°•🌸اگربرای خدا #جنگ میکنید✌️
احتیاج ندارد
به من ودیگری #گزارش کنید
گزارش رانگهداریدبرای #قیامت🥀
°•🌸اگرکاربرای #خداست
گفتنش برای چه❗️
#شهیدحاجحسینخرازی🕊
#سالروزتولد🎈
🍃🌸| @Shahidegomnamm
احتیاج ندارد
به من ودیگری #گزارش کنید
گزارش رانگهداریدبرای #قیامت🥀
°•🌸اگرکاربرای #خداست
گفتنش برای چه❗️
#شهیدحاجحسینخرازی🕊
#سالروزتولد🎈
🍃🌸| @Shahidegomnamm
🔴 #سالروزقیام_خونین_۱۷شهریور✊
✌️ایستادند تا امروز
👈به ما بگویند
👌باید پشت #ولایت و رهبرت
ایستادگی نمایی
💢حتی اگر #دشمن_داخلی باشد
چه در #جنگ_نرم
و چه در مقابل #گلوله👊
💠 @shahidegomnamm
✌️ایستادند تا امروز
👈به ما بگویند
👌باید پشت #ولایت و رهبرت
ایستادگی نمایی
💢حتی اگر #دشمن_داخلی باشد
چه در #جنگ_نرم
و چه در مقابل #گلوله👊
💠 @shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
🚩 #هر_روز_باقافله_ی_حسینی 🚩
🍃در سپيدهدم روز #دهم_محرمالحرام سال 61 هجرى قمرى #امام_حسين (ع) يارانش را فراخواند تا #نماز_صبح را اقامه كنند. همراهان سي و دو سوار و چهل تن پياده بودند. امام به ياران و اصحابش نگاه كرد. آنها را اندك در عدد و فراوان در ايمان و عقيده يافت هر نفر از آنها برابر با بیستنفری بود كه در باطن بزدل و ترسو بودند.
🍃 #امام_حسين (ع) #سپاه را به #سه_جبهه_تقسيم نمود. سمت راست به رهبري زهیر بن قبن، سمت چپ به سرپرستي حبيب بن مظاهر و در قلب سپاه، خود ايشان اهلبیت (ع) و ديگر ياران ايستادند.
🚩 #پرچم را به دست #برادرش_عباس داد كه او بهترين نيزهانداز، بیباکترین و نيرومندترين افراد بود.
👺 #عمر_بن_سعد دستور داد تا #لشكرش را كه متشكل از سي هزار نفر پياده و سواره بود، منظم كنند.
💢 #عبدالله_بن_زهير بن سليم ازدي را بر اهالي مدينه گمارد. #عبدالرحمن بن ابي سبره حنفي را بر اهالي مذحج و اسد، #قيس_بن_اشعث را بر اهالي ربيعه، كنده و #حر_بن_يزيد رياحي را در رأس اهالي تميم و همدان قرارداد. سپس اين عده را به دو قسمت تقسيم كرد. قسمت راست كه امير آن #عمرو_بن_حجاج زبيدي بود و قسمت چپ كه در رأس آن #شمربن_ذيالجوشن عامري قرار داشت.
💢آنگاه #لشكر را به دو بخش #پياده و #سواره تقسيم نمود. فرماندهي پياده با شبث بن ربعي و سواره با عزره بن قيس احمسي بود و پرچم را به دست غلامش ذويد داد.
✨از #امام_زینالعابدین (ع) نقلشده است كه فرمود:👇👇
✳️ #صبح_عاشورا، چون #سپاه دشمن بر امام حسين (ع) رو آورد، #امام دست به #دعا برداشت و عرض كرد: بار الها! در هر اندوهي، تكيهگاهي و در هر سختي اميد مني.
✨در هر حادثه ناگواري كه بر من آيد، پشت و پناه و ذخيره مني! چهبسا غمي كه در آن دل، خوار و دشمن، شاد میشد و من آن را به درگاهت آورده و به تو شكوه كردم، تا از جز تو بريده و تنها به تو رو آورده باشم و تو گشايش دادي و آن را از من راندي. پس تو دارنده هر نعمت و صاحب هر نيكي و مقصد اعلاي هر خواستهاي.✳️
🍃 #امام تصميم گرفت كه براي #آخرين_بار با #عمر_بن_سعد #ملاقات كرده و حجت نهايي را بر او تمام كند تا براي او ديگر عذري نماند. لذا او را فراخواند و به او چنين فرمود:👇
🔶اي #عمر، تو چنين میاندیشی كه #مرا_میکشی و #يزيد حكومت ري و گرگان را به تو میدهد!
🔶به خدا سوگند كه از آن سيراب نخواهي شد و اين مطلبي است حتمي. هر چه میخواهی انجام بده كه نه در دنيا و نه در آخرت به شادي نخواهي رسي. مانند اين است كه من سر تو را بر چوبدستی میبینم كه كودكان به آن سنگ زده و آن را هدف گرفتهاند.
🔶 #امام (ع) همه #راههای_هدايت و ارشاد به راه راست را به كار برد تا از #جنگ_جلوگيري كند زيرا كه او صاحب دعوت خير و سلامتي، دعوت به اسلام بود.
🔶تنها زماني كه تير چون باران بهسوی سپاه امام روانه شد، در اين هنگام امام تصميم به جنگ گرفت تا آنها به امر خداوند بازگردند.
🍃بعد از #شروع_جنگ پیدرپی #اصحاب امام (ع) #كشته میشدند و چون يك نفر يا دو نفر از آنان به #شهادت میرسید پيدا بود، ولي از لشكر انبوه ابن سعد هر چه كشته میشد، نمودار نبود.
💠موقع #نماز زهير بن قين و سعيد بن عبدالله از شدت تيرها سست شد و بر زمين افتاد و گفت: خدايا سلام مرا به پيامبرت برسان و آنچه از درد و زخم به من رسيده به او بگو كه من از ياري ذريه رسول خدا، ثواب تو را خواهانم.
