#داستان 📚
#فرمانده_من
#قسمت_هشتم
بعد از اینکه از بچه ها جداشدم شبــ شده بود،حالا که میخواستم برم شلمچه دلم میخواستــ برم مزار شهدای گمنام میخواستم باهاشون تجدید پیمان کنم.
پام که به مزار رسید یه عطر خوش اشنا به مشامم خورد اینجا تیکه ای از بهشته.😍💚
به فانوسای روشن سر مزار هرشهید چشم دوختم فضای خیلی قشنگیرو درستــ کرده بودن.😇
خیلی حالم بهتر شده بود این شهدای گمنام در عین گمنامی آشناترین دوستای من هستن،باز هم اومدم.
میدونم که بازم ردم نمیکنید اومدم به آشناترینای زندگیم نذرمو بگم.
همینطور که تو دلم باهاشون حرف میزدم فاتحه ای زیر لب زمزمه کردم،
بعد از اینکه احساس سبکی بهم دست داد از جام پاشدم برگشتم اروم قدم بر میداشتم که سیاهی چادره خانمی جلوی چشمام ظاهر شد سرمو انداختم پایین و اروم از کنارش رد شدم اما
بلافاصله صداش تو گوشم زنگ زد که منو پسرم خطاب کرد.😌
ایستادم،تعجب کرده بودم!
برگشتم تا جواب بدم اما هیچکس نبود. چند بار پلک زدم،اما من خرافاتی نشده بودم مطمئنم یکی منو صدا زد.
اما هیچکس نبود غیر ممکن بود،من تو هوشیاری کامل بودم.😥
تو مسیر خونه فکرم دائما مشغول مزار شهدا بود،اما هر چی فکر میکردم بد تر افکارم مغشوش تر میشد.
تو رخت خواب دائما غلت میزدم و خوابم نمی برد،نزدیکای ساعت دو بامداد بود که خوابم برد😴
بازم تو مزار شهدا بودم اما اینبار هراسون دنبال یه چیزی می گشتم انگار گمشده ای داشتم از بین مزار شهدا می دوییدم و کلمه ی ``مادر`` و بلند صدا میزدم😭
حرکاتم دست خودم نبود عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود لباسای نظامیم تنم بود،هر از چند گاهی خسته میشدم وسرجام می ایستادم اما بعدش باز دنبال شخصی در تکاپو بودم،از نفس افتاده بودم نفسم بالا نمیومد بازم مثل اونموقع تو عملیات تنگی نفس گرفته بودم.
باصدای تحلیل رفته ای که به زور شنیده میشد با اخرین رمقی که که تو تنم بود فریاد زدم مااادر...
بعد از چند دقیقه بوی عطر خوش گل نرگس پیچید تو فضا درد و خستگیامو به یک باره فراموش کردم.
از جام برخاستم نسیم خنکی می وزید ویه نور درخشان فضای مزارو روشن کرده بود قدم برداشتم سمت نور خیره کننده ای که رو به روم بود،صدای همون خانم تو مزار پیچید تو گوشم«نذرت قبول پسرم»💞
خواستم حرفی بزنم که از خواب پریدم،عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود و تمام بدنم میلرزید والتهاب داشت،نمی تونستم حالت عادیه خودمو بدست بیارم،خواب خیلی عجیبی بود.
عجیب بود درست موقعی که قراره فردا برم شلمچه.
#قسمت_هفت_شخصیت_اصلی_داستان_وارد_میشه😍💜
#ادامه_دارد
#یا_حیدر 💚
کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هشتم
بعد از اینکه از بچه ها جداشدم شبــ شده بود،حالا که میخواستم برم شلمچه دلم میخواستــ برم مزار شهدای گمنام میخواستم باهاشون تجدید پیمان کنم.
پام که به مزار رسید یه عطر خوش اشنا به مشامم خورد اینجا تیکه ای از بهشته.😍💚
به فانوسای روشن سر مزار هرشهید چشم دوختم فضای خیلی قشنگیرو درستــ کرده بودن.😇
خیلی حالم بهتر شده بود این شهدای گمنام در عین گمنامی آشناترین دوستای من هستن،باز هم اومدم.
