#داستان 📚
#فرمانده_من
#قسمت_دوم
_اشکان اوضاع چطوره ، چرا من تو این وضعیتــ بودم؟
_داداش بذار برات توضیح بدم ، بعد از اینکه با منافقا درگیر شدیم اونا رو خلع سلاح کردیم همه چی خوب پیش می رفت تا اینکه یکیشون فرار کرد تو دنبالش رفتی و مبارزه ی تن به تن کردید و متاسفانه اون منافقه تونست بیهوشت کنه ... خیلی دنبالت گشتیم ولی اثری ازت پیدا نکردیم و مجبور شدیم ادامه ی عملیاتو خودمون فرماندهی کنیم ... که جا داره بگم خوشبختانه تونستیم عملیاتو با موفقیت انجام بدیم بعد از اون هم با نیروهای تجسس دنبالت بودیم .
با بغض ادامه داد
_داداش این آخریا دیگه فکر میکریدم از دست دادیمت،یه لبخند زدمو گفتم : دعا میکردی ،میرفتم تمومه آرزومه...
زد رو شونمو گفت :
_جونم به جونت بسته اس داداش اگه میرفتی فرداش منم میومدم پیشت ... یعنی تو رو از بهشت میاوردم پیش خودم تو جهنم .
در جوابش فقط خندیدم .
این بشر باحال ترین آدمیه که تو زمان ناراحتی به دادت میرسه ...
به مقر فرماندهیمون رسیدیم ... لباسامو عوض کردم . حالم نامساعد بود ... وارد اتاق که شدم همه ی بچه ها دور میز نشسته بودن همه به احترامم پاشدن و احترام نظامی گذاشتن، با صدای رسا گفتم : آزاد.
خب ، از اون جایی که همتون میدونید عملیات ما به پایان رسیده ... میدونم همتون خسته اید و هفت ماهه خواب و خوراک ندارید ... زخمی زیاد دادیم و البته خوش به سعادت شهدامون. خانواده هاتون منتظرن ، مرحبا به غیرتتون که تا آخرش وایستادین ... برای قدردانی یه احترام نظامی براشون گذاشتم و از اتاق زدم بیرون ...
جلوی آیینه واستادم یه چنگ زدم تو موهام زیر چشام سیاه شده بود .. احساس میکردم سرم گیج میره ... حالم زیاد میزون نبود ... یادم رفت برم پیش دکتر پارسا ، هنوز درست تو حال و هوای خودم نبودم .لباس نظامیمو عوض کردم و لباسای شخصیمو پوشیدم . یه پیرهن سفید با یه شلوار ساده ی مشکی . پایین لباسمم گذاشتم بیرون درو باز کردم تا برم بیرون که اشکان اومد سمتم :
_اوه چقدددد شبیه برادر بسیجیای روشن به دیوار ، سرمه چشاشون خاک پای چادر خواهرا شدی ...
یه لبخند ملیح زدمو گفتم:
_اشکان زیادی شهید دیدی و گرنه منو چه به این قیافه ها..
_نگو حسام ... مثلا بهترین رفیق مونی ها
یاد عملیات افتادم... عملیات خیلی قشنگی که مرز بینش زنده موندن یا شهادت بود...
ناخودآگاه اشک تو چشام حلقه زد . یه بغضی داشت خفم می کرد ... یه ابری توی گلوم هوای باریدن داشت ... با همون صوت بغض آلودم گفتم :
_ از قافله عقب موندم
_هییی رفیق این طوری نگو میدونی که بی تو هیچم؟؟؟؟؟
همیشه باهاتم داداش...
_حسااام میگما رنگت عینهو گچ شده بیا بریم پیش دکتر پارسا.
_اتفاقا داشتم میرفتم همونجا... راستی !بچه ها رو فردا به تهران اعزام کنید ... حالا که ماموریت تموم شده دلم میخواد زود تر برگردن پیش خونواده هاشون ... پیکر شهدا هم با هواپیما منتقل کنید و زخمی هاهم برای درمان به بیمارستان نیرو انتظامی تهران بفرستید .