💠پس روي به امام كرد و گفت: اي پسر رسول خدا آيا راضي شدي؟ امام فرمود: تو قبل از من به #بهشت میرسی.
🍂 #عصر_عاشورا، پس از جنگهای بسياري كه #امام (ع) داشت، لحظهاي براي استراحت ايستاد.
🍂در اين هنگام #سنگي از سوي دشمن آمد و بر #پيشاني ايشان نشست كه #خون از آن جنبش كرد. امام خواست كه با #جامه، خون از #چهره_پاك كند كه #تيري_سه_شعبه و مسموم بر #سينه حضرت نشست.
🍂 #امام_صادق (ع) دراینباره میفرماید: در #پيكر_جدم، #جاي_سي_و_دو_زخم_نيزه و #چهل_و_چهار ضربت #شمشير ديده شد.
جبه سياه فامي كه بر تن آن حضرت بود براثر ضربت شمشير و نيزه پاره شده بود.
✨السلام عليالحسين و علي علي بن حسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين .✨
#کاروان_عشق
#دهم_ماه_محرمالحرام
#عاشورای_حسینی
#یا_حسین 🚩
🏴 ڪانال عهـدبا شهـدا👇
🏴 @Shahidegomnamm
🍃در سپيدهدم روز #دهم_محرمالحرام سال 61 هجرى قمرى #امام_حسين (ع) يارانش را فراخواند تا #نماز_صبح را اقامه كنند. همراهان سي و دو سوار و چهل تن پياده بودند. امام به ياران و اصحابش نگاه كرد. آنها را اندك در عدد و فراوان در ايمان و عقيده يافت هر نفر از آنها برابر با بیستنفری بود كه در باطن بزدل و ترسو بودند.
🍃 #امام_حسين (ع) #سپاه را به #سه_جبهه_تقسيم نمود. سمت راست به رهبري زهیر بن قبن، سمت چپ به سرپرستي حبيب بن مظاهر و در قلب سپاه، خود ايشان اهلبیت (ع) و ديگر ياران ايستادند.
🚩 #پرچم را به دست #برادرش_عباس داد كه او بهترين نيزهانداز، بیباکترین و نيرومندترين افراد بود.
👺 #عمر_بن_سعد دستور داد تا #لشكرش را كه متشكل از سي هزار نفر پياده و سواره بود، منظم كنند.
💢 #عبدالله_بن_زهير بن سليم ازدي را بر اهالي مدينه گمارد. #عبدالرحمن بن ابي سبره حنفي را بر اهالي مذحج و اسد، #قيس_بن_اشعث را بر اهالي ربيعه، كنده و #حر_بن_يزيد رياحي را در رأس اهالي تميم و همدان قرارداد. سپس اين عده را به دو قسمت تقسيم كرد. قسمت راست كه امير آن #عمرو_بن_حجاج زبيدي بود و قسمت چپ كه در رأس آن #شمربن_ذيالجوشن عامري قرار داشت.
💢آنگاه #لشكر را به دو بخش #پياده و #سواره تقسيم نمود. فرماندهي پياده با شبث بن ربعي و سواره با عزره بن قيس احمسي بود و پرچم را به دست غلامش ذويد داد.
✨از #امام_زینالعابدین (ع) نقلشده است كه فرمود:👇👇
✳️ #صبح_عاشورا، چون #سپاه دشمن بر امام حسين (ع) رو آورد، #امام دست به #دعا برداشت و عرض كرد: بار الها! در هر اندوهي، تكيهگاهي و در هر سختي اميد مني.
✨در هر حادثه ناگواري كه بر من آيد، پشت و پناه و ذخيره مني! چهبسا غمي كه در آن دل، خوار و دشمن، شاد میشد و من آن را به درگاهت آورده و به تو شكوه كردم، تا از جز تو بريده و تنها به تو رو آورده باشم و تو گشايش دادي و آن را از من راندي. پس تو دارنده هر نعمت و صاحب هر نيكي و مقصد اعلاي هر خواستهاي.✳️
🍃 #امام تصميم گرفت كه براي #آخرين_بار با #عمر_بن_سعد #ملاقات كرده و حجت نهايي را بر او تمام كند تا براي او ديگر عذري نماند. لذا او را فراخواند و به او چنين فرمود:👇
🔶اي #عمر، تو چنين میاندیشی كه #مرا_میکشی و #يزيد حكومت ري و گرگان را به تو میدهد!
🔶به خدا سوگند كه از آن سيراب نخواهي شد و اين مطلبي است حتمي. هر چه میخواهی انجام بده كه نه در دنيا و نه در آخرت به شادي نخواهي رسي. مانند اين است كه من سر تو را بر چوبدستی میبینم كه كودكان به آن سنگ زده و آن را هدف گرفتهاند.
🔶 #امام (ع) همه #راههای_هدايت و ارشاد به راه راست را به كار برد تا از #جنگ_جلوگيري كند زيرا كه او صاحب دعوت خير و سلامتي، دعوت به اسلام بود.
🔶تنها زماني كه تير چون باران بهسوی سپاه امام روانه شد، در اين هنگام امام تصميم به جنگ گرفت تا آنها به امر خداوند بازگردند.
🍃بعد از #شروع_جنگ پیدرپی #اصحاب امام (ع) #كشته میشدند و چون يك نفر يا دو نفر از آنان به #شهادت میرسید پيدا بود، ولي از لشكر انبوه ابن سعد هر چه كشته میشد، نمودار نبود.
💠موقع #نماز زهير بن قين و سعيد بن عبدالله از شدت تيرها سست شد و بر زمين افتاد و گفت: خدايا سلام مرا به پيامبرت برسان و آنچه از درد و زخم به من رسيده به او بگو كه من از ياري ذريه رسول خدا، ثواب تو را خواهانم.
💠پس روي به امام كرد و گفت: اي پسر رسول خدا آيا راضي شدي؟ امام فرمود: تو قبل از من به #بهشت میرسی.
