🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_ونه خدایا خوابـــ بودم یا واقعیتـ بود؟😥 حسام بالاے سرم ایستاده بود، با همون قد رشیدش و چهره‌ے دلنشینش ...😍 مبهوتــ از تصویر روبہ روم زل زدم بہ دستش که باندپیچے شده بود و آستیتش خونی بود😔 ریشاے خستہ اش بلندتر شده بود و چهره…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_نود

حسام بالا سرم وایستاده بود،با همون قد رشیدش و با لبخند بهم نگاه مے ڪرد👀😊

دسته باند پیچے شدش توجهمو جلبـــــ ڪرد آستیناش خونے بود.😔

دلم با دیدن دستش ریش شد.😁
ولے ازش دلخور بودم. نتونستم بهش چیزے
بگم...😑

حسام: فاطمه خانم؟؟
چشمام پر از اشڪ شد دوباره با همون صدای دلنشینش صدام زد😢❤️

_فاطمه؟
لعنتے دلم برای صداتـــــ تنگـــــ شده بود...
_قهرے خانومے؟جواب فرمانده رو نمیدی؟😉

بااخم نگاهش مےڪردم از دستش عصبانے بودم😠

حسام: تا تو نگاه مےڪنے ڪار من آه ڪشیدن استـــــ😆
اے به فداے چشـ👁ـم تو این چه نگاه ڪردن است؟؟😶😁

نگاهمو ازش گرفتم وبا اخم به روبه روم خیره شدم.🤐👀

اینبار گفت: قهرے ولے حرف ڪه میزنے؟؟؟؟🙃

من:.......😑

حسام: نمے دونے چقدر دلم براے دستـ پختتـ تنگـ شده بود😋

من: o_O

حسام: البته تا حالا واسم غذا نپختے ها ولے حتم دارم بدمزه ترین غذاتم عالیه🙂😌

در جوابش گفتم: اولا بچه شیعه سر قولش میمونه قرار بود دو هفته پیش برگردے.🙁
دومندش سلام علیڪم.
سومندش من نه دستـــــ پختم خوبه ، نه به آشپزے علاقه دارم...

خندید...😄 دلم واسه خندیدنش قنج میرفت به ارومے رو تخت نشستم.
چشمامو دوختم به دستش دیگه طاقت نیاوردم و با صداے گرفتهتم: چےشدے حسام؟🤔

صدام لرزید انقدر لرزید ڪه اشڪام سرازیر شدن.... جلوتر اومد و ڪنارم رو تخت نشست.
اخمه مصلحتے ڪرد و گفت: اشکاتو پاڪ ڪن طاقتــ گریه هاتو ندارم...😔

نمےتونستم جلوےگریمو بگیرم.😭
با همون حال گفتم: چرا زخمے شدے دلبر؟
_ از دورے تو تیرم خطارفـــــت😌
با گریه گفتم: قشنگـــــ تر شدے...
_ نه به زیباییه تو😍

دستمو گزاشتم رو دهنم اینبار اشڪام طعم تلخ دلتنگے رو نمیداد اشڪ شوق بود.😥😍

حسام با ناراحتی نگاهم ڪرد.
با صدایـے ڪه از ته چاه در میومد گفتم: دیگه نمے زارم هیچ جا برے.

با لحن غمگینی گفت: گریه نڪن دیگه.... چشمے گفتم و اشڪامو باپشت دستم پاڪ ڪردم...😓

لبــــ باز ڪرد و گفت: چنان دل بسته ام ڪردے ڪه با چشم خودم دیدم خودم میرفتم اما سایه ام با من نمی امد🚶🏻😑
لبخند زدمـــــ😊

حسام: جانان؟ خسته از هیاهوے دنیا پیشانے بر پیشانے ات مےگذارم و نماز دلدادگے مے خوانم.📿💚

با این حرفش پیشونیشو چسبوند رو پیشونیم و گفت: دیگه حق ندارے در حضور فرمانده اشڪ بریزے.
لبخندے نثار چشماش ڪردم و گفتم: اطاعتـــــ فرمانده.🙏🏻☺️

ازش جداشدم.
همینجور ڪه چشمامو تو چشاے مشڪیش دوخته بودم یهو صورتش از درد مچاله شد.
لبخنده رو لبم ماسید و جاشو به نگرانی داد.😰
دسته آزادشو رو دستے ڪه تیر خورده بود ڪشید و زیر لبـــــ گفت : یا زهرا(س) ❤️

با نگرانے گفتم :
حسام،چے شد ..؟؟
درد دارے ؟؟😢

‌#ادامه_دارد...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