🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوسی_ویکم خوبــ نگاهش ڪردم . ماه تو چشماش هزار تڪه شد، زخم عمیقی که ابروشو شکونده بود ابهتی مثل مالک اشتر بهش می بخشید ، به همراهش لبخند دلبرانه ای که رو لباش جا خوش کرده بود قشنگ ترین تضاد دنیا بود ... قلبم مثل گنجشکی که خودشو…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوسی_ودوم
_اطلاعاتت ناقصه خواهر اطلاعاتی ... حسام همون دیشب اومدو رفت ...
_عه عه عه امان ازین منابع بی وژدان ... یه لحظه گوشی ( صدای سپیده با داد : اشکااااننننن ... چرا اطلاعات ناقص میدییییییی ؟؟؟؟)
عذر میخوام . رسیدگی شد
خندیدمو گفتم : مگه آقا اشکانم اومده ؟
_ آره دیشب اومد ... میگم پاشو بیا اینجا کارت دارم ....
مکث کردم . دلم میخواست برم خونشون .
قبل ازینکه حرفی بزنم سپیده گفت : نیای با من طرفی ... منتظرتم . خداحافظ .
صدای ممتد بوق تلفن پیچید تو گوشم . حتی نتونستم خداحافظی کنم . زیر لب زمزمه کردم : امون از دست تو ...
از جا بلند شدمو رفتم آشپزخونه . آبی به دست و روم زدمو چای گذاشتم ....برگشتم تو اتاق تا لباسامو از کمد دربیارم . نگاهم با گلای نرگس رو میز تلاقی کرد . دلم براشون غنج رفت ... یه سری میون هر گلبرگش بود که بهم آرامش میداد . بلاخره داروی طبیب قلبم بود . می دونست چه مزاجی دارم .... از همه مهم تر این بود که هر کدومشون منو یاد #مولا م می نداخت .... این گلا بوی #دلدادگی میدادن . در کمدو باز کردمو مانتوی فیروزه ای رنگمو پوشیدم . شال آبی آسمونیمو لبنانی بستم . چادرمو دستم گرفتم وارد آشپزخونه شدم .... آب جوش قل قل می کرد . چایو دم کردم و میز صبحونه رو با وسواس چیدم . دو تا لیوانو از چای پر کردم . یکیشو جلوی خودم گذاشتم و یکیشو روبه روم جایی که حسام همیشه می شست .بخار از لیوان چای بلند می شد . نگاهم به عکس حسام که با آهن ربا به در یخچال نصب شده بود خورد . اگر بود الان می گفت : عجب چای دهن سوزی !
بعد با عجله میدویید تا کفشاشو بپوشه و کلاهشو یادش می رفت . اونوقت ازتوی حیاط داد میزد : خداحافظ عیال جان ....
منم میدوییم دنبالش و کلاهشو می ذاشتم رو سرش ....و با مهربونی بهم لبخند میزد .
به چای تو دستم نگاهی انداختم . یخ کرده بود . با بی میلی گذاشتم رو میز . یه شکلات توت فرنگی از قندون برداشتمو گذاشتم تو دهنم . از خونه بیرون اومدمو روکش ماشینو برداشتم .... بعد از خارج کردن ماشین از حیاط و بستن در سوارش شدمو روشنش کردم .شاخه های لخت درختا چهره ی شهرو سرد و بی روح کرده بود . گوینده ی رادیو با شور و نشاط حرف میزد پامو زو گاز فشار دادم .... خیابونا خیلی شلوغ نبود . خودش بود کوچه ی جویباران .... با دیدن گل فروشی سر کوچشون زدم رو پیشونیم . خیلی بد بود بعد از این همه مدت دست خالی می رفتم خونشون . ماشینو پارک کردمو پیاده شدم . وارد گلفروشی شدم . چند تا شاخه گل رز قرمزو سفید انتخا بکردم . بعد از اینکه فروشنده گلا رو تو یه کاغد کاهی پیچید پولشو حساب کردمو اومدم بیرون .از اینجا چند قدم تا خونشون فاصله بود . کوچشون برعکس کوچه ی ما پر بود از ساختمونای سربه فلک کشیده. زنگ درو زدم . صدای بم مردونه ای رو از پشت آیفون شنیدم . اشکان بود ، سرمو انداختم پایین و جواب دادم: منم
#یاحیدر
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈
#فرمانده_من
#قسمت_صدوسی_ودوم
_اطلاعاتت ناقصه خواهر اطلاعاتی ... حسام همون دیشب اومدو رفت ...
