🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من قسمت_صدوسیزدهم بخور بالام جان...😍 حرفش باعث شد چشمی بگم ... قاشقو از رو میز برداشتم و توشو پر از برنج کردم و اروم نزدیک لبم بردم بغضی که تو گلوم بود اجازه نمیداد غذا بخورم احساس میکردم هر ان ممکنه اشکام جاری بشه...😢 هر جوری بود گذاشتم…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوچهاردهم
با عجله وارد حیاط شدم از پشت شیشه های بخار گرفته ی در ورودی تصویر محوی معلوم بود...
با دستای لرزون درو باز کردم نگاهم اول از همه رو مامان حسام ثابت موند که ظرف میوه تو دستش بود...
با دیدنم لبخندی زد و گفت: خوش اومدی...بفرما تو🙂
با شک و تردید قدم برداشتم و درو پشت سرم بستم...
با خوشرویی سلام دادم و رو مبل نزدیک حسام نشستم...
با نگرانی که تو چهرم بود بهش نگاه کردم از سر اسودگی لبخندی بهم زد که نگران نباشم چشم چرخوندم و به بابای حسام نگاه کردم...عینک به چشمش زده بود و داشت دیوان حافظ میخوند...
همون لحظه سرشو بالا گرفت و گفت: خب حسام جان گفتی میخوای موضوع مهمیو بگی منو مادرت سراپا گوشیم...☺️
حسام به نشونه ی احترام دستشو رو سینش گذاشت و گفت: مخلصیم..
از جاش بلند شد چنگی به موهای اشفته اش زد و شمرده شمرده گفت: شرمندتونم...شرمنده ی اینکه پسر خوبی نبودم... حق فرزندیو خوب به جا نیاوردم اومدم دست و پاهاتونو ببوسم...😔
همون لحظه بابای حسام حرفشو قطع کرد و گفت: این حرفا چیه میزنی پسر؟منو مادرت هیچ نارضایتی ازت نداریم..برو سر اصل مطلب...🤔
حسام نفس عمیقی کشید و بعد یه نگاه به من کرد.. با بدبختی بزور لبخند زدم بهش تا حرفشو بزنه.... دوباره رو به مامان باباش کرد و گفت: عازمم...
مامانش نفس صداداری کشید و گفت: خب انشا الله ک خیره... اینم مثل همون ماموریتای قبلیته دیگه؟😢
دستمو گذاشتم رو صورتم تا ادامه ی صحنه ی جلومو نبینم...خدای من فکر میکردن حسام میخواد بره ماموریت...
حسام از سر کلافگی پوفی کشید و گفت: اخه ایندفعه با دفعه های دیگه فرق داره...
همه گنگ نگاهش میکردن...محمد هم که انگار تا اون لحظه داشت به حرفای حسام گوش میداد با سرعت خودشو به پذیرایی رسوند...🏃🏻
_ فرقش اینه که دیگه تو این میدون فرمانده دیگه من نیستم فرمانده همون علمدار کربلاست...فرقش اینه که مقصدف مقصد همیشگی نیست بوی سه ساله ی اباعبدالله میاد... فرقش اینه...مقصد دمشقه...دفاع از حرم بی بی...💚
اشکام صورتمو خیس کرده بود... دستمو از رو چشمم برداشتم مامان حسام سریع از جاش بلند شد...با درماندگی رو به گفت: فاطمه تو رضایت دادی؟ چرا حرفی نمیزنی؟😥
سیل اشکام مانع حرف زدنم میشد نفسم بند اومده بود... نمی تونستم تو اکسیژن اونجا تنفس کنم... مامان حسام: حاج اقا شما یه چیزی بگو...
بابای حسام با صدایی که توش ناراحتی موج میزد گفت: والله چی بگم حسام که دیگه بچه نیست...
خیر و صلاحشو خودش میدونه از اون گذشته حسام زن داره...
زندگیش از ما جداشده...اومده کسب اجازه کنه...😓
_یعنی چی؟چی داری میگی؟ یه عمر چشمم به در موند که حسام میره ماموریت کی برمیگرده؟ چی میخوره؟حالش چطوره؟بخدا دیگه توان ندارم...😞 دیگه تحمل اینهمه رنج و دلتنگیو ندارم...قلبم توانه انتظارو نداره برو فقط...😭
به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد...صورتشو با دستاش پوشوند و شونه هاش شروع کردن به لرزیدن صدای هق هق مادرانش تنمو به لرزه انداخته بود...تحمل نداشتم ناراحتیه ماردشو ببینم...💔
حسام با دلخوری رفت سمت مادرش و دست گذاشت رو شونش و گفت: مامانم،مامان رعنا،عزیز دلم...جانه حسام سرتو بالا بگیر...بزن تو گوشم...اصلا اشتباه کردم قلبه مهربونتو اذیت کردم... اما قبلش حرفای منم بشنو...اگه یه روزی حضرت زینب ازت پرسید " رعنا " یه پسر داشتی اسمش حسام بود... پلیس بود...فوت و فن نظامی گریو از اب بود... چرا نفرستادیش بیاد از حرمم دفاع کنه؟؟؟ چه جوابی بهش میدی؟ اصلا میتونی سرتو بالا بگیری؟😔
مادرم ، دختر علی (ع) ،دختر مولامون جگرگوشه ی حضرت زهرا... حالا تصمیمه خودته یا بزن تو گوشم یا بگو یا علی (ع)
ادامه دارد....
