🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_ونه خدایا خوابـــ بودم یا واقعیتـ بود؟😥 حسام بالاے سرم ایستاده بود، با همون قد رشیدش و چهرهے دلنشینش ...😍 مبهوتــ از تصویر روبہ روم زل زدم بہ دستش که باندپیچے شده بود و آستیتش خونی بود😔 ریشاے خستہ اش بلندتر شده بود و چهره…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_نود
❣حسام بالا سرم وایستاده بود،با همون قد رشیدش و با لبخند بهم نگاه مے ڪرد👀😊
دسته باند پیچے شدش توجهمو جلبـــــ ڪرد آستیناش خونے بود.😔
دلم با دیدن دستش ریش شد.😁
ولے ازش دلخور بودم. نتونستم بهش چیزے
بگم...😑
حسام: فاطمه خانم؟؟
چشمام پر از اشڪ شد دوباره با همون صدای دلنشینش صدام زد😢❤️
_فاطمه؟
لعنتے دلم برای صداتـــــ تنگـــــ شده بود...
_قهرے خانومے؟جواب فرمانده رو نمیدی؟😉
بااخم نگاهش مےڪردم از دستش عصبانے بودم😠
حسام: تا تو نگاه مےڪنے ڪار من آه ڪشیدن استـــــ😆
اے به فداے چشـ👁ـم تو این چه نگاه ڪردن است؟؟😶😁
نگاهمو ازش گرفتم وبا اخم به روبه روم خیره شدم.🤐👀
اینبار گفت: قهرے ولے حرف ڪه میزنے؟؟؟؟🙃
من:.......😑
حسام: نمے دونے چقدر دلم براے دستـ پختتـ تنگـ شده بود😋
من: o_O
حسام: البته تا حالا واسم غذا نپختے ها ولے حتم دارم بدمزه ترین غذاتم عالیه🙂😌
در جوابش گفتم: اولا بچه شیعه سر قولش میمونه قرار بود دو هفته پیش برگردے.🙁
دومندش سلام علیڪم.
سومندش من نه دستـــــ پختم خوبه ، نه به آشپزے علاقه دارم...
خندید...😄 دلم واسه خندیدنش قنج میرفت به ارومے رو تخت نشستم.
چشمامو دوختم به دستش دیگه طاقت نیاوردم و با صداے گرفتهتم: چےشدے حسام؟🤔
صدام لرزید انقدر لرزید ڪه اشڪام سرازیر شدن.... جلوتر اومد و ڪنارم رو تخت نشست.
اخمه مصلحتے ڪرد و گفت: اشکاتو پاڪ ڪن طاقتــ گریه هاتو ندارم...😔
نمےتونستم جلوےگریمو بگیرم.😭
با همون حال گفتم: چرا زخمے شدے دلبر؟
_ از دورے تو تیرم خطارفـــــت😌
با گریه گفتم: قشنگـــــ تر شدے...
_ نه به زیباییه تو😍
دستمو گزاشتم رو دهنم اینبار اشڪام طعم تلخ دلتنگے رو نمیداد اشڪ شوق بود.😥😍
حسام با ناراحتی نگاهم ڪرد.
با صدایـے ڪه از ته چاه در میومد گفتم: دیگه نمے زارم هیچ جا برے.
با لحن غمگینی گفت: گریه نڪن دیگه.... چشمے گفتم و اشڪامو باپشت دستم پاڪ ڪردم...😓
لبــــ باز ڪرد و گفت: چنان دل بسته ام ڪردے ڪه با چشم خودم دیدم خودم میرفتم اما سایه ام با من نمی امد🚶🏻😑
لبخند زدمـــــ😊
حسام: جانان؟ خسته از هیاهوے دنیا پیشانے بر پیشانے ات مےگذارم و نماز دلدادگے مے خوانم.📿💚
با این حرفش پیشونیشو چسبوند رو پیشونیم و گفت: دیگه حق ندارے در حضور فرمانده اشڪ بریزے.
لبخندے نثار چشماش ڪردم و گفتم: اطاعتـــــ فرمانده.🙏🏻☺️
ازش جداشدم.
همینجور ڪه چشمامو تو چشاے مشڪیش دوخته بودم یهو صورتش از درد مچاله شد.
لبخنده رو لبم ماسید و جاشو به نگرانی داد.😰
دسته آزادشو رو دستے ڪه تیر خورده بود ڪشید و زیر لبـــــ گفت : یا زهرا(س) ❤️
با نگرانے گفتم :
حسام،چے شد ..؟؟
درد دارے ؟؟😢
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_نود
❣حسام بالا سرم وایستاده بود،با همون قد رشیدش و با لبخند بهم نگاه مے ڪرد👀😊
دسته باند پیچے شدش توجهمو جلبـــــ ڪرد آستیناش خونے بود.😔
دلم با دیدن دستش ریش شد.😁
ولے ازش دلخور بودم. نتونستم بهش چیزے
بگم...😑
حسام: فاطمه خانم؟؟
چشمام پر از اشڪ شد دوباره با همون صدای دلنشینش صدام زد😢❤️
_فاطمه؟
لعنتے دلم برای صداتـــــ تنگـــــ شده بود...
_قهرے خانومے؟جواب فرمانده رو نمیدی؟😉
بااخم نگاهش مےڪردم از دستش عصبانے بودم😠
حسام: تا تو نگاه مےڪنے ڪار من آه ڪشیدن استـــــ😆
اے به فداے چشـ👁ـم تو این چه نگاه ڪردن است؟؟😶😁
نگاهمو ازش گرفتم وبا اخم به روبه روم خیره شدم.🤐👀
اینبار گفت: قهرے ولے حرف ڪه میزنے؟؟؟؟🙃
من:.......😑
حسام: نمے دونے چقدر دلم براے دستـ پختتـ تنگـ شده بود😋
من: o_O
حسام: البته تا حالا واسم غذا نپختے ها ولے حتم دارم بدمزه ترین غذاتم عالیه🙂😌
در جوابش گفتم: اولا بچه شیعه سر قولش میمونه قرار بود دو هفته پیش برگردے.🙁
دومندش سلام علیڪم.
سومندش من نه دستـــــ پختم خوبه ، نه به آشپزے علاقه دارم...
خندید...😄 دلم واسه خندیدنش قنج میرفت به ارومے رو تخت نشستم.
چشمامو دوختم به دستش دیگه طاقت نیاوردم و با صداے گرفتهتم: چےشدے حسام؟🤔
صدام لرزید انقدر لرزید ڪه اشڪام سرازیر شدن.... جلوتر اومد و ڪنارم رو تخت نشست.
اخمه مصلحتے ڪرد و گفت: اشکاتو پاڪ ڪن طاقتــ گریه هاتو ندارم...😔
نمےتونستم جلوےگریمو بگیرم.😭
با همون حال گفتم: چرا زخمے شدے دلبر؟
_ از دورے تو تیرم خطارفـــــت😌
با گریه گفتم: قشنگـــــ تر شدے...
_ نه به زیباییه تو😍
دستمو گزاشتم رو دهنم اینبار اشڪام طعم تلخ دلتنگے رو نمیداد اشڪ شوق بود.😥😍
حسام با ناراحتی نگاهم ڪرد.
با صدایـے ڪه از ته چاه در میومد گفتم: دیگه نمے زارم هیچ جا برے.
با لحن غمگینی گفت: گریه نڪن دیگه.... چشمے گفتم و اشڪامو باپشت دستم پاڪ ڪردم...😓
لبــــ باز ڪرد و گفت: چنان دل بسته ام ڪردے ڪه با چشم خودم دیدم خودم میرفتم اما سایه ام با من نمی امد🚶🏻😑
لبخند زدمـــــ😊
حسام: جانان؟ خسته از هیاهوے دنیا پیشانے بر پیشانے ات مےگذارم و نماز دلدادگے مے خوانم.📿💚
با این حرفش پیشونیشو چسبوند رو پیشونیم و گفت: دیگه حق ندارے در حضور فرمانده اشڪ بریزے.
لبخندے نثار چشماش ڪردم و گفتم: اطاعتـــــ فرمانده.🙏🏻☺️
ازش جداشدم.
همینجور ڪه چشمامو تو چشاے مشڪیش دوخته بودم یهو صورتش از درد مچاله شد.
لبخنده رو لبم ماسید و جاشو به نگرانی داد.😰
دسته آزادشو رو دستے ڪه تیر خورده بود ڪشید و زیر لبـــــ گفت : یا زهرا(س) ❤️
با نگرانے گفتم :
حسام،چے شد ..؟؟
درد دارے ؟؟😢
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