میدونم که بازم ردم نمیکنید اومدم به آشناترینای زندگیم نذرمو بگم.
همینطور که تو دلم باهاشون حرف میزدم فاتحه ای زیر لب زمزمه کردم،
بعد از اینکه احساس سبکی بهم دست داد از جام پاشدم برگشتم اروم قدم بر میداشتم که سیاهی چادره خانمی جلوی چشمام ظاهر شد سرمو انداختم پایین و اروم از کنارش رد شدم اما
بلافاصله صداش تو گوشم زنگ زد که منو پسرم خطاب کرد.😌
ایستادم،تعجب کرده بودم!
برگشتم تا جواب بدم اما هیچکس نبود. چند بار پلک زدم،اما من خرافاتی نشده بودم مطمئنم یکی منو صدا زد.
اما هیچکس نبود غیر ممکن بود،من تو هوشیاری کامل بودم.😥
تو مسیر خونه فکرم دائما مشغول مزار شهدا بود،اما هر چی فکر میکردم بد تر افکارم مغشوش تر میشد.
تو رخت خواب دائما غلت میزدم و خوابم نمی برد،نزدیکای ساعت دو بامداد بود که خوابم برد😴
بازم تو مزار شهدا بودم اما اینبار هراسون دنبال یه چیزی می گشتم انگار گمشده ای داشتم از بین مزار شهدا می دوییدم و کلمه ی ``مادر`` و بلند صدا میزدم😭
حرکاتم دست خودم نبود عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود لباسای نظامیم تنم بود،هر از چند گاهی خسته میشدم وسرجام می ایستادم اما بعدش باز دنبال شخصی در تکاپو بودم،از نفس افتاده بودم نفسم بالا نمیومد بازم مثل اونموقع تو عملیات تنگی نفس گرفته بودم.
باصدای تحلیل رفته ای که به زور شنیده میشد با اخرین رمقی که که تو تنم بود فریاد زدم مااادر...
بعد از چند دقیقه بوی عطر خوش گل نرگس پیچید تو فضا درد و خستگیامو به یک باره فراموش کردم.
از جام برخاستم نسیم خنکی می وزید ویه نور درخشان فضای مزارو روشن کرده بود قدم برداشتم سمت نور خیره کننده ای که رو به روم بود،صدای همون خانم تو مزار پیچید تو گوشم«نذرت قبول پسرم»💞
خواستم حرفی بزنم که از خواب پریدم،عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود و تمام بدنم میلرزید والتهاب داشت،نمی تونستم حالت عادیه خودمو بدست بیارم،خواب خیلی عجیبی بود.
عجیب بود درست موقعی که قراره فردا برم شلمچه.
#قسمت_هفت_شخصیت_اصلی_داستان_وارد_میشه😍💜
#ادامه_دارد
#یا_حیدر 💚
کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #بسم رب الشهدا #مجنون من کجایی؟ #قسمت-هفتم# بیشتر بچه های هئیت رفته بودن که سیدجواد صدام کرد _رقیه خانم بیا حاج آقا کریمی کارت داره -چشم الان میام حاج آقا کریمی از همرزما و دوستان صمیمی پدرم بود جانباز و شیمیایی جنگ الانم درحال حاضر از…
#داستان
#بسم رب الشهدا
#مجنون من کجایی ؟
#قسمت-هشتم #
بالاخره اون دو روز تموم شد
دوروز سخت و طاقت فرسا
دو روزی که با لبخندای اشک بار مادر و زینب
و حسرت سیدجواد
و ضعف و بی حالی من گذشت
انقدر تو اون دوروز حالم بد بود
انقدر بی تاب بودم
که همه رو نگران میکردم
بالاخره امروز رسید
ساعت۷/۵صبحه
همه آماده ایم
به سمت تهران راه افتادیم
توراه سیدجواد زد کنار هم بخاطر حال خراب من
هم بخاطر تهیه گل برای حسین داداشی
ساعت ۹ صبح بود که بالاخره به فرودگاه رسیدیم
