🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
#داستان 📚

#قسمت_دوازدهم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
-میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!😯
.
-اره دیگه...زهرا دختر خاله اقا سیده😊
.
-وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت😞..اخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه😐
.
حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن😕
.
ولی به سمانه چیزی نگفتم 😔
.
-چیزی شده ریحان؟!
.
-نه...چیزی نیست😔
.
-اخه از ظهر تو فکری😞
.
-نه..چون اخرین روزه دلم گرفته 😔😔
.
.

خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته ها وخاطرات هرکدوممون حرف میزدیم..که ازش پرسیدم:
.
-سمانه؟!😕
.
-جانم ؟!😊
.
-اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟!😐
.
-کلک.. نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما😃😃
.
-نه بابا.من اصلا داداش ندارم که😐داشتمم به توی خل و چل نمیدادم😂😂کلا میگم😕
.
-اولا هرچی باشم از تو خل تر که نیستم 😂ثانیا اخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم. الان منظورت چیه شبیه تو؟!😯
.
-مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی .نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه.و کلا شرایط من دیگه
.
-ریحانه تو قلبت خیلی پاکه😊 اینو جدی میگم.وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده😊
.
-کاش اینطوری بود که میگفتی 😕
. -حتما همینطوره..تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری..اگه پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه 😊😊حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟! 😉
.
-اصلا راهش نمیدادم تو خونه😃😃
.
-واااا...بی مزه😐😐من به این آقایی😃😃
.
-خدا نکشه تو رو دختر😄😄
.

خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ...
.

یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر اقا سید
.
دروغ چرا...
.
من عاشق اقا سید شده بودم
.
عاشق مردونگی و غرورش
.
عاشقه..
.
اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم😕
.
فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد
.
احساس ارامش و امنیت داشتم
.
همین
.

بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب میموندم😕
.
چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم
.
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید
.
#ادامه_دارد ...
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی

💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_دوازدهم

سوار ماشین شده بودم و دوس داشتم با یکی حرف بزنم و با آب و تاب از قشنگیای دوکوهه واسش بگم ناخودآگاه به طرف بغل دستیم مایل شدمو گفتم : من فاطمه ام از آشناییتون خوش وقتم، باشنیدن صدام سرشو بلند کردو با یه لبخند مهربون باهام احوال پرسی کرد

سپیده:چه عجب شما یه حرفی زدی دیگه به کل قطع امید کرده بودم😬
_اخه شما از تهران تا اینجا سگرمه هات تو هم بود جرئت نمیکردم چیزی بگم😶

تک خنده ای کردو گفت:راستش تو هم جای من بودی اون حالو داشتی،قرار بود با یکی از دوستام بیام اینجا و به اصرار اون اومدم،اما امروز صبح نیومد،بعدش فهمیدم خانم خوااااب مونده.😞