_اصاااعت امر قربان ، حسام خودمون کی برگردیم ؟ و اما من ، نه ما ... تو فردا با بچه ها برمیگردی .. منم باید تا تموم شدن کار همه ی بچه ها بمونم ... مثلا فرمانده اما منم می مونم با تو برمیگردم .
با جدیت گفتم : نه ... تا همین الانم که از خونوادت دور موندی خیلیه ..مادرت چشم براهه... " برمیگردی "
تحکم حرفم اجازه ی هیچ حرفی به اشکان نداد .
در درمانگاهو که باز کردم احساس کردم قلبم فشرده شد بچه ها رو تختا زخمی افتاده بودن. با دیدن من هر کدوم به نوبه ی خودشون سعی میکردن احترام بذارن و این بیشتر ناراحتم میکرد .
با ملایمت از هر کدومشون حالشونو پرسیدم
یکی از مجروحا : فرمانــــده ...!
به طرف صدا برگشتن ، علی بود یکی از بچه های گردان که به کتفش تیر خورده بود -بله علی جان !!!
- یا حیـدر ؟؟؟
چشمامو آروم رو هم فشردمو گفتم : یا حیدر
#یا_حیدر💚
#یازهرا_پیش_حسین_رو_سفید_شدن_رو_پای_ارباب_شهید_شدن_تمومه_آرزومه
#در_خماری_بمانید😬
#خبرای_جدیدی_تو_راهه😇✋🏻
ادامہ دارد😍
💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_دوم
_اشکان اوضاع چطوره ، چرا من تو این وضعیتــ بودم؟
_داداش بذار برات توضیح بدم ، بعد از اینکه با منافقا درگیر شدیم اونا رو خلع سلاح کردیم همه چی خوب پیش می رفت تا اینکه یکیشون فرار کرد تو دنبالش رفتی و مبارزه ی تن به تن کردید و متاسفانه اون منافقه تونست بیهوشت کنه ... خیلی دنبالت گشتیم ولی اثری ازت پیدا نکردیم و مجبور شدیم ادامه ی عملیاتو خودمون فرماندهی کنیم ... که جا داره بگم خوشبختانه تونستیم عملیاتو با موفقیت انجام بدیم بعد از اون هم با نیروهای تجسس دنبالت بودیم .
با بغض ادامه داد
_داداش این آخریا دیگه فکر میکریدم از دست دادیمت،یه لبخند زدمو گفتم : دعا میکردی ،میرفتم تمومه آرزومه...
زد رو شونمو گفت :
_جونم به جونت بسته اس داداش اگه میرفتی فرداش منم میومدم پیشت ... یعنی تو رو از بهشت میاوردم پیش خودم تو جهنم .
در جوابش فقط خندیدم .
این بشر باحال ترین آدمیه که تو زمان ناراحتی به دادت میرسه ...
به مقر فرماندهیمون رسیدیم ... لباسامو عوض کردم . حالم نامساعد بود ... وارد اتاق که شدم همه ی بچه ها دور میز نشسته بودن همه به احترامم پاشدن و احترام نظامی گذاشتن، با صدای رسا گفتم : آزاد.
خب ، از اون جایی که همتون میدونید عملیات ما به پایان رسیده ... میدونم همتون خسته اید و هفت ماهه خواب و خوراک ندارید ... زخمی زیاد دادیم و البته خوش به سعادت شهدامون. خانواده هاتون منتظرن ، مرحبا به غیرتتون که تا آخرش وایستادین ... برای قدردانی یه احترام نظامی براشون گذاشتم و از اتاق زدم بیرون ...
جلوی آیینه واستادم یه چنگ زدم تو موهام زیر چشام سیاه شده بود .. احساس میکردم سرم گیج میره ... حالم زیاد میزون نبود ... یادم رفت برم پیش دکتر پارسا ، هنوز درست تو حال و هوای خودم نبودم .لباس نظامیمو عوض کردم و لباسای شخصیمو پوشیدم . یه پیرهن سفید با یه شلوار ساده ی مشکی . پایین لباسمم گذاشتم بیرون درو باز کردم تا برم بیرون که اشکان اومد سمتم :
_اوه چقدددد شبیه برادر بسیجیای روشن به دیوار ، سرمه چشاشون خاک پای چادر خواهرا شدی ...
