🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
 

راه شهدا به سوی ظهور مهدی (عج) است...

#برای
#برپایی
#ظهور
#چه_کردیم......


🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
❤️❤️😍😍
قبل خواستگارے ندیده بودمش، چنان جذب تقدّس وجودش شده بودم که میخواستم همونجا وسط مراسم،
دستاے مادرمو بوسه بـارون کنم😘
واسه این انتخابش💕

#ديدمش_انگار_چیزى_بر_دلم_تأثیر_کرد
#با_نگاه_ساده_اش_دنیا_ى_من_تغییر_كرد

انگار عاشق شده بودم...
عاشق #حجب و #حیاش...
با هم کہ حرف مےزدیم،
مخاطب حرفاش من بودم و...
مخاطب چشاش گلای قالے🌸😌

برنامه ریخته بودم واسہ همه چیز، عقد و عروسے و ماه عسل💍💞
اون هم موافق حرفام بود، علی رغم  مخالفت خونواده ها با مهریه ۱٤ سکه به عقد هم در اومدیم💕
به وکالت #نایب_المهدی(عج)😍💚

#النکاح_سنتے_خواند_و_سر_شکم_شد_روان
#شکر_این_نعمت_بجا_آرم_چگونه_ای_خدا

قبالہ ے ازدواجمون بخاطر داشتن مہر حضرت آقا به خودش میبالید...😍
تنها عقدے بود که میدیدمولحظه جاری شدن خطبہ، عوض خنده همه اشک شوق میریختن...☺️😭

قرار عاشقیمون این بود کہ،جای گرفتن مراسم عروسی بریم #کربلا💕


#چه_شبی_با_تو_شود_آن_شب_بین_الحرمین...
#با_تو_حتماً_سفر_كرب_و_بلا_می_چسبد...

زندگیمونـو با یه دنیا دعاے خیر با نگاه ارباب و حمایت علمدارش😍
با قلم علے ولایت😍
زیر یہ سقف شروع کردیم و...💕
روز اول هم ضمانت نامه این زندگے رو
داديم دست علی اکبرای خمینی(ره)
تا پاش یه امضای خوشگل بزنن😇


#ازدواج_آسان 👫💍
#سبڪ_زندگے_اسلامے💚

🌹 کانال عهدباشهدا
@shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_نودوشش حسام ڪلیدو انداختــ تو قفل در و وارد حیاط شدیم، یه نگاه به سر تا سر حیاط کردم. حیاط خیلی بزرگ نبود اما پر از درخت بود...🌴 حسام دستمو گرفتــ و وارد خونه‌ی بے اسبابــ و اثاثیه شدیم .👫 به نظر جاے خوبے میومد، کیفمو یه گوشه انداختم…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_نودوهفت

حسام،حق النفسه خودتو اذیت میکنی.

_ بالام جان من ڪه نگفتم با دست چلاقم میخوام کارکنم، گفتم یه دستی از پس ڪارا بر میام ...😕
حسام در حالیڪہ داشتــ یڪی از فرش هاے لوله شده رو به سختے برمیداشتــ گفت : تازه دونفری کیفش بیشتره؛ بیا کمک کن این فرشو بندازیم ...😜

سریع چادرمو دراوردم و رفتم سمتش، اول فرشا رو انداختیم بعد مبلا رو چیدیم وحسام سیماے تلویزیونو وصل ڪرد ... 🛋🖥

با هر زحمتے بود تختو بردیم تو اتاق، ڪارگرا زحمتــ ڪشیده بودن گاز و یخچال و... را تو آشپزخونه گذاشته بودن ...
فقط یڪم جا به جاشون کردیم😌

ظرفا هم قرار بود دوباره بیاریم ڪہ نشڪنن.
وقتے همه چیزو چیدیم باهم به خونه نگاه کردیم، یه چیدمان سفید و سورمه‌اے😍
روی مبل نشستیم،از تو ڪیفم کارتا رو درآوردم و گفتم : آقای خطاط باید زحمت نوشتن کارتا رو بڪشی...:)))😋
حسام نگاهی به کارتا انداختــ و گفتــ : یه کارتــ بده...
ڪارتو خودکارو دادم دستش، با یه خط شکسته و خوانا پشت کارت نوشت :