🍂 #عصر_عاشورا، پس از جنگهای بسياري كه #امام (ع) داشت، لحظهاي براي استراحت ايستاد.
🍂در اين هنگام #سنگي از سوي دشمن آمد و بر #پيشاني ايشان نشست كه #خون از آن جنبش كرد. امام خواست كه با #جامه، خون از #چهره_پاك كند كه #تيري_سه_شعبه و مسموم بر #سينه حضرت نشست.
🍂 #امام_صادق (ع) دراینباره میفرماید: در #پيكر_جدم، #جاي_سي_و_دو_زخم_نيزه و #چهل_و_چهار ضربت #شمشير ديده شد.
جبه سياه فامي كه بر تن آن حضرت بود براثر ضربت شمشير و نيزه پاره شده بود.
✨السلام عليالحسين و علي علي بن حسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين .✨
#کاروان_عشق
#دهم_ماه_محرمالحرام
#عاشورای_حسینی
#یا_حسین 🚩
🏴 ڪانال عهـدبا شهـدا👇
🏴 @Shahidegomnamm
📒 #کلام_شهید👆👆
💥«جنگ نرم؛ مرد میخواهد!»✌️
💢جنگ نرم را جدی بگیرید...
📝یادداشت #شهید_محسن_حججی
درباره #جنگ_نرم که همسر شهید به
رؤیت #رهبر انقلاب اسلامی رساند.
۹۶/۷/۱۱
💠 @Shahidegomnamm 👈
💥«جنگ نرم؛ مرد میخواهد!»✌️
💢جنگ نرم را جدی بگیرید...
📝یادداشت #شهید_محسن_حججی
درباره #جنگ_نرم که همسر شهید به
رؤیت #رهبر انقلاب اسلامی رساند.
۹۶/۷/۱۱
💠 @Shahidegomnamm 👈
#وصیتنامه📜
#بر_حذر باشید
ڪه بعد ازگذشت
سه دهه از #انقلاب
#جنگ هنوزبه پایان
نرسیده،بلڪه جنگ امروز
بسی سخت تراز #دفاع👊
#هشت_ساله می باشد.
#شهید_حامد_کوچک_زاده🌷
#مدافع_حرم✌️
🍃🌸 @Shahidegomnamm
#بر_حذر باشید
ڪه بعد ازگذشت
سه دهه از #انقلاب
#جنگ هنوزبه پایان
نرسیده،بلڪه جنگ امروز
بسی سخت تراز #دفاع👊
#هشت_ساله می باشد.
#شهید_حامد_کوچک_زاده🌷
#مدافع_حرم✌️
🍃🌸 @Shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوپنجاهم بسم رب الشهدا 🍃مادر کم کسی نیست ... #مادر_ضامن است ... مگر نه اینست که وقتی پیش بزرگی می رویم باید یک با آبرو همراهی مان کند ؟ ... با صدای زنگ در متوقف شدم ... این وقت شب ، کی می تونست باشه ؟ دفترچه رو گذاشتم جاش. چادرمو…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوپنجاه_ویکم
🌸پوفی کشیدم و رفتم چای دم کردم ... دوباره کنارش نشستم و شروع کردم به اصرار کردن ... مامان نفس عمیقی کشیدو گفت : خیلی خب ...میگم ... من کنجکاوی های نوجوونیم مقارن با زمان #انقلاب بود ...
🌸همه جور کتاب می خوندم ... کتابای ممنوعه .ولی طرفدار هیچ گروهی نبودم ... شاید سنم کم بود ... از همون روزا هر روز از پنجره ی اتاقم بیرونو نگاه می کردم ... هر روز راس ساعت 7 صبح ، #مهدی از خونشون می زد بیرون و می رفت دانشگاه ... جوون بودم و خام ...
💞انگار وابسته ی این شده بودم که هفت صبح بیدار شم و راه رفتنشو نگاه کنم ...دقیق بود و خوش تیپ . وقتی #جنگ شد ،دیگه ندیدمش ... چند هفته مریض بودم و بی تاب ...
🌸 بلاخره تصمیممو گرفتم ... وسایلمو جمع کردم . مامان و بابام حریفم نشدن ، رفتم #خرمشهر ... ادم معتقدی نبودم ... وارد خرمشهر که شدم انگار گرد مرگ به شهر پاشیده بودن . بیمارستان پر از مجروح و شهید بود ... با این که ادم بی تجربه ای بودم ولی توی بیمارستان نیرو کم بود ...
🌸انگار مهدی رو از یاد برده بودم .بعنوان پرستار اوایل کار پانسمان انجام می دادم ولی کم کم یاد گرفتم ... چند ماهی گذشت ... حس می کردم باید به مجروحا کمک کنم از طرفی هم بی اندازه دل تنگ مهدی شده بودم ...
🌸خندیدو و ادامه داد : فکر می کردم شاید ازدواج کرده باشه ... یه روز که فردای عملیات بود و هی مجروح میاوردن ... طبق معمول با عجله و در عین حال ظرافت مشغول بخیه زخم یکی از مجروحا بودم ... موهام از گوشه ی مقنعم ریخته بود بیرون و آستینامم داده بودم بالا تا مزاحم کارم نشه .
🌸دکتر صادقی صدام کرد . رفتم پیشش ، بالای سر یه مجروح داشت #ترکشو رو از کتفش در میاورد ... #رزمندهه پشتش به من بود ... داشتم کمکش می کردم ... برخلاف خیلی از مجروحا ، اصلا صداش درنمیومد ...
💠ادامـــه دارد....
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
#فرمانده_من
#قسمت_صدوپنجاه_ویکم
🌸پوفی کشیدم و رفتم چای دم کردم ... دوباره کنارش نشستم و شروع کردم به اصرار کردن ... مامان نفس عمیقی کشیدو گفت : خیلی خب ...میگم ... من کنجکاوی های نوجوونیم مقارن با زمان #انقلاب بود ...
