🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
Forwarded from عکس نگار
🔰برای امام زمان غریبم

اسمم رو گذاشتم #منتظر 😏

#امام_زمانی که دفتر📙 انتظارم رو ورق میزنی😔 میبینی صفحه های اینترنتی و سایت هارو بیشتر از امامم میشناسم❗️😔

حتی صبح زود صفحه اینترنتم و سایت ها رو چک می کنم، #اما عهدم رو نه..😔

ببین چه کرده اند با من..
نه☝️
ببین چه کرده ام با خودم...😭

خیر سرمون که می گیم بیا که منتظریم...💔

#فدای_غریبیت_مولا 💔

💢سید ما مولای ما دعا کن برای ما💢

#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌹

🌺کانال عهدباشهدا🌺
🆔 @shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
حاشیه دیدار خانواده‌های شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب اسلامی

#بخش_هفتم

نوبت به خانواده‌ی بعدی می‌رسد؛
خانواده‌ی #شهید_ابوذر_امجدیان، از #کرمانشاه. #پدر_شهید، آقای علی حسن امجدیان هستند؛ خوب هستید آقا؟ پسرتون چند سالش بود؟»
 29#_سالش بود حاج آقا
- «شما الان کجا هستید؟»
- کرمانشاه هستیم؛ در سنقر؛ یکی از روستاهای سنقر.
- «ها! سنقر! اومدم من اونجا در #ایام_جنگ
 -بله، سفر هم آمدید چند سال پیش
و آقا در خلال صحبت‌های بعدی‌اش هم می‌گوید که سفر کرمانشاه، سفر خیلی خوبی بود.

💠« #مادر_شهید، خانم فریده امجدیان؛ حال شما خوبه مادر؟»
مادر که در ردیف اول و جلوی آقا نشسته، به‌درستی نمی‌تواند فارسی حرف بزند. آقا می‌پرسد: «فارسی را متوجه می‌شوند؟» که می‌گوید بله. یکی از #برادران_شهید صحبت‌های مادر را برای آقا به فارسی می‌گوید:
#دو_فرزند دیگر هم دارم که #فدای_شما باشه آقا.
آقا می‌گوید: خدا حفظشان کند.

💠آقا از پدر می‌پرسد که: «چرا مادر نمیتواند فارسی حرف بزند؟» و با پدر دقایقی درباره‌ی تاریخچه‌ی زبان کردی در سنقر و تفاوت‌هایش با کردی اورامانات صحبت می‌کند.
پدر ادامه می‌دهد که:
 #فرزندم_هدیه‌ای_بود که دادم در #راه_اهل_‌بیت (علیهم‌السلام)؛ اگر شما امر کنید ما دو تا بچه‌ی دیگه هم داریم...
که آقا حرف پدر را نیمه‌تمام می‌گذارد:
🔹«نه، ما هیچ‌وقت امر نمیکنیم؛ اینها رو باید نگهشون داریم ان‌شاءالله برای #آینده‌ی این نظام. این #جوانها هر کدام یک #جواهرند؛ خیلی قیمت دارند برای آینده‌ی نظام که ان‌شاءالله کار کنن و کشور رو بسازن و پیش ببرن.

💠حالا نوبت #همسر_شهید، خانم مریم امجدیان است که کنار مادر شوهرش نشسته است. می‌توان به‌راحتی #آثار_گریه و عزاداری را در همسر شهید مشاهده کرد؛ انگار که هنوز به #از_دست_دادن_عزیزش خو نگرفته باشد. خطاب به آقا می‌گوید:
- خیلی برایمان دعا کنید. #برای_بی‌قراری‌هایمان.
- «خدا ان‌شاءالله بر #دلهای شما #صبر و سکینه‌ی خودش رو نازل کند. بله، راست میگید. من #دعایم همین است. همیشه برای #آرامش دلهای خانواده‌‌ی شهیدان دعا میکنم.

💠 #عموی_شهید هم از گوشه‌ی اتاق خود را معرفی می‌کند؛ مردی که روی #صندلی نشسته و 40ساله نشان می‌دهد؛ محکم سخن می‌گوید:
- من #جانباز 70درصد [جنگ تحمیلی] هستم. قسمت نشد که شهید بشم.
🔹«خب شما حالا هم که شهیدِ زنده‌اید؛ اشکال نداره.»
- با اینکه یک جانباز 70درصد نباید کار کنه اما به‌صورت افتخاری دارم تو بیمارستان خدمت‌رسانی می‌کنم. اشکال نداره بیام جلو #چفیه بگیرم و روبوسی کنم؟
-بله، حتماً، بفرمایید!
و عموی شهید با کمک یکی از #محافظان از جا بلند می‌شود، از میان جمعیت به‌سختی عبور می‌کند و نزدیک که می‌شود، #آقا با خنده می‌گوید: #دستت_هم_که_شبیه_دست_منه!
همین جمله کافی است که #عموی_جانباز، روی دست آقا بیفتد و به‌شدت #گریه کند.