وای خدایا چرا این یک ساعت نمیگذره
پاشدم برم ی آبی به دست و روم بزنم
که باز بیحال شدم
نویسنده بانو....ش🖊
@shahidegomnamm ❤️✨❤️
#بسم رب الشهدا
#مجنون من کجایی ؟
#قسمت-هشتم #
بالاخره اون دو روز تموم شد
دوروز سخت و طاقت فرسا
دو روزی که با لبخندای اشک بار مادر و زینب
و حسرت سیدجواد
و ضعف و بی حالی من گذشت
انقدر تو اون دوروز حالم بد بود
انقدر بی تاب بودم
که همه رو نگران میکردم
بالاخره امروز رسید
ساعت۷/۵صبحه
همه آماده ایم
به سمت تهران راه افتادیم
توراه سیدجواد زد کنار هم بخاطر حال خراب من
هم بخاطر تهیه گل برای حسین داداشی
ساعت ۹ صبح بود که بالاخره به فرودگاه رسیدیم
وای خدایا چرا این یک ساعت نمیگذره
پاشدم برم ی آبی به دست و روم بزنم
که باز بیحال شدم
نویسنده بانو....ش🖊
@shahidegomnamm ❤️✨❤️
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_هشتم
⚡️ #سردار_خط_شکن
⚜یکی از فرماندهان ارشد سپاه درباره شهید زین الدین میگوید: لشگر 17 علی بن ابیطالب قم، از جمله بهترین لشگرهای سپاه بود که #پیچیده_ترین و #سخت_ترین عملیات جبهه های نبرد را به این لشگر میدادیم.
⚜این لشگر خط شکن⚡️ بود. نشد که لشگر 17 با فرماندهی شهید زین الدین به خطی از خطوط دشمن حمله کند و آن خط شکسته نشود.
⚜شهید #زین_الدین به عنوان #فرمانده خط شکن و هم به عنوان فرماندهی که دشمن نتوانست او را از جزایر مجنون🌴 بیرون براند، حماسه آفرید و از این رو به نام « #سردار_خط_شکن » #معروف شده بود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_هشتم
⚡️ #سردار_خط_شکن
⚜یکی از فرماندهان ارشد سپاه درباره شهید زین الدین میگوید: لشگر 17 علی بن ابیطالب قم، از جمله بهترین لشگرهای سپاه بود که #پیچیده_ترین و #سخت_ترین عملیات جبهه های نبرد را به این لشگر میدادیم.
⚜این لشگر خط شکن⚡️ بود. نشد که لشگر 17 با فرماندهی شهید زین الدین به خطی از خطوط دشمن حمله کند و آن خط شکسته نشود.
⚜شهید #زین_الدین به عنوان #فرمانده خط شکن و هم به عنوان فرماندهی که دشمن نتوانست او را از جزایر مجنون🌴 بیرون براند، حماسه آفرید و از این رو به نام « #سردار_خط_شکن » #معروف شده بود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_هشتم
#خصوصیات_اخلاقی_شهید
💥 #توکل_بر_خدا در همه زندگی از ویژگی های بارز محمد بود
✍همسر شهید زهره وند: نزدیک به 4سال با محمد زیر یک سقف زندگی کردم و #اخلاق و #رفتار_حسنه او برایم بزرگ ترین تکیه گاه زندگی بود.
🔸من در مدت 4سال زندگی با او در سخت ترین شرایط زندگی #روحیه_اش را نمیباخت و همیشه توکل خود را بر اراده پروردگار می بست و و توکل را به معنای حقیقی در زندگی مان جاری کرده بود.
🔸شبهای جمعه و روزهای جمعه به اتفاق چند نفر از اعضای فامیل به دعای کمیل و دعای ندبه میرفت.شبهای قدر هم به امامزاده عبدالله و آمنه خاتون می رفتند.
🔸محمد زهره وند همیشه پیش قدم بودند در مهمانی دادن و مشوق خوبی برای تفریح رفتن بودند.
💥ایشان به پرداخت #خمس و #زکات بسیار اهمیت میدادند.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_هشتم
#خصوصیات_اخلاقی_شهید
💥 #توکل_بر_خدا در همه زندگی از ویژگی های بارز محمد بود
✍همسر شهید زهره وند: نزدیک به 4سال با محمد زیر یک سقف زندگی کردم و #اخلاق و #رفتار_حسنه او برایم بزرگ ترین تکیه گاه زندگی بود.
🔸من در مدت 4سال زندگی با او در سخت ترین شرایط زندگی #روحیه_اش را نمیباخت و همیشه توکل خود را بر اراده پروردگار می بست و و توکل را به معنای حقیقی در زندگی مان جاری کرده بود.
🔸شبهای جمعه و روزهای جمعه به اتفاق چند نفر از اعضای فامیل به دعای کمیل و دعای ندبه میرفت.شبهای قدر هم به امامزاده عبدالله و آمنه خاتون می رفتند.
🔸محمد زهره وند همیشه پیش قدم بودند در مهمانی دادن و مشوق خوبی برای تفریح رفتن بودند.
💥ایشان به پرداخت #خمس و #زکات بسیار اهمیت میدادند.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_هفتم #علمـدار_عشق با نرجس رفتیم سرمزارشهید عباس بابایی شهید بابایی از شهدای معروف استان قزوین بود از خلبان های نیروی هوایی که تو عیدقربان سال ۶۶ شهید میشن همیشه دلم میخاد تو یه ستاد یا مرکز کشوری کار کنم که شهدای شهرم به تمام ایران…
بسم رب العشق
#قسمت_هشتم
😍#علمـــــــدار_عشــــــق😍#
صدای زنگ در بلندشد من باچادر جلوی در وایستادم
چون بقول مامان میزبان اصلی این مهمونی منم
اولین گروه مهمونامون داداشم آقاسیدعلی با دامادش و عروسش بود
بعدش آقاسیدمجتبی باخانوادش دوهفته بود برادرزاده ام سیدهادی عقد کرده بود
سیدهادی چهارسالی از منو و نرجس سادات بزرگتر بود
پسر خیلی مذهبی بود
عمه فدای قد وقامتش بره
خانمشم همسن ما بود یه دختر خیلی مومن و محجبه
سیدهادی: سلام عمه خانم
چقدر چادربهت میاد
عمه کوچلوی من
بعد رو به دختری که کنارش بود اشاره کرد
عمه جان ایشان مائده سادات خانمم
بعدرو به من کرد و گفت مائده جان ایشان هم عمه دانشمندم که زمان عقدمون مشغول درس خوندن بود
من: خوشبختم عزیزم
ان شاالله به پای هم پیر بشید
مائده باگونه های سرخ شده ☺️☺️ ممنونم عمه جون
موفقیتون بهتون تبریک میگم
ان شاالله پله های ترقی پشت سرهم طی کنید
- ممنون مچکرم عزیزم
بفرمایید داخل
مهمونامون تا ساعت ۲۰ کامل شد
آقاجون : بچه ها امشب بخاطر موفقیت خواهرتون نرگس سادات دورهم جمع شدیم
منو و مادرتون خیلی بهش افتخار میکنیم
یه هدیه کوچکم براش خریدیم بعد سوئیچ یه ماشین گرفت سمتم
- ممنونم آقاجون
چرا زحمت کشیدید
آقاجون: مبارکت باشه باباجان
داداش سیدعلی: نرگس جان خواهرم ماهم موفقیتت بهت تبریک میگیم
این کارت هدیه قابلت نداره
هرکس برام هدیه خریده بود
سفره غذا پهن شد
داداش سیدمحمد: نرگس جان انتخاب رشته تون کی هست ؟
- ۴۸ ساعت دیگه شروع میشه
داداش محمد: خب حالا میخای
چه رشته های انتخاب
کنی؟
- داداش اول که فیزیک کوانتوم
بعدش رشته های دیگه
بعد رفتن مهمونا
من با یه سری وسایل که برام آورده بودند
رفتم به اتاقمون
نرجس سادات : اووووم چقدر کادو نرگس کادوی ما کو ؟
گلا تو پذیرایی
سبدگل شماهم تو پذیرایی هستش
دست همتون درد نکنه
خیلی به زحمت افتادید
سبدگل شماهم خیلی خوشگل بود
ازطرف منم از آقامحسن تشکر کن
نرجس سادات : قابلت نداره عزیزم
ان شاالله کادوی عروسیت
- ممنون آجی
این دو روز همه ذهنم درگیر انتخاب رشته بود
ساعت ۸ صبح انتخاب رشته از همین لحظه شروع میشه
۱. فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل امام خمینی- قزوین
۲.مهندسی هوا و فضا - دانشگاه بین الملل امام خمینی - قزوین
۳. مهندسی صنایع فنی امام حسین - دانشگاه امام حسین - تهران
همین سه تا رشته انتخاب کردم
نام نویسنده :بانو.....ش
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#قسمت_هشتم
😍#علمـــــــدار_عشــــــق😍#
صدای زنگ در بلندشد من باچادر جلوی در وایستادم
چون بقول مامان میزبان اصلی این مهمونی منم
اولین گروه مهمونامون داداشم آقاسیدعلی با دامادش و عروسش بود
بعدش آقاسیدمجتبی باخانوادش دوهفته بود برادرزاده ام سیدهادی عقد کرده بود
سیدهادی چهارسالی از منو و نرجس سادات بزرگتر بود
پسر خیلی مذهبی بود
عمه فدای قد وقامتش بره
خانمشم همسن ما بود یه دختر خیلی مومن و محجبه
سیدهادی: سلام عمه خانم
چقدر چادربهت میاد
عمه کوچلوی من
بعد رو به دختری که کنارش بود اشاره کرد
عمه جان ایشان مائده سادات خانمم
بعدرو به من کرد و گفت مائده جان ایشان هم عمه دانشمندم که زمان عقدمون مشغول درس خوندن بود
من: خوشبختم عزیزم
ان شاالله به پای هم پیر بشید
مائده باگونه های سرخ شده ☺️☺️ ممنونم عمه جون
موفقیتون بهتون تبریک میگم
ان شاالله پله های ترقی پشت سرهم طی کنید
- ممنون مچکرم عزیزم
بفرمایید داخل
مهمونامون تا ساعت ۲۰ کامل شد
آقاجون : بچه ها امشب بخاطر موفقیت خواهرتون نرگس سادات دورهم جمع شدیم
منو و مادرتون خیلی بهش افتخار میکنیم
یه هدیه کوچکم براش خریدیم بعد سوئیچ یه ماشین گرفت سمتم
- ممنونم آقاجون
چرا زحمت کشیدید
آقاجون: مبارکت باشه باباجان
داداش سیدعلی: نرگس جان خواهرم ماهم موفقیتت بهت تبریک میگیم
این کارت هدیه قابلت نداره
هرکس برام هدیه خریده بود
سفره غذا پهن شد
داداش سیدمحمد: نرگس جان انتخاب رشته تون کی هست ؟
- ۴۸ ساعت دیگه شروع میشه
داداش محمد: خب حالا میخای
چه رشته های انتخاب
کنی؟
- داداش اول که فیزیک کوانتوم
بعدش رشته های دیگه
بعد رفتن مهمونا
من با یه سری وسایل که برام آورده بودند
رفتم به اتاقمون
نرجس سادات : اووووم چقدر کادو نرگس کادوی ما کو ؟
گلا تو پذیرایی
سبدگل شماهم تو پذیرایی هستش
دست همتون درد نکنه
خیلی به زحمت افتادید
سبدگل شماهم خیلی خوشگل بود
ازطرف منم از آقامحسن تشکر کن
نرجس سادات : قابلت نداره عزیزم
ان شاالله کادوی عروسیت
- ممنون آجی
این دو روز همه ذهنم درگیر انتخاب رشته بود
ساعت ۸ صبح انتخاب رشته از همین لحظه شروع میشه
۱. فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل امام خمینی- قزوین
۲.مهندسی هوا و فضا - دانشگاه بین الملل امام خمینی - قزوین
۳. مهندسی صنایع فنی امام حسین - دانشگاه امام حسین - تهران
همین سه تا رشته انتخاب کردم
نام نویسنده :بانو.....ش
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_هشتم
#ازدواج💞
✍حاج حمید یک #وانت آورد و وسایل و خرتوپرتهایی که از مادر ایشان و مادر خودم گرفته بودیم را سوار وانت کردیم. #وسایل ما به اندازه #نصف_وانت بود، یعنی حتی یک وانت هم پر نشد. یک #فرش شش متری، یک #قابلمه کوچک و مقداری ظرف خورده ریز را که از مادرشان گرفتیم. سپاه به ما یک خانه داد. یک خانه کوچک و در آن جا ساکن بودیم. حاج حمید من را برد تبلیغات سپاه. به مرحوم حسین پناهی و آقای جمالپور معرفی کرد و از کارهای هنری و فرهنگی من برایشان تعریف کرد. من از فردای آن روز در تبلیغات سپاه مشغول به کار شدم.