🌸همه جور کتاب می خوندم ... کتابای ممنوعه .ولی طرفدار هیچ گروهی نبودم ... شاید سنم کم بود ... از همون روزا هر روز از پنجره ی اتاقم بیرونو نگاه می کردم ... هر روز راس ساعت 7 صبح ، #مهدی از خونشون می زد بیرون و می رفت دانشگاه ... جوون بودم و خام ...
💞انگار وابسته ی این شده بودم که هفت صبح بیدار شم و راه رفتنشو نگاه کنم ...دقیق بود و خوش تیپ . وقتی #جنگ شد ،دیگه ندیدمش ... چند هفته مریض بودم و بی تاب ...
🌸 بلاخره تصمیممو گرفتم ... وسایلمو جمع کردم . مامان و بابام حریفم نشدن ، رفتم #خرمشهر ... ادم معتقدی نبودم ... وارد خرمشهر که شدم انگار گرد مرگ به شهر پاشیده بودن . بیمارستان پر از مجروح و شهید بود ... با این که ادم بی تجربه ای بودم ولی توی بیمارستان نیرو کم بود ...
🌸انگار مهدی رو از یاد برده بودم .بعنوان پرستار اوایل کار پانسمان انجام می دادم ولی کم کم یاد گرفتم ... چند ماهی گذشت ... حس می کردم باید به مجروحا کمک کنم از طرفی هم بی اندازه دل تنگ مهدی شده بودم ...
🌸خندیدو و ادامه داد : فکر می کردم شاید ازدواج کرده باشه ... یه روز که فردای عملیات بود و هی مجروح میاوردن ... طبق معمول با عجله و در عین حال ظرافت مشغول بخیه زخم یکی از مجروحا بودم ... موهام از گوشه ی مقنعم ریخته بود بیرون و آستینامم داده بودم بالا تا مزاحم کارم نشه .
🌸دکتر صادقی صدام کرد . رفتم پیشش ، بالای سر یه مجروح داشت #ترکشو رو از کتفش در میاورد ... #رزمندهه پشتش به من بود ... داشتم کمکش می کردم ... برخلاف خیلی از مجروحا ، اصلا صداش درنمیومد ...
💠ادامـــه دارد....
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوپنجاه_ودوم 🌸کار دکتر که تموم شد طبق معمول مشغول بخیه و پانسمان شدم ... صداشو شنیدم .. خم شدم سمت صورتش ببینم چی میگه ... دیدم مهدیه ... #شوکه نگاش کردم ... بی اختیار زدم زیر گریه ... مهدی اصلا نگاهم نمی کرد ولی وقتی فهمید منم…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوپنجاه_وسوم
🌺حالم خیلی بد بود ... برام خواستگار اومده بود ... همه ی شرایطش خوب بود ... هیچ عذری رو خانوادم نمی پذیرفتن ... با اون خواستگاره رفتیم بیرون برای خرید عقد ...توی کوچه نگاهم به مهدی افتاد که با #لباسای_خاکی جلوی درشون بود ... #غریبانه نگاهم کرد ... با ناامیدی نگاهش کردم ... بغض داشتم ....
🌺شب که اومدم خونه مادر مهدی خونمون بود ... سلام دادمو رفتم تو اتاقم . حرفاشونو میشنیدم .به مامانم می گفت : مهدی خیلی وقته که خاطر لیلا رو می خواد ولی بخاطر #جنگ رفت جبهه .
🌺احساس وظیفه می کرد و نمی تونست برگرده ... همیشه تو نامه هاش به مادرش از لیلا جان می پرسه....بچم ازون موقع که برگشته حال و روز خوبی نداره ... پسره ، #غرور داره ولی من می بینم داره آب میشه ...
🌺تو رو خدا ، به لیلا بگید ... مهدی من درس خوندس ... تا اومدیم براش آستین بالا بزنیم ، جنگ شد ...
همچین با مظلوم حرف میزد که منم گریم گرفت ...بیشتر اشک شوق بود ، نمی تونستم تصور کنم که حتی بهم فکر میکنه ... کلی گریه کردم ...
🌺موقع رفتن مادرش ، دوییدم پشت پنجره ، دیدم روبه رو ی پنجره ایستاده و داره نگاه می کنه ... تا منو دید سرشو انداخت پایین ... وقتی مامانم اومدو چشمای سرخمو دید ، لو رفتم ....
با لبخند مهربونی نگاهم کرد ... با ذوق و شوق گفتم : مامان بقیشو بگو دیگه ... خیلی فیلم هندیه ...!
🌺_ ای بابا گلوم خشک شد !
با عجله دوییدم و چای آوردم ...مامان مقداری چای نوشید ...با اعتراض گفتم : مامان بگو دیگه ... بقیش چی شد ؟
_ هیچی نشد دخترم ... خانوادم راضی نمی شدن ... منم که ازین وضع خسته شده بودم یواشکی رفتم خرمشهر...
🌺 وقتی وارد بیمارستان شدم ، دیدم مهدی روی زمین ضرب گرفته و منتظر کسیه ...با کلی تپش قلب و اضطراب جلو رفتم و سلام دادم ... با دیدن من سرشو اورد بالا . نگاهش به رو به رو بود ... خیلی باصلابت و محکم بود ... با جدیت گفت : خانم اصلانی ، لطفا برگردید تهران ... خانوادتون نگرانن ...
🌺حرفی از خواستگاری نزد . فکر کردم منصرف شده ... وقتی داشت می رفت گفت : من تا رضایت پدرتونو بدست نیاورم دست برنمی دارم .فکر می کردم بابام خیلی عصبانی شه بی اجازه اومدم . ولی بابام خدابیامرز مرد خوش قلبی بود و صلاحمو می خواست . با اینکه ازم ناراحت بود ،باهام کنار اومد ...
🌺 البته رایزنیهای مهدی هم بی تاثیر نبود . بابام گفت زود برگردم ... وقتی فهمیدم خواستگارم با یکی دیگه ازدواج کرده خیالم راحت شد و برگشتم ... مهدی کار خودشو کرد و دل بابامو به دست آورد ... سال 64 بود که ازدواج کردیم ...