_عه عه عه امان ازین منابع بی وژدان ... یه لحظه گوشی ( صدای سپیده با داد : اشکااااننننن ... چرا اطلاعات ناقص میدییییییی ؟؟؟؟)
عذر میخوام . رسیدگی شد
خندیدمو گفتم : مگه آقا اشکانم اومده ؟
_ آره دیشب اومد ... میگم پاشو بیا اینجا کارت دارم ....
مکث کردم . دلم میخواست برم خونشون .
قبل ازینکه حرفی بزنم سپیده گفت : نیای با من طرفی ... منتظرتم . خداحافظ .
صدای ممتد بوق تلفن پیچید تو گوشم . حتی نتونستم خداحافظی کنم . زیر لب زمزمه کردم : امون از دست تو ...
از جا بلند شدمو رفتم آشپزخونه . آبی به دست و روم زدمو چای گذاشتم ....برگشتم تو اتاق تا لباسامو از کمد دربیارم . نگاهم با گلای نرگس رو میز تلاقی کرد . دلم براشون غنج رفت ... یه سری میون هر گلبرگش بود که بهم آرامش میداد . بلاخره داروی طبیب قلبم بود . می دونست چه مزاجی دارم .... از همه مهم تر این بود که هر کدومشون منو یاد #مولا م می نداخت .... این گلا بوی #دلدادگی میدادن . در کمدو باز کردمو مانتوی فیروزه ای رنگمو پوشیدم . شال آبی آسمونیمو لبنانی بستم . چادرمو دستم گرفتم وارد آشپزخونه شدم .... آب جوش قل قل می کرد . چایو دم کردم و میز صبحونه رو با وسواس چیدم . دو تا لیوانو از چای پر کردم . یکیشو جلوی خودم گذاشتم و یکیشو روبه روم جایی که حسام همیشه می شست .بخار از لیوان چای بلند می شد . نگاهم به عکس حسام که با آهن ربا به در یخچال نصب شده بود خورد . اگر بود الان می گفت : عجب چای دهن سوزی !
بعد با عجله میدویید تا کفشاشو بپوشه و کلاهشو یادش می رفت . اونوقت ازتوی حیاط داد میزد : خداحافظ عیال جان ....
منم میدوییم دنبالش و کلاهشو می ذاشتم رو سرش ....و با مهربونی بهم لبخند میزد .
به چای تو دستم نگاهی انداختم . یخ کرده بود . با بی میلی گذاشتم رو میز . یه شکلات توت فرنگی از قندون برداشتمو گذاشتم تو دهنم . از خونه بیرون اومدمو روکش ماشینو برداشتم .... بعد از خارج کردن ماشین از حیاط و بستن در سوارش شدمو روشنش کردم .شاخه های لخت درختا چهره ی شهرو سرد و بی روح کرده بود . گوینده ی رادیو با شور و نشاط حرف میزد پامو زو گاز فشار دادم .... خیابونا خیلی شلوغ نبود . خودش بود کوچه ی جویباران .... با دیدن گل فروشی سر کوچشون زدم رو پیشونیم . خیلی بد بود بعد از این همه مدت دست خالی می رفتم خونشون . ماشینو پارک کردمو پیاده شدم . وارد گلفروشی شدم . چند تا شاخه گل رز قرمزو سفید انتخا بکردم . بعد از اینکه فروشنده گلا رو تو یه کاغد کاهی پیچید پولشو حساب کردمو اومدم بیرون .از اینجا چند قدم تا خونشون فاصله بود . کوچشون برعکس کوچه ی ما پر بود از ساختمونای سربه فلک کشیده. زنگ درو زدم . صدای بم مردونه ای رو از پشت آیفون شنیدم . اشکان بود ، سرمو انداختم پایین و جواب دادم: منم
#یاحیدر
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