یه لبخند ملیح زدمو گفتم:
_اشکان زیادی شهید دیدی و گرنه منو چه به این قیافه ها..
_نگو حسام ... مثلا بهترین رفیق مونی ها
یاد عملیات افتادم... عملیات خیلی قشنگی که مرز بینش زنده موندن یا شهادت بود...
ناخودآگاه اشک تو چشام حلقه زد . یه بغضی داشت خفم می کرد ... یه ابری توی گلوم هوای باریدن داشت ... با همون صوت بغض آلودم گفتم :
_ از قافله عقب موندم
_هییی رفیق این طوری نگو میدونی که بی تو هیچم؟؟؟؟؟
همیشه باهاتم داداش...
_حسااام میگما رنگت عینهو گچ شده بیا بریم پیش دکتر پارسا.
_اتفاقا داشتم میرفتم همونجا... راستی !بچه ها رو فردا به تهران اعزام کنید ... حالا که ماموریت تموم شده دلم میخواد زود تر برگردن پیش خونواده هاشون ... پیکر شهدا هم با هواپیما منتقل کنید و زخمی هاهم برای درمان به بیمارستان نیرو انتظامی تهران بفرستید .
_اصاااعت امر قربان ، حسام خودمون کی برگردیم ؟ و اما من ، نه ما ... تو فردا با بچه ها برمیگردی .. منم باید تا تموم شدن کار همه ی بچه ها بمونم ... مثلا فرمانده اما منم می مونم با تو برمیگردم .
با جدیت گفتم : نه ... تا همین الانم که از خونوادت دور موندی خیلیه ..مادرت چشم براهه... " برمیگردی "
تحکم حرفم اجازه ی هیچ حرفی به اشکان نداد .
در درمانگاهو که باز کردم احساس کردم قلبم فشرده شد بچه ها رو تختا زخمی افتاده بودن. با دیدن من هر کدوم به نوبه ی خودشون سعی میکردن احترام بذارن و این بیشتر ناراحتم میکرد .
با ملایمت از هر کدومشون حالشونو پرسیدم
یکی از مجروحا : فرمانــــده ...!
به طرف صدا برگشتن ، علی بود یکی از بچه های گردان که به کتفش تیر خورده بود -بله علی جان !!!
- یا حیـدر ؟؟؟
چشمامو آروم رو هم فشردمو گفتم : یا حیدر
#یا_حیدر💚
#یازهرا_پیش_حسین_رو_سفید_شدن_رو_پای_ارباب_شهید_شدن_تمومه_آرزومه
#در_خماری_بمانید😬
#خبرای_جدیدی_تو_راهه😇✋🏻
ادامہ دارد😍
💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_دوم
⚜مهدی در دوران #تحصیلات_متوسطه به لحاظ زمینههایی كه داشت با مسائل سیاسی و مذهبی آشنا و در این مدت روح تشنه خود را با نصایح ارزنده و هدایتگر شهید محراب آیتالله مدنی (ره) سیراب مینمود.
⚜در ادامه #مبارزات_سیاسی دوران دبیرستان، كینه عمیقی نسبت به رژیم پهلوی پیدا كرد و زمانی كه حزب رستاخیز شروع به عضوگیری اجباری مینمود. مهدي زینالدین به عضویت این حزب درنیامد و با سوابقی كه از او داشتند از دبیرستان #اخراجش كردند.
⚜به ناچار برای ادامه تحصیل، با تغییر رشته از ریاضی به تجربی موفق به اخذ دیپلم گردید و در #كنكور سال 1356 شركت كرد و ضمن موفقیت، توانست #رتبه_چهارم را در بین پذیرفتهشدگان #دانشگاه_شیراز بدست آورد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_دوم
⚜مهدی در دوران #تحصیلات_متوسطه به لحاظ زمینههایی كه داشت با مسائل سیاسی و مذهبی آشنا و در این مدت روح تشنه خود را با نصایح ارزنده و هدایتگر شهید محراب آیتالله مدنی (ره) سیراب مینمود.