🌺تازه اونموقع فهمیدم مهدی چه آدم شوخ و خوش برخوردیه ... باهم جنوب بودیم مهدی منطقه بودومنم بیمارستان . زندگیمون خوب بود ... با اینکه همیشه دلم برای مهدی که تو منطقه بود شور میزد ... تا اینکه فهمیدم باردارم ... متعجب نگاهش کردم ... لحنش ناراحت بود .
🌺ادامه داد : مهدی خیلی خوشحال بود ... اصرار داشت برام پیش پدر و مادرم ولی من نمی تونستم از اونجا دل بکنم ... ماه های آخر بارداریم شب تو خونه تنها بودم ... نزدیک خونمون خمپاره زدن .... بچم افتاد ... حالم از لحاظ روحی اصلا خوب نبود ...
🌺دیگه بچه دار نمی شدیم ... خودمو سرزنش می کردم ... مهدی بیچاره هیچی نمی گفت فقط منو دلداری میداد ... جنگ تموم شد ه بود . رفتیم حرم امام رضا ، دخیل بستیم ... تا اینکه سال72 با عنایت امام رضا خدا تو رو بهمون داد ...
🌺واسه همینه که بابات اینقد دوست داره و ازت دلگیره شبا تنها میمونی ... می ترسه اتفاقی واست پیش بیاد ...
سرمو رو شونه ی مامان گذاشتم و گفتم : بابا عجب جنتلمنی بوده ها...
مامان خندید و سرمو نوازش کرد
💠ادامه دارد....
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
#فرمانده_من
#قسمت_صدوپنجاه_وسوم
🌺حالم خیلی بد بود ... برام خواستگار اومده بود ... همه ی شرایطش خوب بود ... هیچ عذری رو خانوادم نمی پذیرفتن ... با اون خواستگاره رفتیم بیرون برای خرید عقد ...توی کوچه نگاهم به مهدی افتاد که با #لباسای_خاکی جلوی درشون بود ... #غریبانه نگاهم کرد ... با ناامیدی نگاهش کردم ... بغض داشتم ....
🌺شب که اومدم خونه مادر مهدی خونمون بود ... سلام دادمو رفتم تو اتاقم . حرفاشونو میشنیدم .به مامانم می گفت : مهدی خیلی وقته که خاطر لیلا رو می خواد ولی بخاطر #جنگ رفت جبهه .
🌺احساس وظیفه می کرد و نمی تونست برگرده ... همیشه تو نامه هاش به مادرش از لیلا جان می پرسه....بچم ازون موقع که برگشته حال و روز خوبی نداره ... پسره ، #غرور داره ولی من می بینم داره آب میشه ...
🌺تو رو خدا ، به لیلا بگید ... مهدی من درس خوندس ... تا اومدیم براش آستین بالا بزنیم ، جنگ شد ...
همچین با مظلوم حرف میزد که منم گریم گرفت ...بیشتر اشک شوق بود ، نمی تونستم تصور کنم که حتی بهم فکر میکنه ... کلی گریه کردم ...
🌺موقع رفتن مادرش ، دوییدم پشت پنجره ، دیدم روبه رو ی پنجره ایستاده و داره نگاه می کنه ... تا منو دید سرشو انداخت پایین ... وقتی مامانم اومدو چشمای سرخمو دید ، لو رفتم ....
با لبخند مهربونی نگاهم کرد ... با ذوق و شوق گفتم : مامان بقیشو بگو دیگه ... خیلی فیلم هندیه ...!
🌺_ ای بابا گلوم خشک شد !
با عجله دوییدم و چای آوردم ...مامان مقداری چای نوشید ...با اعتراض گفتم : مامان بگو دیگه ... بقیش چی شد ؟
_ هیچی نشد دخترم ... خانوادم راضی نمی شدن ... منم که ازین وضع خسته شده بودم یواشکی رفتم خرمشهر...
🌺 وقتی وارد بیمارستان شدم ، دیدم مهدی روی زمین ضرب گرفته و منتظر کسیه ...با کلی تپش قلب و اضطراب جلو رفتم و سلام دادم ... با دیدن من سرشو اورد بالا . نگاهش به رو به رو بود ... خیلی باصلابت و محکم بود ... با جدیت گفت : خانم اصلانی ، لطفا برگردید تهران ... خانوادتون نگرانن ...
🌺حرفی از خواستگاری نزد . فکر کردم منصرف شده ... وقتی داشت می رفت گفت : من تا رضایت پدرتونو بدست نیاورم دست برنمی دارم .فکر می کردم بابام خیلی عصبانی شه بی اجازه اومدم . ولی بابام خدابیامرز مرد خوش قلبی بود و صلاحمو می خواست . با اینکه ازم ناراحت بود ،باهام کنار اومد ...
🌺 البته رایزنیهای مهدی هم بی تاثیر نبود . بابام گفت زود برگردم ... وقتی فهمیدم خواستگارم با یکی دیگه ازدواج کرده خیالم راحت شد و برگشتم ... مهدی کار خودشو کرد و دل بابامو به دست آورد ... سال 64 بود که ازدواج کردیم ...
🌺تازه اونموقع فهمیدم مهدی چه آدم شوخ و خوش برخوردیه ... باهم جنوب بودیم مهدی منطقه بودومنم بیمارستان . زندگیمون خوب بود ... با اینکه همیشه دلم برای مهدی که تو منطقه بود شور میزد ... تا اینکه فهمیدم باردارم ... متعجب نگاهش کردم ... لحنش ناراحت بود .
🌺ادامه داد : مهدی خیلی خوشحال بود ... اصرار داشت برام پیش پدر و مادرم ولی من نمی تونستم از اونجا دل بکنم ... ماه های آخر بارداریم شب تو خونه تنها بودم ... نزدیک خونمون خمپاره زدن .... بچم افتاد ... حالم از لحاظ روحی اصلا خوب نبود ...
