Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_وچهارم
#خاطرات
🍂خاطره ای از زبان برادر شهید؛
✍یکبار #عکسهایی را که آنجا از دیوار نوشتههای #تکفیریها گرفته بود نشانم داد؛ توی عکسها یک عکس هم از یکی از بچههای #خودشان بود که او را در حال #نوشتن_شعاری به زبان #عربی روی دیوار نشان میداد.
🍂به این #عکس که رسیدیم محمودرضا گفت: این بعد از نوشتن #شعار زیرش نوشت 🔸«جیش الخمینی فی سوریا»🔸… این را که گفت زد زیر #خنده. 😁
🍂گفتم به چی میخندی؟ گفت #تکفیریها از ما و #نام_امام_خمینی (ره) بشدت #میترسند! بعد تعریف کرد که یک روز در یکی از مناطقی که آزاد شده بود، متوجه #پیرمردی شدیم که سرگردان به این طرف و آن طرف میدوید؛ رفتیم جلو و پرسیدیم چه شده؟🤔
🍂گفت پسرش #مجروح در خانه افتاده اما کسی از اهالی محل اینجا نیست که از او #کمک بخواهد؛ با تعدادی از بچهها رفتیم داخل خانهاش و دیدیم پسرش #یکی از #تکفیریهای_مسلح است؛ با #هیکل درشت و #ریش بلند و #لباس_چریکی که یک گوشه افتاده بود و #خون زیادی از او رفته بود.
🍂تا متوجه حضور ما در خانه شد شروع کرد به #رجز خواندن و داد و فریاد کردن و هر چه از در دهانش درآمد نثار #علویها و #سوریهایی کرد که با آنها میجنگند؛ همینطور که داشت فریاد میزد و بد و بیراه میگفت، یکی از بچهها رفت نزدیکش و توی #گوشش به عربی گفت میدانی ما #کی هستیم؟ ما #ایرانی هستیم؛ این را که گفت دیگر #صدایی از طرف در #نیامد!😉
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_وچهارم
#خاطرات
🍂خاطره ای از زبان برادر شهید؛
✍یکبار #عکسهایی را که آنجا از دیوار نوشتههای #تکفیریها گرفته بود نشانم داد؛ توی عکسها یک عکس هم از یکی از بچههای #خودشان بود که او را در حال #نوشتن_شعاری به زبان #عربی روی دیوار نشان میداد.
🍂به این #عکس که رسیدیم محمودرضا گفت: این بعد از نوشتن #شعار زیرش نوشت 🔸«جیش الخمینی فی سوریا»🔸… این را که گفت زد زیر #خنده. 😁
🍂گفتم به چی میخندی؟ گفت #تکفیریها از ما و #نام_امام_خمینی (ره) بشدت #میترسند! بعد تعریف کرد که یک روز در یکی از مناطقی که آزاد شده بود، متوجه #پیرمردی شدیم که سرگردان به این طرف و آن طرف میدوید؛ رفتیم جلو و پرسیدیم چه شده؟🤔
🍂گفت پسرش #مجروح در خانه افتاده اما کسی از اهالی محل اینجا نیست که از او #کمک بخواهد؛ با تعدادی از بچهها رفتیم داخل خانهاش و دیدیم پسرش #یکی از #تکفیریهای_مسلح است؛ با #هیکل درشت و #ریش بلند و #لباس_چریکی که یک گوشه افتاده بود و #خون زیادی از او رفته بود.
