Forwarded from عکس نگار
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_بیست_وسوم
✍اخلاق ايشان خارج از صحنه جنگ؛
🍀آنقدر #خوشاخلاق و #مهربان بود كه هيچيك از مبارزان تمايل نداشتند حتي يك لحظه هم از او #جدا شوند.
همواره همه را #نصيحت ميكرد. #چهرهاش، اخلاقش، رفتارش و حضورش تو را به #ياد_آخرت ميانداخت و به تعبير يكي از دوستان وقتي #كنار سردار تقوي هستي از #دنيا به #آخرت منتقل ميشوي!
#تواضع و افتادگياش هم كه مسئلهاي فراموش ناشدني است، از نحوه #لباس پوشيدن و #غذا خوردنش تا #مديريت جلسات جنگي يا نشست و برخاستهاي عادياش در همه آنها اين افتادگي وتواضع به وضوح #ديده ميشد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_بیست_وسوم
✍اخلاق ايشان خارج از صحنه جنگ؛
🍀آنقدر #خوشاخلاق و #مهربان بود كه هيچيك از مبارزان تمايل نداشتند حتي يك لحظه هم از او #جدا شوند.
همواره همه را #نصيحت ميكرد. #چهرهاش، اخلاقش، رفتارش و حضورش تو را به #ياد_آخرت ميانداخت و به تعبير يكي از دوستان وقتي #كنار سردار تقوي هستي از #دنيا به #آخرت منتقل ميشوي!
#تواضع و افتادگياش هم كه مسئلهاي فراموش ناشدني است، از نحوه #لباس پوشيدن و #غذا خوردنش تا #مديريت جلسات جنگي يا نشست و برخاستهاي عادياش در همه آنها اين افتادگي وتواضع به وضوح #ديده ميشد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_وهفتم
#خاطرات
🔶خاطره ای از زبان برادر شهید؛
✍ #تلفنم دارد زنگ میخورد. جواب میدهم. #محمودرضا است. میپرسد کجا هستم. میگویم تهرانم کارم تمام شده، ترمینالم، دارم بر میگردم تبریز. میگوید کی وقت داری؟… حرف مهمی دارم. میگویم الان، بگو. میگوید میتوانی بیایی خانه؟ میگویم من فردا باید تبریز باشم، تلفنی بگو.
میگوید من دوباره #عازمم اما قبل از رفتن #حرفهایی هست که باید به تو بزنم. میگویم مثلا؟ میگوید اگر من #شهید شدم میترسم #پدر نتواند تحمل نکند؛ پدر را داشته باش. میگویم خداحافظ! من تا یکساعت دیگر خانه شما هستم. میگوید مگر تبریز نمیروی؟ میگویم نه، امشب میمانم. و راه میافتم سمت اسلامشهر،خانه محمودرضا.
همه چیز در خانه عادی است. پذیرایی همسرش، بازی دختر دو سالهاش، شام روی گاز، تلویزیون روشن، و خود محمودرضا، چهره همیشه آرامش،هیچ #علامتی از #خبرخاصی به چشم نمیخورد. مینشینیم. #منتظر میمانم تا سر #صحبت را باز کند ولی حرفی نمیزند اما حرفهایمان کاملا #عادی پیش میروند. سعی میکنم #صبور باشم تا سر صحبت را باز کند ولی او حاضر نیست چیزی به زبان بیاورد. بالاخره صبرم تمام میشود و میگویم بگو! میگوید من #شهید شدم بنظر تو #محل_دفنم #تبریز باشد یا #تهران؟! میگویم این حرفها را بگذار کنار و مثل همیشه بلند شو برو #مأموریتت را انجام بده، شهید شدی، من یک فکری برایت میکنم! بدون اینکه تغییری در #چهرهاش ایجاد بشود با آرامش شروع میکند به توضیح دادن در مورد اینکه اگر تبریز دفن بشود چطور میشود و اگر تهران دفن بشود چطور؟ عین #کلوخ مقابلش پخش میشوم وقتی دارد اینطور #عادی درباره #دفن شدنش حرف میزند. جدی نمیگیرم. هر چند همیشه در مأموریتهایش #احتمال_شهادت روی شاخش است. تلاشش برای جواب گرفتن از من درباره انتخاب محل دفنش و فهماندن قضیه به من که شهادتش در این سفر قطعی است نتیجه نمیدهد..
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_وهفتم
#خاطرات
🔶خاطره ای از زبان برادر شهید؛
✍ #تلفنم دارد زنگ میخورد. جواب میدهم. #محمودرضا است. میپرسد کجا هستم. میگویم تهرانم کارم تمام شده، ترمینالم، دارم بر میگردم تبریز. میگوید کی وقت داری؟… حرف مهمی دارم. میگویم الان، بگو. میگوید میتوانی بیایی خانه؟ میگویم من فردا باید تبریز باشم، تلفنی بگو.
میگوید من دوباره #عازمم اما قبل از رفتن #حرفهایی هست که باید به تو بزنم. میگویم مثلا؟ میگوید اگر من #شهید شدم میترسم #پدر نتواند تحمل نکند؛ پدر را داشته باش. میگویم خداحافظ! من تا یکساعت دیگر خانه شما هستم. میگوید مگر تبریز نمیروی؟ میگویم نه، امشب میمانم. و راه میافتم سمت اسلامشهر،خانه محمودرضا.
