🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
عاشقـان
پنجـره باز است ،
#اذان مےگوینـد...

#شهید_محمد_سلیمانی
#التمـاس_دعا 📿

🌹کانال عهدباشهدا🌹
@Shahidegomnamm 👈
Forwarded from اتچ بات
‍ ‍ #اذان با صدای
شهید #ابراهیم_هادی👇👇

💢💢💢💢💢💢

امروز به وقت نماز، #اذان را ابراهیم برایت می گوید و اقامه را خودت

بیا #مثل_شهدا باشیم
بیا با آنها #رفیق باشیم
💢💢💢

اولین شرط رفاقت، #شباهت است
چقدر #شبیه_شهدا عمل میکنیم⁉️⁉️⁉️

شاید یک روز اذان و اقامه و نماز را در بهشت باهم باشیم

#اهل_عمل_باشیم
#دلنوشته
#صوت

🌷کانال عهدبا شهدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍🔸 در محضـــــر شهیــد...🔸

فرامـوش نمے كنم، آخـرین بار كه عبـاس
به خـانه ما آمد، #سخنـانش دلنشین تر از
روزهای قبل بود.

🍂از گـفته های او در آن روز یكی این بود كه: وقتـی #اذان_صبـح مے شود، پس از اینكه
#وضـو گرفتے، به طرف #قبلـه بایست و بگو

👇👇👇

💫 اے خـدا! این دستـت را بروی سـر من
بگـذار و تا صبـح فـردا برنـدار.

🍂به شـوخے دلیل این كار را از او پرسیدم.

🍂او در پاسـخ چنین گفت: اگر دست خدا روی سرمان باشد، #شیـطان هـرگز نمی تواند ما را فریـب دهد.
از آن روز تا به حال این گفته عباس بے اختیار
در گوش من تكـرار مے شود.

#شهید_خلبـان_عبـاس_بـابـایے💐
#خاطره
#راوی: اقدس بابایی

ڪانال عهـدبا شهـدا👇
🆔 @Shahidegomnamm
🌹 #سردارشهید_عبدالمهدی_مغفوری


📿در هنگام شروع #نمـاز با صـدایے
رسـا و ملکـوتے #اذان سر مے داد.

🙏با روحیـه اے بسیار #خـاضـع
و خـاشـع #دعـا مے خوانـد......


💠 @Shahidegomnamm

⤵️⤵️⤵️⤵️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🌹💫🕊🌹💫🕊🌹💫🕊 بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین 📔 #زنـدگینـامه 🌷#سردارشهید_عبدالمهدی_مغفوری 🔻 #قسمـت 6⃣1⃣ #خصوصیات_اخلاقی_شهید(7) شهیـد مغفـورے از #حافظـه اے بسیـار قـوے برخوردار بود. بگونه اے ڪه در مـورد هـر #مـوضـوعے ڪه پیش مے آمـد، براحتی…
بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین


📔 #زنـدگینـامه
🌷 #سردارشهید_عبدالمهدی_مغفوری
🔻 #قسمـت 7⃣1⃣


#خصوصیات_اخلاقی_شهید(8)

#قـرآن را با صـدایے بسیار خـوش و زیبـا
#تــلاوت مے ڪرد.

📿در هنگام شـروع #نمـاز با صدایے رسـا و ملکـوتے #اذان سر مے داد.

🙏با روحیـه اے بسیار #خـاضـع و خـاشـع
#دعـا مے خوانـد

💫و بسیار #عـارفـانه برای اهـل بیـت و شهیـدان #مـدیحـه_سـرائی مے ڪرد و اشک مے ریخت و در بـارگاه الهـے از گنـاهـان استغفـار مے کرد.😭

🖌علاوه بر اینها با #خطّـي بسیـار زیبـا خطاطے مے کرد و قلـم مـویش #تصـاویر جالبے را #نقـاش مے کرد.

♨️او دوره ی #آمـوزش_نظامـے را با موفقیـت سپری ڪرده بود و علیرغم حضور در #جبهه و میادین جنگی، شـرایط نظامـے 👌هـرگـز او را #فردی_خشڪ و خشـن بارنیـاورده بود.

زیرا با عرفان و قرآن و عشـق الهے دمخور بود و این ویژگے سبب شده بود تامغفـورے #فـرمـانده_اے_لایق و ایـده آل براے نیـروهایـش باشد.