🍂تا متوجه حضور ما در خانه شد شروع کرد به #رجز خواندن و داد و فریاد کردن و هر چه از در دهانش درآمد نثار #علویها و #سوریهایی کرد که با آنها میجنگند؛ همینطور که داشت فریاد میزد و بد و بیراه میگفت، یکی از بچهها رفت نزدیکش و توی #گوشش به عربی گفت میدانی ما #کی هستیم؟ ما #ایرانی هستیم؛ این را که گفت دیگر #صدایی از طرف در #نیامد!😉
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_شصتو_هشت📖 ❖ سرشو به نشونه ی #منفی😔 تکون داد اروم بلند شدم و به سختی روی زمین نشستم بند #پوتیناشو👞 باز کردم خواستم جوراباشو در بیارم که صورتش از #درد مچاله شد،اخ بلندی گفت😩 با #بهت بهش نگاه کردممم و گفتم: مگه نگفتی #زخمی…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_شصتو_نه📖
❥ حسام توی اتاقک🚪 نشسته بودیم
و داشتیم #نقشه رو بررسی می کردیم . پرده ی دم اتاق رفت کنار و نور☀️ به داخل پاچید . #اشکان از در وارد شد . همگی به طرفش برگشتیم . با همون لبخند🙂همیشگیش بی مقدمه رو به
من گفت : داش حسام ! فردا #فرماندهی گردان کمیلو بده به من . با تردید😳 نگاهش کردم . تو #قدرت فرماندهی و مدیریتش شک نداشتم . منطقه رو مثل کف دستش می شناخت .
❥ ولی یاد حرف #مادرش افتادم از طرفی جلوی #بچه ها نمی دونستم
چی بگم ؟
قبل از اینکه چیزی بگم گفت : خب اگه خودت هم دوست😍 داری فرماندهی رو به #عهده بگیری ، بیا یه کاری کنیم !
سرمو تکون دادمو گفتم : چی ؟
اومد پیشم نشست و گفت : سکه💰
می ندازیم ، #شیر اومد من میرم ، 🙃#خط اومد تو برو !😉
#نگاهمو به سمت دیگران چرخوندم پنج ، شش نفر بودیم مثل اینکه
همشون #مشتاق بودن ببینن چی میشه
#ج.زقیان از اون گوشه گفت : اشکان ؟ حالا چرا #شیر بیاد تو میری ؟
#اشکان خندیدو گفت : نا سلامتی #شریمرد مقر منما ! 🤣
میدونی فرمانده یه مرررررد میخواد ! عملیات مهمیه ، پایه ای ؟
❥ حالت چهره ی😐 اشکان عوض شد . خیره نگاهش کرد و گفت : تو دنیا یه مرد پیدا شد که در #خیبرو برد روی دستش ، اونم #مولا_علی (ع) بود . بقیه #خاک کفش اون مردم نمیشن .
حمدی زد رو شونه ی اشکان و گفت : نه خوشم اومد،حرفای #عارفانه میزنی ...
اشکان تک #خنده ای کرد و #سکه رو داد دستم . با حالت خاصی گفت : بیا #سه بار بنداز ،هرچی اومد من تسلیم
چشمامو بستم و #بسم_الله گفتم سکه رو پرتاب کردم . #پایینو که نگاه کردم #شیر اومده بود،دوباره پرتاب کردم شیر اومد😕
پرتاب بعدی، شیر
متعجب نگاهش کردم ،عجیب بود🤔 دستی به موهای آشفتم کشیدمو تو #گوشش گفتم : گرفتی🙄 ما رو داداش ؟خوبه خودت پرت کردی
فرمانده جون
❥ عاجازنه تو گوشش👂 زمزمه کردم : جواب #مادرتو چی بدم ؟😔
_بهش بگو نه #خون پسرت از این همه #شهید🥀 رنگین تره ، نه جونش ازین همه شهید عزیز تره 🍂
ازش فاصله گرفتمو #نگاش کردمم با #صلابت گفتم : #اشکان اولین و آخرین #عملیاته که میری #مستقیم تو دل #دشمنا !!!!
دستشو گذاشت رو #چشمش و گفت :
به روی #دیده فرماننده جان،
مکثی کرد و گفت :
#نذر کردم رمز عملیات #یاحیدر 💚باشه ان شالله #فرجی حاصل شه
حاج ابوحیدر 😊
به اسم #جهادیم خطابم کرد . خبر نداشت بچه ها اسمشو گذاشتن : #ابو_غریب...
لبخند #غم آلودی زدمو گفتم :
ان شالله ... به حق بی بی...
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌿
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌾
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_شصتو_نه📖
❥ حسام توی اتاقک🚪 نشسته بودیم
و داشتیم #نقشه رو بررسی می کردیم . پرده ی دم اتاق رفت کنار و نور☀️ به داخل پاچید . #اشکان از در وارد شد . همگی به طرفش برگشتیم . با همون لبخند🙂همیشگیش بی مقدمه رو به
من گفت : داش حسام ! فردا #فرماندهی گردان کمیلو بده به من . با تردید😳 نگاهش کردم . تو #قدرت فرماندهی و مدیریتش شک نداشتم . منطقه رو مثل کف دستش می شناخت .
❥ ولی یاد حرف #مادرش افتادم از طرفی جلوی #بچه ها نمی دونستم
چی بگم ؟
قبل از اینکه چیزی بگم گفت : خب اگه خودت هم دوست😍 داری فرماندهی رو به #عهده بگیری ، بیا یه کاری کنیم !
سرمو تکون دادمو گفتم : چی ؟
اومد پیشم نشست و گفت : سکه💰
می ندازیم ، #شیر اومد من میرم ، 🙃#خط اومد تو برو !😉
#نگاهمو به سمت دیگران چرخوندم پنج ، شش نفر بودیم مثل اینکه
همشون #مشتاق بودن ببینن چی میشه
#ج.زقیان از اون گوشه گفت : اشکان ؟ حالا چرا #شیر بیاد تو میری ؟
#اشکان خندیدو گفت : نا سلامتی #شریمرد مقر منما ! 🤣
میدونی فرمانده یه مرررررد میخواد ! عملیات مهمیه ، پایه ای ؟
❥ حالت چهره ی😐 اشکان عوض شد . خیره نگاهش کرد و گفت : تو دنیا یه مرد پیدا شد که در #خیبرو برد روی دستش ، اونم #مولا_علی (ع) بود . بقیه #خاک کفش اون مردم نمیشن .
حمدی زد رو شونه ی اشکان و گفت : نه خوشم اومد،حرفای #عارفانه میزنی ...
اشکان تک #خنده ای کرد و #سکه رو داد دستم . با حالت خاصی گفت : بیا #سه بار بنداز ،هرچی اومد من تسلیم
چشمامو بستم و #بسم_الله گفتم سکه رو پرتاب کردم . #پایینو که نگاه کردم #شیر اومده بود،دوباره پرتاب کردم شیر اومد😕
پرتاب بعدی، شیر
متعجب نگاهش کردم ،عجیب بود🤔 دستی به موهای آشفتم کشیدمو تو #گوشش گفتم : گرفتی🙄 ما رو داداش ؟خوبه خودت پرت کردی
فرمانده جون
❥ عاجازنه تو گوشش👂 زمزمه کردم : جواب #مادرتو چی بدم ؟😔
_بهش بگو نه #خون پسرت از این همه #شهید🥀 رنگین تره ، نه جونش ازین همه شهید عزیز تره 🍂
ازش فاصله گرفتمو #نگاش کردمم با #صلابت گفتم : #اشکان اولین و آخرین #عملیاته که میری #مستقیم تو دل #دشمنا !!!!
دستشو گذاشت رو #چشمش و گفت :
به روی #دیده فرماننده جان،
مکثی کرد و گفت :
#نذر کردم رمز عملیات #یاحیدر 💚باشه ان شالله #فرجی حاصل شه
حاج ابوحیدر 😊
به اسم #جهادیم خطابم کرد . خبر نداشت بچه ها اسمشو گذاشتن : #ابو_غریب...
لبخند #غم آلودی زدمو گفتم :
ان شالله ... به حق بی بی...
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌿
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌾
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#وداع تلخ #من با #تُ #نگاهم ڪن ، #مرا بنگر #جنون از #چشم من پیداست #قسمت_پایانی✒️ #داستان_فرمانده_من📚🔎 #رمان_عاشقانه💔 #مدافعان_حرم🥀 🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹 °•🌸 ➬ @Shahidegomnamm
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_دوازده 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• بگو ببخشید اگر به او سیلی زدن عادتمان شده، اگر مریضش ڪرده ایم،
اگر مثل #تعزیه خوان ظهر #عاشورا نماز ظهر را یادمان رفته و او را #مهم نمی دانیم بگو ببخشد اگر هنوز رخ #مادرش نیلی رنگ است و خمیده راه می رود اگر فرق #علی مداوا نشده و جنازه #حسن را تیر باران می ڪنند اگر سر جدش #حسین هنوز بر سر نیزه است و #سجاد هنوز دلشڪسته در #فراق بابا می گرید
هیچ ڪس هنوز قدر #باقر را نمی داند و #صادق را دروغگو می پندارد تقصیر ماست ڪه #ڪاظم هنوز در زندان است
هنوز به #رضا زهر می دهند و پیڪر #جواد زیر آفتاب مانده #هادی اُمتمان
را هر روز در جوانی به #شهادت
می رسانیم و #عسگری هنوز در زندان #شڪنجه می شود بگو حق دارد ڪه ظهور نڪند
❥• ما مدعیان پوچ اندیشیم ڪه #عشق را یادمان رفته و شما عاشقید ڪه #خدا خریداریتان ڪرد #حسام جانم می دانم برایت #همدم خوبی نبودم حق داری به من محل ندهی حق داری جواب سلامم را ندهی ولی بگذار برای بار #آخر با تو معاشقه ڪنم خم می شوم و پیشانی ات را می بوسم گلویت را ڪه رویش زخم های #عاشقی جا خوش ڪرده را نیز همین طور این گل های #نرگسی ڪه روی پیڪرت پر پر شده اند #مهریه ام را ڪامل می ڪند نه؟
#خداحافظ ای همه چیزم...
با دلی شڪسته #امیرعلی را بغل
می ڪنم و با سختی می ایستم رویم را ڪه برمی گردانم #صدای گوش نوازت را می شنوم ، #فاطمه خانم؟
سوگند به دست های #بریده ات
می دانستم رهایم نمی ڪنی قلبم از #نوای صدایت #جلا می یابد با تردید بر میگردم و به تو چشم میدوزم دست ادب ڪنار پیشانی ات می گذاری و با #وقار
میگویی:خوش آمدی
پاهایم #سست می شود اما چه جای نشستن است ڪنار #دلبر چشم هایم #بارانی شده است و تصویرت از پشت پرده ی #اشڪ هایم تار
❥• #پلڪ میزنی و قطره اشڪی با سرعت از گونه ام سر میخورد صدایت می شود #ترانه ی عاشقی ڪه بند بند وجودم را تسخیر می ڪند #فاطمه خانم معرفتتو ثابت ڪردی حتم دارم این صفتو تو مڪتب بی بی آموزش میبینی
سرتو بالا بگیر لب باز میڪنم و میان #حرفش پیش دستی میڪنم خدایا این #قربانی را از من بپذیر لبخند دلبرانه ای مهمان لبهایت می شود چه میدانی از دل من ڪه در پی لبخندت جان از سر میدهد! باور دارم یقین می ڪنم ڪه تو #زنده ای در ڪنار من و امیرعلی
حسام بزار دم آخری راحت تر ازت دل بڪنم آنقدر #خوب نباش، سرمو می اندازم زیر چقدر زجر آور است جاری ڪردن این حرفها بر زبانم صدای
#یاالله گفتن چند مرد از بیرون میاید و بدنبالش چند جوانی ڪه #لباس چریڪی به تن ڪرده اند به سمت حسام
میروند و #تابوت را میبندند #عطر شمیم #یاس و #نرگسِ اینجا را از خاطر نخواهم برد من سرم درد میڪند برای اینڪه تا آخرِ جان مُرید تو باشم!
❥• قول #مردانه می دهم ڪه پسرمان را همانند #تو مرد بار بیاورم #پیڪرت را میبرند بی تابی نمیڪنم #حضورت را ڪنارم حس میڪنم قدم بر میدارمو از #معراج_الشهدا خارج میشوم سرم را رو به #آسمان میگیرم هوای #باریدن دارد این شهر
با #قدم های آرام به سمتم می آیی
و ریه هایم پر از #عطر یاس تو میشود
سرت را خم میڪنی و بر #پیشانی امیرعلی بوسه میڪاری لبهایت را به
سمت لاله ی #گوشش سوق میدهی و
با #صوت دلنشینت #نجوا میڪنی: #الله_اڪبر. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_دوازده 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• بگو ببخشید اگر به او سیلی زدن عادتمان شده، اگر مریضش ڪرده ایم،
اگر مثل #تعزیه خوان ظهر #عاشورا نماز ظهر را یادمان رفته و او را #مهم نمی دانیم بگو ببخشد اگر هنوز رخ #مادرش نیلی رنگ است و خمیده راه می رود اگر فرق #علی مداوا نشده و جنازه #حسن را تیر باران می ڪنند اگر سر جدش #حسین هنوز بر سر نیزه است و #سجاد هنوز دلشڪسته در #فراق بابا می گرید
هیچ ڪس هنوز قدر #باقر را نمی داند و #صادق را دروغگو می پندارد تقصیر ماست ڪه #ڪاظم هنوز در زندان است
هنوز به #رضا زهر می دهند و پیڪر #جواد زیر آفتاب مانده #هادی اُمتمان
را هر روز در جوانی به #شهادت
می رسانیم و #عسگری هنوز در زندان #شڪنجه می شود بگو حق دارد ڪه ظهور نڪند
❥• ما مدعیان پوچ اندیشیم ڪه #عشق را یادمان رفته و شما عاشقید ڪه #خدا خریداریتان ڪرد #حسام جانم می دانم برایت #همدم خوبی نبودم حق داری به من محل ندهی حق داری جواب سلامم را ندهی ولی بگذار برای بار #آخر با تو معاشقه ڪنم خم می شوم و پیشانی ات را می بوسم گلویت را ڪه رویش زخم های #عاشقی جا خوش ڪرده را نیز همین طور این گل های #نرگسی ڪه روی پیڪرت پر پر شده اند #مهریه ام را ڪامل می ڪند نه؟
#خداحافظ ای همه چیزم...
با دلی شڪسته #امیرعلی را بغل
می ڪنم و با سختی می ایستم رویم را ڪه برمی گردانم #صدای گوش نوازت را می شنوم ، #فاطمه خانم؟
سوگند به دست های #بریده ات
می دانستم رهایم نمی ڪنی قلبم از #نوای صدایت #جلا می یابد با تردید بر میگردم و به تو چشم میدوزم دست ادب ڪنار پیشانی ات می گذاری و با #وقار
میگویی:خوش آمدی
پاهایم #سست می شود اما چه جای نشستن است ڪنار #دلبر چشم هایم #بارانی شده است و تصویرت از پشت پرده ی #اشڪ هایم تار
❥• #پلڪ میزنی و قطره اشڪی با سرعت از گونه ام سر میخورد صدایت می شود #ترانه ی عاشقی ڪه بند بند وجودم را تسخیر می ڪند #فاطمه خانم معرفتتو ثابت ڪردی حتم دارم این صفتو تو مڪتب بی بی آموزش میبینی
سرتو بالا بگیر لب باز میڪنم و میان #حرفش پیش دستی میڪنم خدایا این #قربانی را از من بپذیر لبخند دلبرانه ای مهمان لبهایت می شود چه میدانی از دل من ڪه در پی لبخندت جان از سر میدهد! باور دارم یقین می ڪنم ڪه تو #زنده ای در ڪنار من و امیرعلی
حسام بزار دم آخری راحت تر ازت دل بڪنم آنقدر #خوب نباش، سرمو می اندازم زیر چقدر زجر آور است جاری ڪردن این حرفها بر زبانم صدای
#یاالله گفتن چند مرد از بیرون میاید و بدنبالش چند جوانی ڪه #لباس چریڪی به تن ڪرده اند به سمت حسام
میروند و #تابوت را میبندند #عطر شمیم #یاس و #نرگسِ اینجا را از خاطر نخواهم برد من سرم درد میڪند برای اینڪه تا آخرِ جان مُرید تو باشم!
❥• قول #مردانه می دهم ڪه پسرمان را همانند #تو مرد بار بیاورم #پیڪرت را میبرند بی تابی نمیڪنم #حضورت را ڪنارم حس میڪنم قدم بر میدارمو از #معراج_الشهدا خارج میشوم سرم را رو به #آسمان میگیرم هوای #باریدن دارد این شهر
با #قدم های آرام به سمتم می آیی
و ریه هایم پر از #عطر یاس تو میشود
سرت را خم میڪنی و بر #پیشانی امیرعلی بوسه میڪاری لبهایت را به
سمت لاله ی #گوشش سوق میدهی و
با #صوت دلنشینت #نجوا میڪنی: #الله_اڪبر. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