⚜در ادامه #مبارزات_سیاسی دوران دبیرستان، كینه عمیقی نسبت به رژیم پهلوی پیدا كرد و زمانی كه حزب رستاخیز شروع به عضوگیری اجباری مینمود. مهدي زینالدین به عضویت این حزب درنیامد و با سوابقی كه از او داشتند از دبیرستان #اخراجش كردند.
⚜به ناچار برای ادامه تحصیل، با تغییر رشته از ریاضی به تجربی موفق به اخذ دیپلم گردید و در #كنكور سال 1356 شركت كرد و ضمن موفقیت، توانست #رتبه_چهارم را در بین پذیرفتهشدگان #دانشگاه_شیراز بدست آورد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_دوم
✍در نوجوانی علاقه به ورزش های رزمی
پیدا کرد و مدتی به ورزش کونگ فوو
روی آورد.
🔸سپس به دنبال آمادگی جسمانی رفت و
در رشته بدنسازی به ورزش کردن ادامه داد.
تحصیل در دوره راهنمایی را هم در مدرسه توحید خیابان مشهد اراک سپری کرد.
🔸در این دوران به روستای آبا و اجدادییش
رفت وآمد می کرد و هر از گاهی در
باغ و بستانهای آنجا اوقات بیکاریش را
می گذراند از این رو دارای روح لطیف و
آرامی بود که در رفتار با دوستانش در
مدرسه قابل مشاهده بود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_دوم
✍در نوجوانی علاقه به ورزش های رزمی
پیدا کرد و مدتی به ورزش کونگ فوو
روی آورد.
🔸سپس به دنبال آمادگی جسمانی رفت و
در رشته بدنسازی به ورزش کردن ادامه داد.
تحصیل در دوره راهنمایی را هم در مدرسه توحید خیابان مشهد اراک سپری کرد.
🔸در این دوران به روستای آبا و اجدادییش
رفت وآمد می کرد و هر از گاهی در
باغ و بستانهای آنجا اوقات بیکاریش را
می گذراند از این رو دارای روح لطیف و
آرامی بود که در رفتار با دوستانش در
مدرسه قابل مشاهده بود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 بسم رب العشق #قسمت_اول 😍 #علمدار عشق 😍 ازپس این دنده به اون دنده شدم استخوانهام درد گرفت به خودم میگفت نرگس بخواب دیگه از استرس دارم سکته میکنم 😢 وای خدایا حالا تازه سه نصف شبه کو تا هشت صبح 🕖 که نتایج کنکور کارشناسی اعلام بشه یک سال از خونه…
بسم رب العشق
#قسمت_دوم
😍 #علمدارعشق 😍
ساعت ۴:۱۵ صبح شد صدای الله اکبر اذان صبح تو فضا خانه پیچید
از جا پاشدم و به سمت خواهر دوقلوم * نرجس* رفتم
- آجی پاشو نمازه
+ باصدای خواب آلود😴😴 گفت باشه
نرجس خواهرم طلبه است چندماهی هم هست با یه آقا طلبه ازدواج کرده
همزمان برای منم چندتا خواستگار اومد اما من خیلی راحت به پدرم گفتم
- آقاجون من میخام چادر و شهدا و همسرم عاشقانه بدست بیارم
آقاجون: باشه دخترم
پس فعلا به درست برس
- ممنونم آقاجون از درکتون
آقاجون : خواهش باباجان
- خیلی ممنونم و خیلی هم دوستون داره
آقاجون : منم دوست دارم بابا
ولی لوس نشو دخترم
یهو نرجس زد رو شونم : نرگس یه ساعت داری وضو میگری ؟
- نه داشتم فکر میکردم
نرجس: معلومه خیلی استرس داریا - آره خیلی .