💚 حضور سبز امیرالمومنین(ع) بانویش فاطمه زهرا (ع)و فرزندان عزیزشان💚

لبخندے از روے رضایتــ به نوشته اش زد و کارتو گرفتــ سمت من 😍
_فامیلای درجه یکمونو نوشتم ...😌

چند ثانیه سڪوت برقرار شد ...حسام درحالیکه به نقطه ی مبهمی زل زده بود گفت : مادرم فاطمه باشد ،پدرم شاه نجف ، هردوعالم به فدای پدر و مادر من💞


به ڪارت نگاه کردم، صدای اوپ اوپ قلبم رو به وضوح میشنیدم ...
درست همون لحظه، حسام درحالیکه تو چشماش یه شوری موج میزد نگاهم کردو گفت :
هر موقع بهشون فکر میکنم و تپش قلب میگیرم حس میکنم کنارم حضور دارن ...❤️

از جاش بلند شد و گفت : من میرم از ماشین یه چیزیو بیارم ... جاش گذاشتم 🏃🏻

به علامت باشه سرمو تکون دادم، چند دقیه بعد حسام برگشت، چند تا قاب عڪس توی دستــ حسام توجهمو جلب کرد ...🤔

حسام تا متوجه حضورم شد گفت : میتونی اینا رو رو دیوار نصب کنی ...

_آره حتما ...☺️

عکسا رو از دستش گرفتم ، عکس امام خمینے و امام خامنه اے بود با یه قابــ عڪس خالی...

تا اومدم درباره قاب عکس خالی ازش بپرسم گفت: شاید این جمعه این قابــ خالی نباشه ...😔

به قاب نگاه کردم ... لبخند تلخے زدم ...
#چه_ساده_گرفتیم_نبودنت_را😭
#این_بقیه_الله💔

رفتم روے چهارپایہ و عڪس امام خمینے رو نصبــ کردم ...

_حسام ....خوبه؟ یا کجه ؟🤔

یه نیم نگاه به پشت سرم انداختم، حسام چند قدم عقبکی رفتو گفت: یکم بچرخونش ب راستــ....🤔

با دقت یه کوچولو به سمت راست متمایلش کردم ...
_عالی شد ...😇👌🏻

یکم اونور تر عکس امام خامنه ای رو زدم و وسط این دو عکس قابــ خالی مولا رو نصب کردم ...😔

از چهارپایہ که پایین اومدم دیدم حسام توے آشپزخونه وضو میگیره، حسام که حواسش نبود اونجاام با صدای بلند گفت : خانومممممممم نماز دیر میشه ها...

تا سرشو چرخوند منو دید و گفت : عه! اینجایی؟ بدو وضو بگیر بریم مسجد ...🏃🏻

چشمی گفتمو و وضو گرفتم، باهم از خونه خارج شدیم و من در حالیکه نمی دونستم مسجد ڪجاستــ دنبال حسام راه افتادم ...
یکم بعد رسیدیم،اواخر اذان بود.
باعجله رفتم تو مسجد🏃🏻

ادامه دارد. ...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
‍ ‍ ‍ ‍ ‍🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹 ﺑﺎﺯ ﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ #ﻣﻨﻮﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ #ﺑﯿﺴﯿﻢ ﻭ #ﺳﻨﮕﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺎﺯ ﯾﺎﺩ #ﺟﺒﻬﻪ ﻭ ﺍﯾﺎﻡ ﻋﺸﻖ ﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺗﻦ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ #ﺳﺮﺑﻨﺪ ﻭ #ﭘﻮﺗﯿﻦ ﻭ #ﭘﻼﮎ ﯾﺎﺩ ﺁﻥ ﺩﻟﻬﺎﯼ ﭘﺎﮎ ﭘﺎﮎ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺯ ﮔﻮﯾﯽ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﻏﻮﻏﺎ ﺷﺪﻩ ﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ #ﯾﺎﺭﺍﻥ_ﺣﯿﺪﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺁﻥ #ﻏﯿﻮﺭﺍﻥ ﻭ ﯾﻼﻥ ﺻﻒ ﺷﮑﻦ…
🕊🌹🕊🌹🕊🌹

بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین

📔 #زندگینامه
🌷 #شهید_رضا_رضائیان
◀️ #قسمت_اول


گر چه #خواندن زندگینامه این شهید
#دردناک_و_جگرسوز است،ولي بايد مظلوميت
و از خود گذشتگي رزمندگان عزيزمان،که
بعضا"تداعي کننده ي مظلوميت امام
حسين(ع)در روز عاشورا ميباشد،براي نسل
سوم انقلاب #بازگو شود،تا بدانند بر بسيجيان
و پاسداران اين ياران گمنام امام خميني(ره)و
مقام معظم رهبري #چه_گذشته_است.

💠ادامه دارد. ...

🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈

🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ ‍ •●❥ 🖤 ❥●•

⚠️⚠️ #تـلنــــگر


📚[ #دانشگاه]

لیلا مےگفت؛

📌توی ڪلاس #چادرت را دربیاور، #راحت باش...
بعد از کلاس سر میگذاریم..

😯من مات می ماندم از اینکه #نامحرم داخل کلاس با نامحرم بیرون از کلاس #چه_فرقی دارد..❗️مثلا نکند کور بود بدبخت⁉️

[ #مرکز_خرید]

📌توی #پاساژ دیگر #چادرت را در بیاور...همه دارند #نگاهمان میکنند دختر ...سمت خانه ڪه رسیدیم سر مےکنیم❗️

#نامحرم_بالای_شهر با #پایین_شهر چه فرقی دارد؟!نڪند خونش رنگین تر بود و من بےخبر

[ #مسافرت]

📌آخه کی #لب_دریا چادر سر میکند که ما دومی باشیم! #چادرت را در بیاور،رفتنی باز سر میکنیم..

💢نامحرم لب دریا با نامحرم ویلا چه فرقی دارد⁉️ته ته فرقشان یک کرم ضد آفتاب بود!

💍[ #عروسی]

📌دم #هتل و #تالار... #چادرت را بگذار توی کیف
برگشتنی سر میکنیم..

💢نامحرم توی تالار با نامحرم کوچه بازار چه فرقی دارد؟!فوقش یک کروات بیشتر داشت⁉️


🔴لیلا میگفت؛انقدر نامحرم نامحرم نکن...
خواهی نشوی #رسوا همرنگ جماعت شو!
و من هاج و واج🙄 میماندم؛ بشوم همرنگ!نشوم همرنگ⁉️

💠گاهی "من و من ها"،
میان این #دو_راهی_های_سخت ،هاج و واج میمانیم..🙄

👌خوش به حال "من هایی" که..
پیش از آنکه #بال_مشکی رنگشان بشکند و #سقوط کنند..
👌 #راه را از #بیراهه تشخیص میدهند!

🌸آری!
بعضی #چادری_ها؛
گرچه #رسوای "یک" جماعتند..
درعوض..
"یک" پا برای خودشان، #فرشته_اند!

#فاطمه_قاف🍀
#حجاب 🌸
#نامحرم_نامحرم_است
#حجاب_و_حیا_مکان_نداردـ 📎


🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm

•●❥ 🖤 ❥●•
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👨‍✈️ #قسمت_صدو_هفتادو_دو📖 ‍ ✾ وارد #معراج الشهدا شدم،با دیدن سیل جمعیت #سیاه پوش چشمام سیاهی رفت آروم به سمت #دیوار رفتم و تکیه دادم دستمو روی شکمم گذاشتم بانگاه #اشک آلودم دنبال #حسام می گشتم ، ✾ دستی روی #دستم حس کردم سرمو بالا اوردم…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_سه📖

❖ خودمو سرزنش😔کردم که ای کاش به حسام می گفتم میرم خونه اما حال بدم مجال هیچ کاریو بهم نداد چند بار #وسوسه شدم پیاده شم و برگردم به #معراج_الشهدا🕊 ولی هر بار یه حسی منصرفم کرد ،کرایه ی ماشینو پرداخت کردمو پیاده شدم #سرگیجم هنوز ادامه داشت این #شهادت🥀 که میگفتن اینقدر #شیرینه ، شیرینیش فقط واسه خود شهید بود ! نمی دونم حتما من زیادی بی طاقت بودم.