🌺دیگه بچه دار نمی شدیم ... خودمو سرزنش می کردم ... مهدی بیچاره هیچی نمی گفت فقط منو دلداری میداد ... جنگ تموم شد ه بود . رفتیم حرم امام رضا ، دخیل بستیم ... تا اینکه سال72 با عنایت امام رضا خدا تو رو بهمون داد ...
🌺واسه همینه که بابات اینقد دوست داره و ازت دلگیره شبا تنها میمونی ... می ترسه اتفاقی واست پیش بیاد ...
سرمو رو شونه ی مامان گذاشتم و گفتم : بابا عجب جنتلمنی بوده ها...
مامان خندید و سرمو نوازش کرد
💠ادامه دارد....
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
│ ✍ #خاطره│
صبحانه ای🍳 ڪه به #خلبان ها ✈️
می دادم،ڪره،مربا و پنیر🧀 بود.
یڪ روز #شهیدڪشوری مرا صدا زد گفت:
فلانی! گفتم بله:
گفت:شما در یڪ #منطقه جنگی💣
در مهمان سرا #ڪار می ڪنید، پس باید بدانید #مملڪت ما در حال #جنگ است و در تحریم #اقتصادی به سر می برد.
شما نباید ڪره، مربا و پنیر🧀 را باهم به ما بدهید درست است ڪه ماباید با
💣توپ و تانڪ های #دشمن بجنگیم ولی این دلیل نمی شود ما این گونه غذا بخوریم.
شما باید یڪ روز به ما #ڪره ،روز دیگر #پنیر و روز سوم به ما #مربا بدهید.
در سه روز باید از این ها استفاده ڪنیم وگرنه #اصراف است، من از شما خواهش می ڪنم ڪه این #ڪار را نڪنید
من گفتم:چشم...😊
#خلبان🛩
#هوا_نیروی_ارتش🍃🌹
#شهید_احمد_ڪشوری🕊
#سالگرد_شهادت 1359/09/15🍂
#استان_قزوین_زاده 1332🍃
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
│ ✍ #خاطره│
صبحانه ای🍳 ڪه به #خلبان ها ✈️
می دادم،ڪره،مربا و پنیر🧀 بود.
یڪ روز #شهیدڪشوری مرا صدا زد گفت:
فلانی! گفتم بله:
گفت:شما در یڪ #منطقه جنگی💣
در مهمان سرا #ڪار می ڪنید، پس باید بدانید #مملڪت ما در حال #جنگ است و در تحریم #اقتصادی به سر می برد.
شما نباید ڪره، مربا و پنیر🧀 را باهم به ما بدهید درست است ڪه ماباید با
💣توپ و تانڪ های #دشمن بجنگیم ولی این دلیل نمی شود ما این گونه غذا بخوریم.
شما باید یڪ روز به ما #ڪره ،روز دیگر #پنیر و روز سوم به ما #مربا بدهید.
در سه روز باید از این ها استفاده ڪنیم وگرنه #اصراف است، من از شما خواهش می ڪنم ڪه این #ڪار را نڪنید
من گفتم:چشم...😊
#خلبان🛩
#هوا_نیروی_ارتش🍃🌹
#شهید_احمد_ڪشوری🕊
#سالگرد_شهادت 1359/09/15🍂
#استان_قزوین_زاده 1332🍃
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
°•🌸
✍ #خاطره
به شوهرم گفتم:
#جنگ ڪه تمام شدبرایم
یڪ #مسجدی پیداڪن
ڪه نیاز به #سرایدار داشته باشد
شوهرم گفت:برای چی!
#دڪتر در جواب گفت:
برای #زندگی...
#شهید_مصطفی_چمران🍃🌹
💠ID @Shahidegomnamm🕊
✍ #خاطره
به شوهرم گفتم:
#جنگ ڪه تمام شدبرایم
یڪ #مسجدی پیداڪن
ڪه نیاز به #سرایدار داشته باشد
شوهرم گفت:برای چی!
#دڪتر در جواب گفت:
برای #زندگی...
#شهید_مصطفی_چمران🍃🌹
💠ID @Shahidegomnamm🕊
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_هشتادو_چهار📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• گرفتمش رو به روم با #عشق نگاهش کردمو بعد همون نگاه عاشقانمو به حسام دوختم #حسام بهم نزدیک شد و گفت: از صبحه تو دلم یه شوری دارم تا اینو ببینی می دونستم #خوشت میاد بردمش یه خیاط…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_پنج📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• به مزار میرسیم #نگاه خسته ات را نثار چشمانم میکنی نگاهی که خستگی اش حاصل #جنگ و #کار و #جسم نیست نگاهت خسته است، این خستگی حاصل از #روح توست تو دلت گرفته ، #آسمان چشمانت هوای #باریدن دارد
میگویی : بانو ! بشین توی ماشین زود برمیگردم ،هیچ نمیگویم و فقط نگاهت میکنم نمی دانم #امشب چرا اینطور شده ام #ندایی در درونم میگوید : این آخرین نگاه هایم به توست،
❥• از این فکر #سخت آزرده میشوم دستت را جلوی صورتم تکان میدهی و میگویی : کجایی حاج خانوم ؟؟؟
(مکث) باشه؟؟؟
#تلخندی میزنم و میگویم : #اطاعت فرمانده، تو پیاده میشوی و #چفیه بر دوش آرام آرا م توی تاریکی گم میشوی اینجا هیچ #فانوسی روشن نیست از رفتنت حوصله ام سر میرود باورت میشود؟ توی همین چند دقیقه #دلم برایت تنگ شد کمی بعد روی شیشه ی ماشین #قطره های کوچکی میافت