زحمت یک سالم امروز میبینم
نرجس: ان شاالله رتبه ات عالی میشه
نگران نباش خواهری
نرگس وضو بگیر دیر شد
- باشه
وضو گرفتیم آقاجون و مامان داشتن نماز میخوندن
تا مارا دیدن
مامان: سلام دخترای گلم
منو نرگس همزمان : سلام مادر
مامان: دخترا سریع نمازتون بخونید
- چشم
مامان: نرگس جان امروز رتبه ات میاد
- بله مادرجون
مامان : ان شاالله خیره
- ان شاالله
نویسنده بانــــــــو.....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قسمت_دوم
😍 #علمدارعشق 😍
ساعت ۴:۱۵ صبح شد صدای الله اکبر اذان صبح تو فضا خانه پیچید
از جا پاشدم و به سمت خواهر دوقلوم * نرجس* رفتم
- آجی پاشو نمازه
+ باصدای خواب آلود😴😴 گفت باشه
نرجس خواهرم طلبه است چندماهی هم هست با یه آقا طلبه ازدواج کرده
همزمان برای منم چندتا خواستگار اومد اما من خیلی راحت به پدرم گفتم
- آقاجون من میخام چادر و شهدا و همسرم عاشقانه بدست بیارم
آقاجون: باشه دخترم
پس فعلا به درست برس
- ممنونم آقاجون از درکتون
آقاجون : خواهش باباجان
- خیلی ممنونم و خیلی هم دوستون داره
آقاجون : منم دوست دارم بابا
ولی لوس نشو دخترم
یهو نرجس زد رو شونم : نرگس یه ساعت داری وضو میگری ؟
- نه داشتم فکر میکردم
نرجس: معلومه خیلی استرس داریا - آره خیلی .
زحمت یک سالم امروز میبینم
نرجس: ان شاالله رتبه ات عالی میشه
نگران نباش خواهری
نرگس وضو بگیر دیر شد
- باشه
وضو گرفتیم آقاجون و مامان داشتن نماز میخوندن
تا مارا دیدن
مامان: سلام دخترای گلم
منو نرگس همزمان : سلام مادر
مامان: دخترا سریع نمازتون بخونید
- چشم
مامان: نرگس جان امروز رتبه ات میاد
- بله مادرجون
مامان : ان شاالله خیره
- ان شاالله
نویسنده بانــــــــو.....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_دوم
#فعالیتهای_انقلابی
✍با آغاز نهضت امامخمینی(ره) و اوجگیری مبارزات مردمی علیه رژیم ستمشاهی به صف مبارزان مردمی پیوست.
🍀قبل از پیروزی انقلاب در برگزاری کلاس #قرآن نقش داشت و در #جلسات سخنرانی شیخ احمد کافی حضور پیدا می کرد. و با #فعالین_انقلابی از جمله احمد دلفی برادران شمخانی و شیخ هادی کرمی ارتباط داشت و ازطریق برادران امید بخش و حمید سیلاوی و احمد دلفی نوار و #اعلامیه_های📄 حضرت امام(ره) را دریافت و در روستای ابودبس توزیع می کرد. و در روزهای قبل ازپیروزی انقلاب تقریبا در تمامی #راهپیمایی_ها✊ حضور موثر داشت. ایشان در زمان پیروزی انقلاب ۱۸سال سن داشتند.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_دوم
#فعالیتهای_انقلابی
✍با آغاز نهضت امامخمینی(ره) و اوجگیری مبارزات مردمی علیه رژیم ستمشاهی به صف مبارزان مردمی پیوست.
🍀قبل از پیروزی انقلاب در برگزاری کلاس #قرآن نقش داشت و در #جلسات سخنرانی شیخ احمد کافی حضور پیدا می کرد. و با #فعالین_انقلابی از جمله احمد دلفی برادران شمخانی و شیخ هادی کرمی ارتباط داشت و ازطریق برادران امید بخش و حمید سیلاوی و احمد دلفی نوار و #اعلامیه_های📄 حضرت امام(ره) را دریافت و در روستای ابودبس توزیع می کرد. و در روزهای قبل ازپیروزی انقلاب تقریبا در تمامی #راهپیمایی_ها✊ حضور موثر داشت. ایشان در زمان پیروزی انقلاب ۱۸سال سن داشتند.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_دوم
✍ورزشکار بود و به #ورزش_کاراته علاقه داشت و از 10 سالگی به این ورزش پرداخته بود. در سال 72 همراه تیم استان آذربایجان شرقی در #مسابقات چهارجانبه بین المللی در تبریز به مقام #قهرمانی🏅 دست پیدا کرد.