_خخخخخ...اونم مثه من خوشخوابه.بسیار خب ما در طول سفر می تونیم همراه هم باشیم.🤗
_مگه تو تنهای تنها اومدی؟؟؟🤔
_خب اره دیگه.😉
_واااای تو دیگه کی هستی،من با برادرم اومدم ولی تو این سفر ادم نمیتونه با پسر جماعت کنار بیاد،یعنی سخته بایه مرد باشه چون شبا تو پادگان جدا میخوابیم.
با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم. یک ساعت بعد رسیدیم به پادگان شهید زین الدین، بعد از استقرار و شام ونماز رفتم روی تختم، که کنار پنجره بود دراز کشیدم.
تو هر اتاق دوازده تا تخت بود.پ من و سپیده تختامون پیش هم بود،دلم نمی خواست بخوابم قلبم بی قرار بود واسه رسیدن به «کانال کمیل»😍
چشامو رو هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم.تصویر پادگان دو کوهه جلوی چشام بود توی خواب و بیداری یه لحظه چهره ی اون اقایی اومد تو ذهنم که لبه حوض نشسته بود مظلومیت و در عین حال ابهتی که صورتش داشت، نورانی و عجیب جلوه میداد.
عجیب که میگم یعنی چهرش با ادم حرف میزد. هرچند فقط چند ثانیه به هم خیره شدیم ولی چهرش کامل تو ذهنمه.
با یه صدای نا اشنا از خواب پریدم خمیازه ای کشیدم و با چشای نیمه باز ساعتو نگاه کردم سه و نیم نصف شب بود، اما چراغای پادگان روشن بود به سپیده نگاه کردم با خیال راحت خوابیده بود همون طور که نشسته بودم چشمامو بستم خوابم میومد وقتی چشمامو میبندم بهتر صداهای اطرافمو میشنوم. صدای مناجات میومد پشت بلند گو دعای عهد گذاشته بودن😍
زیر لبم``یاعلی``گفتمو از جام بلند شدم از راهرو گذشتم و وارد محوطه ی بیرون پادگان شدم نسیم خنکی صورتمو نوازش کرد نفس عمیقی کشیدم سرمو بلند کردم و به اسمون که غرق مهتاب و نور و ستاره بود خیره شدم😃
راست میگفتن.اینجا اسمون به زمین نزدیک تره بعد از وضو گرفتن،از تو اتاق چادرمو جانماز شیری رنگمو برداشتم و اومدم بیرون.
جانمازمو پهن کردم.
دوس داشتم زیر نور مهتاب نماز شب بخونم درست جایی که شهدا نماز شب می خوندن با تجسم این فکر تو ذهنم ناخود اگاه لبخند زدم.
خورشید طلوع کرده بود و موقع حرکت بود با سپیده وسایلو جمع کردیم و از پادگان خارج شدیم،به در خروجی که رسیدیم مخوانی«ای لشکر صاحب زمان اماده باش اماده باش»و بوی اسفند فضارو پر کرده بود.
بعد از اینکه از یه بخش تونل مانند که از سقفش سربندای رنگی اویزون بود رد شدیم ماشینا رو دیدیم اولین پله اتوبوسو که بالا رفتم با هیبت یه مرد مواجه شدم که نزدیک بود پام سر بخوره بخورم زمین.😰
عصبی شده بودم شدیدا،سرمو گرفتم بالا از تعجب چشمام مثل سکه شده بودن.
همون اقایی بود که دوکوهه پیش حوض دیده بودمش داشت از ماشین ما خارج میشد.😨
به خودم که اومدم دیدم با دهن باز و چشمای گرد شده زل زدم تو چشمای یه نامحرم.😵
عوضش تو چشمای اون اقا ذره ای تعجب حس نمیشد به گمونم من زیادی منگول میزدم،مثل دیروز کاملامیشد یه ارامش عمیق ازش دریافت کرد.
یه صدای نسبتا کلافه از پشتش اومد که میگفت:حسااام!برادر بسیجیه گلم باز که عین مجسمه وایستادی چرا نمیری؟اینجا ترافیک شده ها.
ای وای پس اون پشتیه نمیدونه من عین گلابی دارم به این اقاهه که اسمشم حسامه نگاه میکنم،سرمو انداختم پاین وعقبکی از پله اومدم پایین.اون اقاهم بدون توجه به من پیاده شد و رفت.
پشتش یه اقای دیگه ای پیاده شد ودر کمال ناباوری به سمت ما اومد اما بعد از سلام و احوال پرسی خودمونی که با سپیده کرد فهمیدم برادرشه.
عادت نداشتم با اقایون حرف بزنم.پس وارد ماشین شدم و سرجام نشستم.

#خبرهایی_در_راه_استــــــ😜
#ادامه_دارد
#یا_حیدر 💚

کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📓📕📗📘📙📔📓📕📗📘📙📔 #داستان #بسم رب الشهدا #مجنون من کجایی؟ #قسمت یازدهم به سمت اتاق آبجی رقیه حرکت میکنم در بازمیکنم میبینم معصومانه خوابیده چقدر ضعیف شده 😔😔 امیدوارم راه حلی که برنامه ریزی کردم قویش کنه به سمت تختش میرم -رقیه جان خواهرگلم پاشو عزیزم…
📓📕📗📙📙📒📓📗📘📙📔📕
#داستان
#بسم رب الشهدا
#مجنون من کجایی؟
#قسمت-دوازدهم