💠ادامــه دارد.....🖊


🕊ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm

•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
🌹 #سردارشهید_عبدالمهدی_مغفوری


🍂ایشـان از زمانے ڪه به #بسیـج آمدند هیچ وقت ندیدم نمـاز بے جمـاعـت برگزار شود هرجا ڪه #وقـت نمـاز می رسید،
می ایستـاد و #اذان مے داد.

💠 @Shahidegomnamm

⤵️⤵️⤵️⤵️⤵️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🌹💫🕊🌹💫🕊🌹💫🕊 بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین 📔 #زنـدگینـامه 🌷 #سردارشهید_عبدالمهدی_مغفوری 🔻 #قسمـت 2⃣3⃣ 🍁 #خاطرات داشـت #ظـرفهـا رو مے شسـت ، وقتـے نیـروهـایے ڪه در آسـایشـگاه خـوابیده بـودند مطلـع شـدنـد، همـه سـراسیمـه و با عجـله دویـدنـد…
بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین

📔 #زنـدگینـامه
🌷 #سردارشهید_عبدالمهدی_مغفوری
🔻 #قسمـت 3⃣3⃣

🍁 #خاطرات

🔸خاطره از یدالله شاه عابدینی( همرزم شهید )

قرار بود مسئولیـن بسیج ڪشور در #سمیناری در تهـران شرڪت ڪنند.

🍂معمولا در چنین مواقعے با وسیله های سـوارے می روند امـا ایشان گفت:با #اتـوبـوس میرویم

🍂تا سـوار شدیم حـاج مهدے گفت : برادران از همان جلو هـرڪس #حـدیثے بلد است بگوید.
بعد درخواست #مداحے ڪرد.

🍂چنان حال و هوایے داشت ڪه فکر مے ڪردی در #مسجـد نشسته ای.

🍂ساعت یڪ #شب بود ڪه رسیدیم قم.
بـرادرها گفتند اینجـا بمانیم و فـردا حرڪت کنیم.حاج آقا قبـول ڪرد.

🍂بخـاری ماشین را روشن ڪردیم و پتـوها را برداشتیم تا #استـراحت ڪنیم.

🍂من در صندلے جلو بودم.یڪ لحظـه متوجه #تـکان_ماشیـن شدم.نگاه ڪردم دیدم حـاج آقا #غفورے در آن #هــوای_ســرد از اتوبوس بیـرون رفت.با چشـم #تعقیبش ڪردم.

🍂رفـت در #دورتـرین محل برای اقامـه #نمـاز_شـب.خـوابم برد و قبل از اذان بود ڪه با صداے ایشان از خـواب بیدار شدم.از خودم شـرم ڪردم.😔

🍂در سمینار تهـران بحث و گفتگو شد ڪه #امـام فرموده اند بـایـد به #جبهـه بروید.

🍂از سمینار ڪه برگشتیم حـاج آقا اصــرار داشت:ڪه ما باید #تکلیـف خود را انجام دهیم.مے گفت:وقتے امـام مے فرمایند: #راه_قـدس_از_ڪربلا🚩 می گذرد،بـایـد همین شود.

🍂ایشـان از زمانے ڪه به #بسیـج آمدند هیچ وقت ندیدم نمـاز بے جمـاعـت برگزار شود هر جا ڪه #وقـت نمـاز می رسید،می ایستـاد و #اذان مے داد.

💠ادامــه دارد.....🖊

🕊ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm

•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🌹💫🕊🌹💫🕊🌹💫🕊 بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین 📔 #زنـدگینـامه 🌷 #سردارشهید_عبدالمهدی_مغفوری 🔻 #قسمـت 4⃣3⃣ 🍁 #خاطرات عبدالمهـدے 👌حتی خـواب و خوراکش را هم بر اساس تکلیـف انجام مے‌داد. 🌼همه می‌دانستند ڪه این بزرگوار در #اشتیـاق پیوستن به خطـوط…
بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین

📔 #زنـدگینـامه
🌷 #سردارشهید_عبدالمهدی_مغفوری
🔻 #قسمـت 5⃣3⃣

🍁 #خاطرات


یادم هست یڪ شـب نزدیڪ ساعت دو بعد از #نیمـه_شـب آمد.