🔹#فوتبال⚽️، دیگر ورزش مورد علاقه او بود و بدنبال تعقیب حرفهای این ورزش بود که بخاطر پرداختن به درس از پیگیری آن منصرف شد.
🔹در سال ۷۸ با اخذ دیپلم متوسطه📜 در رشته علوم تجربی، عازم #خدمت_سربازی شد. دوره آموزش را در اردکان یزد گذراند و ادامه خدمت را در پادگان الزهراء (س) نیروی هوایی سپاه پاسداران در تبریز به انجام رساند. آشنایی نزدیک با نهاد مقدس #سپاه_پاسداران انقلاب اسلامی در این دوره، نقطه عطف زندگی شهید بیضائی محسوب میشود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹➡️⬇️
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_دوم
✍ورزشکار بود و به #ورزش_کاراته علاقه داشت و از 10 سالگی به این ورزش پرداخته بود. در سال 72 همراه تیم استان آذربایجان شرقی در #مسابقات چهارجانبه بین المللی در تبریز به مقام #قهرمانی🏅 دست پیدا کرد.
🔹#فوتبال⚽️، دیگر ورزش مورد علاقه او بود و بدنبال تعقیب حرفهای این ورزش بود که بخاطر پرداختن به درس از پیگیری آن منصرف شد.
🔹در سال ۷۸ با اخذ دیپلم متوسطه📜 در رشته علوم تجربی، عازم #خدمت_سربازی شد. دوره آموزش را در اردکان یزد گذراند و ادامه خدمت را در پادگان الزهراء (س) نیروی هوایی سپاه پاسداران در تبریز به انجام رساند. آشنایی نزدیک با نهاد مقدس #سپاه_پاسداران انقلاب اسلامی در این دوره، نقطه عطف زندگی شهید بیضائی محسوب میشود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹➡️⬇️
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_دوم
✍مادرهاشم اینگونه روایت میکند؛ دیپلمش را هنوز نگرفته بود پیشم آمد و گفت: مادر جان میخواهم #بروم_سپاه. گفتم: مادر فدایت شود تو هنوز بچهای میخواهی سپاه بروی چه کار کنی؟ در بین اون همه کار بلدها تو چه میدانی؟ گفت: مادر جان مگر #شهید_مرحمت_بالازاده با اون #سن و سال #کوچکش کارهای بزرگی انجام نداد پس منم میتوانم نگران نباش هنوز هاشمت را نشناختهای مطمئن باش سربلند میشوی". درست میگفت خودش بچه بود ولی عقل بزرگی داشت هیچ کدام از برادرهایش شبیه او نبودند,بعد از اتمام تحصیلات📜 در سال 86 #لباس مقدس پاسداری را برتن نمود و به دوره آموزشی سپاه #اعزام شد از همان روزهای اول که به #استخدام_سپاه درآمد بیشتر وقتش در #ماموریت و سفر گذشت.
⚜بعدازاتمام اموزشی به #گردان_تکاوری_تیپ همیشه قهرمان ۳۷حضرت عباس اردبیل معرفی شد به اتفاق همرزمانش مرتب به ماموریت #شمال_غرب کشور اعزام میشد وانجام وظیفه مینمود.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_دوم
✍مادرهاشم اینگونه روایت میکند؛ دیپلمش را هنوز نگرفته بود پیشم آمد و گفت: مادر جان میخواهم #بروم_سپاه. گفتم: مادر فدایت شود تو هنوز بچهای میخواهی سپاه بروی چه کار کنی؟ در بین اون همه کار بلدها تو چه میدانی؟ گفت: مادر جان مگر #شهید_مرحمت_بالازاده با اون #سن و سال #کوچکش کارهای بزرگی انجام نداد پس منم میتوانم نگران نباش هنوز هاشمت را نشناختهای مطمئن باش سربلند میشوی". درست میگفت خودش بچه بود ولی عقل بزرگی داشت هیچ کدام از برادرهایش شبیه او نبودند,بعد از اتمام تحصیلات📜 در سال 86 #لباس مقدس پاسداری را برتن نمود و به دوره آموزشی سپاه #اعزام شد از همان روزهای اول که به #استخدام_سپاه درآمد بیشتر وقتش در #ماموریت و سفر گذشت.