# باران است که #نم_نم میبارد روی شیشه #بوسه میزند و بعد #سر میخورد، دستم را روی شکمم میگذارم نی نی #لگد میزند،انگار بازیش گرفته کاسه صبرم لبریز میشود هن هن کنان پیاده میشوم و در را قفل میکنم،
❥• یاد اصرار #مکررت برای آمدن به اینجا میافتم دلم ناگه #شور میزند سلانه سلانه از میان #قبور عبور میکنم تا به قطعه #نامداران بی نام میرسم اینجا گویی روز است این #فانوس ها اینجا را #بهشت میکنند،به دوستانم سلام میدهم صدای زوزه ی #باد مرا
به خود می آورد،چشمانم دور و بر را میکاود و دنبال تو میگردد دستم را به کمر میگیرم تا بتوانم راه بروم به شوق رویت گام برمیدارم امشب چقدر #خلوت است،
❥• امشب #منو_تو ، #مهتاب، #شهدا
و #خدا قشنگ ترین #مراعات النظیر میشوییم ،شهدا رفقایمان اند و مهتاب برق کوچکی از چشمان تو و خدا خالق این همه زیباییست اوشاعر شعریست مثل تو صدای ناله ای متوقفم میکند، #قلبم مرا به سمت صدا هدایت میکند چشم میگشایم اینجا مزار #شهدای مدافع حرم است تو را میبینم رو به رفقایت و پشت به من زانو زده ای و ضجه میزنی #گوش میسپارم به درد و دل هایت با دوستانت خلوت کرده ای
❥• میگویی :
اشکان ! #بی معرفت #رفیق کجا رفتی محمد رضا! تنها تنها #بهشتی شدی؟؟؟ #مصطفی کجایی؟؟؟ بخدا دلم واست #تنگ شده آهای #معراجیاااااا کجایید ؟؟؟؟ چرا نوبتم نمیرسه ؟ خستم از اینهمه #دلتنگی خدا منو بو کردی؟ بوی دنیا میدادم ؟؟؟ آره؟ من لیاقت ندارم ؟!!! گریه #امانت را میبرد زیر #باران خیس شده ایم بغضی گلویم را چنگ میزدو اشک هایم سرازیر میشود ... بغض #نامرد است...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_پنج📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• به مزار میرسیم #نگاه خسته ات را نثار چشمانم میکنی نگاهی که خستگی اش حاصل #جنگ و #کار و #جسم نیست نگاهت خسته است، این خستگی حاصل از #روح توست تو دلت گرفته ، #آسمان چشمانت هوای #باریدن دارد
میگویی : بانو ! بشین توی ماشین زود برمیگردم ،هیچ نمیگویم و فقط نگاهت میکنم نمی دانم #امشب چرا اینطور شده ام #ندایی در درونم میگوید : این آخرین نگاه هایم به توست،
❥• از این فکر #سخت آزرده میشوم دستت را جلوی صورتم تکان میدهی و میگویی : کجایی حاج خانوم ؟؟؟
(مکث) باشه؟؟؟
#تلخندی میزنم و میگویم : #اطاعت فرمانده، تو پیاده میشوی و #چفیه بر دوش آرام آرا م توی تاریکی گم میشوی اینجا هیچ #فانوسی روشن نیست از رفتنت حوصله ام سر میرود باورت میشود؟ توی همین چند دقیقه #دلم برایت تنگ شد کمی بعد روی شیشه ی ماشین #قطره های کوچکی میافت
# باران است که #نم_نم میبارد روی شیشه #بوسه میزند و بعد #سر میخورد، دستم را روی شکمم میگذارم نی نی #لگد میزند،انگار بازیش گرفته کاسه صبرم لبریز میشود هن هن کنان پیاده میشوم و در را قفل میکنم،
❥• یاد اصرار #مکررت برای آمدن به اینجا میافتم دلم ناگه #شور میزند سلانه سلانه از میان #قبور عبور میکنم تا به قطعه #نامداران بی نام میرسم اینجا گویی روز است این #فانوس ها اینجا را #بهشت میکنند،به دوستانم سلام میدهم صدای زوزه ی #باد مرا
به خود می آورد،چشمانم دور و بر را میکاود و دنبال تو میگردد دستم را به کمر میگیرم تا بتوانم راه بروم به شوق رویت گام برمیدارم امشب چقدر #خلوت است،
❥• امشب #منو_تو ، #مهتاب، #شهدا
و #خدا قشنگ ترین #مراعات النظیر میشوییم ،شهدا رفقایمان اند و مهتاب برق کوچکی از چشمان تو و خدا خالق این همه زیباییست اوشاعر شعریست مثل تو صدای ناله ای متوقفم میکند، #قلبم مرا به سمت صدا هدایت میکند چشم میگشایم اینجا مزار #شهدای مدافع حرم است تو را میبینم رو به رفقایت و پشت به من زانو زده ای و ضجه میزنی #گوش میسپارم به درد و دل هایت با دوستانت خلوت کرده ای
❥• میگویی :
اشکان ! #بی معرفت #رفیق کجا رفتی محمد رضا! تنها تنها #بهشتی شدی؟؟؟ #مصطفی کجایی؟؟؟ بخدا دلم واست #تنگ شده آهای #معراجیاااااا کجایید ؟؟؟؟ چرا نوبتم نمیرسه ؟ خستم از اینهمه #دلتنگی خدا منو بو کردی؟ بوی دنیا میدادم ؟؟؟ آره؟ من لیاقت ندارم ؟!!! گریه #امانت را میبرد زیر #باران خیس شده ایم بغضی گلویم را چنگ میزدو اشک هایم سرازیر میشود ... بغض #نامرد است...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
💕🍃
🍃
خط مقدم دشمن #پشت_بام خانه شماست...
#جنگ از این نرم تر ...
دشمن خود به #خانه ما راه پیدا ڪرده
و هرچه را میخواهد #بدست گرفته است
#ماهواره_عامل_فساد❌
#تلنگر⚠️
🍃 @Shahidegomnamm
💕🍃
🍃
خط مقدم دشمن #پشت_بام خانه شماست...
#جنگ از این نرم تر ...
