✨انقدر عاشقانه بندگی خدا را کردی که خدا هم خواست به بهترین شکل به دیدارش بشتابی
#شهیدمدافع_حرم_محمود_رادمهر
#خانطومان
#لحظه_های_عاشقی
#حی_علی_الصلاه
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
#شهیدمدافع_حرم_محمود_رادمهر
#خانطومان
#لحظه_های_عاشقی
#حی_علی_الصلاه
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_نودوسه فاصلہے تختامون زیاد نبود... محطاتانه خم شدم تا سرمم ڪنده نشه دستمو نوازش وار رو دستش کشیدم مثل اینکه بیهوش بود...💚 چشماموبستم اشکام سرازیر شدن چقدر سخت بود تو این وضعیت ببینمش دستمو از رو دستش برنداشتم تصورش سخت بود اینکه…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_نودوچهار
رو به مامان گفتم : مامان جان اگه کاری نیس من برم نمازمو جماعت بخونم،زود برمیگردم ...🏃🏻
مامان مکثی کردو گفت : باشه دخترم فقط زود برگرد ... مهمونا بخاطر تو دارن میان دیر نکنیا...😢
_ به روی دیده ...🙈
لبخندی بهش زدمو دوییدم تو روشویی، وضو گرفتم .... روسری سفیدمو لبنانی سر کردم و چادرمو رو سرم انداختم ... درحالیکه کفشامو می پوشیدم خداحافظی کردمو از خونه زدم بیرون ...
با قدمای شمرده به سمت مسجد حرکت میکردمو ذکر میگفتم،.گنبد مسجدو که دیدم لبخندی رو لبم نشست ... 😍
از میون درختای حیاط مسجد گذشتم و وارد قسمت زنونه شدم ...
همزمان با ورودم جملات قشنگ اذان روی زبون موذن جاری شد و من سراپا گوش شدم تا بسوی خوشبختی گام بردارم .💚
#حی_علی_الصلاه
#حی_علی_الفلاح
چادر سفید رنگمو سرم کردم ... یاد حرفای قشنگ مامان افتادم که میگفت : نماز نوره ... برای انعکاسش باید از رنگ سفید استفاده کرد .😌
موقع استجابت دعا بود از فرصت استفاده کردمو دو رکعت نماز به نیت ظهور خوندم، بعد هم نماز مغرب و عشا رو به جماعت خوندم،.حس بندگی قشنگ ترین حس بود عاشقانه ترین حس ...❤️
چادر مشکیمو سرم کردمو رفتم جلوی در،کفشامو پوشیدم هنوز چند قدم برنداشته بودم که یه صدای مردونه ای از پشت سرم شنیدم ...
_خانومم؟🤔
توی جام متوقف شدم و به یه اخم ساختگی به سمت صدا برگشتم، با دیدن چهره ی حسام بی اختیار لبخندی رو لبام نشست .... 😃
نگاهی به سروپاش انداختم، پیرهن چهارخونه با ترکیب رنگ سبز آبی قهوه ای پوشیده بود مثل همیشه چشام رو دست باندپیچی شدش ثابت موند...😶
به سمتش چرخیدمو رفتم سمتش ... حسام دستشو به طرف دراز کردو گفت : قبول باشه عیال جان...☺️
باهاش دست دادمو گفتم : قبول حق ...حاج آقا ...😍
اینجا چیکار میکنی ؟
خندیدو گفت : حاج خانوم جسارتا تو مسجد چیکار میکنن ؟🤔
از حرف خودم خندم گرفت ...
دستشو کرد تو جیبش و یه جعبه ی کوچیکی رو از توش دراورد ...
_ بفرمایید فاطمه خانوم... ناقابله😅
جعبه رو با کنجکاوی از دستش گرفتمو گفتم : این چیه ؟؟؟؟😃
و بعد بازش کردم ... چشمم به دو تا گوشواره ی نقره ای رنگ افتاد . یکیشو درآوردم و از توی قلبی که تهش آویزون بود حسامو نگاه کردم ...
_ وای چ نازنننننننن!!! 😍
دستت درد نکنه ...
_ قابل دار نیس.... عزیزم 💞
با شنیدن کلمه عزیزم سرمو بالا آوردم تو چشاش خیره شدم ، چ لفظ قشنگی .
