❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
🌹 @shahidegomnamm
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_شصت_ویک
خیلی خوشحال شدم.😍
عاقد گفت: احسنت ب انتخابتون و شروع کرد ب خونده خطبه😇
برادر حسام قرآنو داد دستم و گفت: اگه زحمتی نیست، شما بازش کنید. قرآنو از دستش گرفتم، بوسیدمش و با نام خدا بازش کردم.
-دوشیزه ی مکرمه منوره، عروس خانوم فاطمه ایران نژاد آیا بنده وکیلم شما را با مهریه صدو چهارده سکه تمام بهار آزادی ، سیصد و سیزده شاخه گل نرگس و یک سفر کربلا ، شما را به عقد دائم آقا داماد حسام سعادت دربیاورم. آیا بنده وکیلم؟؟💍❤️
-عروس رفته گل بچینه🌹
همون لحظه برادر حسام با صدای بمش تو گوشم زمزمه کرد :عروس خانوم ؟
از لحن صداش تنم گر گرفت. آتیش درونم شعله ور تر شد.❣
_شما ک دعاتون الان مستجابه ، میشه دعا کنید لباس شهادت اندازه ی ما هم بشه ؟واژه هاش رنگ دیگه ای داشت..
به ایات قرآن نگاه کردم.
چشمام رو یه ایه ثابت موند❤️
سوره محمد (ص) بود
والذین قتلوا فی سبیل الله فلن یضل اعمالهم سیهدیهم و یصلح بالهم وید خلهم الجنة عرفها لهم
و آنان که در راه خدا کشته شدند اعمالشان را باطل نمی کنند است که هدایتشان کند و کارهایشان را به صلاح آورد و به بهشتی که بر ایشان وصف کرده است داخلشان سازد😍
تو دلم به خدا گفتم ک معبود قشنگم! شکرت که اینقدر هوای این عبد گنه کارو داری...
بعد خوندن آیه بی درنگ ب سمتش برگشتم و گفتم: چرا که نه ❤️
یاد #شهید_علی_تجلایی افتادم . #شهادت ک مرگ نبود، خود خود زندگی بود💚
از ته دلم واسه تموم این جمع ، خود حقیرم و عشق زندگیم آرزو ی شهادت کردم😍
شهادت رو پای ارباب.
رو دامن مادر...💚
همشون قشنگ بود ❤️
به خودم ک اومدم دیدم خطبه واسه بار سوم هم خونده شده و همه منتظر بله گفتن منن.
_عروس خاانوم وکیلم ؟؟؟😍
سپیده با صدای شیطونش گفت: عروس خانوم زیرلفسی میخوان.😂
خخخ من اصلا تو این فکرا نبودم مادر آقا دوماد آروم جعبه رو تو دستم گذاشت و دستمو بوسید.
با لبخند ازش تشکر کردم😊
نفس عمیقی کشیدمو گفتم: با اجازه از محضر آقا امام زمان (عج)، بزرگترای جمع و شهدای گمنام، بله ☺️
جمعیت صلوات کشیدن و عاقد یه دعای مخصوصی درباره ی عشق و اینا خوند ،کلی امضا ازمون گرفت و رفت.
بعد مادر حسام حلقه ها رو آورد و یکیشو داد ب من یکیشم ب حسام💍
حسام با مهربونی نگاهم کرد و باظرافت حلقه رو تو دستم کرد.💍
منم دستشو گرفتم و حلقه روبه دستش انداختم💜
سپیده تند تند عکس مینداخت.
وقتی سرمونو بالا آوردیم ب آیینه نگاه کردیمو چشم تو چشم شدیم حسام با همون لبخند دلنشینش دلگرمم کرد☺️
پدر و مادر ها اومدن باهامون روبوسی کردنو تبریک گفتن😚
با احساس شرمی ک داشتم سرم پایین بود، سرمو بالا آوردم ک با چهره ی سپیده تو دو متریم مواجه شدم. یکم نزدیک تر اومدو گفت : خب ب سلامتی حالا ک محرم شدید آقا حسام لطف کنه دستشو بندازه دور گردن عروس خانوم ، عکس یادگاری بگیریم 😍📷
وای از دست سپیده😓
چشم غره ای بهش رفتمو سرمو پایین انداختم😒
چند ثانیه بعد دستای مردونه ای دورم حلقه شد و صدای بشاش حسام تو گوشم پیچید: فاطمه جان ؟ به دوربین نگاه نمیکنی؟❤️
با گونه های سرخ و پر حرارت ب دوربین نگاه کردم و زورکی لبخند زدم 😊
انتظار نداشتم همچین رفتار مهربونی داشته باشه
مهربونو عاشقونه💑
بعد انداختن عکس سپیده و آقا اشکان همزمان ب سمتمون اومدن.