⚜بعدازاتمام اموزشی به #گردان_تکاوری_تیپ همیشه قهرمان ۳۷حضرت عباس اردبیل معرفی شد به اتفاق همرزمانش مرتب به ماموریت #شمال_غرب کشور اعزام میشد وانجام وظیفه مینمود.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨ ✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨ #زندگینامه #سردارشهید_علی_بسطامی #قسمت_اول ✍علی بسطامی در اول اردیبهشت 1342 در شهرستان ملک شاهی چشم به جهان گشود تحصیلاتش دیپلم بود. 🔶در اوقات فراغت به مطالعه کتابهای مذهبی از جمله کتابهای شهیدان…
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨
📔 #زندگینامه
🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی
◀️ #قسمت_دوم
✍با آغاز انقلاب اسلامي در #تظاهرات و
راهپيمايي ها✊ شركت فعال داشت و از پيش
تازان اين عرصه بود به طوري كه در يكي از
شب ها زماني كه قصد داشت يك حلقه لاستيك
مشتعل 🔥را به گردن #مجسمه شاه🤴
آويزان كند مورد حمله نيروهاي رژيم قرار گرفت و در اثر #تيراندازي از ناحيه پا مجروح
و شبانه و به طور #مخفيانه در کوههای
اطراف ایلام مورد مداوا قرار گرفت.
بعد از اين ماجرا چند شب را به خانه نرفت تا
مبادا به دست مأموران ساواك گرفتار شود
و همين مسئله باعث ناراحتي😔 خانواده
مخصوصاً مادرش شده بود، اما او بعد
از چند روز در حالي كه از قسمت پا آسيب
ديده بود و مي لنگيد به خانه مراجعت كرد.
🔶بعد از #پيروزي انقلاب اسلامي كه محاربه
و جنگ گروهك هاي #ضدانقلاب❌ بر عليه
انقلاب آغاز شده بود او آگاهانه وارد سنگر
مبارزه👊 با #منافقين شد و با راه اندازي
گشت هاي شبانه و نگهباني هاي مسلحانه به
مبارزه با آنها برخاست.
💠ادامه دارد. ....
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾
✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨
📔 #زندگینامه
🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی
◀️ #قسمت_دوم
✍با آغاز انقلاب اسلامي در #تظاهرات و
راهپيمايي ها✊ شركت فعال داشت و از پيش
تازان اين عرصه بود به طوري كه در يكي از
شب ها زماني كه قصد داشت يك حلقه لاستيك
مشتعل 🔥را به گردن #مجسمه شاه🤴
آويزان كند مورد حمله نيروهاي رژيم قرار گرفت و در اثر #تيراندازي از ناحيه پا مجروح
و شبانه و به طور #مخفيانه در کوههای
اطراف ایلام مورد مداوا قرار گرفت.
بعد از اين ماجرا چند شب را به خانه نرفت تا
مبادا به دست مأموران ساواك گرفتار شود
و همين مسئله باعث ناراحتي😔 خانواده
مخصوصاً مادرش شده بود، اما او بعد
از چند روز در حالي كه از قسمت پا آسيب
ديده بود و مي لنگيد به خانه مراجعت كرد.
🔶بعد از #پيروزي انقلاب اسلامي كه محاربه
و جنگ گروهك هاي #ضدانقلاب❌ بر عليه
انقلاب آغاز شده بود او آگاهانه وارد سنگر
مبارزه👊 با #منافقين شد و با راه اندازي
گشت هاي شبانه و نگهباني هاي مسلحانه به
مبارزه با آنها برخاست.
💠ادامه دارد. ....
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🕊✨🌹🕊✨🌹🕊✨🌹 ✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨ 📔 #زندگینامه 🌷 #شهید_رضا_رضائیان ◀️ #قسمت_اول ✍گر چه #خواندن زندگینامه این شهید #دردناک_و_جگرسوز است،ولي بايد مظلوميت و از خود گذشتگي رزمندگان عزيزمان،که بعضا"تداعي کننده ي مظلوميت امام حسين(ع)در…
🕊✨🌹🕊✨🌹🕊✨🌹
✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨
📔 #زندگینامه
🌷 #شهید_رضا_رضائیان
◀ #قسمت_دوم
✍رضا در دوم دی ماه ۱۳۵۹متولد شد
رضا جوان رشيدي بود.هميشه با لباس رسمي
سپاه درمنطقه حضور مي يافت.