🍀حاصل این ازدواج چهار فرزند دختر به نامهای مریم وهدی، ندا ومنا می باشند.سید دوره نظامی دافوس را در دانشگاه امام حسین(ع) پشت سر می گذراند.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_هشتم
#ازدواج💞
✍حاج حمید یک #وانت آورد و وسایل و خرتوپرتهایی که از مادر ایشان و مادر خودم گرفته بودیم را سوار وانت کردیم. #وسایل ما به اندازه #نصف_وانت بود، یعنی حتی یک وانت هم پر نشد. یک #فرش شش متری، یک #قابلمه کوچک و مقداری ظرف خورده ریز را که از مادرشان گرفتیم. سپاه به ما یک خانه داد. یک خانه کوچک و در آن جا ساکن بودیم. حاج حمید من را برد تبلیغات سپاه. به مرحوم حسین پناهی و آقای جمالپور معرفی کرد و از کارهای هنری و فرهنگی من برایشان تعریف کرد. من از فردای آن روز در تبلیغات سپاه مشغول به کار شدم.
🍀حاصل این ازدواج چهار فرزند دختر به نامهای مریم وهدی، ندا ومنا می باشند.سید دوره نظامی دافوس را در دانشگاه امام حسین(ع) پشت سر می گذراند.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_هشتم
✍همرزم شهید محمودرضا بیضائی؛
یادم میآید در مرحله سوم #عملیات آزادسازی مناطق غرب #حرم مطهر عملیات تا شب ادامه پیدا کرد، #مدافعین_حرم با مشکل #کمبود_نیرو برای ادامه عملیات مواجه شده بودند، #محمودرضا به آنها گفته بود:
🔸من بههمراه پنج نفر دیگر داوطلبان #حاضرم کار #دفاع از منطقه همجوار نیروها را تا صبح بهعهده بگیرم تا امنیت منطقه جدید متصرفی تأمین شده و عملیات متوقف نشود.🔸
این در حالی بود که محمودرضا و همرزمان عراقیاش از #صبح مشغول عملیات و بسیار #خسته بودند. کاری بود که باور قبول انجام آن ناشدنی بود. #فرمانده منطقه از این پیشنهاد بسیار #تعجب کرد😳 و با حالتی خاص گفت: مگر میشود؟!🤔 مترجم به او گفت: #حسین_ایرانی است! یعنی اینکه ایرانیها با بقیه #فرق داشته و #شجاعت فوقالعادهای دارند. فرمانده عرب سرش را بهعلامت رضایت تکان داد و گفته او را #تصدیق نمود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_هشتم
✍همرزم شهید محمودرضا بیضائی؛
یادم میآید در مرحله سوم #عملیات آزادسازی مناطق غرب #حرم مطهر عملیات تا شب ادامه پیدا کرد، #مدافعین_حرم با مشکل #کمبود_نیرو برای ادامه عملیات مواجه شده بودند، #محمودرضا به آنها گفته بود:
🔸من بههمراه پنج نفر دیگر داوطلبان #حاضرم کار #دفاع از منطقه همجوار نیروها را تا صبح بهعهده بگیرم تا امنیت منطقه جدید متصرفی تأمین شده و عملیات متوقف نشود.🔸
این در حالی بود که محمودرضا و همرزمان عراقیاش از #صبح مشغول عملیات و بسیار #خسته بودند. کاری بود که باور قبول انجام آن ناشدنی بود. #فرمانده منطقه از این پیشنهاد بسیار #تعجب کرد😳 و با حالتی خاص گفت: مگر میشود؟!🤔 مترجم به او گفت: #حسین_ایرانی است! یعنی اینکه ایرانیها با بقیه #فرق داشته و #شجاعت فوقالعادهای دارند. فرمانده عرب سرش را بهعلامت رضایت تکان داد و گفته او را #تصدیق نمود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_هشتم