دشمن خود به #خانه ما راه پیدا ڪرده
و هرچه را میخواهد #بدست گرفته است
#ماهواره_عامل_فساد❌
#تلنگر⚠️
🍃 @Shahidegomnamm
💕🍃
🖇 #کلام_شهید
باید بخود #جرأت داد...
این نوع جنگیدن بدرد نمیخورد
و لازم است ڪه #استراتژی در این #جنگ عوض شود.
#شهید_حسن_باقری🕊
#سالروز_شهادت🍂
___🌸🍃
❥ @Shahidegomnamm
باید بخود #جرأت داد...
این نوع جنگیدن بدرد نمیخورد
و لازم است ڪه #استراتژی در این #جنگ عوض شود.
#شهید_حسن_باقری🕊
#سالروز_شهادت🍂
___🌸🍃
❥ @Shahidegomnamm
🖇 #کلام_شهید
#شهادت را نه در #جنگ،ڪه
در #مبارزه میدهند. ما هنوز #شهادتی
بی درد می طلبیم، #غافل از آنڪه #شهادت را جز به اهل #درد...
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
❥ @Shahidegomnamm
┄┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┄
#شهادت را نه در #جنگ،ڪه
در #مبارزه میدهند. ما هنوز #شهادتی
بی درد می طلبیم، #غافل از آنڪه #شهادت را جز به اهل #درد...
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
❥ @Shahidegomnamm
┄┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┄
🖇 #کلام_شهید
باور ڪنید ڪه #جنگ هست
و جنگ امروز بسی #سخت تر
و #دشوارتر از #دفاع_هشت_ساله
میباشد دشمن...
#شهید_مدافع_حرم🕊
#حامد_کوچک_زاده🌷
#سالروز_شهادت🍂
❥ @Shahidegomnamm
┄┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┄
باور ڪنید ڪه #جنگ هست
و جنگ امروز بسی #سخت تر
و #دشوارتر از #دفاع_هشت_ساله
میباشد دشمن...
#شهید_مدافع_حرم🕊
#حامد_کوچک_زاده🌷
#سالروز_شهادت🍂
❥ @Shahidegomnamm
┄┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┄
فرازی از #وصیتنامه شهید
از #خداوند بخواهید ڪه با #وصال #شهادت از #عواقب زندگی بعد از #جنگ در #امان بمانید.
#شهید_حمید_باکری🌷
#سالروز_شهادت🍂
➣ID @Shahidegomnamm🕊
از #خداوند بخواهید ڪه با #وصال #شهادت از #عواقب زندگی بعد از #جنگ در #امان بمانید.
#شهید_حمید_باکری🌷
#سالروز_شهادت🍂
➣ID @Shahidegomnamm🕊
#کلام_شهید📃✒️
فڪرنڪنید
#جبهه به ما #نیاز دارد
ونباشیم ڪار #جنگ میخوابد؛
اصلا اینطور نیست؛ این #ما هستیم
ڪه #نیازمند این #محیط هستیم
تا به #خودسازی و...
#شهید_علی_جزمانی🍃🌺🍃
❥• @Shahidegomnamm🕊
فڪرنڪنید
#جبهه به ما #نیاز دارد
ونباشیم ڪار #جنگ میخوابد؛
اصلا اینطور نیست؛ این #ما هستیم
ڪه #نیازمند این #محیط هستیم
تا به #خودسازی و...
#شهید_علی_جزمانی🍃🌺🍃
❥• @Shahidegomnamm🕊
#کلام_شهید 🕊
میگفت:
#جنگ معامله با #خداست
خدا #خریدار
#ما فروشنده
سند #قرآن
#بهـاء بهـشت...
#شهـید_حسین_خرازی 🌸
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
🆔 ❥ @Shahidegomnamm
میگفت:
#جنگ معامله با #خداست
خدا #خریدار
#ما فروشنده
سند #قرآن
#بهـاء بهـشت...
#شهـید_حسین_خرازی 🌸
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
🆔 ❥ @Shahidegomnamm
#سیره_شهید
#شهید_املاکی جانشین لشکر #گیلان که وقتی در میدان #جنگ شیمیایی زدند و #خودش هم آنجا در #معرض شیمیایی بود، #ماسک خودش را برداشت و به صورت #بسیجی همراهش بست
❥ @Shahidegomnamm
#شهید_املاکی جانشین لشکر #گیلان که وقتی در میدان #جنگ شیمیایی زدند و #خودش هم آنجا در #معرض شیمیایی بود، #ماسک خودش را برداشت و به صورت #بسیجی همراهش بست
❥ @Shahidegomnamm
#کلام_شهید
💢ننگ می دانم روزی را ببینم که #جنگ با #پیروزی اسلام تمام شده باشد
💢و من حتی #خراشی از این رزم بی امان #حق با #باطل در بدن نداشته باشم.
#شهید_کاظم_طاهرزاده🥀
#شبتون_شهدایی 🌙
🍃🌹ڪانال عهدبا شهدا🍃🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊
💢ننگ می دانم روزی را ببینم که #جنگ با #پیروزی اسلام تمام شده باشد
💢و من حتی #خراشی از این رزم بی امان #حق با #باطل در بدن نداشته باشم.
#شهید_کاظم_طاهرزاده🥀
#شبتون_شهدایی 🌙
🍃🌹ڪانال عهدبا شهدا🍃🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊
✍یک #تلنگر_اسمانی🥀
دقت ڪرده اید...😔☝️
🌷شهداے #جنگ_تحمیلے یکے یکے
می آیند...💔
و #مدافعان_حرم یکے یکے میروند...😔💔
اما ما هنوز میگیم
" #شهدا_شرمنده_ایم 😭💔"
🍃🌹ڪانال عهدبا شهدا🍃🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊
دقت ڪرده اید...😔☝️
🌷شهداے #جنگ_تحمیلے یکے یکے
می آیند...💔
و #مدافعان_حرم یکے یکے میروند...😔💔
اما ما هنوز میگیم
" #شهدا_شرمنده_ایم 😭💔"
🍃🌹ڪانال عهدبا شهدا🍃🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