنم بود چنان میتپید که واقعا تعجب کرده بودم.
با خودم گفتم شاید اون تیکه از قلبمو تو فتح المبین جاگذاشتم پیش شهدای مظلومی که با رمز یا زهرا پیروز شدن.💔
شایدم پیش شهدایی که تفحص شدن اونایی که مظلومیتشون از همه بیشتره،متوجه اید که؟؟؟ شهدای گمنامو میگم اشک از چشمام جاری شده بود حاله خوبی نداشتم و با یاداوری فتح المبین قلبم بی قراری میکردو همونجور که عکسارو میدیدم رسیدم به یه عکس😥
چشمای اشکیم لحظه ای از اشک ریختن منصرف شدن و خیره موند رو عکس قلبم اروم تر شد...😓
ضربانش مثل همیشه میزد دیگه خبری از اون التهاب و تپش قلب شدید نبود اخمی رو پیشونیم انداختم و ایستادم دستام بی حس شدن ، دوربینم از دستم سر خورد و افتاد تو اب برای اولین بار برام مهم نبود که دوربینم نابود شده😪
حالا مےفهمیدم چم شده خنگ نبودم که دیر بفهمم همه چی دستگیرم شد دمای بدنم کم شده بود و دستام یخ کرده بودن تبم افتاده بود واحساس سرما میکردم...😰
با قدمای نامیزون رفتم خونه وسط راه چند بار پام پیچ خورد اما تعادلمو حفظ کردم تا نیوفتم حالم بد بود این چیزی نیست که فکرشو میکنم نباید باشه، این یه تلقینه ...🙂
ولی من توبه کرده بودم، توبه کرده بودم که دیگه دچار این لغزشا نشم اما فکر میکنم این حقیقته محضیه که دیر فهمیدمش.
من دلمو باخته بودم دلی که خیلی وقت بود بی قراری میکرد، دوباره تپش قلبم شروع شد اشکام بی محابا میریختن رفتم تو اتاقم دیگه فکرو خیال امونمو بریده بود...😭
داشتم دیوونه میشدم چشمم به قران روی میزم افتاد دوباره قلبم از تپش وحشتناکی که تازه شروع شده بود اروم شد رفتم سمتش دستمو اروم کشیدم روش دستای قندیل بستم
دوباره گرم شدن، دوباره اشکای داغم سرازیر شدن...از خودم بدم میومد که از خدا دور شده بودم من خیلی بدم خیلی...😭💔
تو شرایطی که مرهمه تنهاییام دلتنگیام فقط خداست من ازش فاصله گرفتم...
یدفعه ای یاد حرف زلیخا تو فیلم یوسف افتادم: تا قبل از این فکر میکردم یوسف زیباترین و بهترین معشوقه ی دنیاست... اما اکنون دریافتم خدایی که یوسف را افریده از او زیباتر ومهربان تر است...❤️
تو اون شرایط فقط اشک میریختم با صدای بغض الودی که داشتم گفتم: الهی العفو...😭
دستامو با تضرع گرفتم رو به اسمون و از دردام این دلتنگیه لعنتی...و همچنین شکایتمو از دلخوری که از برادر حسام داشتمو همه رو واسه خدا گفتم... شرمسار بودم که زود تر از اینا بهش پناه نیاوردم و ازش غافل بودم...
چشمامو اروم روی هم فشردم و قرانو باز کردم تک تک ایاتو که زمزمه میکردم تسکینی روی قلبه شکسته ام بود احساس میکردم حالم خیلی بهتر شده اونروز اولین روزی بود که من توبه ی حقیقی کردم توبه ای که هم از خدا طلب استغفار کردم هم ازش خواستم تا هر چی که مصلحته برام رقم بخوره...🙏🏻
این یه ارامشی بود که خدا بهم داده بود دیگه فکرو خیال نمی کردم...
احساس عجیبه دلتنگی که داشتم پا برجا بود اما خیلی بی قراری نمی کردم...بالاخره تونستم با خدا دوست بشم...😍💚
#جمله_ی_زلیخارو_اگه_اشتباه_گفتم_ببخشید_دیگه_هرچی_فکر_کردم_همین_یادم_اومد_
#یاعلی
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_چهل_و_شش
اما الان اصلا حالمو خوبـــ نمےڪرد، اڪسیژن اینجا بهم حس خفگی میده احساس میکنم متعلق به اینجا به این منطقه از تهران نیستم.😣
احساس میڪنم قلبم دونیمہ شده یہ قسمتش تو وجودمہ واسه زنده موندن یه قسمتش گم شده😞
بازم اینا رو گفتم تا به خودم بیام و وضع و حالمو درک کنم من خیلی عوض شدم.🙁
همونجور که با دیدن هر عکس تو دلم درد و دل میکردم به عکسای فتح المبین رسیدم همون یه تیکه قلبم که تو بدنم بود چنان میتپید که واقعا تعجب کرده بودم.
با خودم گفتم شاید اون تیکه از قلبمو تو فتح المبین جاگذاشتم پیش شهدای مظلومی که با رمز یا زهرا پیروز شدن.💔
شایدم پیش شهدایی که تفحص شدن اونایی که مظلومیتشون از همه بیشتره،متوجه اید که؟؟؟ شهدای گمنامو میگم اشک از چشمام جاری شده بود حاله خوبی نداشتم و با یاداوری فتح المبین قلبم بی قراری میکردو همونجور که عکسارو میدیدم رسیدم به یه عکس😥
چشمای اشکیم لحظه ای از اشک ریختن منصرف شدن و خیره موند رو عکس قلبم اروم تر شد...😓
ضربانش مثل همیشه میزد دیگه خبری از اون التهاب و تپش قلب شدید نبود اخمی رو پیشونیم انداختم و ایستادم دستام بی حس شدن ، دوربینم از دستم سر خورد و افتاد تو اب برای اولین بار برام مهم نبود که دوربینم نابود شده😪
حالا مےفهمیدم چم شده خنگ نبودم که دیر بفهمم همه چی دستگیرم شد دمای بدنم کم شده بود و دستام یخ کرده بودن تبم افتاده بود واحساس سرما میکردم...😰
با قدمای نامیزون رفتم خونه وسط راه چند بار پام پیچ خورد اما تعادلمو حفظ کردم تا نیوفتم حالم بد بود این چیزی نیست که فکرشو میکنم نباید باشه، این یه تلقینه ...🙂
ولی من توبه کرده بودم، توبه کرده بودم که دیگه دچار این لغزشا نشم اما فکر میکنم این حقیقته محضیه که دیر فهمیدمش.
من دلمو باخته بودم دلی که خیلی وقت بود بی قراری میکرد، دوباره تپش قلبم شروع شد اشکام بی محابا میریختن رفتم تو اتاقم دیگه فکرو خیال امونمو بریده بود...😭
داشتم دیوونه میشدم چشمم به قران روی میزم افتاد دوباره قلبم از تپش وحشتناکی که تازه شروع شده بود اروم شد رفتم سمتش دستمو اروم کشیدم روش دستای قندیل بستم
دوباره گرم شدن، دوباره اشکای داغم سرازیر شدن...از خودم بدم میومد که از خدا دور شده بودم من خیلی بدم خیلی...😭💔
تو شرایطی که مرهمه تنهاییام دلتنگیام فقط خداست من ازش فاصله گرفتم...
یدفعه ای یاد حرف زلیخا تو فیلم یوسف افتادم: تا قبل از این فکر میکردم یوسف زیباترین و بهترین معشوقه ی دنیاست... اما اکنون دریافتم خدایی که یوسف را افریده از او زیباتر ومهربان تر است...❤️
تو اون شرایط فقط اشک میریختم با صدای بغض الودی که داشتم گفتم: الهی العفو...😭
دستامو با تضرع گرفتم رو به اسمون و از دردام این دلتنگیه لعنتی...و همچنین شکایتمو از دلخوری که از برادر حسام داشتمو همه رو واسه خدا گفتم... شرمسار بودم که زود تر از اینا بهش پناه نیاوردم و ازش غافل بودم...
چشمامو اروم روی هم فشردم و قرانو باز کردم تک تک ایاتو که زمزمه میکردم تسکینی روی قلبه شکسته ام بود احساس میکردم حالم خیلی بهتر شده اونروز اولین روزی بود که من توبه ی حقیقی کردم توبه ای که هم از خدا طلب استغفار کردم هم ازش خواستم تا هر چی که مصلحته برام رقم بخوره...🙏🏻
این یه ارامشی بود که خدا بهم داده بود دیگه فکرو خیال نمی کردم...
احساس عجیبه دلتنگی که داشتم پا برجا بود اما خیلی بی قراری نمی کردم...بالاخره تونستم با خدا دوست بشم...😍💚
#جمله_ی_زلیخارو_اگه_اشتباه_گفتم_ببخشید_دیگه_هرچی_فکر_کردم_همین_یادم_اومد_
#یاعلی
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_چهل_و_هشت
آرامشی بهم تزریق شد ک خیلی وقت بود حسش نکرده بودم برام عجیب بود ...
اکسیژن اینحا خفم نمیکرد، همه جا دیگه تاریک شده بود.
رو به نور فانوسایی که سر مزار هر شهید یه محوطه رو ب رنگ طلایی روشن کرده بود زانو زدم . اشکام که دیگه خیلی راحت سرازیر میشدن جلوی دیدمو میگرفتن .😭
با بی رحمی پسشون زدمو ب هق هق افتادم .توی سکوت زجر آور اشک می ریختم، راهه گلوم بسته شده بود و صدام بیرون نمیومد، با صدای خش دار و بریده بریده خطاب ب شهدا شروع کردم ب درد و دل کردن : آخه چند بار بیام اینجا و هوایی تر از قبل برگردم ؟
شدم مثل یه معتادی ک اگه هر هفته نیاد اینجا زندگی براش تلخ ترین جک دنیاس ... ( با دستم قلبمو نشون دادمو گفتم: آخه چرا این قلب دیوونه آروم نمیشه ؟ آره من گله دارم اومدم اینجا حسابی ازتون شکایت کنم ...
کی این انتظار تموم میشه؟چقدر خطر در ره لیلی ؟؟؟هر بار دیوونه تر از دیوونه بر میگردم ...من این دیونگی رو دوس دارم، ولی چه فایده که تهش همش نا امیدی و نرسیدن باشه مگه رفاقتمون دو طرفه نبود ؟؟؟
مگه همیشه جوابمو نمیدادید؟پس این دفعه چی شد ؟ مگه چقققدددرررر بی لیاقتم ؟؟؟.حالم خیلی دگرگون بود . این دفعه اومده بودم خود شهدا دستمو بگیرن...
چشام از فرط گریه می سوخت با یاعلی ازجام بلند شدم ...
#یاعلی_گفتمو_عشق_آغاز_شد
مه غلیظی ک بخاطر فصل بهار همه جا رو فرا گرفته بود جلوی دیدمو گرفته بود . با ترس قدم بر میداشتم تا پام رو قبر شهید ی نره ... سرم پایین بود و حواسمو جمع کرده بودم ... ب هر مزاری ک می رسیدم سلام میدادم . تو حال و هوای خودم بودم ک صدای آشنای مردی تو گوشم زنگ زد ک دو ماه ندیده بودمش و قلبم روزی هزاران بار اسمشو نجوا میکرد .احساس کردم قلبم از تپش ایستاد .چشمامومحکم رو هم فشردم تا از وجودش مطمئن بشم .بریده بریده جواب دادم :ب... بله؟
قیافش تو مه زیاد واضح نبود . جلوتر که اومد صورت معصومشو نور فانوسا قاب گرفتن . قلبم بی محابا شروع کرد ب تپیدن . هر آن احساس میکردم قفسه سینم می خواد شکافته بشه و قلبم بزنه بیرون ...❤️
هنوز همون شرمو تو چشاش احساس میکردم . همزمان باهم سرمونو انداختیم پایین، هیچ وقت نتونستم قشنگ نگاهش کنم ، یعنی یه نیرویی بهم اجازه نمی داد . سنگینی نگاهش روی چادرمو حس میکردم . لباس نظامی تنش بود .نگاهمو ب پوتینای مشکیش دوخته بودم .حالا می فهمم چرا اینجا حالم بهتر شد . حس میکردم حاله ای از نور دورمونو احاطه کرده و یه لشگر از شهدا نظاره گرمون هستن . دوباره این اشکای مزاحم اومدن . با این ک سرم پایین بود اما وجودشو حس میکردم . سکوت زجرآوری بود.... تمام سعیمو کردم
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_چهل_و_هشت
آرامشی بهم تزریق شد ک خیلی وقت بود حسش نکرده بودم برام عجیب بود ...
اکسیژن اینحا خفم نمیکرد، همه جا دیگه تاریک شده بود.
رو به نور فانوسایی که سر مزار هر شهید یه محوطه رو ب رنگ طلایی روشن کرده بود زانو زدم . اشکام که دیگه خیلی راحت سرازیر میشدن جلوی دیدمو میگرفتن .😭
با بی رحمی پسشون زدمو ب هق هق افتادم .توی سکوت زجر آور اشک می ریختم، راهه گلوم بسته شده بود و صدام بیرون نمیومد، با صدای خش دار و بریده بریده خطاب ب شهدا شروع کردم ب درد و دل کردن : آخه چند بار بیام اینجا و هوایی تر از قبل برگردم ؟
شدم مثل یه معتادی ک اگه هر هفته نیاد اینجا زندگی براش تلخ ترین جک دنیاس ... ( با دستم قلبمو نشون دادمو گفتم: آخه چرا این قلب دیوونه آروم نمیشه ؟ آره من گله دارم اومدم اینجا حسابی ازتون شکایت کنم ...
کی این انتظار تموم میشه؟چقدر خطر در ره لیلی ؟؟؟هر بار دیوونه تر از دیوونه بر میگردم ...من این دیونگی رو دوس دارم، ولی چه فایده که تهش همش نا امیدی و نرسیدن باشه مگه رفاقتمون دو طرفه نبود ؟؟؟
مگه همیشه جوابمو نمیدادید؟پس این دفعه چی شد ؟ مگه چقققدددرررر بی لیاقتم ؟؟؟.حالم خیلی دگرگون بود . این دفعه اومده بودم خود شهدا دستمو بگیرن...
چشام از فرط گریه می سوخت با یاعلی ازجام بلند شدم ...
#یاعلی_گفتمو_عشق_آغاز_شد
مه غلیظی ک بخاطر فصل بهار همه جا رو فرا گرفته بود جلوی دیدمو گرفته بود . با ترس قدم بر میداشتم تا پام رو قبر شهید ی نره ... سرم پایین بود و حواسمو جمع کرده بودم ... ب هر مزاری ک می رسیدم سلام میدادم . تو حال و هوای خودم بودم ک صدای آشنای مردی تو گوشم زنگ زد ک دو ماه ندیده بودمش و قلبم روزی هزاران بار اسمشو نجوا میکرد .احساس کردم قلبم از تپش ایستاد .چشمامومحکم رو هم فشردم تا از وجودش مطمئن بشم .بریده بریده جواب دادم :ب... بله؟
قیافش تو مه زیاد واضح نبود . جلوتر که اومد صورت معصومشو نور فانوسا قاب گرفتن . قلبم بی محابا شروع کرد ب تپیدن . هر آن احساس میکردم قفسه سینم می خواد شکافته بشه و قلبم بزنه بیرون ...❤️
هنوز همون شرمو تو چشاش احساس میکردم . همزمان باهم سرمونو انداختیم پایین، هیچ وقت نتونستم قشنگ نگاهش کنم ، یعنی یه نیرویی بهم اجازه نمی داد . سنگینی نگاهش روی چادرمو حس میکردم . لباس نظامی تنش بود .نگاهمو ب پوتینای مشکیش دوخته بودم .حالا می فهمم چرا اینجا حالم بهتر شد . حس میکردم حاله ای از نور دورمونو احاطه کرده و یه لشگر از شهدا نظاره گرمون هستن . دوباره این اشکای مزاحم اومدن . با این ک سرم پایین بود اما وجودشو حس میکردم . سکوت زجرآوری بود.... تمام سعیمو کردم
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من قسمت_صدوسیزدهم بخور بالام جان...😍 حرفش باعث شد چشمی بگم ... قاشقو از رو میز برداشتم و توشو پر از برنج کردم و اروم نزدیک لبم بردم بغضی که تو گلوم بود اجازه نمیداد غذا بخورم احساس میکردم هر ان ممکنه اشکام جاری بشه...😢 هر جوری بود گذاشتم…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوچهاردهم
با عجله وارد حیاط شدم از پشت شیشه های بخار گرفته ی در ورودی تصویر محوی معلوم بود...
با دستای لرزون درو باز کردم نگاهم اول از همه رو مامان حسام ثابت موند که ظرف میوه تو دستش بود...
با دیدنم لبخندی زد و گفت: خوش اومدی...بفرما تو🙂
با شک و تردید قدم برداشتم و درو پشت سرم بستم...
با خوشرویی سلام دادم و رو مبل نزدیک حسام نشستم...
با نگرانی که تو چهرم بود بهش نگاه کردم از سر اسودگی لبخندی بهم زد که نگران نباشم چشم چرخوندم و به بابای حسام نگاه کردم...عینک به چشمش زده بود و داشت دیوان حافظ میخوند...
همون لحظه سرشو بالا گرفت و گفت: خب حسام جان گفتی میخوای موضوع مهمیو بگی منو مادرت سراپا گوشیم...☺️
حسام به نشونه ی احترام دستشو رو سینش گذاشت و گفت: مخلصیم..
از جاش بلند شد چنگی به موهای اشفته اش زد و شمرده شمرده گفت: شرمندتونم...شرمنده ی اینکه پسر خوبی نبودم... حق فرزندیو خوب به جا نیاوردم اومدم دست و پاهاتونو ببوسم...😔
همون لحظه بابای حسام حرفشو قطع کرد و گفت: این حرفا چیه میزنی پسر؟منو مادرت هیچ نارضایتی ازت نداریم..برو سر اصل مطلب...🤔
حسام نفس عمیقی کشید و بعد یه نگاه به من کرد.. با بدبختی بزور لبخند زدم بهش تا حرفشو بزنه.... دوباره رو به مامان باباش کرد و گفت: عازمم...
مامانش نفس صداداری کشید و گفت: خب انشا الله ک خیره... اینم مثل همون ماموریتای قبلیته دیگه؟😢
دستمو گذاشتم رو صورتم تا ادامه ی صحنه ی جلومو نبینم...خدای من فکر میکردن حسام میخواد بره ماموریت...
حسام از سر کلافگی پوفی کشید و گفت: اخه ایندفعه با دفعه های دیگه فرق داره...
همه گنگ نگاهش میکردن...محمد هم که انگار تا اون لحظه داشت به حرفای حسام گوش میداد با سرعت خودشو به پذیرایی رسوند...🏃🏻
_ فرقش اینه که دیگه تو این میدون فرمانده دیگه من نیستم فرمانده همون علمدار کربلاست...فرقش اینه که مقصدف مقصد همیشگی نیست بوی سه ساله ی اباعبدالله میاد... فرقش اینه...مقصد دمشقه...دفاع از حرم بی بی...💚
اشکام صورتمو خیس کرده بود... دستمو از رو چشمم برداشتم مامان حسام سریع از جاش بلند شد...با درماندگی رو به گفت: فاطمه تو رضایت دادی؟ چرا حرفی نمیزنی؟😥
سیل اشکام مانع حرف زدنم میشد نفسم بند اومده بود... نمی تونستم تو اکسیژن اونجا تنفس کنم... مامان حسام: حاج اقا شما یه چیزی بگو...
بابای حسام با صدایی که توش ناراحتی موج میزد گفت: والله چی بگم حسام که دیگه بچه نیست...
خیر و صلاحشو خودش میدونه از اون گذشته حسام زن داره...
زندگیش از ما جداشده...اومده کسب اجازه کنه...😓
_یعنی چی؟چی داری میگی؟ یه عمر چشمم به در موند که حسام میره ماموریت کی برمیگرده؟ چی میخوره؟حالش چطوره؟بخدا دیگه توان ندارم...😞 دیگه تحمل اینهمه رنج و دلتنگیو ندارم...قلبم توانه انتظارو نداره برو فقط...😭
به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد...صورتشو با دستاش پوشوند و شونه هاش شروع کردن به لرزیدن صدای هق هق مادرانش تنمو به لرزه انداخته بود...تحمل نداشتم ناراحتیه ماردشو ببینم...💔
حسام با دلخوری رفت سمت مادرش و دست گذاشت رو شونش و گفت: مامانم،مامان رعنا،عزیز دلم...جانه حسام سرتو بالا بگیر...بزن تو گوشم...اصلا اشتباه کردم قلبه مهربونتو اذیت کردم... اما قبلش حرفای منم بشنو...اگه یه روزی حضرت زینب ازت پرسید " رعنا " یه پسر داشتی اسمش حسام بود... پلیس بود...فوت و فن نظامی گریو از اب بود... چرا نفرستادیش بیاد از حرمم دفاع کنه؟؟؟ چه جوابی بهش میدی؟ اصلا میتونی سرتو بالا بگیری؟😔
مادرم ، دختر علی (ع) ،دختر مولامون جگرگوشه ی حضرت زهرا... حالا تصمیمه خودته یا بزن تو گوشم یا بگو یا علی (ع)
ادامه دارد....
#از_قول_نویسنده_ادامه_رو_از_دست_ندید
#یاعلی
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_صدوچهاردهم
با عجله وارد حیاط شدم از پشت شیشه های بخار گرفته ی در ورودی تصویر محوی معلوم بود...
با دستای لرزون درو باز کردم نگاهم اول از همه رو مامان حسام ثابت موند که ظرف میوه تو دستش بود...
با دیدنم لبخندی زد و گفت: خوش اومدی...بفرما تو🙂
با شک و تردید قدم برداشتم و درو پشت سرم بستم...
با خوشرویی سلام دادم و رو مبل نزدیک حسام نشستم...
با نگرانی که تو چهرم بود بهش نگاه کردم از سر اسودگی لبخندی بهم زد که نگران نباشم چشم چرخوندم و به بابای حسام نگاه کردم...عینک به چشمش زده بود و داشت دیوان حافظ میخوند...
همون لحظه سرشو بالا گرفت و گفت: خب حسام جان گفتی میخوای موضوع مهمیو بگی منو مادرت سراپا گوشیم...☺️
حسام به نشونه ی احترام دستشو رو سینش گذاشت و گفت: مخلصیم..
از جاش بلند شد چنگی به موهای اشفته اش زد و شمرده شمرده گفت: شرمندتونم...شرمنده ی اینکه پسر خوبی نبودم... حق فرزندیو خوب به جا نیاوردم اومدم دست و پاهاتونو ببوسم...😔
همون لحظه بابای حسام حرفشو قطع کرد و گفت: این حرفا چیه میزنی پسر؟منو مادرت هیچ نارضایتی ازت نداریم..برو سر اصل مطلب...🤔
حسام نفس عمیقی کشید و بعد یه نگاه به من کرد.. با بدبختی بزور لبخند زدم بهش تا حرفشو بزنه.... دوباره رو به مامان باباش کرد و گفت: عازمم...
مامانش نفس صداداری کشید و گفت: خب انشا الله ک خیره... اینم مثل همون ماموریتای قبلیته دیگه؟😢
دستمو گذاشتم رو صورتم تا ادامه ی صحنه ی جلومو نبینم...خدای من فکر میکردن حسام میخواد بره ماموریت...
حسام از سر کلافگی پوفی کشید و گفت: اخه ایندفعه با دفعه های دیگه فرق داره...
همه گنگ نگاهش میکردن...محمد هم که انگار تا اون لحظه داشت به حرفای حسام گوش میداد با سرعت خودشو به پذیرایی رسوند...🏃🏻
_ فرقش اینه که دیگه تو این میدون فرمانده دیگه من نیستم فرمانده همون علمدار کربلاست...فرقش اینه که مقصدف مقصد همیشگی نیست بوی سه ساله ی اباعبدالله میاد... فرقش اینه...مقصد دمشقه...دفاع از حرم بی بی...💚
اشکام صورتمو خیس کرده بود... دستمو از رو چشمم برداشتم مامان حسام سریع از جاش بلند شد...با درماندگی رو به گفت: فاطمه تو رضایت دادی؟ چرا حرفی نمیزنی؟😥
سیل اشکام مانع حرف زدنم میشد نفسم بند اومده بود... نمی تونستم تو اکسیژن اونجا تنفس کنم... مامان حسام: حاج اقا شما یه چیزی بگو...
بابای حسام با صدایی که توش ناراحتی موج میزد گفت: والله چی بگم حسام که دیگه بچه نیست...
خیر و صلاحشو خودش میدونه از اون گذشته حسام زن داره...
زندگیش از ما جداشده...اومده کسب اجازه کنه...😓
_یعنی چی؟چی داری میگی؟ یه عمر چشمم به در موند که حسام میره ماموریت کی برمیگرده؟ چی میخوره؟حالش چطوره؟بخدا دیگه توان ندارم...😞 دیگه تحمل اینهمه رنج و دلتنگیو ندارم...قلبم توانه انتظارو نداره برو فقط...😭
به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد...صورتشو با دستاش پوشوند و شونه هاش شروع کردن به لرزیدن صدای هق هق مادرانش تنمو به لرزه انداخته بود...تحمل نداشتم ناراحتیه ماردشو ببینم...💔
حسام با دلخوری رفت سمت مادرش و دست گذاشت رو شونش و گفت: مامانم،مامان رعنا،عزیز دلم...جانه حسام سرتو بالا بگیر...بزن تو گوشم...اصلا اشتباه کردم قلبه مهربونتو اذیت کردم... اما قبلش حرفای منم بشنو...اگه یه روزی حضرت زینب ازت پرسید " رعنا " یه پسر داشتی اسمش حسام بود... پلیس بود...فوت و فن نظامی گریو از اب بود... چرا نفرستادیش بیاد از حرمم دفاع کنه؟؟؟ چه جوابی بهش میدی؟ اصلا میتونی سرتو بالا بگیری؟😔
مادرم ، دختر علی (ع) ،دختر مولامون جگرگوشه ی حضرت زهرا... حالا تصمیمه خودته یا بزن تو گوشم یا بگو یا علی (ع)
ادامه دارد....
#از_قول_نویسنده_ادامه_رو_از_دست_ندید
#یاعلی
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوبیست_وسوم مشغول مرتب کردن رو تختی سیاه و سفیدمون شدم که با گلای سفید تزیین شده بود. چشمم برای هزارمین بار به جای خالیه حسام افتاد😔 سریع افکارمو پس زدم💭 و سعی كردم که دیگه گریه نکنم اما به وضوح میشد هجوم اشکاهارو به صورتم حس کرد…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوبیست_وچهارم
چشمامو باز کردم تصویر روبروم کم کم واضح شد و چهره ی خندون مامانم تو قاب چشمام جاخوش میکنه!😊
_خوب خوابیدیاا!!شامتو اوردم اینجا بخوری🍲...
و بعد به کنار دستش اشاره کرد با بی میلی به غذا نگاه کردم زورکی لبخند زدم☺️ و گفتم: دستت درد نکنه...میخورم
_ نه باید جلوی چشمام بخوری👀
یه تای ابرومو بالا انداختمو گفتم: وا مامان میخورم دیگه...😉
_هی گفتی میخورم میخورم وضعت شده این دیگه .
با چشمای گرد 👀نگاهش کردمو گفتم: کدوم وضعم؟منکه خوبم؟
_پوست استخون شدی بد میگی کدوم وضعیت؟پاشو پاشو الان غذات سرد میشه
ماكارانی بود..عاشق💓 ماکارانی بودم... مامان با ذوق گفت: میدونم که خیلی دوست داری...
زورکی لبخند☺️ زدم و روی تخت نشستم...
_ دستت...درد...
هنوز حرفم تموم نشده بود که قاشقی پر از ماکارونی رو به لبم نزدیک کرد با چشمای گرد به حرکت مامانم نگاه کردم... و باخجالت دهنمو باز کردم...
قاشقو داخل دهنم فرو برد و گفت: اهان حالا شد...نوش جونت... اینو گفت و از جاش بلند شد پردرو کنار زد
تو چهار چوب🚪 در ایستاد و گفت: راستی یه سربه مامان بابای حسامم بزن ازت گلایه میکردن...
کاش میدونستن بخاطر خودشون نمی خواستم برم...
اروم چشمی گفتم و سرمو انداختم زیر مامان از اتاق بیرون رفت پوفی کشیدم😒 و با بی میلی به غذا نگاه کردم... که همون لحظه مامانم برگشت و با لحن تهدید امیزی گفت: بخوریا!!!!بگردم باید تموم کرده باشی
انگار با بچه ی دوساله حرف میزد خیلی سخت بود هم بغضتو قورت بدی هم غذارو.. خیلی سخت بود...
ساعت🕰 از نیمه شب گذشته بود و من همچنان تو رختخواب غلت میزدم و خوابم نمیبرد... صفحه ی گوشیم روشن و خاموش میشد سریع برشداشتم... تاببینم کیه...
شماره ناشناس بود.... دکمه ی اتصالو زدم و جواب دادم...صدای خش خش میومد اول فکر کردم مزاحمه می خواستم قطع کنم که همون لحظه صدای خفیفی سلام داد... به تبعیت ازش سلام دادم... نمی دونستم کیه و چرا این موقع شب🌙 زنگ زده...صداش خیلی بد میومد... تا اومدم ازش بپرسم کیه....
صدای دلنواز مجنون❤️ تو گوشم پیچید باور نمی کردم چند ثانیه مات و مبهوت به روبروم زل زده بودم صدای حسام بود...از اون طرف مرزها... اشک ها 😢به صورتم هجوم اوردن با صدای لرزونی گفتم: الو...حس..اام؟؟؟؟
صداش بریده بریده میومد
_الو...فا...طمه خود...تی؟
گوشی رو محکم به گوشم چسبوندم و گفتم: اره..خودمم...
باز صدا قطع و وصل شد مثل اسپند روی اتیش بالا و پایین میپریدم تا صداشو بشنوم...
_حسام صدامو میشنوی؟؟؟
_فاطمه؟؟؟
_جان فاطمه؟💓
صدام میلرزید طعم شور اشکام و تو دهنم حس میكردم صدای نفس های حسام از پشت گوشی☎️ روحمو جلا میداد. باز صداش میپیچه: صدامو میشنوی؟؟؟
_اره...اره
_فاطمه...قوی باشیا..هر چی که شد تو محکم باش...
حرفش لرزه به تنم انداخت نمی تونستم حرفی بزنم... حسرت به دلم مونده بود که بهش بگم "دوستت دارم"💞
لب باز کردم تا حرفمو بزنم که صدای ممتد بوق اشغال گوشم رو کر میکنه...
گوشی📞 از دستم سر خورد و افتاد زمین...زانو زدم و به هق هق افتادم اختیارم دست خودم نبود..اشکام سیل وار جاری مشیدن😢... دلم واسه صداش تنگ شده بود...واسه قران خوندش واسه مداحیاش...واسه اذان دادنش حتی واسه شعر خوندنش ...یدفعه ای چشمم به قفسه ی کتابام📚 میوفته اشکامو پاک کردم و از بین کتابا ،کتابه شعرمو بیرون اوردم... نفس عمیقی کشیدمو باز کردم... شعری رو که صفحه اش باز شده بود و زمزمه کردم
حالم بد است مثل زمانی که نیستی
دردا که تو همیشه انی که نیستی!
وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ای
وقتی که نیستی نگرانی که نیستی!
عاشق که میشوی نگران خودت نباش
عشق انچه هستی است نه انچه نیستی
باعشق هرجا بروی حی و حاضری
دربند این خیال نمانی که نیستی!
من بی تو در غریب ترین شهر عالمم
بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟ غلامرضا طریقی .بیت اخرو دوباره تکرار کردم و اشکای صورتمو پاک کردم... انگار این شعر در وصف حال من گفته شده بود... حالم دگرگون بود... سرمو به دیوار تکیه دادمو چشمامو بستم😑...
صبح یکراست از خونه ی مامانمینا رفتم خونه خودم...کلیدو که تو در انداختم...یدفعه ای یادم افتاد که می خواستم برم به مامان بابای حسام سر بزنم کلیدو از تو قفل بیرون کشیدم.. و تاکسی گرفتم سرکوچشون پیاده شدم... همونطور که مشغول وارسی کردن کیفم بوم تا گوشیمو پیدا کنم صدای مداحی غمگینی توجهمو جلب کرد همه ی وجودم گوش شد تاببینم این صدا از کجا میاد...صدا شبیهه،صدای مراسم ختم بود...قدمامو تند تر کردم هرچی به خونه ی حسامینا نزدیک میشدم این صدا قوی تر میشد... وسط کوچه پاهام سست شد...دیگه جونی برای حرکت نداشتم احساس میکردم یک قدم دیگه ام نمی تونم بردارم...
صدا، از خونه ی حسامینا بود....!
#یاعلی
ادامه دارد. ...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🕊 @shahidegomnamm 👈
#فرمانده_من
#قسمت_صدوبیست_وچهارم
چشمامو باز کردم تصویر روبروم کم کم واضح شد و چهره ی خندون مامانم تو قاب چشمام جاخوش میکنه!😊
_خوب خوابیدیاا!!شامتو اوردم اینجا بخوری🍲...
و بعد به کنار دستش اشاره کرد با بی میلی به غذا نگاه کردم زورکی لبخند زدم☺️ و گفتم: دستت درد نکنه...میخورم
_ نه باید جلوی چشمام بخوری👀
یه تای ابرومو بالا انداختمو گفتم: وا مامان میخورم دیگه...😉
_هی گفتی میخورم میخورم وضعت شده این دیگه .
با چشمای گرد 👀نگاهش کردمو گفتم: کدوم وضعم؟منکه خوبم؟
_پوست استخون شدی بد میگی کدوم وضعیت؟پاشو پاشو الان غذات سرد میشه
ماكارانی بود..عاشق💓 ماکارانی بودم... مامان با ذوق گفت: میدونم که خیلی دوست داری...
