🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_دوم


_اشکان اوضاع چطوره ، چرا من تو این وضعیتــ بودم؟

_داداش بذار برات توضیح بدم ، بعد از اینکه با منافقا درگیر شدیم اونا رو خلع سلاح کردیم همه چی خوب پیش می رفت تا اینکه یکیشون فرار کرد تو دنبالش رفتی و مبارزه ی تن به تن کردید و متاسفانه اون منافقه تونست بیهوشت کنه ... خیلی دنبالت گشتیم ولی اثری ازت پیدا نکردیم و مجبور شدیم ادامه ی عملیاتو خودمون فرماندهی کنیم ... که جا داره بگم خوشبختانه تونستیم عملیاتو با موفقیت انجام بدیم بعد از اون هم با نیروهای تجسس دنبالت بودیم .
با بغض ادامه داد
_داداش این آخریا دیگه فکر میکریدم از دست دادیمت،یه لبخند زدمو گفتم : دعا میکردی ،میرفتم تمومه آرزومه...

زد رو شونمو گفت :
_جونم به جونت بسته اس داداش اگه میرفتی فرداش منم میومدم پیشت ... یعنی تو رو از بهشت میاوردم پیش خودم تو جهنم .
در جوابش فقط خندیدم .
این بشر باحال ترین آدمیه که تو زمان ناراحتی به دادت میرسه ...
به مقر فرماندهیمون رسیدیم ... لباسامو عوض کردم . حالم نامساعد بود ... وارد اتاق که شدم همه ی بچه ها دور میز نشسته بودن همه به احترامم پاشدن و احترام نظامی گذاشتن، با صدای رسا گفتم : آزاد.
خب ، از اون جایی که همتون میدونید عملیات ما به پایان رسیده ... میدونم همتون خسته اید و هفت ماهه خواب و خوراک ندارید ... زخمی زیاد دادیم و البته خوش به سعادت شهدامون. خانواده هاتون منتظرن ، مرحبا به غیرتتون که تا آخرش وایستادین ... برای قدردانی یه احترام نظامی براشون گذاشتم و از اتاق زدم بیرون ...
جلوی آیینه واستادم یه چنگ زدم تو موهام زیر چشام سیاه شده بود .. احساس میکردم سرم گیج میره ... حالم زیاد میزون نبود ... یادم رفت برم پیش دکتر پارسا ، هنوز درست تو حال و هوای خودم نبودم .لباس نظامیمو عوض کردم و لباسای شخصیمو پوشیدم . یه پیرهن سفید با یه شلوار ساده ی مشکی . پایین لباسمم گذاشتم بیرون درو باز کردم تا برم بیرون که اشکان اومد سمتم :
_اوه چقدددد شبیه برادر بسیجیای روشن به دیوار ، سرمه چشاشون خاک پای چادر خواهرا شدی ...
یه لبخند ملیح زدمو گفتم:
_اشکان زیادی شهید دیدی و گرنه منو چه به این قیافه ها..
_نگو حسام ... مثلا بهترین رفیق مونی ها
یاد عملیات افتادم... عملیات خیلی قشنگی که مرز بینش زنده موندن یا شهادت بود...
ناخودآگاه اشک تو چشام حلقه زد . یه بغضی داشت خفم می کرد ... یه ابری توی گلوم هوای باریدن داشت ... با همون صوت بغض آلودم گفتم :
_ از قافله عقب موندم
_هییی رفیق این طوری نگو میدونی که بی تو هیچم؟؟؟؟؟
همیشه باهاتم داداش...
_حسااام میگما رنگت عینهو گچ شده بیا بریم پیش دکتر پارسا.
_اتفاقا داشتم میرفتم همونجا... راستی !بچه ها رو فردا به تهران اعزام کنید ... حالا که ماموریت تموم شده دلم میخواد زود تر برگردن پیش خونواده هاشون ... پیکر شهدا هم با هواپیما منتقل کنید و زخمی هاهم برای درمان به بیمارستان نیرو انتظامی تهران بفرستید .
_اصاااعت امر قربان ، حسام خودمون کی برگردیم ؟ و اما من ، نه ما ... تو فردا با بچه ها برمیگردی .. منم باید تا تموم شدن کار همه ی بچه ها بمونم ... مثلا فرمانده اما منم می مونم با تو برمیگردم .
با جدیت گفتم : نه ... تا همین الانم که از خونوادت دور موندی خیلیه ..مادرت چشم براهه... " برمیگردی "
تحکم حرفم اجازه ی هیچ حرفی به اشکان نداد .
در درمانگاهو که باز کردم احساس کردم قلبم فشرده شد بچه ها رو تختا زخمی افتاده بودن. با دیدن من هر کدوم به نوبه ی خودشون سعی میکردن احترام بذارن و این بیشتر ناراحتم میکرد .
با ملایمت از هر کدومشون حالشونو پرسیدم
یکی از مجروحا : فرمانــــده ...!
به طرف صدا برگشتن ، علی بود یکی از بچه های گردان که به کتفش تیر خورده بود -بله علی جان !!!
- یا حیـدر ؟؟؟
چشمامو آروم رو هم فشردمو گفتم : یا حیدر

#یا_حیدر💚

#یازهرا_پیش_حسین_رو_سفید_شدن_رو_پای_ارباب_شهید_شدن_تمومه_آرزومه

#در_خماری_بمانید😬
#خبرای_جدیدی_تو_راهه😇✋🏻
ادامہ دارد😍

💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ ‍ 🌹#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده

💠(قسمت سوم )


🔶در سال شصت و یک به #جبهه عزیمت نمود و در تیپ نجف اشرف به خدمت مشغول شد . و در ⚡️عملیات‌های محرم ،والفجرها و کربلاها شرکت نمودند .پس از عزیمت به جبهه در جمع رزمندگان به #مداحی و #نوحه_سرایی پرداخت و بسیاری از رزمندگان جذب نوای گرم و دلنشین او می شدند و در #وصیتنامه های خود تقاضا داشتند در مراسم هفته ی آن ها ایشان #دعای_کمیل را بخوانند . این علاقه و تقاضا های رزمندگان بود که باعث شد ایشان هیئت گردان #یازهرا را تاسیس کنند که هر دوشنبه در جبهه در محل گردان و در هنگام مرخصی در اصفهان برگزار می شد . که این هیئت بعد ها به #هیئت_محبان_حضرت_زهرا و هیئت رزمندگان اسلام شهر اصفهان تغییر نام داد.

🌾کانال عهدباشهدا🌾

https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
🌷#شهادت ( 2 )

💠(قسمت هشتم )


🍀این مجاهد خستگی ناپذیر در #پنجم_اردیبهشت سال شصت و شش در ارتفاعات شهر بانه در استان کردستان در ساعت هفت و سی دقیقه صبح حین #فرماندهی_گردان_یازهرا در سنگر فرماندهی به #شهادت رسیدند .

🍀جراحتی که موجب شهادت ایشان شد همچون حضرت زهرا بود :
جراحاتی بر پهلو و بازو و ترکش هایی مانند تازیانه بر کمر ایشان

شهید تورجی زاده وصیت نمودند که بروی سنگ قبرش بنویسند : #یازهرا

🌾کانال عهدباشهدا🌾

https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#داستان

#فرمانده_من

#قسمت_بیست_و_پنجم


قبل اینکه بیام راهیان نور همیشه فکر میکردم شلمچه به همه جای این منطقه گفته میشه اما وقتی اومدم دیدم نــــــــــه خیــــــــــر...
چقدر از دنیا عقبم😞
اصلا چقد از زندگی عقبم واقعا تازه می فهمم کسی که اینجارو نبینه انگار هیچ زندگی نکرده اخه شلمچه خوده زندگیه😭
شلمچه همونجایی بود که وقتی به عکساش نگاه میکردم چشمام گنبده فیروزه ای رنگشو قاب می کرد.😍
همیشه ارزو داشتم داخل این گنبد فیروزه ایو ببینم، خیلی جالب بود اینجا خیلی شبیه طلائیه اس.💛
دوربینمو که دیگه از گردنم آویزون کرده بودمو گرفتم تو دستم و از گنبد فیروزه‌ای رنگ #شلمچه عکس انداختم...📸
چند قدم که جلوتر رفتم چشمم به بخشی افتاد که انگار کتاب می فروختن با دو خودمو رسوندم به اون قسمت موشکافانه دنبال کتابی گشتم که آرزو داشتم بخونمش کتابه #یازهرا(س) زندگینامه و خاطرات #شهید_تورجی_زاده 💚
چشمم که به جلد سبز رگنش افتاد شیرجه زدم طـرفش و خیلی سریع برشداشتمش.
انقد سروصدا ایجاد کرده بودم که وقتی به دوروبرم نگاه انداختم دیدم همه با تعجب بهم زل زدن حتما پیشه خودشون گفتن دختر به این خنگی نوبره😑
یه خنده ی مصلحتی کردمو گفتم:خب...اِهِم...چیزه...کتاب می خواستم...🙂
با این حرفم همه دوباره مشغول کاره خودشون شدن اومدم برگردم تا از اون فضای خفه خارج بشم که چشمم به فلش کارتای اون سمته نمایشگاه افتاد اینبار با وقارحرکت می کردم و به بخش فلش کارتا رسیدم...🚶🏻
انقدر ذوق زده شده بودم که هرلحظه ممکن بود جیغ بزنم 👻
باچشمم یکی یکی روی فلش کارتا رو میخوندم که یدفعه چشمم به فلش کارته خاطرات رهبری تو دوران دفاع مقدس افتاد..ِ«ازنگاه مهر»....تا اونموقع که موضع خودمو حفظ کرده بودم دوباره شیرجه زدم رو فلش کارته که همزمان یه دسته دیگه ای هم همراه من اومد رو فلش کارته از ترسم سریع یه طرفه فلش کارترو محکم نگه داشتم😏
با اخم سرمو که گرفتم بالا نگاهم با نگاهه خشمگینه برادر اشکان گره خورد...😩
با عصبانیت گفتم:اول من برشداشتم پس لطفا ولش کنید...😶
_ایندفعه دیگه کوتاه نمیام سری پیشم فلش کارته به من نرسید...😎
یه پوزخند غلیظ زدمو گفتم:پسرو چه به فلش کارت؟😏
_جاداره بگم دخترو چه به فلش کارته اقا؟؟؟🤔
اقا رو با غیض گفت سریع جبهه گیری کردمو گفتم: هِی من رو اقا غیرتــــــ دارما....😡
_اولا که جونم فدا اقا سید علی اقا دومندش اصلا تو میدونی اقارو با چه «ق» ای مینویسن؟؟😒
این رفتاره داداشه سپیده برام عجیب بود معلوم بود ماله فلش کارتا نیست تا حالا ازش چنین رفتاری ندیده بودم.🙁
همونجور که با تعجب به لباسش چشم دوخته بودم...


#ادامه_در_بخش_بعد

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان

#فرمانده_من

#قسمت_بیست_و_ششم

فلش کارتو از حصار دستام بیرون کشید...😔
با عصبانیت به فلش کارتی که ارزو داشتم داشته باشمش نگاه کردم...😠
زیر لبم غرغر میکردم که مثه بچه های دوسالس...اه...مگه پلیسم انقد لوس میشه؟
همونجور که غرغر می کردم برادر حسام با چند تا کتابی که دستش بود...اومد پیش برادر اشکان وایستاد...اخم غلیظه منو که دید از سلام دادن پشیمون شد...ولی من با غیض سلام دادم که جوابمو داد...با کنجکاوی به کتابای تو دستش خیره شدم که چشمم به کتابه #سلام_بر_ابراهیم و#یازهرا تو دستش افتاد...خوشحال بودم که برادر حسامم از این کتابا میخونه هر روز که می گذشت با شخصیتش بیشتر اشنا میشدم...😎
حس میکردم ایده الای یه مرد واقعیو داره😅
دیگه موندن اونجارو جایز ندونستم و اروم که داشتم از کنارشون رد میشدم با غیض خطاب به برادر اشکان گفتم:با «ق» دو نقطه مینویسن...😒
کنار پرچمای قرمزی که سر تاسر این بیابون مقدس زده بودن نشستم کتابه یا زهرا رو گرفتم تو دستم و شروع کردم به خوندش...همونجور که غرق خوندن بودم به یه بخش از کتاب رسیدم که برام خیلی جذاب بود و شروع کردم به بلندبلند خوندن اون قسمت«صفحه چهل کتاب یازهرا: پنج سال بیشتر نداشت...رفته بودیم منبر مرحوم کافی...بعد از سخنرانی برنامه مداحی بود...همه سینه میزدن..برگشتیم خانه محمد رفت داخل انباری تکه لوله ای برداشت امد داخل اتاق...نشست روی صندلی...لوله را جلوی دهانش گرفته بود و مداحی میکرد!!! خواهرو برادر کوچکش را هم در مقابلش نشانده بود میگفت : شما سینه بزنید...
به مداحی خیلی علاقه داشت....» حسام: مثله من...
با شنیدن صدای برادر حسام به پشت سرم برگشتم با لبخند بهم نزدیک شد و فلش کارته از نگاهه مهرو همون خاطراته اقا رو گرفت روبروم...☺️
حسام: بفرمایید...ماله شماست...شیوا و روان کتاب می خوندید...🙂
با شرم سرمو انداختم زیرو گفتم: لطف دارید... گفتید به مداحی علاقه دارید؟؟؟🤔
_بله...خیلی زیاد..چون وقتی میبینم اسطوره هام مثله شهید ابراهیم هادی و شهید تورجی زاده بهش علاقه داشتن...منم رفتم دنبالش...😊
با ذوق سرمو بالا گرفتم و گفتم: میشه خواهش کنم یه چیزی بخونید؟🙏🏻
_الان؟ اخه...
_ اخه نداره که دیگه کجا از اینجا بهتر؟؟؟
روم کاملا باز شده بود... خاک به سرم کامل از دست رفتم...😱😭
یه یاعلی گفتو از جاش بلند شد کتابه تو دستشو لوله کرد و گرفت جلوی دهنش یدفه صحنه ی خاطرات شهید تورجی اومد تو ذهنم که نوشته بود لوله رو برای مداحی جلوی دهنش گرفته بود... یه لبخند ملیح زدمو منتظر شدم تا بخونه...😊
باصدای مردونه و پختش شروع کرد:
منو یکم ببین
سینه زنیمو هم ببین
ببین که خیس شدم
عرق نوگریمه این
دلم یجوریه...😭
ولی پراز صبوریه
چقد شهید دارن،میارن از تو سوریه
منم باید برم،اره برم سرم بره
نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره....
یه روزیم میاد ،نفس اخرم بره...😭💔

#ادامه_دربخش_بعد

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ═
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_چهل_و_دو

برادر حسام
قدماشو تند تر کرد تا اینکه دقیقا رو به روی عکسش ایستاد . تو اون لحظه عکس العملش واسم مهم بود اما بعد از انداختن یه نگاه گذرا به عکس برگشت طرفم . با اون اخم غلیظش یه نگاه سنگینی کرد و با قدمای بلند رفت .... آره رفت فکر میکردم لاقل لبخندی چیزی بزنه یا حداقل تشکر کنه . هه😏
همش خیال بود ... احساس کردم پوستم ملتهب شده . از خجالت قرمز شده بودم چون احساس می کردم با اینکارش به شدت ضایع شدم.😔
هرچند اون پلیسا حواسشون نبود و بردار اشکان و سپیده هم تو مغرب محو بودن . بلافاصله اشکان گفت : وا این بشر شیرین عقل چرا اینجوری کرد ؟ من اگه عکسمو تو عمق 2000 متری دریا میذاشتن بازم خوشحال بودم لااقل چهار تا ماهی و پری دریایی باهام آشنا میشن بعد این حسام گودزیلا گذاشت رفت ...😆
نمی خواستم ناراحتیمو نشون بدم ...
بغضمو قورت دادم ( خیلی کار سختی بود ) و به زور خندیدم ولی خیییییلی ناراحت شدم . خیلی ...😭

#گفته_بودم_به_کسی_عشق_نخواهم_ورزید
#امدی_و_همه_ی_فرضیه_هایم_ریخت_به_هم
#داره_جذاب_میشه_ها
#ادامه_دارد
#برادر_حسام_عصبی_شده 😡😡😡
#یازهرا😩



👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫



💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_چهل_و_چهار


نفس عمیقی کشیدم و اومدم از در برم بیرون که یهو یکی دیگه عین زورو پرید تو😱
جیغ خفیفی کشیدمو دستمو گذاشتم رو قلبم و چند قدم رفتم عقب😰
وقتی اون خانومه/اقاهه از تاریکی اومد تو روشنایی بازم ضدحال خوردم...برادر سپیده بود با یه چهره ی نگران گفت: کی بود جیغ زد؟ اتفاقی افتاده؟🤔
نگاهش به سپیده خورد بیشتر ترسید فک کرد چیزیش شده منم این وسط نمیدونستم بخندم یا گریه کنم😶
خم شد طرف سپیده اما وقتی دید داره میخنده سرشو اورد بالا و گفت: واقعا که... پلیس مملکتو سرکار گذاشتین هیچ... از خواهرم شانس نیاوردیم ملت خواهر دارن ما ام خواهر داریم...خیلی شیرین عقلی سپیده..بیرون منتظرتم😒
و از در خارج شد.
بعدشم سپیده بلند شد و خودشو جمع و جور کرد و درحالیکه سعی میکرد خودشو کنترل کنه گفت: ببخشید...فاطمه چی میخواستی بهم بدی؟🤕
_یه دقیقه صبر کن الان میارمش🙂
به سمت عکس مورد نظرم که روشو با روزنامه پیچیده بودمش رفتم،برش داشتم و اوردمش پیش سپیده
_سپیده !...بی زحمت این عکسرو بده به بردار حسام 🤐
_اوهوع چه پاچه خوار... به چه دلیل از کیسه خلیفه میبخشی؟🙄
با یاداوری تجمع دخترا دور این عکس و نگاه سنگین وعصبانی برادر حسام که امروز داشت گفتم: راستش سپیده درسته از برادر حسام یواشکی عکس انداختم... اما من حق نداشتم بدون اجازه عکسشو چاپ کنم.. خب شاید راضی نباشه😔😔 میدونم واسه پشیمون شدن دیره اما فکر میکردم خوشحال میشه.
این عکسم به درده من نمیخوره لآقل بده به خودش بزنه به دیوار خونشون😞💔
_وا فاطیییی خیلی داری به خودت سخت میگیری...حیفه عکسه خیلی قشنگه... اصن من به اشکان میگم با حسام با به قول تو برادرررررررررحسام صحبت کنه که راضی باشه.😉
عکسو گرفتم سمت سپیده و گفتم: نه... بده به خودش اینجوری وجدانم راحتره...
_خب جای عکسه چی میخوای بذاری؟🎞
_نگران نباش عکسه اضافه دارم همشونم که خیلی خوبن یکیشو جایگزین میکنم دیگه...💘☹️
عکسو ازم گرفت و گفت:باشه هرجور راحتی فردا ساعت نه میبینمت.
_ان شاالله خداحافظ سپیده جان.
خداحافظی زیر لب گفت و ز در خارج شد...تا خواستم برم سمت صندلیم سپیده برگشتو گفت: رااااستی!!! من این عکسو میدم به اشکان که بده به حسام
_برادرررررررررررحسام.😠
_خب حالا برادرررررحسام...داشتم میگفتم اگه پرسید واسه چیه؟به چه مناسبتی؟چی بگم؟🤔🤔
_ هااا؟ خب به اینجاش فکر نکرده بودم... یه چیزی خودت سرهم کن بگو دیگه مثلنننن بگو که چیزه، اصن راستشو بگو....بگو خانم ایران نژاد معذرت خواهی کرد،گفت چون بی اجازه این عکسه رو ازتون انداخته احتمال داد شما راضی نباشی واسه همینم داد به خودتون😕 سپیده هم با تردید گفت: باوشه....راستی یه پیشنهاد😍😍
_چی؟؟؟
_من یه خطاط خوب سراغ دارم...قبل از اینکه عکسو بدیم به برادر حسام میگم روش بنویسه: بسیجیه دلاور قربانت جان خواهر...خخخخخخخ😂
_کوفت...با این پیشنهادات...😡
بعد از ینکه سپیده رفت پنج دقیقه دگش بابام اومد دنبالم و رفتیم خونه....فقط سه روز تا پایان نمایشگاه مونده بود...بعد از اون رفتار برادر حسام انگار دیگه رغبتی به اومدن تو نمایشگاهو نداشتم یه پوفی از خستگی کشیدمو خوابیدم😞
#با_برادر_گفتنت_اتش_به_جانم_میزنی 💔

#ادامه_دارد 💜
#قسمت_بعدو_به_پیشنهاد_نویسنده_اصلا_از_دست_ندید 😍
#یازهرا 💚


👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
💔تمام روضـــۀ مداح

یـــڪ طــرف امـــا💔

💔امان ز میــخ و در و

نـالہ هاے یــڪ مــادر💔


#یازهرا
@shahidegomnamm
#یا_فاطر_بحق_فاطمه

عجب رمزیست #یازهرا که هر رزمنده را دیدم

شکسته سینه و بازو و زخمی کرده پهلو را😔

#وای_مادرم
#دلنوشته

🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ↩️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صد لبخند دندان نمایی میزنم، پشت آن تور معلوم نمیشود ... میگویم : عروس آسمانی مرد بهشتی می طلبه...نه؟🤔 _ بانو ، کاش عروسو دیده بودی ...😍 و آهسته تر زمزمه میکنی : چهرش خیال انگیزه بیچاره دوماد .... خیلی وقته دلش واسه خودش نیست...🙈
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدویکم

تنم لرزش خفیفی میکند لحنه حرف زدنت مو به تنم سیخ میکند...😥

حرفت را ادامه میدهی: دیدی دعوتش کردیم اومد؟؟؟
الان پدر معنویمون پشت اون دره...
تا می ایم حرف بزنم صدای مادرت مانع حرف زدنم میشود.😓
_حسام مامان گروه تواشیح اومده...
از جایت بلند میشوی و رو به من میگویی:من دیگه برم مردونه....🏃🏻
از جایم بلند میشوم و دامنم را جمع میکنم و برای بدرقه ات دنبالت می ایم...👫

دستت را به نشونه ی خداحافظی تکان میدهی و میروی...☹️👋🏻

به طرف جایگاه میروم گروه هفت نفرهی تواشیح بعد از تبریک گفتن ب سمت صندلیهایشان میروند .☺️
مانتوهای شیری رنگ پوشیده اند و شال حریر سبز به سر دارند.
روی صندلے مینشینم،.شش نفرشان دف های شکل هم به دست گرفتند و به صورت قرینه سه نفر سمت راست و سه نفر سمت چپ ایستادند و نفر هفتم با میکروفن وسط می ایستد و دف زنان کارشان را شروع میکنند و به دنبالش نفر هفتم شروع به خواندن میکند...

جلوه ی زیبایی دارد
از حضرت زهرا و امام علی میخواند...😍


به ساعت مچیم چشم میدوزم کارکنان تالار مشغول پخش کردن شام هستند...🍛

اواخر عروسی است و مهمانها تک تک به سمت من و تو میایند و تبریک میگویند.
سرت را پایین انداخته ای و جوابشان را با خوشرویی میدهی...☺️
سالن خالی ا ز مهمان شده و فقط مادرهایمان و سپیده داخل سالن هستند...
سپیده نزدیکمان می اید به چشمانش که نگاه میکنم بغضم میگیرد 😭
جلو می اید و در اغوشم میکشد....ازش جدا میشوم چشمانش خیس است بعد از تبریک گفتن بدون هیچ حرفی بیرون می رود...🚶🏻😔

حسام شنلم را روی سرم می گذارد و دستش را در دستم میگیرد،دوش به دوش هم بیرون می رویم...
ماشینت روبرویمان پارک شده،.از چند پله ی جلویمان با هم پایین می اییم ...
در را برایم باز میکنی سوار میشوم و بعد خودت پشت فرمان می نشینی .

راه می افتی، سرعت ماشین را بالا می بری و توی خیابان های خلوت تهران گاز میدهی ...🚗
دستم را میگیری و دنده را عوض میکنی، به صورتت لبخند میزنم ...این قشنگ ترین سرنوشت است برای یک دلداده💞👫


#عروسی
#بادابادا_مبارک_بادا💃🏻
#پیوندشان_مبارک😍💍

#اللهم_الرزقنا_ازینا_وجعل_جوان_های_مذهبی_فی_الاولویت

#اتفاقات_عجیبی_در_راه_است🏃🏻

#یازهرا💛
#یاحیدر💚


ادامه دارد. ..

🌹کانال عهدباشهدا🌹
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