✍همیشه سعی میکردکه خودش رو ازنظر جسمی وروحی ومعنوی وازنظر رزمی قوی نگه داره تا بتونه #سرباز خوبی برای امام زمان(عج) ورهبرم سیدعلی باشه
🔹رجز خوان ومیاندار هیات ها بود و از اینکه برای ارباب نوکری میکرد بخود میبالید .
🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_هشتم
✍همیشه سعی میکردکه خودش رو ازنظر جسمی وروحی ومعنوی وازنظر رزمی قوی نگه داره تا بتونه #سرباز خوبی برای امام زمان(عج) ورهبرم سیدعلی باشه
🔹رجز خوان ومیاندار هیات ها بود و از اینکه برای ارباب نوکری میکرد بخود میبالید .
🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨ ✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨ 📔 #زندگینامه 🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی ◀️ #قسمت_هفتم 🍁 #خاطرات ✍درجبهه موسيان شهيد بسطامي با تعدادي ازهمرزمانش به عنوان #پشتيباني در پشت خط بودند، بچه ها در انتظار حضور در خط و آرزوي شهادت نگران و #ناراحت…
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨
📔 #زندگینامه
🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی
◀️ #قسمت_هشتم
🍁 #خاطرات
🎙راوی همرزم شهید؛
✍به خاطردارم كه درعمليات والفجر10 انگشت اشاره👆را بلند كردند و بصورت تأكيد بسيجياني
كه آماده اعزام بودند گفتند: به خاطر يك چيز حتي
به خاطر يك فانوسقه عراقي نرويد و به دنبال #اموال_دنيوي نباشيد.
يكي ازدوستان شهيد بسطامي نقل مي كند
درزمان جنگ در خصوص موردي با يكي از
فرماندهان #اختلاف سليقه داشت واين باعث
عدم همكاري ايشان با فرمانده فوق شد.
درسال 67 درعمليات اشغال مهران عده اي
از ايشان پرسيدند با توجه به اينكه با فلان
فرمانده مخالف هستيد چرا اينقدر فعاليت وكار
مي كنيد، شهيد علي درجواب گفتند:
💥مگر بنده براي فلاني كار مي كنم، فرمايش
امام است و من تا زماني كه هستم #وظيفه دارم
آنچه كه در توان دارم انجام دهم. یكي از همرزمان
شهيد بسطامي نقل مي كند آخرين باري كه ايشان
به #زيارت قبورشهدا رفته بودند از اول تا آخرهمه
قبوررا زيارت وذكر فاتحه خواندند.
💠ادامه دارد.....
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨
📔 #زندگینامه
🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی
◀️ #قسمت_هشتم
🍁 #خاطرات
🎙راوی همرزم شهید؛
✍به خاطردارم كه درعمليات والفجر10 انگشت اشاره👆را بلند كردند و بصورت تأكيد بسيجياني
كه آماده اعزام بودند گفتند: به خاطر يك چيز حتي
به خاطر يك فانوسقه عراقي نرويد و به دنبال #اموال_دنيوي نباشيد.
يكي ازدوستان شهيد بسطامي نقل مي كند
درزمان جنگ در خصوص موردي با يكي از
فرماندهان #اختلاف سليقه داشت واين باعث
عدم همكاري ايشان با فرمانده فوق شد.
درسال 67 درعمليات اشغال مهران عده اي
از ايشان پرسيدند با توجه به اينكه با فلان
فرمانده مخالف هستيد چرا اينقدر فعاليت وكار
مي كنيد، شهيد علي درجواب گفتند:
💥مگر بنده براي فلاني كار مي كنم، فرمايش
امام است و من تا زماني كه هستم #وظيفه دارم
آنچه كه در توان دارم انجام دهم. یكي از همرزمان
شهيد بسطامي نقل مي كند آخرين باري كه ايشان
به #زيارت قبورشهدا رفته بودند از اول تا آخرهمه
قبوررا زيارت وذكر فاتحه خواندند.
💠ادامه دارد.....
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🕊✨🌹🕊✨🌹🕊✨🌹 ✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨ 📔 #زندگینامه 🌷 #شهید_رضا_رضائیان ◀ #قسمت_هفتم ✍عرق از سر وصورت افسر عراقي جاري بود. #قطره_هاي_خون روي پيشاني اش شتک زده بود.گويي اختيار از کف اش خارج شده بود. #کارد_کمري_کند_بود🔪 و نمي توانست کارش …
🕊✨🌹🕊✨🌹🕊✨🌹
✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨
📔 #زندگینامه
🌷 #شهید_رضا_رضائیان
◀ #قسمت_هشتم
✍افسر عراقي #بدن_بي_سر رضائيان را
برگرداند.چشمش به #آرم_سپاه که به سينه
اش چسبيده بود،افتاد.خم شد و گوشه آرم
پارچه اي را گرفت و #آن_را_دريد.پارچه
کوچک را روي سر رضائيان گذاشت و گفت:
حالا پرونده ما تکميل شد و با خشم گفت:-
حرکت کنيد
💢گروهبان گفت:پس تکليف آن يکي چه
مي شود.
💢- با او کاري نداريم،فرصت نداريم بايد
حرکت کنيم!
💢افسر عراقي #سر_رضائيان را گرفت و به
سمت خاک ريز #عراق حرکت کرد. گشتي هاي خودي رسيدند عراقي ها آنجا را ترک کرده
بودند.بچه ها با بدن بي سر رضائيان که مواجه
شدند،کمي اطراف را جستجو کردند.صداي
محسن آن ها را متوجه خود کرد.
💢محسن که هنوز نفس مي کشيد به سختي
گفت: #سرش_را_بردند.😭
💠ادامه دارد. ...
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
🌾🥀☘🌾🥀☘🌾🥀☘🌾
✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨
📔 #زندگینامه
🌷 #شهید_رضا_رضائیان
◀ #قسمت_هشتم
✍افسر عراقي #بدن_بي_سر رضائيان را
برگرداند.چشمش به #آرم_سپاه که به سينه
اش چسبيده بود،افتاد.خم شد و گوشه آرم
پارچه اي را گرفت و #آن_را_دريد.پارچه
کوچک را روي سر رضائيان گذاشت و گفت:
حالا پرونده ما تکميل شد و با خشم گفت:-
حرکت کنيد
💢گروهبان گفت:پس تکليف آن يکي چه
مي شود.
💢- با او کاري نداريم،فرصت نداريم بايد
حرکت کنيم!
💢افسر عراقي #سر_رضائيان را گرفت و به
سمت خاک ريز #عراق حرکت کرد. گشتي هاي خودي رسيدند عراقي ها آنجا را ترک کرده
بودند.بچه ها با بدن بي سر رضائيان که مواجه
شدند،کمي اطراف را جستجو کردند.صداي
محسن آن ها را متوجه خود کرد.
💢محسن که هنوز نفس مي کشيد به سختي
گفت: #سرش_را_بردند.😭
💠ادامه دارد. ...
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
🌾🥀☘🌾🥀☘🌾🥀☘🌾