#از_قول_نویسنده_ادامه_رو_از_دست_ندید
#یاعلی
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_صدوچهاردهم
با عجله وارد حیاط شدم از پشت شیشه های بخار گرفته ی در ورودی تصویر محوی معلوم بود...
با دستای لرزون درو باز کردم نگاهم اول از همه رو مامان حسام ثابت موند که ظرف میوه تو دستش بود...
با دیدنم لبخندی زد و گفت: خوش اومدی...بفرما تو🙂
با شک و تردید قدم برداشتم و درو پشت سرم بستم...
با خوشرویی سلام دادم و رو مبل نزدیک حسام نشستم...
با نگرانی که تو چهرم بود بهش نگاه کردم از سر اسودگی لبخندی بهم زد که نگران نباشم چشم چرخوندم و به بابای حسام نگاه کردم...عینک به چشمش زده بود و داشت دیوان حافظ میخوند...
همون لحظه سرشو بالا گرفت و گفت: خب حسام جان گفتی میخوای موضوع مهمیو بگی منو مادرت سراپا گوشیم...☺️
حسام به نشونه ی احترام دستشو رو سینش گذاشت و گفت: مخلصیم..
از جاش بلند شد چنگی به موهای اشفته اش زد و شمرده شمرده گفت: شرمندتونم...شرمنده ی اینکه پسر خوبی نبودم... حق فرزندیو خوب به جا نیاوردم اومدم دست و پاهاتونو ببوسم...😔
همون لحظه بابای حسام حرفشو قطع کرد و گفت: این حرفا چیه میزنی پسر؟منو مادرت هیچ نارضایتی ازت نداریم..برو سر اصل مطلب...🤔
حسام نفس عمیقی کشید و بعد یه نگاه به من کرد.. با بدبختی بزور لبخند زدم بهش تا حرفشو بزنه.... دوباره رو به مامان باباش کرد و گفت: عازمم...
مامانش نفس صداداری کشید و گفت: خب انشا الله ک خیره... اینم مثل همون ماموریتای قبلیته دیگه؟😢
دستمو گذاشتم رو صورتم تا ادامه ی صحنه ی جلومو نبینم...خدای من فکر میکردن حسام میخواد بره ماموریت...
حسام از سر کلافگی پوفی کشید و گفت: اخه ایندفعه با دفعه های دیگه فرق داره...
همه گنگ نگاهش میکردن...محمد هم که انگار تا اون لحظه داشت به حرفای حسام گوش میداد با سرعت خودشو به پذیرایی رسوند...🏃🏻
_ فرقش اینه که دیگه تو این میدون فرمانده دیگه من نیستم فرمانده همون علمدار کربلاست...فرقش اینه که مقصدف مقصد همیشگی نیست بوی سه ساله ی اباعبدالله میاد... فرقش اینه...مقصد دمشقه...دفاع از حرم بی بی...💚
اشکام صورتمو خیس کرده بود... دستمو از رو چشمم برداشتم مامان حسام سریع از جاش بلند شد...با درماندگی رو به گفت: فاطمه تو رضایت دادی؟ چرا حرفی نمیزنی؟😥
سیل اشکام مانع حرف زدنم میشد نفسم بند اومده بود... نمی تونستم تو اکسیژن اونجا تنفس کنم... مامان حسام: حاج اقا شما یه چیزی بگو...
بابای حسام با صدایی که توش ناراحتی موج میزد گفت: والله چی بگم حسام که دیگه بچه نیست...
خیر و صلاحشو خودش میدونه از اون گذشته حسام زن داره...
زندگیش از ما جداشده...اومده کسب اجازه کنه...😓
_یعنی چی؟چی داری میگی؟ یه عمر چشمم به در موند که حسام میره ماموریت کی برمیگرده؟ چی میخوره؟حالش چطوره؟بخدا دیگه توان ندارم...😞 دیگه تحمل اینهمه رنج و دلتنگیو ندارم...قلبم توانه انتظارو نداره برو فقط...😭
به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد...صورتشو با دستاش پوشوند و شونه هاش شروع کردن به لرزیدن صدای هق هق مادرانش تنمو به لرزه انداخته بود...تحمل نداشتم ناراحتیه ماردشو ببینم...💔
حسام با دلخوری رفت سمت مادرش و دست گذاشت رو شونش و گفت: مامانم،مامان رعنا،عزیز دلم...جانه حسام سرتو بالا بگیر...بزن تو گوشم...اصلا اشتباه کردم قلبه مهربونتو اذیت کردم... اما قبلش حرفای منم بشنو...اگه یه روزی حضرت زینب ازت پرسید " رعنا " یه پسر داشتی اسمش حسام بود... پلیس بود...فوت و فن نظامی گریو از اب بود... چرا نفرستادیش بیاد از حرمم دفاع کنه؟؟؟ چه جوابی بهش میدی؟ اصلا میتونی سرتو بالا بگیری؟😔
مادرم ، دختر علی (ع) ،دختر مولامون جگرگوشه ی حضرت زهرا... حالا تصمیمه خودته یا بزن تو گوشم یا بگو یا علی (ع)
ادامه دارد....
#از_قول_نویسنده_ادامه_رو_از_دست_ندید
#یاعلی
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