زورکی لبخند☺️ زدم و روی تخت نشستم...
_ دستت...درد...
هنوز حرفم تموم نشده بود که قاشقی پر از ماکارونی رو به لبم نزدیک کرد با چشمای گرد به حرکت مامانم نگاه کردم... و باخجالت دهنمو باز کردم...
قاشقو داخل دهنم فرو برد و گفت: اهان حالا شد...نوش جونت... اینو گفت و از جاش بلند شد پردرو کنار زد
تو چهار چوب🚪 در ایستاد و گفت: راستی یه سربه مامان بابای حسامم بزن ازت گلایه میکردن...
کاش میدونستن بخاطر خودشون نمی خواستم برم...
اروم چشمی گفتم و سرمو انداختم زیر مامان از اتاق بیرون رفت پوفی کشیدم😒 و با بی میلی به غذا نگاه کردم... که همون لحظه مامانم برگشت و با لحن تهدید امیزی گفت: بخوریا!!!!بگردم باید تموم کرده باشی
انگار با بچه ی دوساله حرف میزد خیلی سخت بود هم بغضتو قورت بدی هم غذارو.. خیلی سخت بود...
ساعت🕰 از نیمه شب گذشته بود و من همچنان تو رختخواب غلت میزدم و خوابم نمیبرد... صفحه ی گوشیم روشن و خاموش میشد سریع برشداشتم... تاببینم کیه...
شماره ناشناس بود.... دکمه ی اتصالو زدم و جواب دادم...صدای خش خش میومد اول فکر کردم مزاحمه می خواستم قطع کنم که همون لحظه صدای خفیفی سلام داد... به تبعیت ازش سلام دادم... نمی دونستم کیه و چرا این موقع شب🌙 زنگ زده...صداش خیلی بد میومد... تا اومدم ازش بپرسم کیه....
صدای دلنواز مجنون❤️ تو گوشم پیچید باور نمی کردم چند ثانیه مات و مبهوت به روبروم زل زده بودم صدای حسام بود...از اون طرف مرزها... اشک ها 😢به صورتم هجوم اوردن با صدای لرزونی گفتم: الو...حس..اام؟؟؟؟
صداش بریده بریده میومد
_الو...فا...طمه خود...تی؟
گوشی رو محکم به گوشم چسبوندم و گفتم: اره..خودمم...
باز صدا قطع و وصل شد مثل اسپند روی اتیش بالا و پایین میپریدم تا صداشو بشنوم...
_حسام صدامو میشنوی؟؟؟
_فاطمه؟؟؟
_جان فاطمه؟💓
صدام میلرزید طعم شور اشکام و تو دهنم حس میكردم صدای نفس های حسام از پشت گوشی☎️ روحمو جلا میداد. باز صداش میپیچه: صدامو میشنوی؟؟؟
_اره...اره
_فاطمه...قوی باشیا..هر چی که شد تو محکم باش...
حرفش لرزه به تنم انداخت نمی تونستم حرفی بزنم... حسرت به دلم مونده بود که بهش بگم "دوستت دارم"💞
لب باز کردم تا حرفمو بزنم که صدای ممتد بوق اشغال گوشم رو کر میکنه...
گوشی📞 از دستم سر خورد و افتاد زمین...زانو زدم و به هق هق افتادم اختیارم دست خودم نبود..اشکام سیل وار جاری مشیدن😢... دلم واسه صداش تنگ شده بود...واسه قران خوندش واسه مداحیاش...واسه اذان دادنش حتی واسه شعر خوندنش ...یدفعه ای چشمم به قفسه ی کتابام📚 میوفته اشکامو پاک کردم و از بین کتابا ،کتابه شعرمو بیرون اوردم... نفس عمیقی کشیدمو باز کردم... شعری رو که صفحه اش باز شده بود و زمزمه کردم
حالم بد است مثل زمانی که نیستی
دردا که تو همیشه انی که نیستی!
وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ای
وقتی که نیستی نگرانی که نیستی!
عاشق که میشوی نگران خودت نباش
عشق انچه هستی است نه انچه نیستی
باعشق هرجا بروی حی و حاضری
دربند این خیال نمانی که نیستی!
من بی تو در غریب ترین شهر عالمم
بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟ غلامرضا طریقی .بیت اخرو دوباره تکرار کردم و اشکای صورتمو پاک کردم... انگار این شعر در وصف حال من گفته شده بود... حالم دگرگون بود... سرمو به دیوار تکیه دادمو چشمامو بستم😑...
صبح یکراست از خونه ی مامانمینا رفتم خونه خودم...کلیدو که تو در انداختم...یدفعه ای یادم افتاد که می خواستم برم به مامان بابای حسام سر بزنم کلیدو از تو قفل بیرون کشیدم.. و تاکسی گرفتم سرکوچشون پیاده شدم... همونطور که مشغول وارسی کردن کیفم بوم تا گوشیمو پیدا کنم صدای مداحی غمگینی توجهمو جلب کرد همه ی وجودم گوش شد تاببینم این صدا از کجا میاد...صدا شبیهه،صدای مراسم ختم بود...قدمامو تند تر کردم هرچی به خونه ی حسامینا نزدیک میشدم این صدا قوی تر میشد... وسط کوچه پاهام سست شد...دیگه جونی برای حرکت نداشتم احساس میکردم یک قدم دیگه ام نمی تونم بردارم...
صدا، از خونه ی حسامینا بود....!
#یاعلی
ادامه دارد. ...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🕊 @shahidegomnamm 👈
🍃🌸| فراز مهمی از #وصیتنامه
تنها #وصیت ایشان جمله ڪوتاه
زیر است:↯↯
#یاعلی...
التماس دعا... مارا از یاد نبرید...
#شهیدمحمدابراهیم_توفیقیان🕊
#شهادت: 94/11/12🥀
#مدافعانهـ✌️
🍃🌸| @Shahidegomnamm
تنها #وصیت ایشان جمله ڪوتاه
زیر است:↯↯
#یاعلی...
التماس دعا... مارا از یاد نبرید...
#شهیدمحمدابراهیم_توفیقیان🕊
#شهادت: 94/11/12🥀
#مدافعانهـ✌️
🍃🌸| @Shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👨✈️ #قسمت_صدو_شصتو_شش📖 ❖ گفتم:مامان؟ حالت خوبه؟ یه حرکتی کن جانم #گلوم تیر کشید به زور آب دهنمو قورت دادم اشکام😭 راهشونو پیدا کردن و #سرازیر شدن رو زمین #زانو زدم و بلند #مامانمو صدا زدم،😔 ❖ #هق هقم اوج گرفت گلوم به خس خس 🍂افتاده…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_شصتو_هفت📖
❖ موهای شقیقه اش کمی #سفید
شده بود خسته و #درمانده بود میون اون محاسن مشکیش چند تار سفید خودنمایی میکرد چه با خودش کرده بود؟😔
❖ #چادرم از سرم افتاد موهام به صورتم شلاق زدن یه قدم👣 عقب
رفتم و #حسام به تبعیت ازم وارد شد،
درو🚪 پشت سرش بست آروم جلو اومد. #پیشونیشو گذاشت رو #پیشونیم سرش داغ داغ بود نفسای #گرمش به صورتم می خورد #گُر گرفتم از این همه نزدیکی #حسام دستشو لای موهام برد
و آروم روشون بوسه زد نگاهشو به
پایین دوخت رد #نگاهشو دنبال کردم درست رو فندق👶 متوقف شده بود#لبخند غم #آلودی زد زانوزد سرشو گذاشت رو شکمم فندق بی وقفه تکون می خورد و لگد می زد👣 مثل اینکه از من خوشحال تر بود😍 مردد دستمو جلو بردم آروم موهاشو نوازش کردم دلم❤️ بی قرار بود،
❖ چقدر دلم❤️ واسه این #مرد تنگ شده بود. بالاخره لب از لب باز کردم😊
و گفتم: یه چیزی بگو دلم واسه #صدات تنگ شده😔 #سرشو بالا اورد و گفت #چشمات قدرت حرف زدنو ازم
میگیره😩 چرا انقدر #شکسته شدی؟
سرشو انداخت زیر شونه هاش بی وقفه می لرزید #قلبم به تپش افتاده بود طاقت این حالشو نداشتم یقین پیدا
کردم که چیزی شده جرات نداشتم بهش دست بزنم وقتی انقدر با #درماندگی گریه میکرد😭 دستشو گرفتم #یاعلی گفت و بلند شد با اون یکی دستش #اشکاشو پاک کرد،
❖ چند #قدم که جلو تر رفتیم متوجه شدم #نمیتونه درست راه بره #کمکش کردم لبه ی تخت بشینه #حالش اصلا خوب نبود😩 اینو میشد به راحتی از #صورتش فهمید کنارش نشستم صدای جیرجیرک فضارو پر کرده بود با صدای ارومی گفتم: نکنه🤔 باز زخمی شدی؟
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌾
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌾
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_شصتو_هفت📖
❖ موهای شقیقه اش کمی #سفید
شده بود خسته و #درمانده بود میون اون محاسن مشکیش چند تار سفید خودنمایی میکرد چه با خودش کرده بود؟😔
❖ #چادرم از سرم افتاد موهام به صورتم شلاق زدن یه قدم👣 عقب
رفتم و #حسام به تبعیت ازم وارد شد،
درو🚪 پشت سرش بست آروم جلو اومد. #پیشونیشو گذاشت رو #پیشونیم سرش داغ داغ بود نفسای #گرمش به صورتم می خورد #گُر گرفتم از این همه نزدیکی #حسام دستشو لای موهام برد
و آروم روشون بوسه زد نگاهشو به
پایین دوخت رد #نگاهشو دنبال کردم درست رو فندق👶 متوقف شده بود#لبخند غم #آلودی زد زانوزد سرشو گذاشت رو شکمم فندق بی وقفه تکون می خورد و لگد می زد👣 مثل اینکه از من خوشحال تر بود😍 مردد دستمو جلو بردم آروم موهاشو نوازش کردم دلم❤️ بی قرار بود،
❖ چقدر دلم❤️ واسه این #مرد تنگ شده بود. بالاخره لب از لب باز کردم😊
و گفتم: یه چیزی بگو دلم واسه #صدات تنگ شده😔 #سرشو بالا اورد و گفت #چشمات قدرت حرف زدنو ازم
میگیره😩 چرا انقدر #شکسته شدی؟
سرشو انداخت زیر شونه هاش بی وقفه می لرزید #قلبم به تپش افتاده بود طاقت این حالشو نداشتم یقین پیدا
کردم که چیزی شده جرات نداشتم بهش دست بزنم وقتی انقدر با #درماندگی گریه میکرد😭 دستشو گرفتم #یاعلی گفت و بلند شد با اون یکی دستش #اشکاشو پاک کرد،
❖ چند #قدم که جلو تر رفتیم متوجه شدم #نمیتونه درست راه بره #کمکش کردم لبه ی تخت بشینه #حالش اصلا خوب نبود😩 اینو میشد به راحتی از #صورتش فهمید کنارش نشستم صدای جیرجیرک فضارو پر کرده بود با صدای ارومی گفتم: نکنه🤔 باز زخمی شدی؟
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌾
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌾
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_هفتادو_شش ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• وارد اشپزخونه شدم شیرآبو باز کردم ، آب یخو پاشیدم رو صورتم یه لحظه #نفسم بالا نیومد😱دست چپمو به کابینت بغلی تکیه دادمو با دست راستم کمرمو چسبیدم بوی خوش #سوپ کل آشپزخونه🍜 رو پر کرده…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_هفت 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• قلبم با شدت توی سینم کوبید نگاهم کرد روشو ازم برگردوند چشماشو بست خودمو به اون راه زدم با مهربونی گفتم : #حسام جان ؟ برات شام آوردم، جوابی نداد از جا بلند شدم و رفتم سمت چپش تا چهرش ب سمتم باشه با اخم نگاهم کرد و بعد نگاهشو ازم گرفت و به سقف خیره شد.
❥• با #ناراحتی گفتم : من با یه بچه بخاطرت بلند میشم میام اینور بهم محل نمیدی؟ لاقل غذا تو بخور من نپختم مامان #رعنا پخته
نگاهی به غذا که سمت چپش بود کردم و پوفی کشیدم #یاعلی گفتم و از جا بلند شدم رفتم اون سمت قاشقو پر از سوپ کردم و گرفتم سمتش بخور حسام جان
دهانشو باز کرد قاشقو گذاشتم تو دهنش اصلا نگاهم نمی کردولی سوپشو تا آخر خورد در ظرفیو که توش کوفته بود برداشتم #بوی کوفته پیچید تو اتاق ببین مامان رعنا چقد هوامونو داره ، چه #کوفته هایی درست کرده ها،
❥• کوفته میخوری؟
ابروهاشو انداخت بالا
با #بغض گفتم : پس منم نمی خورم الانم به #پدرجون میگم منو ببره خونه ی خودمون
❥• خواستم از جا #بلند شم که #محکم دستمو گرفت درست جای سوختگی روی دستم بود #دردش تو وجودم پیچید با صدای لرزونی گفت : بیخود ! حق نداری هیچ جا بری بعد از تشیع جنازه در به در دنبالت گشتم هزار جور فکر و خیال به ذهنم رسید چرا هر چی میشه قهر
می کنی؟
صداش که لرزید فهمیدم #سردشه دستمو ول کرد سریع از گوشه ی اتاق چند تا پتو آوردم کشیدم روش، نشستم پیشش سرمو انداختم پایین #قهر نکردم به پدرجونم گفتم ، بخدا حالم خیلی بد شد داشتم خفه میشدم ، حالت تهوع داشتم ، تو جمعیت نتونستم پیدات کنم #تاکسی گرفتم رفتم #خونه بدن درد داشتم ...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_هفت 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• قلبم با شدت توی سینم کوبید نگاهم کرد روشو ازم برگردوند چشماشو بست خودمو به اون راه زدم با مهربونی گفتم : #حسام جان ؟ برات شام آوردم، جوابی نداد از جا بلند شدم و رفتم سمت چپش تا چهرش ب سمتم باشه با اخم نگاهم کرد و بعد نگاهشو ازم گرفت و به سقف خیره شد.
❥• با #ناراحتی گفتم : من با یه بچه بخاطرت بلند میشم میام اینور بهم محل نمیدی؟ لاقل غذا تو بخور من نپختم مامان #رعنا پخته
نگاهی به غذا که سمت چپش بود کردم و پوفی کشیدم #یاعلی گفتم و از جا بلند شدم رفتم اون سمت قاشقو پر از سوپ کردم و گرفتم سمتش بخور حسام جان
دهانشو باز کرد قاشقو گذاشتم تو دهنش اصلا نگاهم نمی کردولی سوپشو تا آخر خورد در ظرفیو که توش کوفته بود برداشتم #بوی کوفته پیچید تو اتاق ببین مامان رعنا چقد هوامونو داره ، چه #کوفته هایی درست کرده ها،
❥• کوفته میخوری؟
ابروهاشو انداخت بالا
با #بغض گفتم : پس منم نمی خورم الانم به #پدرجون میگم منو ببره خونه ی خودمون
❥• خواستم از جا #بلند شم که #محکم دستمو گرفت درست جای سوختگی روی دستم بود #دردش تو وجودم پیچید با صدای لرزونی گفت : بیخود ! حق نداری هیچ جا بری بعد از تشیع جنازه در به در دنبالت گشتم هزار جور فکر و خیال به ذهنم رسید چرا هر چی میشه قهر
می کنی؟
صداش که لرزید فهمیدم #سردشه دستمو ول کرد سریع از گوشه ی اتاق چند تا پتو آوردم کشیدم روش، نشستم پیشش سرمو انداختم پایین #قهر نکردم به پدرجونم گفتم ، بخدا حالم خیلی بد شد داشتم خفه میشدم ، حالت تهوع داشتم ، تو جمعیت نتونستم پیدات کنم #تاکسی گرفتم رفتم #خونه بدن درد داشتم ...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_هفتادو_هفت 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• قلبم با شدت توی سینم کوبید نگاهم کرد روشو ازم برگردوند چشماشو بست خودمو به اون راه زدم با مهربونی گفتم : #حسام جان ؟ برات شام آوردم، جوابی نداد از جا بلند شدم و رفتم سمت چپش…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_هشت📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• خوابم برد وقتی بیدار شدم خواستم شام درست کنم که #اذان شد ، رفتم مسجد و بعدشم پدرجون اومد دنبالم مشغول بازی با انگشتم بودم سرمو بالا آوردم دوباره مثل همیشه داشت نگام
می کرد از همون نگاه هایی ک #قند تو دلم اب میکردن بی اختیار گفتم : ببخشید غلط کردمو واسه همین وقتا گذاشتن چیزی نگفت ،ادامه دادم
بعدشم تو از نقطه #ضعف من خبر داری وقتی باهات #حرف میزنم نگام نمی کنی حق ندارم قهر کنم؟ چرا چشمای #آسمونیتو ازم میگیری؟نگاهش به دستم بود دستمو گرفت و آورد بالا با دیدن سوختگی ، #اخم خفیفی رو چهرش نشست و گفت : دستت چی شده؟
❥• هیچی ، خورد به ماهیتابه #سوخت
به اون یکی دستم اشاره کرد و گفت : این یکی چی؟ اینم با #چاقو بریدم
دیگه #بلا نبود سر خودت بیاری؟
دست #بسوزه یا #زخم شه یا اصلا #بشکنه مهم نیس التیام پیدا می کنه
#دل بشکنه درست بشو نیست ،توی معراج دلم شکست خودمو با یه بچه بدون تو تصور کردم #پوزخندی زدمو گفتم : تو دیر یا زود #شهید میشی با #تقدیر آدما که نمیشه جنگید.