🍂در بين راه محسن صحت با او همراه
شد.محسن جوان با انگيزه اي بود.گاه تا نزديک
#سنگر_عراقي ها پيش مي رفت وبي
سروصدابر مي گشت.هر دو سوار #قايق
شدند واز عرض کارون گذشتند.آب رودخانه آرام بود.
از قسمتي که آنها عبور کردند #خطري
متوجه ايراني ها نمي شد.در رودخانه گشتي
ها حضور داشتند.رضائيان بلافاصله سمت جنوب
در حاشيه رودخانه حرکت کرد.
#قبل_از_حرکت به يکي از #گشتي_ها گفت:
🔸اگر تا يک ساعت ديگر #نيامديم با احتياط
به همين سمت بياييد. محسن چهار چشمي
اطراف را مي پاييد.به محلي رسيدن که
#نقطه_مرزي آنها با گشتي هاي عراقي به
حساب مي آمد.آن منطقه براي هر دو طرف
امنيت خوبي نداشت.
رضائيان به سمت سنگرهاي کمين
رفت.محسن خودش را به اورساند و گفت:
-بهتر است از يکديگر جدا شويم. #ممکن است
#کمين_بخوريم.
🔸رضائيان گفت: اگر با هم باشيم بهتر
است.ديده بان نفوذي آنها بايد در همين
#کمين_ها باشد.
💠ادامه دارد. ...
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾
✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨
📔 #زندگینامه
🌷 #شهید_رضا_رضائیان
◀ #قسمت_دوم
✍رضا در دوم دی ماه ۱۳۵۹متولد شد
رضا جوان رشيدي بود.هميشه با لباس رسمي
سپاه درمنطقه حضور مي يافت.
🍂در بين راه محسن صحت با او همراه
شد.محسن جوان با انگيزه اي بود.گاه تا نزديک
#سنگر_عراقي ها پيش مي رفت وبي
سروصدابر مي گشت.هر دو سوار #قايق
شدند واز عرض کارون گذشتند.آب رودخانه آرام بود.
از قسمتي که آنها عبور کردند #خطري
متوجه ايراني ها نمي شد.در رودخانه گشتي
ها حضور داشتند.رضائيان بلافاصله سمت جنوب
در حاشيه رودخانه حرکت کرد.
#قبل_از_حرکت به يکي از #گشتي_ها گفت:
🔸اگر تا يک ساعت ديگر #نيامديم با احتياط
به همين سمت بياييد. محسن چهار چشمي
اطراف را مي پاييد.به محلي رسيدن که
#نقطه_مرزي آنها با گشتي هاي عراقي به
حساب مي آمد.آن منطقه براي هر دو طرف
امنيت خوبي نداشت.
رضائيان به سمت سنگرهاي کمين
رفت.محسن خودش را به اورساند و گفت:
-بهتر است از يکديگر جدا شويم. #ممکن است
#کمين_بخوريم.
🔸رضائيان گفت: اگر با هم باشيم بهتر
است.ديده بان نفوذي آنها بايد در همين
#کمين_ها باشد.
💠ادامه دارد. ...
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾
انتظار - قسمت دوم
استاد کفیل
🔊 #صوت_مهدوی ( #پادکست)
📝 موضوع: #انتظار
📌 #قسمت_دوم
👤حجة الاسلام استاد #کفیل
📜 #سلسله_مباحث_مهدویت
⚠️ #پیشنهاد_دانلود
🦋کانال عهدباشهدا🦋
https://t.iss.one/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
📝 موضوع: #انتظار
📌 #قسمت_دوم
👤حجة الاسلام استاد #کفیل
📜 #سلسله_مباحث_مهدویت
⚠️ #پیشنهاد_دانلود
🦋کانال عهدباشهدا🦋
https://t.iss.one/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw