🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📜 #فرمانده_من👨‍✈️ #قسمت_صدو_شصتو_سه✒️ #بسم_الرب_الحسین💚 پنج ماه بعد روز ها از پی هم می گذشتند اوایل شهریور 🍁ماه بود و هوا ڪمی خنڪ تر شده بود از جام بلند شدم رو به آیینه قدی ایستادم،دست به شڪم برآمدم ڪشیدم حسش ڪردمو نی نی👶 ڪوچولویی ڪه با حسام اسمشو…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_شصتو_چهار📖

مربوطه شده است؛ لذا با عمل صالح ربط ندارد.

❈ این شخص هرچه مى‏ خواهد #سحر بلند شود سنگين شده است و نمی تواند بلند شود. در حالی که مقدمات سنگينى را #خودش ايجاد كرده است.
اگر مى‏ خواهى #سحر بلند شوی و
سبک باشى غذايت🥙 را طيب قرار بده.

❈ طيب بودن هم از چند #زاويه است:
اولا كسب و پولش💰 #حلال باشد؛
ثانیا #طاهر و #پاک باشد؛
ثالثا هر چه كمتر #پيچيده باشد بركاتش بيشتر است.

❈ به یاد #حاج_شیخ_جعفرناصری
حدودا 10 صبح🌤 بود...#حسام همیشه
تا این موقع #زنگ میزد تاحالمو بپرسه،
از موقعی که فهمیده بود #باردارم 👶تقریبا هر روز زنگ میزد،نمیخواستم دچار #اضطراب🙁 شم واسه فندق😍خوب نبود،از جا بلند شدم و #چادر گـ🌺ـلدارم سرم کردم وارد حیاط شدم.آبپاش💦 پر کردم و به گـ🍃🌸ـل های شمعدونی لب حوض آب دادم میخواستم حالمو خوب کنم ولی #دلم یجوری بود😔احساس بدی مثل ماری🐍 تو وجودم پیچ و تاب میخورد با صدای زنگ تلفن از جا بلند شدم و با #شتاب به سمت در دویدم، نفس نفس میزدم، انرژی نداشتم،دردی
تو شکمم احساس کردم،بدون توجه بهش تلفن برداشتم و بریده بریده گفتم:الو؟
صدای #حسام پیچید تو گوشم :
سلام خانم خانما😍

❈ گـ🍃🌼ـل از گلم شکفت وبا خوش حالی گفتم :سلام #فرمانده 👮چطوری؟خوبی؟ آقا اشکان خوبه؟...حسام با صدای بمی گفت:خوبم عزیزم...شما خوبی؟فندق خوبه ؟...با لگد محکمی که نی نی😇 به شکمم زد خندم گرفت و گفتم:ما ام خوبیم...ای کاش بودیو و میدیدی از الان چطور #بابایی شده...با شنیدن #صدات همچین لگد 👣میزنه که هیچ کی جلودارش نیست🙂

—دارم برمیگردم فاطمه،اگه #خدا بخواد امشب میرسم ...
قلبم❤️ از #تپش ایستاد.چه بی مقدمه!اونقدر شاد شدم که همه دردامو #فراموش کردم جملش تو #ذهنم مرور کردم چقدر #صداش خسته بود😭 با صدایی پر از شادی گفتم: واقعا؟

—آره فاطمه جان مواظب خودت باش فعلا خداحافظ🤚
با صدای ممتد بوق به خودم اومدم چرا این طوری کرد؟ #دلشوره دوباره به سراغم اومداین حسام،حسام همیشگی نبود شماره #خونه مامان رعنا گرفتم و گوشیو گذاشتم تو گوشم بعد از سه چهار تا بوق گوشی برداشت با ذوق و شوق #سلام دادم و گفتم:مامان رعنا حسام داره برمی گرده😊 باورت میشه؟بعد از #چهار ماه.
—آره دختر گلم میدونم عزیزم بلاخره #دعاهامون اثر کرد

❈ با شنیدن صدای #بغض آلود مامان رعنا دلم گرفت.چرا همشون یجوری بودن؟

❈ چرا همه چی با من می جنگید تا شادی رو ازم بگیره بدون هیچ حرف دیگه ای مکالممونو تموم کردم به سختی ایستادم و رفتم اتاق نی نی👶 کلی وسیله واسش خریده بودیم ولی نمیدونستیم جنسیتش چیه؟🤔

مامان خیلی اصرار کرد برم سونوگرافی ولی من دلم میخواست با حسام برم...حسام همش میگفت #پسره ولی من از سر لجبازی هم که شده اصرار داشتم #دختره👧 از رو طاقچه خرس کوچولوی سفید رنگی که رو شکمش یه #قلب💝 صورتی داشت برداشتم دستمو لای موهای پنبه ایش فرو بردم #پاهام سست شد همون جا نشستم .

❈ خرس کوچولو رو گرفتم سمت شکمم
و گفتم:میبینی فندق؟ چه مامان بدی داری؟ یه مامان افسرده که فقط کارش گریه و بغض و دلتنگیه...😭
ببخشید عسلم...من از الان #مادر خوبی واست نیستم...با لگد👣 حرفامو تایید کرد...🤣
اشکام بی اختیار فرو می ریخت....

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat


🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼🍃
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_هفتادو_نه📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• راستش امروز ک تابوتو اوردن دلم اروم و قرار نداشت میخواستم زار زار گریه کنم از نبود رفیقی ک الان من داشتم نوکریشو میکردم همیشه با هم میرفتیم #معراج کمک میکردیم و با حسرت به…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتاد📖

┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅

❥• از این همه #خوب بودنش لجم گرفته بود رو مو برگردوندم اونور توی دلم #خوشحال بودم که امروز از ناراحتیش کاسته شده بود حالش
خیلی بهتر بود دوباره نگاش کردمو و کنجکاوانه گفتم :
#حسام ؟ یه چیزی بگم ؟
رو به روم نشست و گفت : بفرمایید
حاج خانوم
چرا امروز یهو حالت خوب شد ؟
چهرش طور دیگه ای شد حالت صورتش جدی و متعصب شد درست مثل نگاه های #مظلوم و بی قرارش توی دو کوهه با صدای #بغضی گفت : خواب اشکانو دیدم بهم گفت نگران نباشم ،نوبت منم میشه گفت مهمون #امام_حسینن #حیرت زده نگاهش کردم
چی داشتم بگم؟ #شهدا زنده اند
پس ، حسام منم رفتنی بود،

❥• پس #بشارت شهادتتو از زبون رفیقت شنیدی !!! با مهربونی بهش
لبخند زدم و گفتم : #مبارکه لبخند دندون نمایی زد، به کسی نگی ها
خیالت راحت، فاطمه؟ جانم؟
بریم سونو گرافی؟
برا چی بریم ؟ معلوم شد جنسیتش دیگه ،با خوشحالی گفت : کی معلوم شد ؟ کی گفت اصلا؟
با #بغض گفتم : #شهید اشکان معصومی مژده ی شهادتو داد بی بی
هم که روی مدافع حرمشو زمین نمیندازه این آقا پسری که تو #شکم منه هم باباییه #شکم به یقین تبدیل شد بچمون #پسره، یه پسر کاکل زری که از بچگی با عکسای بابایی اش بزرگ میشه و همیشه شاهد #اشکای مامانش بالای سر مزار باباشه البته اگه باباش مفقود نشه،

❥• صورتمو با دستام پوشوندم و زدم زیر #گریه حسام که اصلا توقع همچین عکس العملی رو نداشت ، متعجب نگام می کرد آروم اومد جلو توی گوشم زمزمه کرد : فاطمه ؟ جوابی ندادم
دوباره خطابم کرد میون اشکام جوابشو دادم با جدیت گفت : میشه اینقدر دوستم نداشته باشی ؟
دستمو از جلوی صورتم برداشتم و نگاش کردم #بهت زده از حرفش گفتم : به این راحتی ؟ لحنش #محکم بود،
آره عزیزم به همین راحتی بچه ی من از سه ساله ی #ابی_عبدالله عزیز تر نیست #خون منم از #شهدا رنگین تر نیست تو هنوز #ایمان نیاوردی شهادت انتهای زندگی نیست هنوز با قلبت راضی نیستی تا وقتی هم که #راضی نشی من شهید نمیشم از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون تو #چارچوب در ایستادو گفت : لباساتو بپوش بعد از صبحانه بریم
سونو گرافی...

❥• با #کسلی از جام بلند شدم،رخت خوابا رو جمع کردم لباسامو تنم کردم جلوی #آیینه ایستادم و روسری بلند مشکیمو لبنانی بستم ،چادر رنگی ای که #مامان رعنا داده بودو روی دوشم انداختم از اتاق بیرون اومدم لبه ی حوض نشستم دستمو توی #آب زلال و خنکش فرو بردم یه مشت آب پاشیدم تو صورتم،
مشت بعدی ...

#این_داستان_ادامه_دارد..‍

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat

🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm

┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