❥• فقط نگاهم کرد #چشماش یه دنیا حرف داشت،لبخندی زد و گفت : کوفته بخوریم ؟لبخندی زدمو گفتم باشه
کمکش کردم دو تا بالشت گذاشتم پشتش تکیه داد باهم کوفته خوردیم خیلی #خوشمزه بود ظرفا رو گذاشتم تو
مجمه #یاعلی گفتم و با هر سختی بود برش داشتم تا جلوی در سلانه سلانه رفتم #نفسم بالا نمیومد گذاشتمش زمین همون جا نشستم #حسام پتو ها رو کنار زد و بلند شد با عجله اومد سمتم پیشم #زانو زد و گفت : خوبی؟
❥• سرمو به نشونه ی #مثبت تکون دادم ، مجمه رو برداشت و از اتاق رفت چند دقیقه بعد برگشت #دستمو گرفت
و بلندم کرد کنار خودش یه پتو برای
من انداخت یه #بالش هم گذاشت با #شرمندگی نگاش کردم حالش خوب نبود ولی اینطور داشت برام رخت خواب پهن می کرد با #مهربونی گفت: خانومم بیایکم استراحت کن!
درو بستم روسریمو دراوردم و موهای بافته مو باز کردم رفتم توی جام و دراز کشیدم به پهلوم خوابیدم تا بتونم #حسامو ببینم صورتامون نزدیک هم بود.
❥• #حسام شب چشماشو نثار نگاهم کرد دستشو کشید رو گونم #دلم غنج می رفت از نگاهاش مثل کسی که بعد
از سال ها به #معشوقش رسیده نگاش می کردم عشقی که #الهی بود هیچ وقت از شدتش کم نمی شد#حسام با صدای #آرومی گفت : #فاطمه؟
اروم جوابشو داد : #جانم؟...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_هشت📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• خوابم برد وقتی بیدار شدم خواستم شام درست کنم که #اذان شد ، رفتم مسجد و بعدشم پدرجون اومد دنبالم مشغول بازی با انگشتم بودم سرمو بالا آوردم دوباره مثل همیشه داشت نگام
می کرد از همون نگاه هایی ک #قند تو دلم اب میکردن بی اختیار گفتم : ببخشید غلط کردمو واسه همین وقتا گذاشتن چیزی نگفت ،ادامه دادم
بعدشم تو از نقطه #ضعف من خبر داری وقتی باهات #حرف میزنم نگام نمی کنی حق ندارم قهر کنم؟ چرا چشمای #آسمونیتو ازم میگیری؟نگاهش به دستم بود دستمو گرفت و آورد بالا با دیدن سوختگی ، #اخم خفیفی رو چهرش نشست و گفت : دستت چی شده؟
❥• هیچی ، خورد به ماهیتابه #سوخت
به اون یکی دستم اشاره کرد و گفت : این یکی چی؟ اینم با #چاقو بریدم
دیگه #بلا نبود سر خودت بیاری؟
دست #بسوزه یا #زخم شه یا اصلا #بشکنه مهم نیس التیام پیدا می کنه
#دل بشکنه درست بشو نیست ،توی معراج دلم شکست خودمو با یه بچه بدون تو تصور کردم #پوزخندی زدمو گفتم : تو دیر یا زود #شهید میشی با #تقدیر آدما که نمیشه جنگید.
❥• فقط نگاهم کرد #چشماش یه دنیا حرف داشت،لبخندی زد و گفت : کوفته بخوریم ؟لبخندی زدمو گفتم باشه
کمکش کردم دو تا بالشت گذاشتم پشتش تکیه داد باهم کوفته خوردیم خیلی #خوشمزه بود ظرفا رو گذاشتم تو
مجمه #یاعلی گفتم و با هر سختی بود برش داشتم تا جلوی در سلانه سلانه رفتم #نفسم بالا نمیومد گذاشتمش زمین همون جا نشستم #حسام پتو ها رو کنار زد و بلند شد با عجله اومد سمتم پیشم #زانو زد و گفت : خوبی؟
❥• سرمو به نشونه ی #مثبت تکون دادم ، مجمه رو برداشت و از اتاق رفت چند دقیقه بعد برگشت #دستمو گرفت
و بلندم کرد کنار خودش یه پتو برای
من انداخت یه #بالش هم گذاشت با #شرمندگی نگاش کردم حالش خوب نبود ولی اینطور داشت برام رخت خواب پهن می کرد با #مهربونی گفت: خانومم بیایکم استراحت کن!
درو بستم روسریمو دراوردم و موهای بافته مو باز کردم رفتم توی جام و دراز کشیدم به پهلوم خوابیدم تا بتونم #حسامو ببینم صورتامون نزدیک هم بود.
❥• #حسام شب چشماشو نثار نگاهم کرد دستشو کشید رو گونم #دلم غنج می رفت از نگاهاش مثل کسی که بعد
از سال ها به #معشوقش رسیده نگاش می کردم عشقی که #الهی بود هیچ وقت از شدتش کم نمی شد#حسام با صدای #آرومی گفت : #فاطمه؟
اروم جوابشو داد : #جانم؟...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_هشتادو_شش📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• بغض همانیست که #علمدار پیش حسین داشت همانیست که حسین پیش نعش #اصغرش داشت. همانیست که #علی پیش بستر #فاطمه اش داشت همانیست که #ارباب از گناهانم دارد همانیست که من از #فراق تو خواهم…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_هفت📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• به سمتم برمیگردی صورتهایمان چند سانتی متر فاصله دارند #پیشانیت را روی پیشانیم میگذاری و #چشمانت را می بندی روی چشمان بسته ات دست میکشم مژگانت #خیس خیسند آرام زمزمه میکنی:
#آسمان_قصه_ی_پرواز_بلندیست
ولی، #قصه_اینست_چه_اندازه_کبوتر #باشی
❥• از تو جدا میشوم داریم از هم #دل میکنیم چادرم را روی سرت میکشم دوباره رویت را به #شهدا میکنی و
سرت پایین است #آه میخواهم از اشک هایم سیلی درست کنم اما می ترسم تو در آن غرق شوی انگار #قطره ای از دریای بغضت رفع شده به چهره ی
گرفته ات می نگرم دستی به ریشت میکشی #یاعلی گفته و چادر را کنار میزنی برمیخیزی سراتا پایمان گلی شده است #نفس عمیقی میکشم، نای بلند شدن ندارم رو به رویم #زانو ،میزنی
و میگویی :
#فاطمه حرفهامو بذار بپای ناراحتی جدی نگیر، مکث میکنی و چند ثانیه بعد ادامه میدهی ،
میای بریم #کهف_الشهدا...؟
❥• چه سوالیست که میپرسی مگر میشود جوابم #منفی باشد من با تو حاضرم به #بدترین جای جهان سفر کنم اینجا که بهشتیست برای خودش سرم را به علامت #مثبت تکان میدهم و
می گویم :
به شرطی که تا #صبح بمونیم
#عشق_میدان_جنون_است،
#نه_پس_کوچه_عقل،
#دل_دیوانه_مهیاست
اگر میخواهی لب از لب باز میکنی تا #مخالفت کنی اما #حرفت را میخوانم
و میگویم : جان #فاطمه نه نگو...