همه چیز در خانه عادی است. پذیرایی همسرش، بازی دختر دو سالهاش، شام روی گاز، تلویزیون روشن، و خود محمودرضا، چهره همیشه آرامش،هیچ #علامتی از #خبرخاصی به چشم نمیخورد. مینشینیم. #منتظر میمانم تا سر #صحبت را باز کند ولی حرفی نمیزند اما حرفهایمان کاملا #عادی پیش میروند. سعی میکنم #صبور باشم تا سر صحبت را باز کند ولی او حاضر نیست چیزی به زبان بیاورد. بالاخره صبرم تمام میشود و میگویم بگو! میگوید من #شهید شدم بنظر تو #محل_دفنم #تبریز باشد یا #تهران؟! میگویم این حرفها را بگذار کنار و مثل همیشه بلند شو برو #مأموریتت را انجام بده، شهید شدی، من یک فکری برایت میکنم! بدون اینکه تغییری در #چهرهاش ایجاد بشود با آرامش شروع میکند به توضیح دادن در مورد اینکه اگر تبریز دفن بشود چطور میشود و اگر تهران دفن بشود چطور؟ عین #کلوخ مقابلش پخش میشوم وقتی دارد اینطور #عادی درباره #دفن شدنش حرف میزند. جدی نمیگیرم. هر چند همیشه در مأموریتهایش #احتمال_شهادت روی شاخش است. تلاشش برای جواب گرفتن از من درباره انتخاب محل دفنش و فهماندن قضیه به من که شهادتش در این سفر قطعی است نتیجه نمیدهد..
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_سی_وسوم
#خاطرات
🍂خاطره ای از زبان برادر شهید؛
💠 #شهادت را به #کسانی می دهند که #پرکارند
✍اسفند سال ۸۸ بود.در تالار وزارت کشور برای #سالگردشهادت_شهید_باکری مراسم گرفته بودند.محمودرضا زنگ زد و گفت: میآیی مراسم؟
گفتم: میآیم، چطور؟
گفت: بیا، #سخنران مراسم #قاسم_سلیمانی است.
گفتم: حتما میآیم.
تا حاج قاسم بیاید، با محمودرضا حرف میزدیم ولی #حاج_قاسم که روی سن آمد محمودرضا #سکوت کرد و دیگر حرف نمیزد. من گوشی #موبایلم را درآوردم و شروع کردم به ضبط کردن حرفهای حاج قاسم. محمودرضا تا آخر، همینطور توی #سکوت بود و گوش میداد. وقتی حاج قاسم داشت حرفهایش را جمع بندی میکرد، محمودرضا یک مرتبه گفت:
حاج قاسم خیلی #ضیق_وقت دارد. این #کت و شلواری که تنش هست را میبینی؟ شاید #اصرار کردهاند تا این کت و شلوار را بپوشد و الا حاج قاسم همین قدر هم #وقت ندارد.
بعد از برنامه، از پلههای ساختمان وزارت کشور پایین میآمدیم که به محمودرضا گفتم: کاش میشد #حاج_قاسم را از #نزدیک ببینیم.
گفت: من #خجالت میکشم وقتی توی صورت حاج قاسم نگاه میکنم؛ #چهرهاش خیلی #خسته و تکیده است. محمودرضا خودش هم این #مجاهده و پرکاری را داشت. این اواخر یکبار گفت: من یکبار پیش حاج قاسم برای بچهها حرف میزدم، گفتم بچهها من اینطور فهمیدهام که #خداوند_شهادت را به کسانی میدهد که #پرکار هستند و شهدای ما غالبا اینطور بودهاند.
بعد گفت: حاج قاسم این حرف را تأیید کرد و گفت بله همینطور بود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_سی_وسوم
#خاطرات
🍂خاطره ای از زبان برادر شهید؛
💠 #شهادت را به #کسانی می دهند که #پرکارند
✍اسفند سال ۸۸ بود.در تالار وزارت کشور برای #سالگردشهادت_شهید_باکری مراسم گرفته بودند.محمودرضا زنگ زد و گفت: میآیی مراسم؟
گفتم: میآیم، چطور؟
گفت: بیا، #سخنران مراسم #قاسم_سلیمانی است.
گفتم: حتما میآیم.
تا حاج قاسم بیاید، با محمودرضا حرف میزدیم ولی #حاج_قاسم که روی سن آمد محمودرضا #سکوت کرد و دیگر حرف نمیزد. من گوشی #موبایلم را درآوردم و شروع کردم به ضبط کردن حرفهای حاج قاسم. محمودرضا تا آخر، همینطور توی #سکوت بود و گوش میداد. وقتی حاج قاسم داشت حرفهایش را جمع بندی میکرد، محمودرضا یک مرتبه گفت:
حاج قاسم خیلی #ضیق_وقت دارد. این #کت و شلواری که تنش هست را میبینی؟ شاید #اصرار کردهاند تا این کت و شلوار را بپوشد و الا حاج قاسم همین قدر هم #وقت ندارد.
بعد از برنامه، از پلههای ساختمان وزارت کشور پایین میآمدیم که به محمودرضا گفتم: کاش میشد #حاج_قاسم را از #نزدیک ببینیم.
گفت: من #خجالت میکشم وقتی توی صورت حاج قاسم نگاه میکنم؛ #چهرهاش خیلی #خسته و تکیده است. محمودرضا خودش هم این #مجاهده و پرکاری را داشت. این اواخر یکبار گفت: من یکبار پیش حاج قاسم برای بچهها حرف میزدم، گفتم بچهها من اینطور فهمیدهام که #خداوند_شهادت را به کسانی میدهد که #پرکار هستند و شهدای ما غالبا اینطور بودهاند.
بعد گفت: حاج قاسم این حرف را تأیید کرد و گفت بله همینطور بود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw