Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_سی_ویکم
📔#خاطرات
💥#آن_گریه_شگفت
✍پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!»
🔷گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.»
🔷رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.»
🔷بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز.آقا #مهدی همین طوری روی #سجاده نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان😳 متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است!⁉️
🔷شاید کسانی که درک نمی کردند😒، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند!
💥خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن #اشکها و #گریه_ها و « #الهی_العفو » گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند.😔
🔷شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. #شبنم_اشکها بر #نورانیت_چهره_اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشست کنارمان.
🔷در دلم گفتم: « #خدایا! این چه #ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر #خانه و #مسجد و #مهمانخانه #نمی_شناسد!»
🔷غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب #سوپ_ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن....
🔷از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.»
🔷بهترین فرصت #استراحتش_توی_ماشین و در ماموریتهای طولانی بود!
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_سی_ویکم
📔#خاطرات
💥#آن_گریه_شگفت
✍پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!»
🔷گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.»
🔷رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.»
🔷بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز.آقا #مهدی همین طوری روی #سجاده نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان😳 متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است!⁉️
🔷شاید کسانی که درک نمی کردند😒، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند!
💥خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن #اشکها و #گریه_ها و « #الهی_العفو » گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند.😔
🔷شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. #شبنم_اشکها بر #نورانیت_چهره_اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشست کنارمان.
🔷در دلم گفتم: « #خدایا! این چه #ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر #خانه و #مسجد و #مهمانخانه #نمی_شناسد!»
🔷غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب #سوپ_ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن....
🔷از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.»
🔷بهترین فرصت #استراحتش_توی_ماشین و در ماموریتهای طولانی بود!
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان 📃✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_هفتادو_پنج 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❖ #جبهه علم دار و علم میخواد،بذار برم که عمه ی سادات بازم #مدافع_حرم میخواد ،صوتش حزین بود و لحنش غم زده مثل #لالایی زمزمه می کرد، تموم هم سنای من رفتن تا برسن به #ظهرعاشورا تورو…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_شش
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• وارد اشپزخونه شدم شیرآبو باز کردم ، آب یخو پاشیدم رو صورتم یه لحظه #نفسم بالا نیومد😱دست چپمو به کابینت بغلی تکیه دادمو با دست راستم کمرمو چسبیدم بوی خوش #سوپ کل آشپزخونه🍜 رو پر کرده بود یه مجمه برداشتم دو تا ظرف #سوپ ریختم ، مامان 👵 #رعنا وارد آشپزخونه شد .از یخچال سبزی و ماست دراورد
و ریخت تو ظرف همه رو تو مجمه ریختم . درآخر چند تا تیکه نون 🍞هم گذاشتم خواستم مجمه رو بلند کنم که مامان رعنا مانع ⛔️شد . به سمت یخچال رفت و یه ظرف برداشت .
اومد سمتمو با مهربونی گفت : اینم کوفته تبریزی مخصوص فاطمه خانوم😍 لبخندی زدمو تشکر کردم ،مجمه سنگین بود . پدرجون 👴خودش ظرفو برام آورد و گذاشت تو اتاق . بعد هم رفت.
•❥ نور #مهتاب افتاده بود تو اتاق و کمی تاریک بود #حسام گوشه ی اتاق خوابیده بود وپتو رو کشیده بود تا گردنش پدرجون ظرف غذا رو کنارش گذاشته بود #چادرمو از سرم دراوردم
یه #آیینه روی طاقچه بود خودمو توش نگاه کردم روسریمو رو سرم مرتب کردم موهامو که از فرق باز کرده بودم دست کشیدم سرتا پا #مشکی پوشیده بودم گوشه ی #طاقچه یه برگه ی🗞 تا شده #توجهمو جلب کرد با کنجکاوی برش داشتم معلوم بود خیلی وقته اونجاست بازش کردم دست خط🖋 حسام بود.
•❥ امشب در #طلاییه مهمان شهدا ایم #اشکان گوشه ای خلوت کرده است.من #شهدا🕊 را حس می کنم ،شب جمعه کنار شهدا از #بهشت کمتر نیست،
بهـ🌺ـار 86 نوشته هاشو لمس کردم کاغذو گذاشتم جاش این اتاق ، خیلی استفاده نمیشداز برگه ها و کتاب های مرتب قفسه معلوم بود حسام دوران قبل از #کنکورشو اینجا گذرونده بود .رفتم کنار حسام نشستم دست گذاشتم رو #پیشونیش داغ داغ بود یه پارچه ی سفید و یه #کاسه آب کنارش بود
پارچه رو گذاشتم تو آب💦 و حسابی چلوندمش آروم گذاشتم روپیشونیش پتوشو کنار زدم دستشو تو دستم گرفتم و آوردمش نزدیک صورتم لبای داغمو رو دستش گذاشتم و بوسیدم 😘 حسام #چشماشو باز کرد ...
#این_داستان_ادامه_دارد... ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_شش
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• وارد اشپزخونه شدم شیرآبو باز کردم ، آب یخو پاشیدم رو صورتم یه لحظه #نفسم بالا نیومد😱دست چپمو به کابینت بغلی تکیه دادمو با دست راستم کمرمو چسبیدم بوی خوش #سوپ کل آشپزخونه🍜 رو پر کرده بود یه مجمه برداشتم دو تا ظرف #سوپ ریختم ، مامان 👵 #رعنا وارد آشپزخونه شد .از یخچال سبزی و ماست دراورد
و ریخت تو ظرف همه رو تو مجمه ریختم . درآخر چند تا تیکه نون 🍞هم گذاشتم خواستم مجمه رو بلند کنم که مامان رعنا مانع ⛔️شد . به سمت یخچال رفت و یه ظرف برداشت .
اومد سمتمو با مهربونی گفت : اینم کوفته تبریزی مخصوص فاطمه خانوم😍 لبخندی زدمو تشکر کردم ،مجمه سنگین بود . پدرجون 👴خودش ظرفو برام آورد و گذاشت تو اتاق . بعد هم رفت.
•❥ نور #مهتاب افتاده بود تو اتاق و کمی تاریک بود #حسام گوشه ی اتاق خوابیده بود وپتو رو کشیده بود تا گردنش پدرجون ظرف غذا رو کنارش گذاشته بود #چادرمو از سرم دراوردم
یه #آیینه روی طاقچه بود خودمو توش نگاه کردم روسریمو رو سرم مرتب کردم موهامو که از فرق باز کرده بودم دست کشیدم سرتا پا #مشکی پوشیده بودم گوشه ی #طاقچه یه برگه ی🗞 تا شده #توجهمو جلب کرد با کنجکاوی برش داشتم معلوم بود خیلی وقته اونجاست بازش کردم دست خط🖋 حسام بود.
•❥ امشب در #طلاییه مهمان شهدا ایم #اشکان گوشه ای خلوت کرده است.من #شهدا🕊 را حس می کنم ،شب جمعه کنار شهدا از #بهشت کمتر نیست،
بهـ🌺ـار 86 نوشته هاشو لمس کردم کاغذو گذاشتم جاش این اتاق ، خیلی استفاده نمیشداز برگه ها و کتاب های مرتب قفسه معلوم بود حسام دوران قبل از #کنکورشو اینجا گذرونده بود .رفتم کنار حسام نشستم دست گذاشتم رو #پیشونیش داغ داغ بود یه پارچه ی سفید و یه #کاسه آب کنارش بود
پارچه رو گذاشتم تو آب💦 و حسابی چلوندمش آروم گذاشتم روپیشونیش پتوشو کنار زدم دستشو تو دستم گرفتم و آوردمش نزدیک صورتم لبای داغمو رو دستش گذاشتم و بوسیدم 😘 حسام #چشماشو باز کرد ...
#این_داستان_ادامه_دارد... ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