اخم خفیف میکنی و میگویی : به جونت قسم نخور جانانم، هیچ نمیگویم...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_هفت📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• به سمتم برمیگردی صورتهایمان چند سانتی متر فاصله دارند #پیشانیت را روی پیشانیم میگذاری و #چشمانت را می بندی روی چشمان بسته ات دست میکشم مژگانت #خیس خیسند آرام زمزمه میکنی:
#آسمان_قصه_ی_پرواز_بلندیست
ولی، #قصه_اینست_چه_اندازه_کبوتر #باشی
❥• از تو جدا میشوم داریم از هم #دل میکنیم چادرم را روی سرت میکشم دوباره رویت را به #شهدا میکنی و
سرت پایین است #آه میخواهم از اشک هایم سیلی درست کنم اما می ترسم تو در آن غرق شوی انگار #قطره ای از دریای بغضت رفع شده به چهره ی
گرفته ات می نگرم دستی به ریشت میکشی #یاعلی گفته و چادر را کنار میزنی برمیخیزی سراتا پایمان گلی شده است #نفس عمیقی میکشم، نای بلند شدن ندارم رو به رویم #زانو ،میزنی
و میگویی :
#فاطمه حرفهامو بذار بپای ناراحتی جدی نگیر، مکث میکنی و چند ثانیه بعد ادامه میدهی ،
میای بریم #کهف_الشهدا...؟
❥• چه سوالیست که میپرسی مگر میشود جوابم #منفی باشد من با تو حاضرم به #بدترین جای جهان سفر کنم اینجا که بهشتیست برای خودش سرم را به علامت #مثبت تکان میدهم و
می گویم :
به شرطی که تا #صبح بمونیم
#عشق_میدان_جنون_است،
#نه_پس_کوچه_عقل،
#دل_دیوانه_مهیاست
اگر میخواهی لب از لب باز میکنی تا #مخالفت کنی اما #حرفت را میخوانم
و میگویم : جان #فاطمه نه نگو...
اخم خفیف میکنی و میگویی : به جونت قسم نخور جانانم، هیچ نمیگویم...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_هشتادو_هفت📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• به سمتم برمیگردی صورتهایمان چند سانتی متر فاصله دارند #پیشانیت را روی پیشانیم میگذاری و #چشمانت را می بندی روی چشمان بسته ات دست میکشم مژگانت #خیس خیسند آرام زمزمه میکنی: #آسما…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_هشت 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• دستت را به سمتم دراز میکنی
دستت را میگیرم #یاعلی میگویم
و بلند میشوم حالم #دگرگون است دستت را محکم تر میگیرم بی اختیار خم میشوم و دستت را می بوسم اشکم روی دستت سر میخورد،به #انگشتر فیروزه ایت خیره میشوم دلم قرص است که هنوز از دستت درش نیاوردی با جدیت چانه ام را میگیری و سرم را بالا میاوری نگاهت به رو به رویت است دوباره #پایین را مینگری و میگویی : عزیزدلم چرا اینقد #نگرانی ؟بخدا فردا که رفتم، دو هفته ای برمیگردم، #بغض میکنم میگویم :
چرا #نگاهم نمیکنی ؟ هان ؟
میخوای ازم #دل بکنی می ترسی نگاهم کنی #دلت بلرزه ؟خیالت راحت تو #دلت بلرزه ، #ایمانت نمی لرزه
❥• با #مهربانی نگاهم میکنی شاید دلیلت این بوده که من راحت تر دل بکنم میدانی ؟ تو پیش خودت نیستی و نمیدانی مبتلا شدن به #چشمان تو چه دردی داردمی ترسم #شیطان در جلدم فرو رفته باشد #اعوذ_بالله میگویم
و به انگشتر #فیروزه ایت خیره میشوم میگویم : بریم ؟
جوابی نمی دهی و راه میفتی چقدر امشب کم حرف شدی سوار ماشین میشویم #باران شدت گرفته، #خیس خیسیم یاد #شلمچه می افتم :
یاد #مداحیت،راه میفتیم همه جا
ساکت است بی مقدمه میگویم :
#حسام ؟
به سمتم برمیگردی و میگویی :
#جانم؟
برام #مداحی میکنی؟
دوباره به روبه رویت نگاه میکنی
و میگویی : چشششممم،کمی بعد با صدای بم #مردانه ات شروع به خواندن میکنی و من پنهانی دارم صدای قشنگت را #ضبط میکنم تا هنگام نبودنت #لالایی_قلب بی قرارم باشد : میباره #بارون_روی_سر_مجنون ،
#توی_خیابون_رویایی
❥• میلرزه #پاهاش ، #بارونی چشماش
میگه خدایی تو کجایی ؟ من مانوسم ، به #حرمت آقا،حرم تو والله برام #بهشته
#کربلا... #کربلا .... #اللهم_الرزقنا
#کربلا ... #کربلا... #اللهم_الرزقنا ...
ادامه نمیدهی،نفس عمیقی میکشم میگویی : #فاطمه ببخشید جور نشد بریم #کربلا،جبران میکنم اشکالی نداره فدای سرت ماشین را نگه میداری #آسمان را مینگری و میگویی :
#بارون شدیده ها،خبر نداری همین شدت باران دلیل این پیاده روی شده . پیاده میشوم از پشت ماشین دو تا #چفیه میاوری یکی را روی سرم می اندازی و یکی را روی سر خودت دستم را میگیری و راه میفتیم ...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hema
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_هشت 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• دستت را به سمتم دراز میکنی
دستت را میگیرم #یاعلی میگویم
و بلند میشوم حالم #دگرگون است دستت را محکم تر میگیرم بی اختیار خم میشوم و دستت را می بوسم اشکم روی دستت سر میخورد،به #انگشتر فیروزه ایت خیره میشوم دلم قرص است که هنوز از دستت درش نیاوردی با جدیت چانه ام را میگیری و سرم را بالا میاوری نگاهت به رو به رویت است دوباره #پایین را مینگری و میگویی : عزیزدلم چرا اینقد #نگرانی ؟بخدا فردا که رفتم، دو هفته ای برمیگردم، #بغض میکنم میگویم :
چرا #نگاهم نمیکنی ؟ هان ؟
میخوای ازم #دل بکنی می ترسی نگاهم کنی #دلت بلرزه ؟خیالت راحت تو #دلت بلرزه ، #ایمانت نمی لرزه
❥• با #مهربانی نگاهم میکنی شاید دلیلت این بوده که من راحت تر دل بکنم میدانی ؟ تو پیش خودت نیستی و نمیدانی مبتلا شدن به #چشمان تو چه دردی داردمی ترسم #شیطان در جلدم فرو رفته باشد #اعوذ_بالله میگویم
و به انگشتر #فیروزه ایت خیره میشوم میگویم : بریم ؟
جوابی نمی دهی و راه میفتی چقدر امشب کم حرف شدی سوار ماشین میشویم #باران شدت گرفته، #خیس خیسیم یاد #شلمچه می افتم :
یاد #مداحیت،راه میفتیم همه جا
ساکت است بی مقدمه میگویم :
#حسام ؟
به سمتم برمیگردی و میگویی :
#جانم؟
برام #مداحی میکنی؟
دوباره به روبه رویت نگاه میکنی
و میگویی : چشششممم،کمی بعد با صدای بم #مردانه ات شروع به خواندن میکنی و من پنهانی دارم صدای قشنگت را #ضبط میکنم تا هنگام نبودنت #لالایی_قلب بی قرارم باشد : میباره #بارون_روی_سر_مجنون ،
#توی_خیابون_رویایی
❥• میلرزه #پاهاش ، #بارونی چشماش
میگه خدایی تو کجایی ؟ من مانوسم ، به #حرمت آقا،حرم تو والله برام #بهشته
#کربلا... #کربلا .... #اللهم_الرزقنا
#کربلا ... #کربلا... #اللهم_الرزقنا ...
ادامه نمیدهی،نفس عمیقی میکشم میگویی : #فاطمه ببخشید جور نشد بریم #کربلا،جبران میکنم اشکالی نداره فدای سرت ماشین را نگه میداری #آسمان را مینگری و میگویی :
#بارون شدیده ها،خبر نداری همین شدت باران دلیل این پیاده روی شده . پیاده میشوم از پشت ماشین دو تا #چفیه میاوری یکی را روی سرم می اندازی و یکی را روی سر خودت دستم را میگیری و راه میفتیم ...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hema
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
✍فرازی از یک #وصیتنامه📖
تنها #وصیت ایشان جمله کوتاه
زیر است #یاعلی
التماس دعا🙏ما را از
یادنبرید...
#شهید_محمدابراهیم_توفیقیان
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹ڪانال عهدبا شهدا🍃🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊
تنها #وصیت ایشان جمله کوتاه
زیر است #یاعلی
التماس دعا🙏ما را از
یادنبرید...
#شهید_محمدابراهیم_توفیقیان
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹ڪانال عهدبا شهدا🍃🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊
✍فرازی از یک #وصیتنامه📖
تنها #وصیت ایشان جمله کوتاه
زیر است...#یاعلی.
التماس دعا....🙏مارا از
یادنبرید...
#شهید_محمد_ابراهیم_توفقیان
🍃🌹ڪانال عهدبا شهدا🍃🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊
تنها #وصیت ایشان جمله کوتاه
زیر است...#یاعلی.
التماس دعا....🙏مارا از
یادنبرید...
#شهید_محمد_ابراهیم_توفقیان
🍃🌹ڪانال عهدبا شهدا🍃🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