♦️گفتم:شام مے خوری؟

♦️گفت:آنقدر #خستـه ام ڪه نمی توانم چیزی بخورم،اگر هم بخـوابم برای نمـاز بیدار نمی شوم.

♦️گفتم:نـاراحت نباش هر ساعتی ڪه بخواهید #بیـدارتان مے ڪنم.

♦️گفت:من #یڪ_ساعـت مے خوابم.بی آنڪه بیـدارش ڪنم از جـا بلنـد شد.

♦️وقتے دید #مشغول ڪارهای منزل هستم،تبسمی ڪرد وگفت ڪه #به_فکـر_کارهای_دنیـا_نبـاش.

♦️خلاصه رفت وضـو گرفت و تا نزدیک #اذان صبـح ڪه من از خـواب بیدار شدم دعـا مےکرد و اشـک مے ریخت.😭

♦️گاهی اوقات مے گفتم: #فلانی فلان چیز را گفته یا این ڪار را کرده.

⚠️💥مے گفت:👌این قدر #جـوش_دنیـا را نـزن.اگر ڪارهای #واجبـت تـرڪ شد نـاراحت باش.حـرف و کار دنیـا همیشه هست💥

♦️شهیـد مغفورے به ما توصیـه مے ڪرد ڪه #خـوب نگاه ڪنیم👀 و ببینیـم چه اعمـالے جز #واجبـات و مستحبـات موجب #رضـای خـداست ڪه هر چه موجب رضـای خـدا باشد برای خلـق هم خوب است.

♦️وقتے خبـر #اسـارت برادرم را به ما دادند،ایشان گفت:
⚠️ #رضـای_خـدا در این بوده و نبـاید از خود #ضعـف نشان دهیم،امروز #دشمـن ممڪن است دست به هر ڪاری بزند ما باید با #ایمـان و مقاومت توطئه او را خنثے ڪنیم.

🔸راوی همسر شهید


💠ادامــه دارد.....🖊

🕊ڪانال عهـدبا شهـدا
💠 @Shahidegomnamm

┄┅🍃✿❀🌺🍃✿┅┄
🌹 #سردارشهید_عبدالمهدی_مغفوری


💫در دوران دبیرستان یڪ مـوتـور گازے داشت. مـوقـع اذان هرجا ڪه بود می‌رفت #بالای_مـوتـور و #اذان مے‌گفت.

🕊ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm

⤵️⤵️⤵️⤵️⤵️⤵️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🌹💫🕊🌹💫🕊🌹💫🕊 بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین 📔 #زنـدگینـامه 🌷 #سردارشهید_عبدالمهدی_مغفوری 🔻 #قسمـت 7⃣3⃣ 🍁 #خاطرات «حسیـن انجـم شعـاع»از شهـداے استان ڪرمان در دوران دفاع مقدس است و آنچه در زیرمے‌خوانید خاطره‌اے از زبان #مـادر این شهید است. 🌼براے…
بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین

📔 #زنـدگینـامه
🌷 #سردارشهید_عبدالمهدی_مغفوری
🔻 #قسمـت 8⃣3⃣


🍁 #خاطرات

💫مے‌رفت بـالاے مـوتـور و اذان مے‌گفت💫

در دوران دبیرستان یڪ مـوتـور گازے داشت. مـوقـع اذان هرجا ڪه بود می‌رفت #بالای_مـوتـور و #اذان مے‌گفت.

💫اگر در خانه بود می‌رفت #پشـت_بـام، همین عملش شور و شـوق در بچه‌هاے محله انداخته بود.

💫حتی موقعے ڪه مشغول #فـوتبـال بودیم، دست از بازے مے‌کشید و #اذان مے‌گفت بعضے وقت‌ها هم، بچـه‌ها همراهی مے‌ڪردند و صحنۀ جالبے بوجود مے‌آمد.

💫یکی از کرامات شهید این بود که هنگامے ڪه شهید رو دفـن مےڪردند موقع ظهر بود و داشـت اذان میگفت شهیـد نیز در #قبـر اذان گفـت...

💫🍃🌼🍃💫

💫 #جلسـه مهم استاندارے هنوز ادامه داشت ، آقاے استاندار در حال صحبـت بود ڪه حاج مهدے از پشـت میـز بلند شد

💫و #جـانمـازش رو همانجا پهـن ڪرد و بدون اینڪه خجـالـت بڪشد با #قامت رعنا به #نمـاز ایستاد ،
الله اڪبر .......