یهو یاد گذر زمان افتادم و گفتم : وای حسام دیر شدددددددد، بدو بریم ...🏃🏻
با این حرفم با حسام از حیاط مسجد خارج شدیم و با قدمای تند به سمت خونه حرکت کردیم . خیلی تند راه میرفت و نفس نفس زنان دنبالش میرفتم ...
ادامه دارد.....
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_نودوچهار
رو به مامان گفتم : مامان جان اگه کاری نیس من برم نمازمو جماعت بخونم،زود برمیگردم ...🏃🏻
مامان مکثی کردو گفت : باشه دخترم فقط زود برگرد ... مهمونا بخاطر تو دارن میان دیر نکنیا...😢
_ به روی دیده ...🙈
لبخندی بهش زدمو دوییدم تو روشویی، وضو گرفتم .... روسری سفیدمو لبنانی سر کردم و چادرمو رو سرم انداختم ... درحالیکه کفشامو می پوشیدم خداحافظی کردمو از خونه زدم بیرون ...
با قدمای شمرده به سمت مسجد حرکت میکردمو ذکر میگفتم،.گنبد مسجدو که دیدم لبخندی رو لبم نشست ... 😍
از میون درختای حیاط مسجد گذشتم و وارد قسمت زنونه شدم ...
همزمان با ورودم جملات قشنگ اذان روی زبون موذن جاری شد و من سراپا گوش شدم تا بسوی خوشبختی گام بردارم .💚
#حی_علی_الصلاه
#حی_علی_الفلاح
چادر سفید رنگمو سرم کردم ... یاد حرفای قشنگ مامان افتادم که میگفت : نماز نوره ... برای انعکاسش باید از رنگ سفید استفاده کرد .😌
موقع استجابت دعا بود از فرصت استفاده کردمو دو رکعت نماز به نیت ظهور خوندم، بعد هم نماز مغرب و عشا رو به جماعت خوندم،.حس بندگی قشنگ ترین حس بود عاشقانه ترین حس ...❤️
چادر مشکیمو سرم کردمو رفتم جلوی در،کفشامو پوشیدم هنوز چند قدم برنداشته بودم که یه صدای مردونه ای از پشت سرم شنیدم ...
_خانومم؟🤔
توی جام متوقف شدم و به یه اخم ساختگی به سمت صدا برگشتم، با دیدن چهره ی حسام بی اختیار لبخندی رو لبام نشست .... 😃
نگاهی به سروپاش انداختم، پیرهن چهارخونه با ترکیب رنگ سبز آبی قهوه ای پوشیده بود مثل همیشه چشام رو دست باندپیچی شدش ثابت موند...😶
به سمتش چرخیدمو رفتم سمتش ... حسام دستشو به طرف دراز کردو گفت : قبول باشه عیال جان...☺️
باهاش دست دادمو گفتم : قبول حق ...حاج آقا ...😍
اینجا چیکار میکنی ؟
خندیدو گفت : حاج خانوم جسارتا تو مسجد چیکار میکنن ؟🤔
از حرف خودم خندم گرفت ...
دستشو کرد تو جیبش و یه جعبه ی کوچیکی رو از توش دراورد ...
_ بفرمایید فاطمه خانوم... ناقابله😅
جعبه رو با کنجکاوی از دستش گرفتمو گفتم : این چیه ؟؟؟؟😃
و بعد بازش کردم ... چشمم به دو تا گوشواره ی نقره ای رنگ افتاد . یکیشو درآوردم و از توی قلبی که تهش آویزون بود حسامو نگاه کردم ...
_ وای چ نازنننننننن!!! 😍
دستت درد نکنه ...
_ قابل دار نیس.... عزیزم 💞
با شنیدن کلمه عزیزم سرمو بالا آوردم تو چشاش خیره شدم ، چ لفظ قشنگی .
یهو یاد گذر زمان افتادم و گفتم : وای حسام دیر شدددددددد، بدو بریم ...🏃🏻
با این حرفم با حسام از حیاط مسجد خارج شدیم و با قدمای تند به سمت خونه حرکت کردیم . خیلی تند راه میرفت و نفس نفس زنان دنبالش میرفتم ...
ادامه دارد.....
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