رواے رقیه

ساعت ۱۰ تو معراج الشهدا جلسه داشتیم
الانم با داداش تو راه معراجیم

وارد معراج الشهدا
تو اتاق اصلی معراج که مخصوص همین جلسات است شدیم

داداشم عادتش بود جایی که خواهران باشن
چندبار یاالله میگه



ساعت ۱۰بود حاج آقا کریمی وارد شد

همه به احترامش بلند شدیم

با برادران دست داد

حاج آقا :بسم الله الرحمن الرحیم
بچه ها ببنید
قراره همتون جزو بچه ها جمع آوری آثار شهدا بشید

دوتا خانم و یه آقا

اما تیم اصلی مون فقط یه خانم -یه آقا هستن

اسامی تک تک خونده میشود

حاج آقا کریمی :اما تیم اصلی
سیدمجتبی حسینی و رقیه جمالی جزو تیم اصلی هستن


همه بچه ها رفتن
منو آقای حسینی موندیم
حاج آقا:بچه ها شما دوتا خیلی وظیفتون سنگینه
همه این لیست فرمانده هستن
ازتون توقع کار عالی دارم

نه مصاحبه معمولی

منو آقای حسینی اصلا سربلند نکردیم


حاج آقا: خوب بچه ها من دارم میرم مزارشهدا
اگه میخاید بیاید یاعلی
البته حسین آقا میاد

سرراهم میریم دنبال دخترم

-آخجون حسنا میاد


نویسنده:بانو....ش 🖊
@shahidegomnamm ❤️❤️
📕📗📕📘📗📘📙📗📘📙📔📕
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_دوازدهم
💥#ویژگیهای_اخلاقی

🍃#بیت_المال

حفظ اموال بیت‌المال برای شهید زین‌الدین از اهمیت خاصی برخوردار بود. همواره در مسئولیت و جایگاهی که قرار داشت نهایت دقت خود را به کار می‌برد تا #اسراف و #تبذیر نشود.
🔹بارها می‌گفت:
💥#در_مقابل_بیت‌المال_مسئول_هستیم.
در استفاده از نعمتهای الهی و حتی غذای روزمره میانه‌روی می‌کرد.

🔹او خود را #آماده_رفتن کرده بود و همواره برای #کم_کردن_تعلقات_مادی تلاش می‌کرد. ایثار و فداکاری او در تمام زمینه‌ها، بیانگر این ویژگی و خصوصیتش بود.

🔹برای اخلاص و تعهد آن شهید کمتر مشابهی می‌توان یافت.
او جز به اسلام و انجام تکلیف الهی خود نمی‌اندیشید.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_دوازدهم
#خصوصیات_اخلاقی_شهید

او هیچ گاه مشکلاتش را به خانواده منتقل نمی کرد
ماموریتهای نظامی همیشه مشکلات خودش را دارد ، و #اخلاق محمد این گونه بود ، که در ماموریت های سپاه و خصوصا شمال غرب که رفته بود، هیچ گاه جزئیات آن را برای خانواده توضیح نمی داد و با این کار علاوه بر رعایت امر حفاظت اطلاعات ، از وارد شدن #فشارهای_روحی به خانواده جلوگیری می نمود.

🔸همسرش می گوید :به ماموریت شمال غرب که رفته بود تا آن زمانی که شهدا را در شهر تشیع کردند و او از این واقعه برای دوستان و همرزمانش خیلی ناراحت بود،😔 از اتفاقات آنجا چیزی به ما نمی گفت . او در خانه به گونه ای رفتار می کرد که گویی برای #تفریح به آنجا رفته و ما از #خطرهای_ماموریتش هیچ خبری نداشتیم.

🔸در ماموریت #سوریه نیز چندین بار با افراد خانواده تلفنی صحبت کرد اما درباره محل و نوع ماموریتش چیزی به ما نگفت .یک هفته قبل از شهادتش در آخرین تماسی که با ما داشت ، گفت؛ به ماموریتی می رویم که شاید دسترسی به تلفن نباشد ،پس نگران من نباشید.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_دوازدهم

برپایی #طرح سفیران عاشورایی در سازمان بسیج مستضعفین که پیرو آن بسیجیان، #پیاده_روی_میلیونی_اربعین سال 92را بدون #هیچ_مشکلی انجام دادند، از #زحمات شهید #تقوی‌فر بود. با توجه به اینکه #مسیرپیاده_روی_زوار_اربعین از میان عشایر عبور می کرد ایشان با رایزنی با شیوخ قبایل منطقه، #امنیت زوار اباعبدالله(ع) را از مرز ایران تا عتبات عالیات و بالعکس #تأمین کرد.