💠ادامــه دارد.....🖊


🕊ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm

┄┅🍃✿❀🌺🍃✿┅┄
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ 🚩 #هر_روز_باقافله_ی_حسینی

🚩 #كاروان امام پس از #حركت و طي مسيري كوتاه به منطقه‌اي رملي ‏كه با 🌴نخلستان و تپه ماهوري احاطه شده بود رسيد.

💢 وقتي به آن جا رسيدند، حضرت ‏فرمود: نام اين #زمين چيست؟ عرض شد: #كربلا.

حضرت فرمود: پروردگارا! از #اندوه و #بلا به ‏تو پناه مي‌برم.

سپس حضرت فرمود:👇👇

💢توقف كنيد و رحل اقامت بيفكنيد🎪. به خدا اين جا ‏محل خوابيدن شتران ما و #جاي_ريخته_شدن_خون_ما و #قتلگاه و مدفن ماست و به خدا در ‏اين جا حريم حرمت ما شكسته مي‌شود😔 و جدم همين را به من خبر داده است...‏

💢سپس #اصحاب امام پياده شدند و #حر_و_لشكرش هم در ناحيه ديگري مقابل امام پياده ‏شدند.

💢حضرت در گوشه‌اي نشست و به اصلاح شمشير🗡 خود پرداخت در حالي كه اين ‏شعار را مي‌خواند:👇

💠اي روزگار! چه بسيار صبح و شام كه صاحب و طالب حق #كشته گشته ‏و روزگار بدل نمي‌پذيرد و امور به خداي بزرگ بازمي‌گردد و هر موجود زنده‌اي اين راه را كه ‏من رفتم خواهد رفت.

🍂زنان #حرم ناله سردادند😢...
#ام_‏كلثوم صدا مي‌زد اي واي يا محمد، اي واي يا علي، اي وام مادرم، اي واي يا فاطمه، اي ‏واي يا حسن، اي واي يا حسين، اي واي از بيچارگي بعد از تو يا اباعبدالله!‏🍂

🚩هنگامي كه قافله كربلا به منزل رسيد و #لشكر_حر جلوي امام حسين (ع) و اصحابش را ‏گرفت و خبر مي‌رسيد📣 كه #از_كوفه_لشكر_آماده_آمدن_به_كربلاست، جريان واضح گشت و ‏معلوم شد كه #حسين (ع) و ياران همراهش #كشته مي‌شوند.😢

#ابي‌عبدالله يارانش را جمع ‏كرد و #خطبه‌اي خواند و پس از حمدوثناي الهي فرمود:
اما بعد اي اصحاب من، مي‌بينيد كه ‏چه پيش آمده است. يعني صحبت از كشته شدن است.
خيلي مختصر مي‌فرمايد: از #عمر ما به همين ‏اندازه باقي مانده است.

از آن جمله #فرمايشات_امام_حسين(ع) است كه مي‌فرمايد:👇👇

🔶آيا ‏نمي‌بينيد كه كار به جايي رسيده كه #حق_پايمال شده و به آن عمل نمي‌شود و باطل رواج ‏يافته است و #به_معروف_عمل_نمي‌شود و #از_منكر_نهي_نمي_گردد جا دارد كه مومن #آرزوي ‏مرگ كند اما من مرگ را جز سعادت نمي‌بينم و زندگي با اين ظالمها جز ذلت نيست.‏🔶

💢مقصود آن حضرت را اصحاب فهميدند و #اعلام_جان_نثاري كردند.

💢خورشيد🌝 خود را به معركه ‏رسانده و گرماي طاقت‌فرسايش امان همه را ربوده بود و #تشنگي بر هر دو سپاه غلبه ‏كرده بود امام (ع) دستور داد كه به همه سپاه حر و اسبهاي آنان #آب بدهند و آنان را ‏#سيراب كنند و امام (ع) و ياران هم آب نوشيدند.‏

💠همچنين در اين روز #امام_حسين_(ع) #اولين_خطبه خود براي سپاه حر را خواندند.

🌝 آفتاب به ‏وسط آسمان رسيده بود هنگام #نماز_ظهر📿 بود.

💢امام به حجاج بن مسروق جعفر امر كرد ‏#اذان بگويد: سپس امام (ع) با عبا، ردا و نعلين بعد از حمد و سپاس خداوند چنين فرمود:👇👇 

💠اي مردم، من از خداي شما و شما #پوزش مي‌طلبم من پيش شما نيامدم مگر وقتی‌که ‏#نامه‌هایتان✉️ رسيد قبل از اينكه من شما را بيابم، نامه‌هاي شما به من رسيد كه ما را #‏امامي نيست، شايد خداوند ما را بر هدايت مجتمع كند اگر بر همان گفتار هستيد، من به‌سوی شما آمدم اگر شما به عهدها و پیمان‌های خود، آن‌گونه كه من اطمينان يابم، به من ‏قول مي‌دهيد به سرزمين شما وارد مي‌شوم. 

💢آن‌ها ساكت بودند به #مؤذن گفته شد #اذان را ‏بگويد امام (ع) به #حر گفت تو با يارانت نماز بگزار، حر گفت: نه شما بخوان ما نيز به همراه ‏تو نماز مي‌خوانيم سپس امام با آن‌ها نماز خواند.

#کاروان_عشق
#دوم_ماه_محرم‌الحرام
#یا_حسین🚩

🏴ڪانال عهـدبا شهـدا🏴
💠 @Shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ •●❥ 🖤 ❥●•


🍁 #خاطرات
💕 #به_یادهمسران_شهدا

شب بود خاطرات به جانم افتاده بود
یاد خاطرات #تلخ و #شیرین گذشته رهایم نمیکرد...

💞هر #خواستگاری می آمد
می پرسیدم #رهبری را قبول دارید؟!
یکی از مهمترین #سوالاتم بود..

💞روزی که قرار شد با #محمد حرف بزنیم
میخواستم بپرسم که او #پیش_دستی کرد
با کلی شوق و #ذوق گفتم بعلههههه..!

💞لبخندی زد
با صدای پخته و بم مردانه اش گفت #بله رو دادید دیگه؟!
تا چند دقیقه هر دو #خندیدیم
و من مانده بودم چه بله بلند بالایی گفته بودم..!

💞 #عشقم_آقا_بود..
مگر میشد با کسی زیر یک #سقف رفت که قبولش نداشته باشد!

💞 #مراسم ازدواجمان در #کهف_شهدا برگزار شد
آخ که چقدر #لذت بخش بود
#کنار_شهدا بله بگویی به دلبرت..💗

💞بعد ازدواجمان مدام سر به سرم میگذاشت
میگفت تو #هول کردی و #جواب_بله را زودتر گفتی و کل کل مان شروع میشد!

💞 #دلم برایش #تنگ شده بود..
کاش الان #کنارم بود و سر به سرم میگذاشت بابت همان بعله!
من اما #اینبار فقط میخندیدم..
متکا را به سویش پرتاب نمیکردم که او هم، جا خالی بدهد!
اصلا هر چه او بگوید هرچه او بخواهد
#فقط باشد #جانم به جانش بند بود
#زندگی_ام بود..

💞صدای #اذان به گوش می رسید و من همچنان #بیدار بودم
نماز را خواندم با #معبود که حرف زدم کمی #آرامتر شدم

💞اما باز #دلتنگی_ام سرجایش بود
نه! دیگر تاب ندارم باید به #دیدار معشوق بروم
عزم رفتن کردم سر راه برایش #گل نرگس خریدم
#عاشق گل نرگس بود..و من عاشق سلیقه اش..

💞هر قدمی که #نزدیکتر میشدم،تپش قلبم💓 بیشتر میشد
انگار نه انگار 3سال از ازدواجمان میگذشت
مثل روز اول #استرس به جانم افتاده بود

💞 #انتظار به پایان رسید
منتظرم بود..
کمی #اخم در چهره اش پنهان بود
من فقط یک دقیقه دیر کرده بودم و #محمدم حساس به قرار!
سلام محمدم..
سلام زندگی فاطمه..💚
خندید! دیوانه خنده های مردانه اش بودم..
#چشمم به چشمش افتاد
اشکهایم سرازیر شد..😭
باز اخمی کرد.. #یاد جمله اش افتادم!
#اشکت دم مشکت است،قوی باش دختر جان!
خندیدم تا #دلبرم ناراحت نشود..

💞کلی #حرف برای گفتن بود..
نمیتوانستم به این راحتی ها از او #جدا شوم
به #اجبار عزم رفتن کردم..

💞با چشمان بارانی😢 گفتم محمدم سلام مرا به #بانوی_صبر برسان

💞قدم زنان راه را پیش گرفتم
#صدایی در قطعه ای از #بهشت پیچید
#منم_باید_برم؛ #آره_برم_سرم_بره....
آری #محمدم_سرش_رفته_بود!😔

🍀 #فاطمه_قاف
🚩 #مدافعان_حرم
📚 #داستانک


🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
#خرمشهر را با #مقاومت آزاد
ڪردیم،

و ای #قدس شریف✌️
منتظر باش ڪه مردان
مقاومت،

در کنارت #اذان_عشق
بگویند🍃🌹

#خرمشهرها_درپیش_است💐
#قـدس🕊

❥• @Shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👨‍✈️ #قسمت_صدو_هفتادو_دو📖 ‍ ✾ وارد #معراج الشهدا شدم،با دیدن سیل جمعیت #سیاه پوش چشمام سیاهی رفت آروم به سمت #دیوار رفتم و تکیه دادم دستمو روی شکمم گذاشتم بانگاه #اشک آلودم دنبال #حسام می گشتم ، ✾ دستی روی #دستم حس کردم سرمو بالا اوردم…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_سه📖

❖ خودمو سرزنش😔کردم که ای کاش به حسام می گفتم میرم خونه اما حال بدم مجال هیچ کاریو بهم نداد چند بار #وسوسه شدم پیاده شم و برگردم به #معراج_الشهدا🕊 ولی هر بار یه حسی منصرفم کرد ،کرایه ی ماشینو پرداخت کردمو پیاده شدم #سرگیجم هنوز ادامه داشت این #شهادت🥀 که میگفتن اینقدر #شیرینه ، شیرینیش فقط واسه خود شهید بود ! نمی دونم حتما من زیادی بی طاقت بودم.

❖ کلید و انداختم تو قفل و درو باز کردم #چادرمو از سرم در اوردم و اویزون کردم رو بند هوا گرم😓 بود ، وارد خونه شدم اینقد میون راه بی اختیار اشک😭 ریخته بودم که چشمام می سوخت، پرده ی اشک جلوی دیدمو میگرفت لباسامو با بی حوصلگی پرت کردم رو تخت گوشه ی اتاق🚪 نشستم ، خواستم #زانوهامو بغل بگیرم ولی حضور نی نی👶 مانع می شد همونجا دراز کشیدم و چشمامو بستم.

❖ نفهمیدم کی خوابم برد وقتی چشمامو باز کردم ، #گیج بودم پهلوهام درد
می کرد . خورشید 🌞غروب کرده بود ، صدای تیک تاک ساعت سکوتو شکست، ساعت #هفت بود حسام باید تا الان
بر میگشت 🤔

❖ فکر کردم : حتما از دستم ناراحته
با خیال اینکه تا شب🌙 برمیگرده
رفتم آشپزخونه از یخچال قارچ و گوجه درآوردم🥗 مشغول خورد کردن بودم که دستمو بریدم 😩
چسب زخم زدم ودوباره مشغول #کارم شدم ،قارچا رو رو حرارت🔥 قرار دادم خواستم گوجه ها رو بهش اضافه کنم که دستم خورد به ماهیتابه و به شدت سوخت 😱 با #عصبانیت گازو خاموش کردم صدای #اذان😍 از مسجد محل تو گوشم زنگ زد انگار #خدا با صدای
#حی_الافلاح منو به سمت خودش
می کشید🕊 بی اراده و با حالتی رونده شده از همه ی دنیا #وضو گرفتم
و لباسامو پوشیدم، از خونه بیرون اومدم و راهی 👣مسجد شدم تا #مسجد خیلی راه نبود #گنبد طلایی🕌 مسجدو که دیدم حس کردم خدا #عجیب هوامو داره،

❖ مثل #عاشقی که از معشوقش😍 اذن #دخول گرفته ، با #قدمای لرزون وارد حریم #ملکوتیش شدم قامت بستم و #بغضم ترکید 😭
#تسلیم شدن دربرابرش ، #عابدانه ترین
و عاشقانه ترین💚 حس بود.

❖ اصلا #قانونش این بود که از همه ببری تا پیداش کنی به قول #امام_حسین (ع):💚
#چه #یافته_آنکه_تو_را_گم_کرده
#و_چه_گم_کرده_آنکه_تو_را_یافته؟

❖ حالم #دگرگون بود بعد از نمـ🌺ـاز #زیارت_عاشورا خوندم،درحال بیرون اومدن از #مسجد بودم که گوشیم زنگ خورد بدون اینکه به #شمارش نگاه کنم جواب دادم :
_بله؟
_سلام بابا جان ، کجایی؟
هرچی زنگتونو زدم جواب ندادی.😕
بابای👴 #حسام بود ...

#این_داستان_ادامه_دارد...‍

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat

🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌷
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🌾🍀🍃🌸🌷🍃🌼
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_هفتادو_هفت 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• قلبم با شدت توی سینم کوبید نگاهم کرد روشو ازم برگردوند چشماشو بست خودمو به اون راه زدم با مهربونی گفتم : #حسام جان ؟ برات شام آوردم، جوابی نداد از جا بلند شدم و رفتم سمت چپش…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_هشت📖

┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅

❥• خوابم برد وقتی بیدار شدم خواستم شام درست کنم که #اذان شد ، رفتم مسجد و بعدشم پدرجون اومد دنبالم مشغول بازی با انگشتم بودم سرمو بالا آوردم دوباره مثل همیشه داشت نگام
می کرد از همون نگاه هایی ک #قند تو دلم اب میکردن بی اختیار گفتم : ببخشید غلط کردمو واسه همین وقتا گذاشتن چیزی نگفت ،ادامه دادم
بعدشم تو از نقطه #ضعف من خبر داری وقتی باهات #حرف میزنم نگام نمی کنی حق ندارم قهر کنم؟ چرا چشمای #آسمونیتو ازم میگیری؟نگاهش به دستم بود دستمو گرفت و آورد بالا با دیدن سوختگی ، #اخم خفیفی رو چهرش نشست و گفت : دستت چی شده؟

❥• هیچی ، خورد به ماهیتابه #سوخت
به اون یکی دستم اشاره کرد و گفت : این یکی چی؟ اینم با #چاقو بریدم
دیگه #بلا نبود سر خودت بیاری؟
دست #بسوزه یا #زخم شه یا اصلا #بشکنه مهم نیس التیام پیدا می کنه
#دل بشکنه درست بشو نیست ،توی معراج دلم شکست خودمو با یه بچه بدون تو تصور کردم #پوزخندی زدمو گفتم : تو دیر یا زود #شهید میشی با #تقدیر آدما که نمیشه جنگید.

❥• فقط نگاهم کرد #چشماش یه دنیا حرف داشت،لبخندی زد و گفت : کوفته بخوریم ؟لبخندی زدمو گفتم باشه
کمکش کردم دو تا بالشت گذاشتم پشتش تکیه داد باهم کوفته خوردیم خیلی #خوشمزه بود ظرفا رو گذاشتم تو
مجمه #یاعلی گفتم و با هر سختی بود برش داشتم تا جلوی در سلانه سلانه رفتم #نفسم بالا نمیومد گذاشتمش زمین همون جا نشستم #حسام پتو ها رو کنار زد و بلند شد با عجله اومد سمتم پیشم #زانو زد و گفت : خوبی؟

❥• سرمو به نشونه ی #مثبت تکون دادم ، مجمه رو برداشت و از اتاق رفت چند دقیقه بعد برگشت #دستمو گرفت
و بلندم کرد کنار خودش یه پتو برای
من انداخت یه #بالش هم گذاشت با #شرمندگی نگاش کردم حالش خوب نبود ولی اینطور داشت برام رخت خواب پهن می کرد با #مهربونی گفت: خانومم بیایکم استراحت کن!
درو بستم روسریمو دراوردم و موهای بافته مو باز کردم رفتم توی جام و دراز کشیدم به پهلوم خوابیدم تا بتونم #حسامو ببینم صورتامون نزدیک هم بود.

❥• #حسام شب چشماشو نثار نگاهم کرد دستشو کشید رو گونم #دلم غنج می رفت از نگاهاش مثل کسی که بعد
از سال ها به #معشوقش رسیده نگاش می کردم عشقی که #الهی بود هیچ وقت از شدتش کم نمی شد#حسام با صدای #آرومی گفت : #فاطمه؟
اروم جوابشو داد : #جانم؟...

#این_داستان_ادامه_دارد..‍

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat

🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm

┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