❖ کلید و انداختم تو قفل و درو باز کردم #چادرمو از سرم در اوردم و اویزون کردم رو بند هوا گرم😓 بود ، وارد خونه شدم اینقد میون راه بی اختیار اشک😭 ریخته بودم که چشمام می سوخت، پرده ی اشک جلوی دیدمو میگرفت لباسامو با بی حوصلگی پرت کردم رو تخت گوشه ی اتاق🚪 نشستم ، خواستم #زانوهامو بغل بگیرم ولی حضور نی نی👶 مانع می شد همونجا دراز کشیدم و چشمامو بستم.

❖ نفهمیدم کی خوابم برد وقتی چشمامو باز کردم ، #گیج بودم پهلوهام درد
می کرد . خورشید 🌞غروب کرده بود ، صدای تیک تاک ساعت سکوتو شکست، ساعت #هفت بود حسام باید تا الان
بر میگشت 🤔

❖ فکر کردم : حتما از دستم ناراحته
با خیال اینکه تا شب🌙 برمیگرده
رفتم آشپزخونه از یخچال قارچ و گوجه درآوردم🥗 مشغول خورد کردن بودم که دستمو بریدم 😩
چسب زخم زدم ودوباره مشغول #کارم شدم ،قارچا رو رو حرارت🔥 قرار دادم خواستم گوجه ها رو بهش اضافه کنم که دستم خورد به ماهیتابه و به شدت سوخت 😱 با #عصبانیت گازو خاموش کردم صدای #اذان😍 از مسجد محل تو گوشم زنگ زد انگار #خدا با صدای
#حی_الافلاح منو به سمت خودش
می کشید🕊 بی اراده و با حالتی رونده شده از همه ی دنیا #وضو گرفتم
و لباسامو پوشیدم، از خونه بیرون اومدم و راهی 👣مسجد شدم تا #مسجد خیلی راه نبود #گنبد طلایی🕌 مسجدو که دیدم حس کردم خدا #عجیب هوامو داره،

❖ مثل #عاشقی که از معشوقش😍 اذن #دخول گرفته ، با #قدمای لرزون وارد حریم #ملکوتیش شدم قامت بستم و #بغضم ترکید 😭
#تسلیم شدن دربرابرش ، #عابدانه ترین
و عاشقانه ترین💚 حس بود.

❖ اصلا #قانونش این بود که از همه ببری تا پیداش کنی به قول #امام_حسین (ع):💚
#چه #یافته_آنکه_تو_را_گم_کرده
#و_چه_گم_کرده_آنکه_تو_را_یافته؟

❖ حالم #دگرگون بود بعد از نمـ🌺ـاز #زیارت_عاشورا خوندم،درحال بیرون اومدن از #مسجد بودم که گوشیم زنگ خورد بدون اینکه به #شمارش نگاه کنم جواب دادم :
_بله؟
_سلام بابا جان ، کجایی؟
هرچی زنگتونو زدم جواب ندادی.😕
بابای👴 #حسام بود ...

#این_داستان_ادامه_دارد...‍

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat

🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌷
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🌾🍀🍃🌸🌷🍃🌼
#تلنگر

سختی سنگرهای کمین را...
هـور را... ، نیـزارها را...
و #اخـلاص رزمنـده ها را...

که مبادا #فراموش کنیم
مدیون #چه کسانی هستیـم

🍃🌹 ڪانال عهدبا شهدا🌹🍃
🔮🍃 @shahidegomnamm
#شعر📜

گفتم: که دلت❗️
گفت:لبالب ز امید
گفتم:سخنت
گفت: شعار #توحید
گفتم:به #چه_ره باید رفتن
گفت: ان راهی که می روند #یاران شهید
#شهید_مجید_قربانخانی
#شبتون_شهدایی🌙

🍃🌹ڪانال عهدبا شهدا🍃🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