💠حالا از گوشه و کنار اتاق، صدای گریه‌ها آرام‌آرام بلند می‌شود؛ گویی که جمع فرصتی یافته تا با گریه، به همه‌ی دلتنگی‌ها، عشق‌ها، جدایی‌ها و وصال‌ها واکنش نشان دهد.

ادامه دارد. ....

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👨‍✈️ #قسمت_صدو_شصتو_هفت📖 ❖ موهای شقیقه اش کمی #سفید شده بود خسته و #درمانده بود میون اون محاسن مشکیش چند تار سفید خودنمایی میکرد چه با خودش کرده بود؟😔 ❖ #چادرم از سرم افتاد موهام به صورتم شلاق زدن یه قدم👣 عقب رفتم و #حسام به تبعیت ازم…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_شصتو_هشت📖

❖ سرشو به نشونه ی #منفی😔 تکون داد اروم بلند شدم و به سختی روی زمین نشستم بند #پوتیناشو👞 باز کردم
خواستم جوراباشو در بیارم که
صورتش از #درد مچاله شد،اخ بلندی گفت😩 با #بهت بهش نگاه کردممم و گفتم: مگه نگفتی #زخمی نشدی؟😲

❖ تو #منطقه وقت نبود هی کفشامو
در بیارم پاهام #تاول زده😔 از بس این جورابارو در نیاوردم #چسبیده به زخما
#بغض کردم😭 با ملایمت جوراباشو در اوردم و در همون حین گفتم: یکم تحمل کنی تموم میشه،

❖ با دیدن 😱زخماش #دلم ریش شد
از جا بند شدم بغض راه #گلومو بسته بود #نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودمو #کنترل کنم،صبر کن بتادین
بیارم وارد خونه شدم و یه تشت اب💦 برداشتم خیلی سنگین شده بودم به سختی از #پله ها پایین اومدم و تشتو از #اب حوض پر کردم سنگین بود ولی با هر سختی بود اوردمش جلوی پای حسام اروم #پاهاشو گذاشتم تو تشت،🙂

❖ چشماشو👀 بسته بود و دستاشو به تخت تکیه داده بود #بتادینو آهسته تو اب ریختم رنگ قرمزش تو آب پخش شد دستمو بردم تو اب و #نوازش😍 گونه پاهاشو لمس کردم صورتش از درد فشرده شده بود،😔

❖ با صدای #بغض الودم گفتم: من قربون این #زخمای تنت بشم
#چشماشو مثه برق گرفته ها باز کرد
و گفت: خدا نکنه😐 #فاطمه
من #فدای این فاطمه گفتنات
#متعجب نگاهم کرد و گفت: مثه مامانا👪 حرف میزنی!
یه نگاه به شکمم انداختم و گفتم: مگه نیستم؟🤷‍♀
نگاه #محبت امیزی کرد و گفت: چقدر مامان شدن بهت میاد!😍

❖سرم انداختم زیر و به کارم ادامه دادم دستای #مردونشو کرد تو آب دستامو گرفت تو دستش اوردتشون بالا بوسه ی😘 نرمی روشون کاشت و گفت: #نمیخواد این زخما رو بشوری شما الان باید #استراحت کنی دستمو کشید سمت خودش و وادارم کرد تا روی تخت بشینم

❖ نگاهشو به روبروش دوخته بود تو افکارش #غرق شده بود #خطاب بهش گفتم: نمیخوای یکم🤔 از سوریه واسم بگی؟نفس عمیقی کشید و گفت: چی بگم؟نگاهه #مشتاقمو🙂 دوختم به لباش و #منتظر شدم تا برام تعریف کنه...

#این_داستان_ادامه_دارد...

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat

🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌿
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌿
این #پنجشنبه نیت ڪرده ام
ازطرف #ام_البنین به حرمت بیایم

با #پای_زمینی نشدبا #پای_دل می آیم
وازطرف #مادر_عباس میگویم
داروندارم #فدای_حسین

#شب_زیارتی_ارباب🕊
#شهادت
#ام_البنین🥀

🍃🔮 @shahidegomnamm
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎼🍃
🍃
#کلیپ 🎞

به #یاد ڪسانی ڪه...
در سرما و گرما #جان عزیز خود
را #فدای این سرزمین #مقدس
و #اسلام ڪردند...

#پنجشنبه_های_دلتنگی🍂
#یاد_شهیدان_باصلوات🍃🌹

🍃🌸 JOiN👇🏻
°•🌸@Shahidegomnamm