🔶وی با به #عقب راندن #گروهک_تروریستی_داعش از سرزمین #کربلا به «جرف الصخر»در شمال غرب بغداد، #حرامیان_داعش را مشغول کرد تا #زوار بتوانند به #سلامت پیاده روی اربعین را به پایان برسانند. #عقب_راندن_داعشیان از #حله نیز از دیگر #اقدام‌های ایشان بود.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_یازدهم #علمــــــــدار_عشــــــــق😍# انقدر خسته بودم که بدون شام رفتم اتاقمون خوابیدم حتی دنبال اینکه نرجس کجاست هم نگرفتم 🕢ساعت رو هفت و نیم گذاشتم . برای نماز صبح که صددرصد نرجس بیدارم میکرد بعداز نماز بازم خوابیدم با صدای زنگ…
بسم رب العشق
#قسمت_دوازدهم
#علمـــــــــدار_عشـــــــــق😍#



ثبت نام اینترنتی انجام دادم
پانزده روز بعد باید برم ثبت نام حضوری

امروز بانرجس سادات و سیدمحسن رفتم یه همایش درمورد مدافعین حرم بود
من به احترام شهدا بازهم چادر سر کردم
وسطای همایش بود
که گوشیم رفت رو ویبره
اسم مخاطب که نگاه کردم رضیه سادات بود
باخودم گفتم حتما زنگ زده درموردسیدمهدی حرف بزنه
- الو سلام خواهر خوشگل خودم
رضیه : سلام نرگس سادات خوبی ؟
- ممنون تو خوبی؟
رضیه : ممنون
نرگس خونه ای ؟
بیام باهت حرف بزنم
- رضیه من نرجس و آقاسید
اومدم یه همایش
بذار ببینم تا کی با اینام

- آجی نرجس کی میریم خونه
سیدمحسن : آجی خانم امشب شام مهمون مایید
- ممنون مزاحمتون نمیشم
سیدمحسن : نه خواهر مزاحم نیستید
- رضیه سادات من شب میام خونتون باهم حرف بزنیم
رضیه : باشه منتظرتم

شب بعداز شام از شوهرخواهرم خواستم
منو برسونه خونه خاله ام اینا
زنگ در زدم خاله ام پاسخ داد:
بله
- سلام خاله جان
خاله: تنهایی؟
- بله
رفتم داخل رضیه تنها نشسته بود
- رضیه کجایی؟
رضیه: إه کی اومدی؟
- خسته نباشی خانم
معلوم بود خیلی نگران بود
رو به خالم گفتم خاله جان میشه رختخواب ما تو بهارخواب بندازید
خاله: آره عزیزم
- فقط خاله یه چادر بدید ما ببنیدیم که داخل مشخص نشه

آره عزیزم بیا

رضیه دخترخالم تک فرزند بودخیلی دخترمومن و محجبه ای بود
و شوهرخالم هم پاسداربود رفته بود ماموریت

تو تشک که دراز کشیدم رو به رضیه گفتم
رضیه منو ببین
رضیه من یه هزارثانیه هم توی این دوسال به سیدمهدی به چشم یه همسر نگاه کردم
اونم همینطور
همیشه بهم خواهر- برادر میگفتیم
تا دوهفته پیش سیدمهدی اومد خونه ما
باهم رفتیم مزارشهدا
باهم برنامه ریزی کردیم
شب مهمونی زن عمو از تو خواستگاری کنه
چون تمام این دوسال فکر و ذهن سیدمهدی پیش تو بود
فقط مسخره چون از پس مادرش برنیومد
نمیگفت
رضیه : واقعا راست میگی؟
- نه دارم دورغ میگم
تو خوشت بیاد
رضیه : ممنونم
- خواهش میکنم
فقط رضیه از اول بگو خونه مستقل
رضیه : چرا
- چون زن عمو تو امور زندگیت دخالت میکند
رضیه : مرسی

صبح رفتم خونمون
رضیه سادات و سیدمهدی عقد کردن

امروز دیگه من باید برم ثبت نام حضوری
از آقاجون خواستم بامن حتما بیان برای ثبت نام حضوری
آقاجون هم قبول کرد
بعداز ثبت نام اومدیم خونه
عصری با نرجس و عزیزجون رفتیم خرید دانشگاه
یه مانتوسرمه ای و شلوار لی سرمه ای روشن
با مقنعه لبنانی مشکی
کیف و کتانی سیاه که دوتا خط سفیدهم توش بود
سه روز دیگه جشن ورودی دانشگاه هست
من از آقاجون و عزیزجون خواستم همراهم بیان

نویسنده بانــــــــــو..... ش

🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃?
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_دوازدهم
#خصوصیات_اخلاقی_شهید

💥از معمولی‌ترین فرد هم معمولی‌تر #نماز می‌خواند

این #حدیث_نبوی است که #رأس_تقوا این است که کسی شما را به تقوا #نشناسد. محمودرضا اینطور بود.

💠در مورد او نمی‌توانستیم بگوییم #نماز_شبش_ترک_نمی‌شود یا در نمازش #احوالات_عجیبی دارد.

💠او از معمولی‌ترین فرد هم معمولی‌تر نماز می‌خواند ولی #نمازش_نماز_بود. هیچ #ریایی نداشت که هیچ، چیز دیگری هم که #معامله با خدایش را خدشه‌دار کند در سلوک معنویش نداشت، سلوک معنوی‌ #خالصانه‌ای داشت و #معامله‌ای_با_خدا کرده بود که تا لحظه آخر هم آن را کتمان کرد تا #منجر به #شهادتش شد.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_دوازدهم

بالاخره در۲۴ بهمن ماه ۹۴ #عازم_سوریه شد
#مادرش گفت: هاشم جان میشه نری التماسش کرد, هاشم گفت؛ جواب خانم زینب (س)را میدهی که اینطور حرم شریفش در معرض تیر دشمنان قرار گرفته و دشمن گفته تا کیلومترها از حرم را به زمین فرو میبرد من بمانم؟
انجابودکه #مادرم گفت پسرم تورا #قربانی حضرت زهرا کردم
اونم مثل من دیگر حرفی نزد جز اینکه گفت: تو را به مادری بهتر از خودم حضرت فاطمه (س) سپردم خودش پشت و پناهت باشد.

🔸همین که خواست پایش را بیرون بگذارد #بچه‌ها شروع به #گریه کردند آرام و قرار نداشتند هاشم دید این طوری است برگشت بچه را بوسید آنها آرام شدند دوباره که خواست برود بچه ها گریه کردند این بار برنگشت تا ته کوچه رفت فقط یکبار از دور به من و بچه ها و مادرش #نگاه_غریبانه‌ای کرد و رفت پشت سرش آب ریخته با این نیت که خدا او را به سلامت بر می گرداند.

🔸 28 بهمن زنگ زد حال بچه‌ها و خودم را پرسید گفت: نگران نباشم حالش خوب است

🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm ↩️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🕊🕊🕊🕊 بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین 📔 #زندگینامه 🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی #قسمت_یازدهم 🌸شعری زیبا از شهید علی بسطامی🌸 🌼برو ای نفس اماره تو را هم پا نباشم من نی ام آن مرغ، کاندر بند آب و دانه باشم من 🌼من آن صیدم که دنبال بلا حیران همی…
🕊🕊🕊🕊

بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین

📔 #زندگینامه
🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی
◀️ #قسمت_دوازدهم

📃 #وصیتنامه

خدایا تو را عاجزانه شکر می­کنم، هم چنان
که صاحب غار حرا را بر انگیختی و بر جان
بت­های جان دار و بی جان انداختی؛ بنیاد کفر
برکندی و طرح اسلام در انداختی. خدایا تو را
شکر و سپاس که حسینمان دادی،
کربلایمان دادی، معلم شهادت را بر کلاس
کربلا مبعوث کردی که عشق و ایثارمان آموزد
ریشه­ ی بندگی غیر خدا را سوزد و چراغ
آزادگی بر افروزد.

🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