سپیده منو و آقا اشکان حسامو تو آغوش کشیدن. هیچ حرفی بین منو سپیده رد و بدل نشد.
اما اشکان ب حسام گفت : رفیق دومادیت مبارک باشه ... یه دعایی در حق ما کن از مجردی دربیایم😁
سپیده: فاطمه هرچی کوالا گفت منم گفتم😜
از آغوشش اومدم بیرون و بهش خندیدم😆
اشکان بلافاصله با لحن تهدید آمیز گفت: سپیده نشنیدم چی گفتی😏
سپیده با لبخند دندون نما جواب داد: هیچی هیچی، تو خوبی؟🙄
آقا اشکان ب حسام دست دادو سپیده هم ب من.
خداحافظی کردنو چون جایی کار دشتن رفتن
بابا: آقا حسام مواظب یکی یدونه ی ما باشیااا😊
حسام: رو چشمم، خیالتون راحت
مامان : دخترم التماس دعا،مواظب باشیدا.
همونطور ک با تعجب به مامانینا نگاه میکردم باهام خداحافظی کردنو رفتن سوار ماشین شدن،مامان و بابای حسام هم همین طورهممممه رفتن.😶
من موندم و حسام💞
حتی روم نمیشد چیزی بپرسم.
خب عروس خانوم افتخار میدید سوار ماشین بنده بشید؟
با لبخند کمرنگم گفتم : مگه قراره کجا بریم؟؟
در جلو رو باز کردو گفت : حالا شما سوار شو😎
بی چون و چرا سوار شدم،خودش هم سوار شد.🚕
بعد زیر لب گفت : آ؛ داشت ادم میرفت. برگشت سمتم . از جیبش یه چیزی درآورد دستمو گرفت🙈
قبل از اینکه اون چیزو بذاره تو دستم گفت: چرا اینقدر سردی فاطمه جان ..!!!حالت خوبه ؟؟؟
-چیزی نیست خوب خوبم 🙂
اون چیزو تو دستم گذاشت و دستمو تو دستاش فشرد.❤️
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
🌹🌹❤️❤️
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹 @shahidegomnamm
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_شصت_ویک
خیلی خوشحال شدم.😍
عاقد گفت: احسنت ب انتخابتون و شروع کرد ب خونده خطبه😇
برادر حسام قرآنو داد دستم و گفت: اگه زحمتی نیست، شما بازش کنید. قرآنو از دستش گرفتم، بوسیدمش و با نام خدا بازش کردم.
-دوشیزه ی مکرمه منوره، عروس خانوم فاطمه ایران نژاد آیا بنده وکیلم شما را با مهریه صدو چهارده سکه تمام بهار آزادی ، سیصد و سیزده شاخه گل نرگس و یک سفر کربلا ، شما را به عقد دائم آقا داماد حسام سعادت دربیاورم. آیا بنده وکیلم؟؟💍❤️
-عروس رفته گل بچینه🌹
همون لحظه برادر حسام با صدای بمش تو گوشم زمزمه کرد :عروس خانوم ؟
از لحن صداش تنم گر گرفت. آتیش درونم شعله ور تر شد.❣
_شما ک دعاتون الان مستجابه ، میشه دعا کنید لباس شهادت اندازه ی ما هم بشه ؟واژه هاش رنگ دیگه ای داشت..
به ایات قرآن نگاه کردم.
چشمام رو یه ایه ثابت موند❤️
سوره محمد (ص) بود
والذین قتلوا فی سبیل الله فلن یضل اعمالهم سیهدیهم و یصلح بالهم وید خلهم الجنة عرفها لهم
و آنان که در راه خدا کشته شدند اعمالشان را باطل نمی کنند است که هدایتشان کند و کارهایشان را به صلاح آورد و به بهشتی که بر ایشان وصف کرده است داخلشان سازد😍
تو دلم به خدا گفتم ک معبود قشنگم! شکرت که اینقدر هوای این عبد گنه کارو داری...
بعد خوندن آیه بی درنگ ب سمتش برگشتم و گفتم: چرا که نه ❤️
یاد #شهید_علی_تجلایی افتادم . #شهادت ک مرگ نبود، خود خود زندگی بود💚
از ته دلم واسه تموم این جمع ، خود حقیرم و عشق زندگیم آرزو ی شهادت کردم😍
شهادت رو پای ارباب.
رو دامن مادر...💚
همشون قشنگ بود ❤️
به خودم ک اومدم دیدم خطبه واسه بار سوم هم خونده شده و همه منتظر بله گفتن منن.
_عروس خاانوم وکیلم ؟؟؟😍
سپیده با صدای شیطونش گفت: عروس خانوم زیرلفسی میخوان.😂
خخخ من اصلا تو این فکرا نبودم مادر آقا دوماد آروم جعبه رو تو دستم گذاشت و دستمو بوسید.
با لبخند ازش تشکر کردم😊
نفس عمیقی کشیدمو گفتم: با اجازه از محضر آقا امام زمان (عج)، بزرگترای جمع و شهدای گمنام، بله ☺️
جمعیت صلوات کشیدن و عاقد یه دعای مخصوصی درباره ی عشق و اینا خوند ،کلی امضا ازمون گرفت و رفت.
بعد مادر حسام حلقه ها رو آورد و یکیشو داد ب من یکیشم ب حسام💍
حسام با مهربونی نگاهم کرد و باظرافت حلقه رو تو دستم کرد.💍
منم دستشو گرفتم و حلقه روبه دستش انداختم💜
سپیده تند تند عکس مینداخت.
وقتی سرمونو بالا آوردیم ب آیینه نگاه کردیمو چشم تو چشم شدیم حسام با همون لبخند دلنشینش دلگرمم کرد☺️
پدر و مادر ها اومدن باهامون روبوسی کردنو تبریک گفتن😚
با احساس شرمی ک داشتم سرم پایین بود، سرمو بالا آوردم ک با چهره ی سپیده تو دو متریم مواجه شدم. یکم نزدیک تر اومدو گفت : خب ب سلامتی حالا ک محرم شدید آقا حسام لطف کنه دستشو بندازه دور گردن عروس خانوم ، عکس یادگاری بگیریم 😍📷
وای از دست سپیده😓
چشم غره ای بهش رفتمو سرمو پایین انداختم😒
چند ثانیه بعد دستای مردونه ای دورم حلقه شد و صدای بشاش حسام تو گوشم پیچید: فاطمه جان ؟ به دوربین نگاه نمیکنی؟❤️
با گونه های سرخ و پر حرارت ب دوربین نگاه کردم و زورکی لبخند زدم 😊
انتظار نداشتم همچین رفتار مهربونی داشته باشه
مهربونو عاشقونه💑
بعد انداختن عکس سپیده و آقا اشکان همزمان ب سمتمون اومدن.
سپیده منو و آقا اشکان حسامو تو آغوش کشیدن. هیچ حرفی بین منو سپیده رد و بدل نشد.
اما اشکان ب حسام گفت : رفیق دومادیت مبارک باشه ... یه دعایی در حق ما کن از مجردی دربیایم😁
سپیده: فاطمه هرچی کوالا گفت منم گفتم😜
از آغوشش اومدم بیرون و بهش خندیدم😆
اشکان بلافاصله با لحن تهدید آمیز گفت: سپیده نشنیدم چی گفتی😏
سپیده با لبخند دندون نما جواب داد: هیچی هیچی، تو خوبی؟🙄
آقا اشکان ب حسام دست دادو سپیده هم ب من.
خداحافظی کردنو چون جایی کار دشتن رفتن
بابا: آقا حسام مواظب یکی یدونه ی ما باشیااا😊
حسام: رو چشمم، خیالتون راحت
مامان : دخترم التماس دعا،مواظب باشیدا.
همونطور ک با تعجب به مامانینا نگاه میکردم باهام خداحافظی کردنو رفتن سوار ماشین شدن،مامان و بابای حسام هم همین طورهممممه رفتن.😶
من موندم و حسام💞
حتی روم نمیشد چیزی بپرسم.
خب عروس خانوم افتخار میدید سوار ماشین بنده بشید؟
با لبخند کمرنگم گفتم : مگه قراره کجا بریم؟؟
در جلو رو باز کردو گفت : حالا شما سوار شو😎
بی چون و چرا سوار شدم،خودش هم سوار شد.🚕
بعد زیر لب گفت : آ؛ داشت ادم میرفت. برگشت سمتم . از جیبش یه چیزی درآورد دستمو گرفت🙈
قبل از اینکه اون چیزو بذاره تو دستم گفت: چرا اینقدر سردی فاطمه جان ..!!!حالت خوبه ؟؟؟
-چیزی نیست خوب خوبم 🙂
اون چیزو تو دستم گذاشت و دستمو تو دستاش فشرد.❤️
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
🌹🌹❤️❤️
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw